صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۶۵۸۶۴۹
همان‌طو‌ر که در قسمت‌های پیشین گفته شد، نبود متون و شواهد نوشتاری از داخل امپراتوری هخامنشی سبب می‌شود که گمانه‌زنی آن‌هم درباره چنین موضوعات پیچیده‌ای اگر ناممکن نباشد، بسیار سخت بوده و با اما‌و‌اگرهای بسیاری همراه باشد. ما باید متون مغرضانه یونانی را بارها بخوانیم، شاید بتوانیم به بخشی از واقعیت آن امپراتوری و جامعه‌اش پی ببریم.
تاریخ انتشار: ۱۵:۴۶ - ۲۶ مرداد ۱۴۰۲

عبدالرضا ناصرمقدسی در همشهری نوشت:  همان‌طو‌ر که در قسمت‌های پیشین گفته شد، نبود متون و شواهد نوشتاری از داخل امپراتوری هخامنشی سبب می‌شود که گمانه‌زنی آن‌هم درباره چنین موضوعات پیچیده‌ای اگر ناممکن نباشد، بسیار سخت بوده و با اما‌و‌اگرهای بسیاری همراه باشد. ما باید متون مغرضانه یونانی را بارها بخوانیم، شاید بتوانیم به بخشی از واقعیت آن امپراتوری و جامعه‌اش پی ببریم. از سوی دیگر تعداد سنگ‌نبشته‌های هخامنشی به‌ویژه بعد از داریوش اول آن‌قدر کم می‌شوند که چیز چندانی به ما نمی‌گویند. بنابراین وقتی درباره چنین امپراتوری بزرگی صحبت می‌کنیم، ناگزیر تکیه ما بر متون سایر ملل در کنار تعداد محدودی سنگ‌نبشته است. اما آیا واقعا شواهد تا این میزان اندک هستند یا نه، آنچه را که ما به‌عنوان شواهد می‌پذیریم، تا این اندازه نایاب و برای یک بررسی علمی ناکافی بوده و برای بررسی بهتر باید تعریف خود از شواهد را عوض کنیم؟ ما در چنین بررسی‌هایی از چند دسته شواهد می‌توانیم استفاده کنیم. یکی از بهترین آنها متون هستند. البته ممکن است صحت‌و‌سقم آنها زیر سؤال باشد. مثلا اینکه داریوش اول در کتیبه بیستون درباره گئومات و بردیا راست گفته‌ یا نه، مورد مناقشه است. یا اینکه هرودوت تا چه میزان درباره لشکرکشی خشایارشاه به یونان جانب انصاف را نگه داشته است‌ یا اینکه نوشته‌های کتزیاس که از اینجا به بعد به او استناد خواهیم کرد تا چه اندازه معتبر است، موضوعاتی است که باید درباره آنها بحث کرد. آیا متون مختلف درباره یک واقعه تاریخی یک چیز را می‌گویند یا نه، به‌طور‌کلی روایت‌ها متفاوت است؟ اینها همه مشکلاتی است که مورخانی که شاید بیش از هر چیزی بر متون تأکید می‌کنند، با آن روبه‌رو هستند. در کنار اینها نبود متون یا از‌بین‌رفتن آنها در طول زمان را نیز باید اضافه کرد. مثلا ننوشتن وقایع در دوران هخامنشی یا از‌بین‌رفتن سالنامه‌های ادعایی موجود در دربار هخامنشیان -آن‌طور‌که در متونی چون داستان استر‌ یا نوشته‌های کتزیاس درباره آن ادعا شده- مشکلات بزرگی را برای تاریخ‌نگاری این دوره به‌ وجود آورده است. شواهد بعدی شواهد باستان‌شناسی است که به علت عینی‌‌بودن می‌تواند بسیار هم موثق باشد. مثلا اگر بگوییم که کانال آتوس در لشکرکشی خشایارشاه به یونان حفر شده، پیدا‌کردن شواهد باستان‌شناسی آن جای حرفی برای حقیقت این واقعه تاریخی نمی‌گذارد. از‌این‌رو باستان‌شناسی سعی دارد از تمام شواهد برجامانده استفاده کند، به زمان‌سنجی آثار می‌پردازد و اگر نمونه‌ای از بافت جانداری موجود است، آن را مورد بررسی ژنتیکی قرار می‌دهد. در کنار آن گستره غذایی، گیاهی، جانوری و... را بررسی می‌کند. خلاصه هر جزء باقی‌مانده در یک سایت باستان‌شناسی می‌تواند به کمک روش‌های علمی رشته خاص خود را ایجاد و به این‌ وسیله اجزای مد‌نظر را تحت بررسی قرار دهد. اما آیا این تمام چیزی است که می‌توان برای بررسی زندگی و افکار پیشینیان‌مان به کار برد؟ آیا شواهد فقط به این موارد ختم می‌شوند؟ با توجه به تجربه‌ای که از چاپ کتاب «درآمدی به اسطوره‌شناسی عصبی‌-تکاملی» و شواهد به‌کار‌رفته در آن دارم، می‌دانم آنچه از این به بعد گفته خواهد شد، مخالفان بسیاری خواهد داشت. به‌ویژه اینکه نگرش اثبات‌گرایانه (پوزیتیویستی) محضی که در این رشته‌ها وجود دارد، راه را بر هرگونه خلاقیت و جست‌وجوی دیگر می‌بندد. اینکه باید در چارچوب خاصی باشیم، اینکه هیچ چیز خارج از چنین چارچوبی پذیرفته نیست و انگ شبه‌علم و خرافه و شطحیات را می‌خورد، همه و همه ناشی از دیدی محدود و نبود خلاقیت و ابتکار در بررسی‌های این‌گونه علمی است. به جد معتقدم جهان آینده از آن کسانی است که توانایی شکستن این چارچوب‌ها را داشته و بتوانند از دریچه‌ای خلاقانه و پرسشگرانه به موضوعات نگاه کنند. توضیح این مطلب را به فرصتی دیگر می‌سپارم و بحث خود را درباره انواع دیگری از شواهد برای بررسی تاریخ گذشته ادامه می‌دهم. در اینجا ابتدا به توضیح مدل علمی برای بررسی مغز پرداخته و سپس سعی می‌کنیم از آن برای بحث خود درباره چگونگی ایجاد متن بنیادین در امپراتوری هخامنشی استفاده کنیم.

