صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۶۴۶۸۱۶
میترا رفیع گفت: وقتی گلنار عزیزانش را از دست می‌داد من هم دوباره با او زخمی می‌شدم. یعنی وقتی مرگِ تقی‌خان، احترام‌السادات و مرگ صوری اسماعیل گلنار را آشفته می‌کرد من هم ویران میشدم. این صحنه‌ها باعث این می‌شدند که دوباره یک زخم کهنه سر باز کند و یاد چیزی بیفتم که نیست؛ پدرِ من؛ پدر و رفیق خوبی بود.
تاریخ انتشار: ۱۳:۴۱ - ۱۳ تير ۱۴۰۲

میترا رفیع، بازیگر نقش «گلنار» در سریال «گیلدخت» با اشاره به مقطعی از زندگی این شخصیت که پدر و مادرش را از دست می‌دهد گفت: در آن مقطع در واقع فقط پیکر گلنار است که جان سالم به در می‌برَد. به نظرم حتی پیروزی گلنار هم دردناک بود؛ پیروزیِ او فقط -زنده ماندن- بود و او دارایی اصلی‌اش یعنی پدر و مادر و علایق زندگی‌اش را از دست داده بود.

به گزارش ایرنا، تعدادی از عوامل سریال گیلدخت شامل میترا رفیع و رضا اکبرپور (بازیگران)، محمدرضا شفیعی (تهیه کننده) و مجید آسودگان (فیلمنامه‌نویس) با حضور در مجموعه خبرگزاری ایرنا در نشستی خبری شرکت کردند و به سوالاتی پیرامون سریال گیلدخت پاسخ دادند.

میترا رفیع که پیش از این سریال بی‌همگان را از او دیده بودیم این بار در نقش گلنار سریال گیلدخت خوش درخشید. با این بازیگر درباره کیفیت حضورش در این سریال و پیچیدگی‌ها و مختصات این نقش صحبت کردیم. مشروح این گفتگو در ادامه آمده است.

شما این شانس را داشتید که در یک سریال قهرمان‌محور نقش قهرمان را بازی کنید. گلنار دختری است که مبارزه می‌کند و گاهی شکست می‌خورد و گاهی پیروز می‌شود به هر حال زندگی‌اش فراز و نشیب دارد. احساس خودتان نسبت به این نقش چه بود؟

بله، در برخی کارها، طراحی به گونه‌ایست که داستان با چند نفر جلو می‌رود؛ یعنی محرک داستان چندین کاراکتر (شخصیت) هستند. اما گیلدخت همانطور که اشاره کردید داستان قهرمان محوری است که نه تنها برای من بلکه می‌توانست برای هر بازیگری جذاب باشد. این که چنین بار سنگینی روی شانه‌های گلنار قرار می‌گیرد برای من به عنوان یک بازیگر جوان خالی از جذابیت نبود.

هم زمان که می‌دانستم این مسئولیت خطیر است، برایم لذت‌بخش هم بود و می‌دانستم این نقش یک فرصت است. می‌خواستم ذره‌ای مدیون کاراکترم و این لحظه از زندگی که این موهبت را در اختیار من قرار داده نباشم.

باید حواسم را چه جلوی دوربین و چه پشت صحنه جمع می‌کردم؛ چون از نظر دراماتیک، کنش‌ها و اتفاق‌های عجیبی در مسیر زیست شخصیت گلنار تا آخرین قسمت وجود داشت و بسیار مهم بود که درست از آب در بیاید.

یک بازیگر هر چند پس‌زمینه تئاتری و یا تحصیلات بازیگری داشته باشد یا قبلا جلوی دوربین رفته باشد، اما طولانی مدت بودن نقش نیازمند این است که بازیگر بتواند تمرکز خود را فراتر از همیشه حفظ کند. مسئولیت یک انسان دیگر به نام گلنار فومناتی بر عهده‌ام بود و البته بخشی از مسئولیت به عهده عوامل محترم این سریال بود، اما مشخصاً درباره گلنار وظیفه دشواری بود.

هم باید پشت دوربین تمرکز خودم را نگاه دارم و هم مراقب پیوستگی کاراکتر (شخصیت) در اوج اتفاقاتش و در اوج حوادثی که با آن‌ها دست و پنجه نرم می‌کند باشم. به خودم می‌گفتم میترا همیشه یادت باشد که اتفاق اصلی دارد جلوی دوربین می‌افتد. پس نگذار اتفاق‌های پشت دوربین چه خوب و چه بد، تمرکز تو را به هم بزند یا مثلا بعد از ماه‌ها کار خسته بشوی، یا کرونا و یا هر مسئله‌ی دیگری ...

