در گذشتههای دور، خدماتی مثل تراشیدن، اصلاح ریش و سبیل مردان بر عهده آرایشگر یا سلمانی بود. محل کار این افراد، دکان سلمانی یا محلی مناسب در کوچه، خیابان یا میدانی پر رفت و آمد بود.
به گزارش همشهری آنلاین، اکنون بسیاری از پیرایشگاههای شهر مجهز به رایانه و ژورنال دیجیتال برای نمایش و انتخاب مدل موی مطلوب شدهاند! دستگاههای استریل برقی، تجهیزات آنان را استریل میکنند. صندلیهای برقی جایگزین چهارپایههای قدیمی شده و استفاده از وسایل بهداشتی مشترک به کل منسوخ شده است، درحالیکه چند دهه قبل این خدمات و کارها چندان مورد توجه نبود. جالب اینکه در تهران و حتی بسیاری از نقاط ایران و دنیا، سلمانیها، مانند دلاکان در برخی امور پزشکی و دندانپزشکی نیز دخالت میکردند. مثلا در تهران خودمان، اموری مانند زخمبندی، دندانکشی و حجامت برعهده آقایان سلمانی بود و شغل دوم این آدمها بهشمار میآمد.
همچنین گفته میشود که برخی از مداواهای اورژانسی، مانند بریدگیها، جراحتها، عقرب گزیدگی و مارگزیدگی را آقایان سلمانی محله بدون اجرت انجام میدادند طوری که گویی از وظایف آنان بوده و بیدلیل نیست که از این حرفه بهعنوان هنر «دهم» نیز یاد شده است. علاوه بر سلمانیهایی که دکان داشتند، سلمانیهایی نیز بودهاند که فاقد محل ثابت کسب بوده و بهصورت سیار و دورهگرد کار میکردند.
پاتوق اینقبیل سلمانیها، میادین پرتردد و قهوهخانهها بودهاست_ مثل عکس قدیمی سلمانیهای محله شوش مربوط به دهه ٤٠ _ این سلمانیها معمولا مهارت همکاران دکاندار خود را نداشتند، به همین دلیل گاهی برای تبلیغ و ترغیب مردم به اصلاح، با چای دیشلمه و چای دارچین از آنان پذیرایی میکردند. ناگفته نماند بهکاربردن اصطلاح رایج «اصلاح با چای دارچینی» بین مردمان قدیم نشانگر آرایش نامطلوب افراد هم بودهاست.
شرح عکس: بساط سلمانی در مقابل مدرسه رفاه تهران – دهه ۳۰
سرم را سرسری متراش،ای استاد سلمانی _ که ما اندر دیار خود، سری داریم و سامانی
ز وقتت اندکی بگذر، به روی موی ما سر کن _ سر ما را مظفر کن، برادر گر مسلمانی
بزن طرحی نکو لیکن، مزن نقش شیاطین را _ که در این سر که میبینی، نباشد فکر شیطانی
دوصد سِّر است در این سر، تو این سر سرسری منگر _ که ما را سر بود سرور، بدان گر این نمیدانی
چنان تاج سلاطینم، مکن موها به روی سر _ منِِ درویش و مسکین را، چه ره باشد به سلطانی؟
دو زلفان سیاهم را، مکنافشان به گرد سر _ که نزدیکان نپرسندم: " زنی تو یا زمردانی"؟!
چنان آرایشم بنما، که از دکان برون رفتم _ نپرسد عابری از من، تو جِّنی یا که انسانی؟
مکن جز این که گفتم، چون پشیمانی به بار آرد _ چرا عاقل کند کاری، که باز آرد پشیمانی؟
تو گر مشاطهای میرو، سراغ چهر نازیبا _ چه حاجت روی زیبا را، به آب و رنگ سلمانی؟
چرا با سکه و درهم، تراشی این سر ما را؟ _ نظر کن چرخ گردون را زند سرها به مجانی
تراش این زلف پیچان را، توای سلمان زبیخ و بُن _ که این خود پیچوخم دارد، نشاید کاین بپیچانی
به این زلفان خم در خم، مرا گر محتسب بیند _ به بندم بندد و گوید: تو مستی و پریشانی
بزن تیغ و بزن قیچی، فرو ریز این بنا از بُن _ نخواهم زلف، چون گردم، به جرم مست زندانی
ال اای پیر دل کز جان، ز زلفش دم زنی هردم _ بهجان این مو نمیارزد، الاای یاور جانی
همان مهروی زیبایی، که هردم گویی از رویش _ چو بتراشد سرش، چون من، شود دیوی بیابانی
وگر زلفان بتراشیده اش ریزی میان برّ _ خجل گردند این زلفان، به نزدیک مغیلانی
وگر او را بدین سیما، کنی اندر چَهِ کنعان _ به خود لرزند و بگریزند آن اخوان کنعانی
وگر او را کنی بر زین خنگی و گریزانیش _ گریزد اسب چونان کز دم شیریش بدوانی
پسای یار پریشانگو، از آن اسرار پنهان گو _ همه زلفان و آن صورت، تو راای یار ارزانی
غلط گفتم نگیر از من، سخن نشنیده گیرای جان! _ مرا این صورت ظاهر، گرانتر باشد از جانی
و لیکن صدهزار افسوس کاین سلمان ناسالم _ ربوده زین رُخ زیبنده آن سیمای انسانی
کنون کاین مرد قیچیزن، ز رویم زندگی برده است _ بسی شاید که عزرائیل، تا جانم تو بستانی!
*شعر از جواد معینی