امیر جدیدی در هممیهن نوشت: همان روزها که اکثر مردم جهان از ترس جان، در هزار پستو قایم میشدند، همان روزها که مادر و پدر از پشت تلفن از احوال فرزند باخبر میشد، همان روزها که معنا و مفهوم دوستی در دوری بود، همان روزی که نماز میت را از فاصله صد متری میخواندند، همان روزی که کسی جرأت نمیکرد جسد عزیزش را تلقین دهد، همان روزگاری که در مخیلهمان هم تصور نمیکردیم که به چشم ببینیم و دیدیم... عدهای از مردان و زنان این سرزمین جانشان را کف دستشان گذاشتند، از حق زن و شوهر و فرزند گذشتند و بابت اینکه خیال ملتی از آخرت عزیزان از دست رفتهشان راحت باشد، شب و روزشان را در آرامستانها به هم گره زدند.
همان روزها برای تهیه گزارش به یکی دو غسالخانه سر زدم و به چشم خویش دیدم که این بزرگواران در نهایت احترام و آرامش طوری با مردگان کرونایی رفتار میکنند که انگار بدن عزیزشان را غسل میدهند. همه اینها در شرایطی اتفاق افتاد که در بیشتر ممالک بیل مکانیکی مردگان را راهی سفر ابدی میکرد. شخصاً با مردان و زنانی حرف زدم که در نهایت بزرگواری خانوادهشان را به روستاهایشان فرستاده بودند یا خودشان را در محل کارشان که قبرستان باشد، حبس کرده بودند تا کلام حق را جاری کنند و خیال مردم کشورشان را آرام کنند.
از سرنوشت آن زنان و مردان بیخبرم و امیدوارم بیمهری که با رئیس وقت بهشت زهرای تهران شد با آنها نشده باشد. از سرنوشت آن مجسمههای از خودگذشتگی بیخبرم و خدا کند که تن و جانشان سلامت باشد.
گذاشتم آبها از آسیاب بیفتد، حرفها و اظهارنظرها تهنشین شود. بتوانم ثقیل بودن حکم قاضی را هضم کنم و بعد از آن حرف دلم را بزنم. صبر کردم بلکه یک نفر بگوید در ابلاغ حکم صادره اشتباه تایپی رخ داده. صبر کردم تا یک نفر عذرخواهی کند. صبر کردم تا در آرامش به آقای قاضی بگویم شغل غسالی خیلی شریفتر و عزیزتر از آن است که به عنوان مجازات انتخاب شود.