شما نوعی نقش در نقش را بازی می‌کنید. خودتان چند مقطع احساسی برای گلنار قائل هستید. مثلا در قسمت‌های اول من یادم می‌آید که می‌گفتند گلنار دختری نازپرورده است که سخت‌ترین کارش بلند کردن قاشق نقره‌ای است.

آقای آسودگان به عنوان نویسنده اثر و آقای اسماعیلی به عنوان کارگردان حتما بیشتر مشرف هستند. اما من به عنوان کسی که گلنار را بازی کردم، چهار مقطعِ احوالاتی را برای گلنار در نظر گرفتم. آن مقطعی که می‌گویید سنگین‌ترین چیزی که بلند کرده قاشق نقره بود به نخستین بخش زندگی گلنار فومنآتی برمی‌گردد.

گلنار، خانزاده‌ی مرفهی است که شاید مهمترین کار فیزیکی‌اش برداشتن قاشق نقره است. مهمترین کار اجتماعی که در زمان خودش به عنوان یک دختر نازپروده در بستر خانه‌ی خانیِ پدرش کرده این است که عصیان کند و به پدرش بگوید که عشق من را بپذیر. حرف او این است که من عاشقم و خودت گفتی که عشق برترین چیزهاست. حالا چرا وقتی به من رسید نظرتان تغییر کرد؟

این به نظرم بزرگترین اکت (کنش) گلنار در آن زمان است که این عصیان‌گری جسارت زیادی برای یک دختر عهد قجر می‌طلبد و گلنار این جسارت را داشت. این یک مقطع بود.

مقطع دیگر، گریختن و استتار هویتی بود که گلنار خودش را پنهان کرد و تصمیم گرفت فرد دیگری باشد. ندیمه‌ای باشد با لباس‌های خیلی معمولی در خیل دخترانی باشد که آمده بودند برای نظافت و پخت و پز. مقطع دیگر بخشی بود که گلنار به عنوان ندیمه شناخته شده بود و حالا مهیب بودن ماجرایی که بر خودت و خانواده‌اش رفته بود برایش جا افتاده بود.

ذکاوتش را به کار انداخته بود. می‌گفت حالا با این اتفاقی که افتاده و استتار هویتی که کردم، با پدر و مادری که ذره ذره جلوی جشمم آب می‌شوند و سرزمینی که تکه تکه‌اش جلوی چشمم در خطر است و باید نجاتش دهم چه کار باید بکنم؟

بعد از آن هم مقطعی وجود دارد که خیلی مقطع طولانی نیست و پرداخت زیادی به آن نمی‌شود؛ و این مقطع پس از از دست دادن پدرش (تقی‌خان) و مادرش (احترام‌السادات) است. ببینید… یک زمانی هست که انسان نجات پیدا می‌کند و می‌تواند خانواده و اموالش را نجات دهد و دوباره از نو شروع کند. در این حالت انسان پیروز است. اما وقتی که منِ تنها جان به در می‌برم، خانواده‌ام را از دست می‌دهم و از نظر عاطفی بی‌خانمان می‌شوم و دستانم از خیلی چیز‌های دیگر خالی می‌شوند. در آن مقطع در واقع پیکرم فقط جان دارد. به نظرم بخشی از پیروزی گلنار هم این گونه و دردناک بود.

زنده ماندنی بود که خیلی چیزهایش مثل پدر و مادر و علایق زندگی‌اش را از دست داده بود. به همین دلیل بخش خیلی عمیق و مهمی بود که زمان کوتاهی به آن تعلق گرفته بود و گپ و گفتی که با خانم ثریا قاسمی (خانم‌گل) در ایوان عمارت داشتم به همین حال و هوای ویرانِ گلنار مرتبط بود. به نظرم در آن مقطع گلنار قوی‌تر و زیباتری شکل گرفت.

نحوه پیوسن شما به پروژه و انتخاب شدن‌تان برای نقش «گلنار» به چه صورت بود؟

دوست نویسنده‌ای داشتم که روزی در دایرکت اینستاگرام به من پیام دادند که آیا علاقه داری در کار تاریخی بازی کنی؟ گفتم اگر از کیفیت نقش و فیلمنامه و تیم مطمئن شوم بله، علاقه‌مندم. آدرس و شماره تلفن محل تست را دادند و من تماس گرفتم که بروم. شماره تلفن دستیار کارگردان بود. به دفتر آقای شفیعی رفتم. آنجا خیلی شلوغ‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کردم. تصورم این بود که یک دفتر است و می‌روم مصاحبه می‌شوم. آن روز، روز تست گلنار بود و دفتر پر از دختر خانم‌هایی بود که در حال حفظ کردن مونولوگ‌های مد نظر گروه کارگردانی بودند.