‌مغز و ساختار آن

کشف این موضوع که مغز چگونه کار می‌کند، داستان جالبی بوده که تغییر پارادایم علمی نسبت به چگونگی کارکرد این ارگان را به‌خوبی در طول زمان نشان می‌دهد؛ بنابراین صرفا با استفاده از اصول علمی زمانه نمی‌شد به این نتایج رسید و باید پارادایم مربوطه تغییر می‌کرد و لازم بوده که در بسیاری از فرضیات تجدیدنظر می‌شد تا بشر می‌توانست به چنین نگرشی درباره مغز برسد. اگرچه به نظر می‌رسد این اندازه نیز کافی نیست و پیشرفت بیشتر در علوم اعصاب نیازمند تغییرات جدی‌تر در این پارادایم است. با این تغییرات دید ما نسبت به بسیاری از چیزها مجددا عوض خواهد شد. البته آنچه اینجا بیان می‌شود، براساس آخرین یافته‌ها در این زمینه است. مغز پیچیده‌ترین سیستم شناخته‌شده در کیهان است و تلاش برای شناخت آن می‌تواند ما را در شناخت سایر سیستم‌های پیچیده نیز یاری رساند. هنوز که هنوز است ما در تشخیص بیماری‌های مغز و اعصاب از اصل لوکالیزاسیون استفاده می‌کنیم. طبق این اصل با توجه به علائم بیماری حدس می‌زنیم که محل ضایعه کجاست. فرضا اگر بیماری با ضعف اندام‌های سمت راست بیاید، حدس می‌زنیم که محل ضایعه در نیمکره سمت چپ باشد. یعنی مراکزی ثابت در مغز هستند که مسئول عملکردی خاص در بدن هستند. برای مثال منطقه بروکا مسئول بیان کلمات و منطقه ورنیکه مسئول درک کلمات است. به سخن دیگر یک‌سری مراکز خاص در مغز وجود دارند که مسئول فرایندهای اصلی در مغز هستند و آسیب به این مناطق می‌تواند سبب علائمی شود که منطبق بر کارکرد آن مناطق است. این نگرش که به‌طور عمده در قرن نوزدهم شکل گرفت، از روح حاکم بر آن قرن نیز متأثر بود؛ اینکه آنچه مهم است مراکز هستند نه ارتباطات بین مراکز. اما با رشد علم ارتباطات و معرفی دهکده جهانی این موضوع به مطالعات علوم اعصاب نیز سرایت کرد و راه‌های ارتباطی داخل مغز از اهمیت بسیاری برخوردار شدند. به دنبال این تغییر نگرش بود که ما شناخت عظیمی از مغز پیدا کردیم. مثلا دانستیم تراکت‌ها یا مسیرهای عصبی فراوانی در مغز وجود دارد که بزرگ‌ترین آن کورپوس کالوزوم است که از میلیون‌ها آکسون تشکیل شده و مسئول ارتباط بین دو نیمکره است. اکنون می‌دانستیم بین مراکزی که از پیش می‌شناختیم، راه‌های ارتباطی بسیاری وجود دارد که اهمیت آنها کمتر از کارکرد آن مراکز نیست. کمی که پیش آمدیم و امکانات تصویربرداری رشد کرد، به‌ویژه از زمان آمدن ام‌آرآی کارکردی (fMRI) دید ما نسبت به این راه‌های ارتباطی به میزان بسیاری تغییر کرد. این راه‌ها صرفا راه‌هایی ثابت بین دو کانون یا به‌ عبارت‌ دیگر راه‌های ساختاری نبودند، بلکه می‌توانستند به‌صورت موقت نیز بین مراکز مختلف مغزی در حین انجام کار خاصی به‌ وجود آیند و در حالت استراحت که آن کار انجام نمی‌شود، از بین بروند. به این راه‌ها، راه‌های کارکردی گفته می‌شود. از‌این‌رو و در سایه این تحقیقات، نوعی گستره وسیع ارتباطی از عملکرد مغز ارائه می‌شود که به یمن روش‌های ویژه تصویربرداری حاصل شده است. پس ساختار مغز فقط شامل مناطق آناتومیکال و روابط ساختاری بین آنها نیست. مناطق مختلف مغز روابط کارکردی نیز با‌هم دارند که فقط در طی کارکرد خاصی ظاهر و مشخص می‌شوند. اگر دیدی استاتیک به مغز داشته باشیم، این جنب‌وجوش سیال و داینامیک را مشاهده نخواهیم کرد و به چگونگی عملکرد مغز پی نخواهیم برد. فکر می‌کنم آنچه گفته شد دورنمایی از عملکرد مغز را به زبانی ساده به ما ارائه می‌دهد. ما هم به همین میزان اکتفا کرده و به بحث خود بازمی‌گردیم: آنچه گفتیم چه کمکی می‌تواند به ما در بررسی تاریخی، آن‌هم به‌طور ویژه در روابط حاکم بر امپراتوری هخامنشی بکند؟

‌روابط داخل امپراتوری

