مشروطه انگار گذر و گذار انسان ایرانی از چنگار تقدیر به دشت تصمیم و تدبیر است و آدمی که برای سالیان رعیت و دربند امیربودن را غایت و نهایت میپنداشت کوشید تا خود روزگار و سرنوشت اش را رقم بزند... به این بهانه میخواهم چند نکته و نقطه را متناسب با بود و نمود مشروطیت قلمی نمایم:
نخست اینکه ساکنان ممالک محروسه تاپیش از افکار طلوع کرده با مشروطیت هماره ذرهای کم بها در یک کل بزرگ بودند و حضورشان تنها در حکم موری بارکش برای سر قبیله بود و نه بیش از آن. رعیت دست برپا و ساکت تنها با پرداخت خراج و درآمدن در عداد ساکن روستایی اربابی و قشون شاهی میتوانست ادامهی حیات دهد و نه بیش از آن، برای رنج هایش تنها پناه بر تقدیر و امور نادانسته میبرد و میپنداشت زندگی همین است و همین... جسارت اندیشه و بیان در خود نمیدید که ارباب و دیگر مدعیان خود را صاحب یگانهی سخن و پاسخ میدانستند و دیگران تنها همان مور بودند در بنای بلند...
مشروطه، اما انسان دربند و رنج کش ابدی را به حد مقدور صاحب حق کرد و او توانست نماینده به مجلس بفرستد، برای پرسشها و تردید هایش پاسخهای دیگر بجوید و خود بیاندیشد...
این بنایی بود که حتی جنگ عالمگیر اول و رفتن خاک کشور زیر سم ستوران دول درگیر و نیز صعود رضاخان پهلوی نتوانست آن را از بن برآورد.. آری غرش توپهای لیاخوف و جهد ممدعلی میرزا در کنار دیگر گفتهها گاه توانستند کم رنگ کنند، اما سنگ بنایی که نهاده شده بود را بی رنگ نکردند که آب رفته به جوی باز نمیگردد.
دوم انکه با مشروطه خنیا و نوا در این سرزمین رنگ و رخساری یکسر متفاوت با پیشترش گرفت. موسیقی تنها دربند مسخرگی و بزم ارایی و نیز خواندن از موی و میان و نیز کام و باده نمان دو مفاهیمی، چون وطن، انسان، جانفشانی و ایثار هم در آن جایی نکویافت و بنیانی برآمد که پیشانی نوشت مطربی و سبکسری را از طاق ابروی موسیقی برداشت و آبرو آورد...
همهی ما شنیده ایم که "از خون جوانان وطن لاله دمیده/از ماتم سرو وقدشان سرو خمیده".. و این را بار نخست عارف قزوینی برای کشتگان استبداد صغیر محمدعلیشاهی تصنیف کرد و بر حنجره راند؛ و بسیار دیگرش را شنیدهاید و پس از آن هم تا سالها و همین امروز مفاهیم بلند سیاسی و اجتماعی بخش مهمی از دستگاه هنری ایران زمین را تشکسل میدهند.
مرحوم عارف قزوینی میگوید تا پیش از کارهای من احدی نمیدانست موسیقی و شعر برای وطن یعنی چه؟
پس از دو مورد بالا میخواهم از مجلس بگویم نهادی که با مشروطه در شکل نویناش رخ نمود و تا همین امروز با همه فراز و فرودهایش مانده و اثرگذار بوده است. شاید بگوئید با چیرگی قدرت قاهر، اشغال کشور و هزار و یک صنمی که در ادوار مختلف بر جان ملک و ملت چو بختک افتاده گاه مجلس چنان از رمق اوفتاده که بود و نمودی ندارد، اما میگویم همین که هیچ جباری توان و جسارات پرداخت تاوان تاریخی برکندن این بنا را نداشته نشان میدهد در ذهنیت و روزگار ایرانی چه شان و ابدیتی دارد...
انگار همان تخت جمشید است که حتی آن داور غریب ابتدای انقلاب هم نتوانست از جای برکندش... رضاشاه هم مجلس را طویله خواند و البته دکتر مصدق هم در پاسخ به مخالفت مجلس با لوایح درخواست اختیاراتش از بهارستان بیرون آمده و در میان هوادارانش گفت مجلس اینجاست! جایی که مردم هستند...
اما باز مجلس ماند و چراغش سوخت و سوخت. بیاد بیاوریم همین مجلس زیر بار اولتیماتوم روسهای تزاری برای اخراج مستشاران نرفت و با اعطای نفت شمال به شوروری در شرایط اشغال مخالف نمود و احمد قوام السلطنه در سفر به شوروی و مذاکره و مانور برای نجات آذربایجان اعطای امتیاز نفت شمال را منوط به تصویب مجلس برآمده از انقلاب مشروطه دانست و میگوید قلنون مشروطه برگزاری انتخابات در زمان اشغال را قدغن نموده پس بروید تا بشود... رفتند و البته نشد...
باز همین بهارستان ملی شدن صنعت نفت را تصویب کرد و دیگر و دیگر... چنان محل دادخواهی ملت شد که مردمان عریضه بدست به امید گشایش و رفع تظلم بدانجا روان بودند و یک بینوا به نام واعظ قزوینی که به بهارستان امده بود تا برای نشریهاش "نصیحت" کمکی مگر دریافت کند به گمان اینکه ملک الشعرای بهار است سر بریدند...
و آخر اینکه نام مشروطه حکایت از ملزم به رعایت شروط بودن است، یعنی قدرت قاهر امیر محدود به حقوق عمومی و قانون برآمده از آرای نمایندگان یکان یکان مردمان است. این مشروط شدن خود ذهنیت ساز بود و راه از حقایق سنگی و همیشگی به نسبیت و توان تغییر برد و آدم را از مکان خدایی بر فرش بندگی نشانید.
درست خواندهاید برخلاف برخی تحلیلها که مشروطه را برآمده از انسانگرایی پیامد رنسانس و انقلاب صنعتی در باختر زمین میدانند باورمندم که تفکر مشروطه توان بندگی در برابر خداوند را به انسان بازگردانید. پیشتر انسان بندهی امیر بود و شاه و اعوانش در حکم قادر مطلق بر لحظه، عائله و نیز منال و دیگر چیزها حاکمیت تام وبی دست انداز و بادست درازی داشتند و مردمان هم باور کرده بودند کو "چو فرمان یزدان، چو فرمان شاه"؟
شاید همین امر نهادینه بود که ایرانیان و دیگر اهلی جغرافیای باختری را به وادی عرفان و تصوف کشانید تا با سر به گریبان خود فرو بردن بتوانند دمی از چنگال اهل امارت و همپیمانشان بگریزند و بندگی خدا را بکنند! تا قبل از آن شاه اختیارات خدا را داشت و مردم دعاگو و ناگزیر ازتملق که مگر جانی بدر ببرند و نان پارهای بستانند و مشروطه با محدود و مشروط کردن قدرت امیر او را از جایگاه دارای فره ایزدی و نظر کرده بر سریر سلطانی آمده از غلبهی اجدادش و محدود به قانون فروکاست تا مردمان هم دریابند شاه هیچ رجحانی مگر در تتغ برندهی اجداد و هم قبیلهای هایش بر آنها ندارد وتوانستند آدم شوند و مقابل خدا بندگی کنند نه دیگری...