من هم مونولوگ‌های گلنار را حفظ کردم و جلوی دوربین تست آقای سلیم خانی ایستادم و بخشی از گلنار را اجرا کردم. آن فیلم به دست آقای اسماعیلی به عنوان کارگردان و اقای شفیعی به عنوان تهیه کننده رسیده بود. در کل آقای شفیعی اعتماد بزرگی به من کردند و این نقش را به من سپردند.

آقای اسماعیلی هم که نه تنها هیچ گاردی (مخالفتی) در برابر بازیگران جوان نداشتند؛ بلکه خیلی هم استقبال و اعتماد کردند و این برای من خیلی ارزشمند بود. بعد از آن تست، برای تست‌های زیادی دعوت شدم و باز دیالوگ‌های گلنار را خواندم و در لحظه‌های مختلف از من تست گرفته شد. تست گریم هم انجام شد و تمام این‌ها منجر به قرارداد شد و قرار بر این شد که من نقش گلنار را بازی کنم.

بازی در نقش دختری که عاشق می‌شود برای شما چگونه تجربه‌ای بود؟

در آن دوران (عهدقجر) با مطالعاتی که انجام داده‌بودم میدانستم که خیلی وقت‌ها زن‌ها فقط -خواسته می‌شدند- و کسی را -نمی‌خواستند- و اگر کسی را می‌خواستند اعلام نمی‌کردند و اگر اعلام می‌کردند سرکوب می‌شدند. ولی گلنار در بافت محدود آن زمان دختری بوده که در عین حال که عاشق شده دست به اعلامِ این خواستن هم زده است.

او گفته است که من، دختر خان، می‌خواهم با میرشکار که از لحاظ اجتماعی در مرتبه پایینی نسبت به من قرار دارد، رابطه عاشقانه‌ای داشته باشم که منجر به ازدواج شود. گلنار به پدر هم می‌گوید که «نمی‌خواهم در باغ سلطان ابن سلطان عروس یکی از شازده‌های قجری شوم». به نظرم باید بخشی از این عمل گلنار را عاشقانه تعبیر کنیم و بخشی را جسارت اجتماعی آن دختر بدانیم در بستری که زنان در آن خیلی محدود بوده‌اند.

به نظر شما گلنار چگونه عاشق فردی می‌شود که از طبقه خودش نیست؟

عشق نه فرم می‌شناسد، نه تاریخ انقضا دارد و نه برایش طبقه اجتماعی تعریف شده است. به نظرم «عشق» مقوله‌ای است که با روح انسان یعنی همان بخشِ نرم و نازکِ انسان در ارتباط است. عشق دلیل ندارد. اگر داشت اسم آن را عشق نمی‌گذاشتند.

عاشقی از معشوقش می‌پرسد چرا مرا دوست داری؟ او پاسخ می‌دهد «چرا» برای عقل است و دوست داشتن برای دل.

من چگونه چیزی که مربوط به دل است را با چراییِ عقل پاسخ دهم؟ به نظرم طبقه، شغل، خانواده، تحصیلات مربوط به منطق و عقل است و دوست داشتن مربوط به دل انسان می‌شود.

شاید اگر من مخاطب یک فیلم باشم و کاراکتری در آن فیلم اشتباه کند یا ضد ارزش‌های بشری رفتار کند داوری‌اش کنم، و به اون لقب «خوب» یا «بد» بدهم...

اما زمانیکه بازیگر، خودش نقشی را بازی می‌کند نباید کاراکتر را داوری کند، نباید خود را از نقش جدا بداند. بازیگری که نقشش را دوست دارد و بازیگری که مؤلّف باشد کاراکترش را قضاوت نمی‌کند. من نمی‌گویم چرا نقشم با پدرش بدرفتاری می‌کند. بلکه در آن نقش فرو می‌روم. اگر شخصیت قرار است عصیان یا اشتباه کند بازیگر هم جلوی دوربین بدون داوری باید همان کار را انجام دهد و اگر قرار است تنبیه یا تشویق شود با آغوش باز باید آن را بپذیرد.

به نظرم طبقه، تحصیلات و خانواده در رابطه عاشقانه مهم نیست. عشق یک موجود زنده است که زیست خود را از ابتدا تاکنون در کنار بشر داشته است. بشر در این زیست طولانی در حال رسیدن به تکامل است، اما عشق از ابتدا کامل بوده‌است عشق مقوله‌ای است که چرا و، اما و اگر ندارد و در هر قالبی رخ می‌دهد.