در مقاله پیشین «هخامنشیان و ساختارهای پنهان اندیشه‌ورزی» گفتیم که امپراتوری هخامنشی یکی از بزرگ‌ترین امپراتوری‌های طول تاریخ بشری بوده و به‌واسطه همین وسعت نیز شامل اقوام و فرهنگ‌ها و ملل مختلفی بود. اگر بخواهیم طبق مدل فوق -یعنی آنچه درباره ساختار مغز گفتیم- درون این امپراتوری وسیع را مورد ارزیابی و توصیف قرار دهیم، باید بگوییم که این امپراتوری از کانون‌های مختلف و متعدد فرهنگی تشکیل می‌شده که می‌توان از میان آنها به کانون‌هایی مانند ایران مرکزی، مصر، بابل، فلسطین، هند، یونان و آناتولی اشاره کرد. در هر‌یک از این کانون‌ها هم خرده‌فرهنگ‌هایی بوده است. هر‌یک از این کانون‌ها در درون خود روابط بسیاری با خرده‌کانون‌ها و خرده‌فرهنگ‌ها داشته‌اند. به‌واسطه ساختاری به‌ نام امپراتوری بزرگ هخامنشی این فرهنگ‌ها که پیش ‌از ‌این به واحد سیاسی مجزایی متعلق بودند، تحت لوای یک حکومت گرد‌هم آمده و بنابراین امکان ارتباط بین آنها فراهم آمده بود. به‌ عبارتی امپراتوری هخامنشی، دشمنی را اگر نگوییم به دوستی بلکه به هم‌جواری و همزیستی بدل کرده بود. قبل از آنکه به چگونگی این ارتباطات بپردازیم، بهتر است کمی به توصیف این ساختار سیاسی امپراتوری پرداخته و ویژگی‌های آن را توضیح دهیم. کشورگشایی صرفا حمله نیروهای نظامی و گرفتن سرزمینی دیگر نیست،‌ بلکه فرهنگ و زبان نیز می‌تواند به‌واسطه نیروی نظامی به کشور مغلوب برده شود اما حفظ این کشورهای مغلوب در آن تنه بزرگ‌تر سبب تغییرات فراوانی نیز می‌شود‌؛ بنابراین این‌گونه نبوده که با کشورگشایی فقط بخش‌هایی جغرافیایی به این امپراتوری اضافه شود. آنها در ساختار سیاسی این امپراتوری بازتعریف شده و همین هم سبب می‌شود که برای دو قرن این امپراتوری وسیع با آن حد از تنوع پابرجا بماند. همان‌طور‌ که گزنفون خاطرنشان می‌کند، همین گستردگی می‌توانست به‌راحتی سبب فروپاشی هم بشود؛ زیرا در صورت شورش در یک منطقه، مدت زمان زیادی لازم بود تا نیروهای حکومت مرکزی به آنجا رسیده و آن را سرکوب کنند (محمدکریم یوسف جمالی، ناصر جدیدی، علی‌اکبر شهابادی؛ نقش و جایگاه اقتصادی ساتراپ‌نشین‌های غربی ایران در شاهنشاهی هخامنشی از 550 تا 330 پ.م. پژوهش‌های تاریخی، سال چهارم، تابستان 1392، شماره 2، پیاپی 18). پس پایداری این قلمرو گسترده دلایل ساختاری دیگری نیز داشته است. این ساختار را سیستم اداری هخامنشیان به ‌وجود آورده بود. ایجاد این سیستم اداری را که شامل مدیریت سیاسی، مالیاتی و اقتصادی می‌شد، به داریوش بزرگ نسبت می‌دهند. همچنین باید به آن دیوان‌سالاری عظیمی را نیز اضافه کرد تا بتوان چنین سرزمین گسترده‌ای را حفظ کرد. البته که این سیستم ابداعی نبود‌ بلکه هخامنشیان از تجارب سایر ملت‌ها به‌ویژه ایلامیان در به‌‌وجود‌آوردن این سیستم اداری نهایت استفاده را کردند. این نکته که هخامنشیان ابایی از استفاده از دستاوردهای سایر قومیت‌ها و حکومت‌ها نداشته‌اند، نکته‌ای است که در ادامه نیز به آن خواهیم پرداخت. در این سیستم اداری آنها سیستم‌های کنترلی نیز داشته‌اند تا از انجام درست کار مطمئن شوند. استفاده از رسید و مهر یکی از روش‌های مؤثر برای این موضوع بوده است. روی لوح‌ها اطلاعاتی به تفصیل و جزئیات شامل ماه، سال، فرمان‌دهنده، تحویل‌دهنده و تحویل‌گیرنده ذکر شده بود. همچنین کسانی که به چشم شاه معروف بودند، نقش بازرسان پادشاه را در ساتراپی‌های مختلف ایفا می‌کردند. در ضمن حسابداران و حسابرسانی به نواحی مختلف برای ارزیابی دقیق لوح‌ها و اسناد فرستاده می‌شدند‌ و در نهایت تمام این اسناد بایگانی می‌شد تا در صورت لزوم مورد استفاده و بازبینی قرار گیرد (کریم گلشنی‌راد؛ بررسی نظام کنترلی سیستم اداری دوره هخامنشی در زمان داریوش بزرگ (باتکیه بر الواح تخت جمشید) پژوهشنامه فرهنگ و زبان‌های باستانی بهار و تابستان 1401، سال سوم، شماره 1: از صفحه 125 تا 157). اما این نظام دیوانی و اداری فقط بخشی از ساختار گسترده حکمفرمایی در دوره هخامنشیان بود. موضوع مهم بعدی تقسیم کشور به ساتراپی‌ها بود. ساتراپی‌ها که در دوران کوروش بزرگ و آن‌هم ملهم از ملل دیگر همچون مادی، ایلامی و اورارتوئی شکل گرفته بود در دوره داریوش بزرگ توسعه قابل توجهی یافت. این ساتراپی‌ها با تقسیم کشور به قسمت‌های کوچک‌تر امکان نظارت بر آنها را افزایش می‌داد. در رأس هر ساتراپی یک فرماندار یا ساتراپ قرار داشت که به انجام امور می‌پرداخت. داریوش در ضمن سعی کرد که از قدرت این ساتراپی‌ها بکاهد و از دخالت آنها در کار یکدیگر نیز جلوگیری کند. به‌طوری‌که که سفر بین ساتراپی‌ها نیازمند اجازه و به نوعی گذرنامه بود. علی‌رغم این سیستم کلی فرایند اداری در داخل هر کدام از این ساتراپی‌ها متفاوت بود. هخامنشیان همان سیستم‌های اداری پیشین در هر ساتراپی را ادامه می‌دادند و تمایلی به