سکانس‌های رفت و آمد شما در آشپزخانه و مطبخ باعث شد که برخی سریال را با کار‌های کره‌ای مقایسه کنند. البته حضور غذا و خوردنی در یک سریال نقطه ضعفی محسوب نمی‌شود. به عنوان مثال در فیلم «مهمان مامان» مهرجویی هم غذا خیلی پررنگ است. شما خودتان راجع به سکانس‌های مربوط به غذا چه نظری دارید؟

فیلم بزرگ و محترم «مهمان مامان» از استاد مهرجویی هم تمرکزش روی سفره اندازی و تنوع غذای ایرانی است. در خیلی از دیگر آثار استاد مهرجویی هم عناصر خوراک و طبخ وجود دارند. در فیلم «لیلا» همزدن شله زرد و اضافه شدن زعفران در آن دَوَرانِ برنج‌ها را می‌بینیم. در فیلم بی‌نظیر «ماهی‌ها عاشق می‌شوند» استاد دکتر رفیعی هم غذا حضور پررنگی دارد.

بگذارید مثالی بزنم. ما مرتاض تبتی داریم، مرتاض هندی هم داریم. در تبت ریاضت‌کِشی یک روش زندگی است و در هند هم همینگونه است. اگر شخصی در هندوستان راجع به این سبک زندگی فیلم بسازد، یک فرد اهل تبّت هم چنین فیلمی بسازد، می‌توانیم بگوییم اولی از روی دومی تقلید کرده است؟ چون هر دو در فیلمشان مرتاض دارند! خیر چرا که این مقوله برای هر دو ملیّت است. اصلا نه می‌شود کپی‌برداری اعلامش کرد، نه می‌شود تقلب اعلامش کرد. می‌شود این را گفت که دو شخص از دو سرزمین دارند راجع به فرهنگ و داشته‌هایشان حرف می‌زنند که از قضا داشته‌های مشترکی دارند.

آقای شفیعی در یک نشست یادآوری کردند که درونمایه‌ای در این کار وجود دارد و این جمله است که «غذای ما، دوای ماست و دوای ما غذای ماست.» این نکته در فرهنگ ما ایرانیان وجود دارد. حالا چرا بگوییم که این درونمایه برای ماست و کره‌ای‌ها و ژاپنی‌ها ندارند؟ و یا بر عکس. نه ما همه شرقی هستیم. آن‌ها هم با دقت ریشه‌ها، ساقه‌ها و برگ‌های گیاهان را بررسی می‌کنند. برای تهیه نوشیدنی‌ها و خوراک‌هایشان. آن‌ها هم سفره‌های رنگین دارند، این نکته در فرهنگ هر دو سرزمین هست. بهتر است بگوییم که ما فرهنگ شبیهی داریم، نگوییم که کارهایمان تقلید از یکدیگر است.

از سکانس‌های سخت و دشواری که داشتید بگویید.

حدود دو سال ضبط یک سریال که خارج از تهران هم فیلمبرداری می‌شود و سوارکاری دارد طول کشید. گلنار زندگی در روز‌های سرد و گِلی و وحشتناک برخی جنگل‌های شمال را تجربه می‌کند. برای دختری که در تهران زندگی می‌کرده و حالا تا زانو در گِلِ سَرد می‌دوَد تجربه‌ی سختی است.

در یکی از سکانس‌ها، مادر گلنار یعنی احترام السادات فوت کرده بودند و در یک امامزاده دفن شده بودند. من باید تنهایی و دور از چشم اهالی عمارت سر خاک مادرم می‌رفتم.

آن روز بدون این که ما بخواهیم باران آمده بود. گِلِ آن منطقه جوری بود که شبیه سَمَنو غلیظ و کِشدار شده بود. یعنی شما تا اواسط ران در آن گِل گیر می‌افتادی. بسیار سرد بود. من خودم را می‌انداختم روی آن مزار مادر. گل‌ها سرایت می‌کرد به لباس‌هایی که پوشیده بودم. به مرحله سنکوپ رسیده بودم و دیگر نمی‌توانستم صحبت کنم. رنگم سفید شده بود. من را با ماشین به هتل بردند و آب گرم را از روی لباس گرفتند که خون به جریان بیفتد و از سنکوپ نجات دهند.