تغییر این سیستم‌های محلی نداشتند. همچنین سیاست اصلی در برقراری آرامش و نظم بود و سعی می‌شد این کار با تسامح و مصالحه با نیروهای محلی انجام شود. البته به‌خصوص پس از شورش‌های ساتراپی‌ها علیه داریوش، تمهیداتی جهت کاستن از قدرت آنها و نوعی تمرکززدایی از قدرت‌شان صورت گرفت به‌ویژه که امور لشکری از کشوری جدا شد. به اینها باید سیستم کنترلی طویلی را اضافه کرد که قصدش جلوگیری از شورش ساتراپی‌ها بود (یوسف جمالی، محمدکریم؛ ایمان‌پور، محمدتقی؛ شهابادی، علی‌اکبر. نقش و جایگاه ساتراپی‌ها در شاهنشاهی هخامنشی. تاریخ اسلام و ایران تابستان 1392، شماره 18: 89 تا 110). حال که نگاهی مختصر به نظام اداری و ساتراپی‌ها انداختیم، ببینیم که ارتباطات بین ساتراپی‌ها چگونه محقق می‌شده و این ارتباطات به چه صورتی بوده است؟ اگر از طریق متون یا شواهد باستان‌شناسی بخواهیم به موضوع نگاه کنیم باید به راه‌های ساختاری یا آناتومیک توجه کنیم؛ یعنی مسیرهایی که ساخته شده بودند و امکان تردد بین آنها وجود داشته است. در این مورد اطلاعات خوبی داریم. شبکه راه‌های وسیعی که هخامنشیان به ‌وجود آوردند، راه‌های آناتومیک را در ساختار امپراتوری تشکیل می‌دادند. بدون این راه‌های مواصلاتی، حفظ و نگهداری این امپراتوری وسیع ناممکن بود. هخامنشیان باید راه‌های مناسبی را برای حفظ امنیت در اقصی‌نقاط امپراتوری ایجاد می‌کردند. در عین حال این راه‌ها برای اهداف کشوری و اداری و بازرگانی از اهمیت بسیاری برخوردار بود. این جاده‌ها شامل جاده‌های اصلی و نیز جاده‌های فرعی بود که در این بین جاده شاهی از اهمیت و شهرت بیشتری برخوردار بود. در طول این راه‌ها، کاروانسراها و ایستگاه‌های متعددی ساخته شده بود. در ایستگاه‌ها یا چاپارخانه‌ها اسب‌های تازه‌نفسی برای رساندن پیک شاهی به مقصد حاضر بوده است. به غیر از آن در طول مسیر و در مناطق سوق‌الجیشی و حساس، پادگان‌ها و قلعه‌هایی ساخته شده بود که سربازان در آنجا مستقر بوده و وظیفه حفظ امنیت مسیر را بر عهده داشتند. جاده‌های شاهی یکی از جاده‌های اصلی بوده و جاده‌های اصلی دیگر نیز مراکز مهم را به یکدیگر متصل می‌کرده است. همان‌طور که گفته شد به غیر از آن، جاده‌های فرعی زیادی نیز وجود داشته است که دسترسی‌های محلی را مقدور می‌کردند. این راه‌ها تماما روی خشکی نبوده و در جاهایی لازم بوده که از روی رودخانه‌ای رد شوند. از‌این‌رو ساختن پل نیز از ویژگی‌های مهم این راه‌ها به‌شمار می‌آمده است (خزائی، سهم‌الدین (1395)، راه‌های ارتباطی خشکی در دوره هخامنشی، پژوهش‌های تاریخی (مجله دانشکده ادبیات و علوم انسانی اصفهان)، 52 (دوره جدید 8)، 4 (پیاپی 32)‌، 37-58). این راه‌ها تعریفی جدید از امپراتوری ارائه می‌داد و آن را از کشوری شامل ملیت‌های مختلف به یک نهاد سیاسی واحد بدل می‌کرد. راه‌ها در مثال ما مانند رگ‌هایی بود که چهار ستون امپراتوری را تعریف می‌کرد. هرودوت در مورد راه شاهی این‌گونه می‌نویسد: «اکنون شرح درست جاده مورد بحث به ‌قرار زیر است: ایستگاه‌های شاهی و کاروانسراهای شاهی و کاروانسراهای باشکوه در تمام طول راه وجود دارد و در سرتاسر آن در جاهایی که راه از محل‌های غیرمسکونی عبور می‌کند خالی از خطر است، در لیدیه و فریگیه در یک مسافت 94 فرسنگ‌ونیم، 20 ایستگاه یافت می‌شود. بعد از خروج از فریگیه باید از رود هالیس گذشت و در اینجا دروازه‌هایی وجود دارد که قبل از عبور از رود باید از درون آنها گذشت. پادگانی نیرومند این پست را نگهبانی می‌کند. پس از گذشتن از این دروازه‌ها و دخول در کاپادوکیه 28 ایستگاه و 104 فرسنگ شخص را به مرزهای کیلیکیه می‌رساند که از آنجا جاده از دو دروازه دیگر که هر یک از آنها دارای پست‌های نگهبانی است می‌گذرد. با پشت سر نهادن این دروازه‌ها شخص راه را ادامه می‌دهد. از داخل کیلیکیه عبور می‌کند و در مسافت 15 فرسنگ‌ونیم، سه ایستگاه وجود دارد. مرز میان کیلیکیه و ارمنستان، رود فرات است که باید از آن با قایق گذشت. در ارمنستان عده استراحتگاه‌ها 15 و مسافت راه 56 فرسنگ‌ونیم است. در اینجا مکانی است که پادگانی در آن مستقر شده است. در این ناحیه چهار رودخانه وجود دارد که از آنها می‌بایستی توسط قایق عبور کرد. نخستین این رودخانه‌ها دجله است و دومی و سومی نیز همین نام را دارند اگرچه رودخانه‌های مختلفی بوده و حتی از یک محل هم سرچشمه نمی‌گیرند؛ زیرا آن رودخانه‌ای که من آن را رودخانه نخستین نامیدم، از دو رودخانه تشکیل ‌شده و سرچشمه آن در ارمنستان است، درصورتی‌که رودخانه دیگری که بعد قرار دارد از کشور مادها می‌آید. چهارمین رودخانه گیندس (Gyndes) است و این رودخانه‌ای است که کورش با کندن 360 نهر، آن را به شعباتی تقسیم کرده است. با خروج از ارمنستان و داخل‌شدن در کشور ماتی انیان (Mati enian) به چهار ایستگاه برمی‌خوریم. بعد از گذشتن از این ایستگاه‌ها شخص وارد کیسیه یا کاسیا (Cassia) می‌شود که با طی 42 فرسنگ‌ونیم و 11 ایستگاه به رود قابل کشتیرانی دیگری به نام کرخه می‌رسند که در سواحل آن شهر شوش بنا شده است؛ بنابراین، این عده ایستگاه‌هایی که میان سارد و شوش قرار گرفته به 111 می‌رسد». از آنچه گفته شد می‌توان دورنمایی وسیع از امپراتوری هخامنشی و شکل سازمان‌دهی آن ارائه داد. امپراتوری هخامنشی به‌واسطه سیستم ساتراپی و ایجاد راه‌هایی متعدد و وسیع تمام ملیت‌های پیشین را تحت سایه یک ملیت بازتعریف می‌کند. راه‌های بسیاری را برای ارتباط بین این ملیت‌ها به ‌وجود می‌آورد و به این ‌وسیله آنها را از حالت منفرد خارج کرده و شکل یک کل را به آن می‌بخشد. اما این موضوع چه تأثیری می‌تواند بر نظام فکری موجود بر این شبکه وسیع داشته باشد؟ بیایید نگاهی به چگونگی عملکرد سیستم‌های پیچیده بیندازیم.

‌کلیت و اجزای آن

نظام ساتراپی و جاده‌های اصلی و فرعی در کنار سیستم اداری و مالیاتی همه با هم یک کلیت بزرگ را به ‌وجود می‌آورند. در این کلیت نمی‌توان اقوام مختلف و ملیت‌ها را از هم تفکیک کرد. آنها در سایه این کلیت بازتعریف می‌شوند. کنش‌ها و واکنش‌های آنها نیز به واسطه این کلیت مشخص می‌شود. درست است که تعدادی از این ملیت‌ها در طول زمامداری هخامنشیان قیام کردند و دنبال جدایی بودند اما در بسیاری از آنها نیز همکاری با سیستم پادشاهی هخامنشی وجود داشت. این همکاری‌ها صرفا به دلیل دوستی و منافع نبود، بلکه این کلیت شکل‌گرفته چنین چیزی را به ‌وجود می‌آورد. باز تأکید می‌کنم که این موضوع ضرورتا خواست پادشاهان هخامنشی نبود بلکه این خصلت هر سیستم بزرگ و پیچیده‌ای است که اجزای آن در همکنش با هم مفاهیم و روابط جدیدی را به‌ وجود آورند که تا پیش از این وجود نداشته است. این روابط را که نمی‌توان با اجزا و عناصر خود سیستم به تنهایی توضیح داد پدیده‌های ظهوریافته می‌گویند. پدیده‌های ظهوریافته به پدیده‌های جدیدی گفته می‌شوند که حاصل یک سیستم بوده اما با اجزای آن سیستم به تنهایی متفاوت است. به‌عبارت دیگر نمی‌توان یک پدیده ظهوریافته را از طریق خواص اجزای یک سیستم توضیح داد. رویکرد این نظریه در برخورد با پدیده‌ها رویکردی کلی‌گراست که در تقابل رویکرد اتمیک و جزئی‌نگر در روش‌های تقلیل‌گرا قرار می‌گیرد. نکته مهم اینجاست که حتی پدیده‌های ظهوریافته نیز مرحله به مرحله شکل می‌گیرند. یعنی از عناصر پایه یک سیستم یک‌سری پدیده‌های ظهوریافته شکل می‌گیرند که آنها در کنار و ترکیب با همان عناصر قبلی سیستم را به سطحی تازه رسانده و حالا این سیستم تازه شامل عناصری است که بخشی از آنها ظهوریافته هستند. در مرحله بعد از این عناصر جدید باز پدیده‌های ظهوریافته جدید و پیچیده‌ای شکل می‌گیرند که اتفاقا با عناصر قبلی ازجمله پدیده‌های ظهوریافته سطح قبلی قابل توضیح نیستند. پدیده‌های ظهوریافته متعلق به سیستم‌های پیچیده بوده که گرچه حاصل آن هستند اما قابل تقلیل به اجزای آن نیستند. طبق این نظریه، طبیعت به سطوحی از پیچیدگی تقسیم می‌شود. این سطوح ارتباطات آینه‌وار و دوطرفه‌ای با هم داشته و بر هم تأثیر می‌گذارند اما قابل تقلیل به یکدیگر نیستند. همان‌طور که گفته شد این پدیده‌ها مختص به سیستم‌های پیچیده است. تمام نکته نیز در همین جا مستتر است. کاری که هخامنشیان جهت حفظ آن قلمرو بسیار وسیع انجام دادند منجر به ایجاد یک سیستم پیچیده شد که توانایی ایجاد این پدیده‌های ظهوریافته را داشت. حال سؤالی که مطرح می‌شود این است که این پدیده ظهوریافته چه بود؟ و آیا اصلا فرصت تجلی یافت؟ به گمان من باید پاسخ را در فراورده‌های فکری دوران هخامنشیان جست‌وجو کرد.