تیم تولید شامل کارگردانی و منشی صحنه و تصویربردار همه دارند در هوای سرد زحمت می‌کشند. ولی آن لحظه دلیل ندارد آن‌ها لباس کم بپوشند و یا بدنشان مستقیم و بدون عایق در معرض گِل و سرما باشد. تو بعنوان بازیگر جلوی دوربینی و باید کاری کنی که کار زود با نتیجه‌مطلوب انجام شود و گروه از آن سرما نجات پیدا کنند. حتی اگر فکر کنی چیزی نمانده جانت را از دست بدهی. البته این سخت‌ترین صحنه من نیست و فقط به آن اشاره کردم.

سخت‌ترین سکانس شما احتمالا مربوط می‌شود به روزی که خبر فوت پدرتان را شنیده‌اید. درست است.

بله. اما می‌خواهم قبل از آن خاطره‌ای تعریف کنم؛ نوجوان بودم و روی صحنه تئاتر نقش دختر یک آقای ۵۰، ۶۰ ساله را بازی می‌کردم. قبل از این که روی صحنه برویم به ما گفتند پسر جوان ایشان تصادف و فوت کرده است. من خیلی حالم بد شده بود. با خودم گفتم ایشان با داغی که دیده‌اند حتما اجرای امشب را تمام نمی‌کند. دو سانس پشت سر هم اجرا داشتیم. در پایان سانس اول موقع تشویق تماشاگران آن آقا تعظیم کردند و لبخند زدند.

سانس بعدی را اجرا کردند. بعد از دومین سانس چنان از گریه منفجر شدند که بدون خداحافظی گروه را ترک کردند. من آن لحظه خیلی دلم برای ایشان سوخت. ولی در همان عالم نوجوانی یک دعای اشتباه کردم؛ گفتم خدایا من را به قدرت این انسان برسان که اگر حتی عزیزم هم برود؛ آن قدر حرفه‌ای باشم که به خاطر تیم و مخاطب بروم روی صحنه و متأسفانه این اتفاق برای من هم در گیلدخت افتاد. نوجوان بودم. دعای بدی کردم؛ و در ابتدای سخت‌ترین نقشم مورد آزمایش قرار گرفتم.

با تیم در جنگل بودیم که تلفنم ساعت ۷ صبح زنگ خورد و بعدش دیگر یادم نمی‌آید چه شد. همه می‌گفتند از دور که می‌دیدیم فکر کردیم تو داری اتود بازیگری می‌زنی. می‌گفتند نشسته بودم و خودم را می‌زدم. خودم هیچ چیز یادم نیست. ولی در واقع خبر فوت پدرم به گوش من رسید. رفتم و در کمتر از دو روز آفیش شدم و دوباره به شمال برگشتم. چون می‌دانستم پدرم هم اگر زنده بودند حتما به من می‌گفتند، یک گروه ۸۰ نفره را منتظر خودت نگذار. این مهم‌ترین کاری است که می‌توانی انجام بدهی.

خیلی حالم بد بود و سوگواری‌های تنهایی آخر شب در اتاق هتل برایم خیلی سخت و عجیب بود. دوری از مادر و خواهرانم در آن روز‌ها طاقت فرسا بود، اولین داغ عزیز را دیده بودم و تنها در شهری غریب بودم. بعضی از دوستان محبت داشتند، اما سختی‌هایی که در آن روز‌ها متحمل شدم و اسباب آن سختی‌ها را هرگز فراموش نمی‌کنم.

شما بلافاصله بعد از مراسم خاکسپاری پدرتان سر صحنه «گیلدخت» برگشتید؟

بعد از خاکسپاری برگشتم و رفتم جلوی دوربین و آن سکانس را بازی کردم که با اسب به تاخت می‌آیم و داخل یک مرداب سرد که رویش پر از جلبک است می‌افتم. اسب گلنار هم رهایش می‌کند و گلنار با پای پیاده میان مرداب راهش را ادامه می‌دهد.

سکانس‌های سخت دیگرم به خاطر گلنار بود. وقتی گلنار عزیزانش را از دست می‌داد من هم دوباره با او زخمی می‌شدم. یعنی وقتی مرگِ تقی‌خان، احترام‌السادات و مرگ صوری اسماعیل گلنار را آشفته می‌کرد من هم ویران میشدم. این صحنه‌ها باعث این می‌شدند که دوباره یک زخم کهنه سر باز کند و یاد چیزی بیفتم که نیست؛ پدرِ من؛ پدر و رفیق خوبی بود. روح همه رفتگان شاد باشد و خدا مادرم را و خواهرهایم را حفظ کند.

ارسال نظرات