‌تخت جمشید نمادی از پدیده ظهوریافته در دوران هخامنشیان

وقتی از فراورده‌های فکری مربوط به هخامنشیان صحبت می‌کنیم باز همان اشکال بزرگ یعنی کمبود متون نوشتاری سبب می‌شود که نتوانیم به‌درستی آن چیزی را که هخامنشیان به‌وجود آوردند مورد تحلیل و بررسی قرار دهیم. اما خوشبختانه آثار معماری متعددی از دوره هخامنشیان باقی مانده که می‌تواند موضوعی برای تحلیل ما باشد. مهم‌ترین اثر و سازه بی‌شک تخت جمشید است. ما هم در اینجا سعی می‌کنیم نظریه خود را با تحلیل این ابرسازه مورد بررسی قرار دهیم. یکی از مهم‌ترین جنبه‌های هنر هخامنشی ترکیبی‌بودن آن است که اوج این ترکیبات و نیز مشاهده چگونگی آن را می‌توان در تخت جمشید مشاهده کرد: «در تخت جمشید گامی فراتر نهاده شد و شاهان هخامنشی با آمیختن عناصر هنری مصر، بابل، ایلام، ماد، اورارتو و ایونیا / لودیا، سبک درباری یگانه‌ای آفریدند». (بروسیوس، ماریا (1392)، ایران باستان، هخامنشیان، اشکانیان، ساسانیان، ترجمه عیسی عبدی، تهران: ماهی). در تخت جمشید فقط چند نماد اصلی وجود دارد: شیر، عقاب، گاو و انسان. درواقع نقوش به‌کاررفته در تخت جمشید علی‌رغم تنوع بسیار از عناصر یکسان و محدودی بهره گرفته‌اند (مایکل، رف (1381)، ترجمه هوشنگ غیاثی‌نژاد، نقش‌برجسته‌ها و حجاران تخت جمشید، تهران: گنجینه هنر). یعنی با عناصر محدود، هنری نامحدود را به‌وجود آورده‌اند. این امر را دلیل وجود اندیشه‌ای منسجم و هدفمند در پشت این هنر متعالی می‌دانند (طاووسی، ماهیار و دیگران (1389)، «مدیریت تولید هنر در دوره هخامنشی؛ بررسی موردی: بهره‌برداری از نقش‌مایه‌های مشابه در هنرهای گوناگون»، فصلنامه هنرهای تجسمی، شماره 44). همان چیزی که ما از آن به‌عنوان پدیده ظهوریافته در بستر سیستم پیچیده امپراتوری هخامنشی یاد کردیم: «نقش‌ها، همه از روی نمونه واحدی ساخته و مکرر شده است. پیکرساز، آزادی محدودی در ابداع داشته است. وظیفه او آن بوده که مجلس را چنانکه مقامات عالی تصور و مقرر کرده‌اند درست و با مهارتی دقیق بسازد و اطمینان و اعتقاد داشته است که وظیفه‌ای مقدس را انجام می‌دهد و خود یکی از نگهبانان قدرت شگرف سلطنت است. اما در مقابل این محدودیت، هنر پیکرسازی به نهایت کمال رسیده است. این هنر گروهی است نه هنر فردی، اما شاید به همین‌ سبب عظمت و وحدت و بقای بیشتری دارد» (پوپ، آرتور اپهام (1382) شاهکارهای هنر ایران، ترجمه پرویز ناتل‌خانلری، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی). همین نظم، آن شکوه و عظمتی است که می‌تواند به انسان امروزی نیز که از تخت جمشید دیدن می‌کند، احساسی معنوی القا کند. براساس‌این پوپ بر این نکته تأکید می‌کند که تخت جمشید مکانی برای عبادت و نیایش بوده است: «در حقیقت، تخت جمشید یک زیارتگاه مقدس ملی بود، وقف منظوری خاص: جای بسیار مناسبی برای جشن‌های نوروزی. همه نیروهای آسمانی به کمک همه منابع نمادی به اعطای نعمت و برکت فراخوانده می‌شد. خود تخت جمشید هم مبیّن عظمت، قدرت و ثروت بود، با نیرویی مسلط که برای برانگیختن آن نیروها کافی بود» (پوپ، آرتور اپهام (1373)، معماری ایران، ترجمه غلامحسین صدری‌افشار، تهران: فرهنگان). بهترین توضیح درباره چرایی تخت جمشید را در جستاری از استاد مهرداد بهار خواندم. او در مقاله «تخت جمشید: باغی مقدس با درختانی سنگی» شرح می‌دهد که چگونه آیین نوروز در این مکان مقدس اجرا می‌شده است. او باغی مقدس را ترسیم می‌کند که پر از درختان بهشتی سنگی است. سرشار از نماد، مملو از میهمانانی که در نوروز به پیشگاه شاهنشاه می‌رفتند تا هدایای خود را پیشکش و متبرک کنند. او چگونگی ازبین‌رفتن «آشوب ازلی» و برقراری دوباره «ارته» را یادآوری می‌کند. فضایی چنان شگفت که انسان و دیدارکنندگان را به خلسه‌ای روحانی می‌برد (بهار، مهرداد (1390)، از اسطوره تا تاریخ، تهران: چشمه)؛ اما چگونه چنین فضایی به‌ وجود آمده است؟ چگونه تعدادی طرح و بن‌مایه محدود چنین زیارتگاه بزرگی را به‌ وجود آورده است؟ تنوع به‌وجودآمده از عناصر محدود براساس چه مکانیسمی به‌ وجود آمده است؟ برای فهم چگونگی این تنوع بهتر است به بررسی نقوش تخت جمشید بپردازیم. سه سرستون اصلی و تکرارشونده در تخت جمشید وجود دارد. سرستون‌هایی با نمادهای اصلی شیر، گاو و عقاب. «گاو مظهری از ماه و برکت‌بخشی است، شیر مظهر مهر و خورشید است و عقاب که ظاهرا بر درفش هخامنشیان نیز نقش شده بوده است، مظهر سلطنت و قدرت بود» (از اسطوره تا تاریخ)؛ اما این سرستون‌ها هیچ‌کدام از موجودات مذکور نیستند؛ بلکه همه موجوداتی هستند که از ترکیب این سه حیوان به‌ وجود آمده‌اند. پیکره شیر، پنجه‌های عقاب و گوش‌های گاو را دارد. پیکره عقاب (هما) که پنجه‌های شیر و گوش‌های گاو را دارد و بدن شیری که با پر و بال‌های عقاب پوشیده شده است. اعضای بدن جابه‌جا می‌شوند و حیواناتی مانند شیر و عقاب و گاو همه با هم در اتحادی شگفت قرار می‌گیرند تا درنهایت معنای عظیمی تولید کنند. آن‌چنان‌ که این ترکیب پیچیده را در نقش مشهور فرّ کیانی در کاخ تچر نیز می‌توان مشاهده کرد. نقشی که حاصل ترکیب شگفت‌انگیز انسان، شیر، عقاب و گاو است. طرح بسیار پرمایه دیگری که از هنر آشور و بین‌النهرین بازمانده است، نشان می‌دهد هنر هخامنشی از ملل و تمدن‌های دیگر نیز وام گرفته است: نقشی کاملا ترکیبی از انسان، بال عقاب، شاخ گاو و یال و دم شیر. وقتی اصل کلیّت یک سیستم شود، معناهای متعددی را به‌ وجود می‌آورد و می‌توان تمثیل‌های بسیاری را به آن مربوط کرد. نمونه تخت جمشید و هنر منحصربه‌فرد هخامنشی نشان‌دهنده ظرفیت یک سیستم پیچیده در جذب تمثیل است. رمز این ظرفیت نیز در کلیت مستور در آن سیستم است. کلیتی که می‌تواند به‌خوبی القاکننده معناهای بسیاری در زائران این بنا باشد. همه آنچه گفته شد، نشان می‌دهد که امپراتوری هخامنشی هم به دلیل وسعت و هم به دلیل سیاست‌های تسامحی و هم آن نظام اداری و اقتصادی و هم ساتراپی‌ها و نیز راه‌های سازمان‌یافته تبدیل به یک سیستم بزرگ و پیچیده شده که به دلیل پویایی اجزای آن که شامل ملیت‌های مختلف با زبان‌ها و فرهنگ‌های مختلف است، ارتباطات و کنش‌هایی را شکل می‌دهد که درنهایت می‌تواند سبب ایجاد پدیده‌های ظهوریافته شود؛ اما تجلی این پدیده در کجاست؟ آیا فقط این تجلی را باید در بنایی مانند تخت جمشید جست‌وجو کرد؟

‌دین و متن بنیادین هخامنشی

به گمان من -و چنان‌که دیدیم- تخت جمشید ابرسازه‌ای است که این پدیده در آن متجلی شده است؛ اما بیش‌ازاین چه؟ زیرا این انتظار است که این پدیده خود را در آثار فکری نشان دهد و نوعی فکری ممتاز از این پویش‌ها برخیزد. اینجا دوباره به همان در بسته می‌خوریم. اینکه اطلاعاتی از اندیشمندان این امپراتوری بزرگ نداریم و متأسفانه متونی هم که به‌ صورت سنگ‌نبشته باقی مانده، کمکی به ما نمی‌کند. اگرچه شواهد فوق نشان می‌دهد که باید چنین متونی وجود می‌داشتند؛ اما چیزی به ما نرسیده و شاید هم کاوش‌های باستان‌شناسی از این به بعد نیز چیز بیشتری به ما ارائه ندهد. ممکن است این متون از بین رفته باشند یا به دلیل ماهیت شفاهی متون دیگر در یادها نمانده باشند؛ زیرا یادمان نرود که حمله اسکندر بسیاری از اولویت‌ها را تغییر داد و چه‌بسا باعث از بین رفتن این متون -کتبی یا شفاهی- شد. همین نواقص پیش‌رفتن در چنین موضوعی را سخت می‌کند؛ اما اگر بخواهیم تسلیم نشویم و بر این نتیجه‌گیری تأکید کنیم که چنین نظام وسیع و پیچیده‌ای نمی‌توانسته بدون متن بنیادین باشد، باید سراغ موضوعاتی برویم که بازتاب تفکر در امپراتوری هخامنشی باشد. شاید دین و مذهب یکی از بهترین این منابع تلقی شود. متأسفانه ما اطلاعی از ادبیات هخامنشی که می‌توانست گنجینه بسیار مهم‌تری باشد، نداریم. اطلاعات ما درباره دین هخامنشی نیز چندان زیاد نیست و این موضوعی است که تا به امروز محل مناقشه بوده است. بیشترین مناقشه بر سر زرتشتی‌بودن یا نبودن هخامنشیان بوده است و هر گروه به دنبال ارائه ادله‌ای مبنی بر ادعای خود بوده‌اند؛ اما قبل از آنکه به شواهد مطرح‌شده بپردازیم، ببینیم آنچه گفتیم، چه چیزی درباره دین هخامنشیان به ما می‌گوید. هر پاسخی که به این پرسش بدهیم، بعدا در بررسی متن بنیادین امپراتوری هخامشیان نیز به کار ما می‌آید؛ زیرا دین و متن بنیادین حتی اگر متنی ادبی نیز باشد، درهم‌تنیده هستند. طبق مدل ما شبکه درهم‌پیچیده امپراتوری را که منجر به بقای دویست‌ساله آنها شده، نظام دیوان‌سالاری، تقسیمات کشوری، راه‌های متعدد و بی‌شمار و در عین حال تساهل و مدارای پادشاهان در موارد سیاسی و دینی هر‌یک از ساتراپی‌ها تشکیل داده است؛ اما حتما پادشاهان هخامنشی خود دین بخصوصی داشته‌اند؛ دینی که دین رسمی و مرکزی محسوب می‌شده است؛ اما این دین چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد؟ اولا این دین باید خود اهل تسامح و تساهل باشد. باید موجودیت دین‌های دیگر را به رسمیت بشمارد. در عین حال دین متمرکزی نباشد؛ یعنی تأکید بر یک خدا و حذف خدایان دیگر نداشته باشد. چنین دینی بی‌شک دینی چندخدایی خواهد بود؛ دینی چندخدایی که شاید چندان به ورود و خروج خدایان نیز آن‌چنان حساس نباشد. البته این دین تعاریف و مناسک خود را دارا بوده؛ اما به علت همین خصلت چند‌خدایی نوعی تساهل نسبت به مراسم سایر خدایان ملت‌ها هم داشته است. این مجموع چیزی است که مدل ارائه‌شده ما به ما می‌گوید. همان‌طور که مشخص است، این دین نمی‌تواند دین زرتشتی باشد. اگر گاهان را بخوانیم، متوجه می‌شویم که در آن هیچ رواداری و تساهلی نسبت به ادیان دیگر وجود ندارد. دین درست دین زرتشت است و تنها پیروان آن می‌توانند به بهشت و نیکبختی برسند. این در حالی است که پادشاهان هخامنشی به انحای مختلف رواداری خود را نشان و حتی ضبط کرده‌اند. منشور کوروش از این بابت شهرت جهانی دارد که نشان می‌دهد او در ورود به بابل چگونه خود را در سایه مردوک خدای بزرگ بابلی تعریف کرده و حتی اجازه بازگشت یهودیان را به اورشلیم می‌دهد: «خشمگین از اینکه او (=نبونایید) (آنان را) (= خدایان غیربابلی) به (شهر) شوانّه (= بابل) وارد کرده بود. مردوک بلند [پایه، انلیلِ خدایان] به رحم آمد. (او) به همه زیستگاه‌هایی که جایگاه‌های (مقدس‌شان ویران گشته بود و مردم سرزمین سومر و اَکد که همچون کالبد مردگان شده بودند، اندیشه‌اش را بگردانید (و) بر آنان رحم آورد. او همه سرزمین‌ها را جست و بررسی کرد، شاهی دادگر را جست‌وجو کرد که دلخواهش باشد. او کوروش، شاه (شهر) انشان را به دستانش گرفت و او را به نام خواند، (و) شهریاری او را بر همگان به آوای بلند بَرخواند». چگونه یک فرد مؤمن زرتشتی می‌توانسته این‌گونه از لطف مردوک به خودش صحبت کند. بسیاری که از زرتشتی‌بودن هخامنشیان صحبت می‌کنند؛ به‌خصوص به کتیبه‌های داریوش و خشایارشاه اشاره دارند که در آنها به‌ طور عمده از اهورامزدا به‌عنوان خدای بزرگ سخن به میان آمده است. داریوش کبیر در سنگ‌نبشته بیستون این‌گونه می‌گوید: «به خواست اهورامزدا من شاه هستم. اهورامزدا شاهی را به من عطا نمود». و در سنگ‌نبشته آپادانا وقتی از گستره امپراتوری خود سخن می‌گوید، آن را هدیه‌ای می‌داند که اهورامزدا به او اعطا کرده است: «داریوش شاه، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه کشورها، پسر ویشتاسب هخامنشی. داریوش شاه گوید: این است شهریاری که من دارم از سکاها که آنها آن طرف سغد هستند، از آنجا تا به حبشه از هند از آنجا تا به سارد که آن را اهورامزدا که بزرگ‌ترین خدایان است به من ارزانی فرمود. اهورامزدا مرا و خانواده شاهی مرا بپایاد!». مری بویس که از طرفداران زرتشتی‌بودن پادشاهان هخامنشی است، روی این موضوع بسیار مانور داده و تأکید می‌کند؛ اما نکته مهم اینجاست که ما در اینجا آن ثنویت زرتشتی را نمی‌بینیم. اگر گاهان را ملاک بگذاریم، باید در برابر اهورامزدا، انگره مینو یا انگاره‌هایی از شر نیز قرار گیرد. ما چنین دوگانگی‌ای را در گفته‌های داریوش درنمی‌یابیم. از طرف دیگر همین سنگ‌نبشته بیستون در کوه بغستان به معنای جایگاه خدایان نوشته و حکاکی شده است. و در کتیبه آپادانا اهورامزدا به‌عنوان بزرگ‌ترین خدایان و نه خدای یکتا نام برده شده است. همین موضوع احتمال چندخدایی هخامنشیان را دوچندان می‌کند. به‌تدریج این پانتئون خدایان خیلی بیشتر در نظام فکری هخامنشیان خود را نشان می‌دهد. در زمان اردشیر دوم نام میترا و آناهیتا در کنار اهورامزدا در کتیبه‌ای که در بازسازی آپادانای داریوش در شوش نصب شده، می‌آید: «به یاری اهورامزدا، آناهیتا و میترا، فرمان دادم که این آپادانا ساخته شود». اینها بخش کوچکی از شواهد مربوط به دینی مبتنی بر پرستش چند خدا در امپراتوری هخامنشیان است.

‌نتیجه‌گیری

این مقاله را باید مقدمه‌ای برای ارزیابی متن بنیادین احتمالی در امپراتوری هخامنشی دانست؛ اما مشکل اصلی نبود چنین متنی است. به هر دلیلی -از‌جمله بی‌توجهی به متن مکتوب یا از بین رفتن آنها- چیز چندانی از ادبیات هخامنشی به جا نمانده است؛ بنابراین در غیاب چنین متنی هنوز نیازمند بررسی‌های بیشتر در روابط داخل امپراتوری هستیم. اگرچه این‌بار مرکز توجه ما تحولاتی است که در زمان اردشیر دوم رخ داده و منجر به تحول در آیین‌های دینی شده است. پس‌از‌آن آماده جست‌وجو درباره موجودیت این متن بنیادین خواهیم بود؛ موضوعاتی که در مقاله‌های بعدی پی خواهیم گرفت.

ارسال نظرات