صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

غزاله علیزاده نویسنده‌ای که ۲۷ سال پیش در ۴۸ سالگی درگذشت
غزاله علیزاده اولین اثرش، «سفر ناگذشتنی» را در پاریس نوشت. اثری که از آغاز تلاش نویسنده برای رسیدن به دنیایی آرمانی با تکیه بر ادبیات کهن و عرفان شرق خبر می‌داد. نویسنده‌ای که بی‌هیچ دغدغه‌ای از آرمانشهر خود می‌گفت و چیز‌ها را بی‌عجله و با وسواس و دقت تمام، توصیف می‌کرد.
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۳ - ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۲

فاطمه علیزاده‌هراتی، تنها فرزند منیرالسادات سیدی -که «غزاله» صدایش می‌کردند از کودکی- در کنار شیفتگی به ادبیات، از خیلی چیز‌ها برخوردار بود. از مادری که روی سنگ مزارش، «شاعر و نویسنده» حک شده است تا امکان تحصیل در مهد «شاهدخت» و بعدتر دبیرستانی به همین نام و ادامه‌تحصیل در خارج از کشور.

به گزارش هم میهن، غزاله علیزاده، اگر بود حالا ۷۵ساله بود و از مهم‌ترین نویسندگان زن معاصر که در برجسته‌ترین اثرش، «خانه ادریسی‌ها»، از انقلابی می‌گوید که برای حفظ ارزش‌هایش، دست به تصفیه‌های «استالینی» می‌زند. او با مرگش در ۴۸ سالگی یکی از دراماتیک‌ترین صحنه‌های ممکن را ساخت؛ «در جنگلِ جواهرده رامسر، آویخته از درختی، با گردنِ کج…، اندامش، مثلِ همیشه پوشیده در رَختِ یک‌دست سیاه، تاب می‌خورَد… با چشمانِ بسته و لبخندی تلخ نشسته بر لب… به آرامشِ هیچ‌وپوچِ مرگ رسیده… رهاشده از درد، رنج، دشواری‌ها و ناهمواری‌هایِ این روزگار و این زندگی…» و اگرچه رضا براهنی، اینطور بر مرگ‌خواهی‌اش افسوس خورد: «خدایا، چه ستمی این زن بر «زبان»، بر هستی و بر جهان روا داشت؟»، اما زبان و ادبیاتش همواره بیش‌وکم در شعاع سلوک ظاهری‌اش ماند و در زمان حیاتش کمتر خوانده و دیده شد.

او که شاخص‌ترین اثرش، «خانه ادریسی‌ها» را اینطور شروع می‌کند: «بروز آشفتگی در هیچ خانه‌ای ناگهانی نیست؛ بین شکاف چوب‌ها، تای ملافه‌ها، درز دریچه‌ها و چین پرده‌ها غبار نرمی می‌نشیند، به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه یابد و اجزاء پراکندگی را از کمینگاه آزاد کند.»

۲۷ بهمن‌ماه ۱۳۲۷ در مشهد به دنیا آمد، در سال‌های ۵۵.۵۶ و ۶۳ مجموعه داستان‌های کوتاه «سفر ناگذشتنی» و رمان‌های کوتاه «بعد از تابستان» و «دو منظره» را منتشر کرد و «خانه ادریسی‌ها» و «چهارراه» را در سال‌های ۷۱ و ۷۳ بیرون داد. داوران مجله ادبی گردون، به «جزیره»؛ یکی از قصه‌های مجموعه «چهارراه»، قلم زرین بهترین قصه کوتاه را دادند، اما برای نویسنده پنجه‌درپنجه مرگ، توجهی دیرهنگام بود و از پس آن‌همه‌سال فراموشی، می‌توانست بیشتر به شفقت شبیه باشد تا قدرشناسی.

غزاله تا پیش از مرگ در روز جمعه ۲۱ اردیبهشت‌ماه ۱۳۷۵، دو بار ازدواج کرده بود، دو بار اقدام به خودکشی و به سرطان مبتلا بود. از بیژن الهی یک دختر به‌نام سلمی داشت و با محمدرضا نظام‌شهیدی سرپرستی دو دختر بازمانده از زلزله سال ۱۳۴۱ بوئین زهرا را برعهده گرفته بود. خودش گفته بود در یک‌سال گذشته کاری جدی در زمینه ادبیات نکرده است، اما چند قصه ناتمام داشت و رمان «شب‌های تهران» اش زیر چاپ بود.

می‌گویند اگرچه رشد سرطان متوقف شده بود، اما او تودارتر و تنهاتر به‌نظر می‌رسید. از مرگ و مرگ‌انتخابی زیاد حرف می‌زد. مرگ با گاز را ایده‌آل می‌دانست و دار زدن را مزخرف‌ترین شیوه خودکشی. براهنی می‌گفت؛ غزاله سرطان مرگ دارد. بعد از مرگش رمان «شب‌های تهران» و مجموعه داستان «با غزاله تا ناکجا» در سال ۷۸ و رمان «مُلک آسیاب» در سال ۹۵ منتشر شد. سه‌سال بعد از مرگ نویسنده، «خانه ادریسی‌ها» لوح زرین و دیپلم افتخار جایزه «بیست سال ادبیات داستان‌نویسی» را ازسوی وزارت فرهنگ‌وارشاد اسلامی دریافت کرد.

از تهران تا پاریس

او که در جوانی با مدرک کارشناسی علوم‌سیاسی از دانشگاه تهران برای تحصیل در رشته فلسفه و سینما به دانشگاه سوربن در فرانسه رفت از گوستاو فلوبر، نویسنده تأثیرگذار قرن نوزدهم فرانسه، خیلی خوشش می‌آمد و مخصوصا از این جمله‌اش: «در مقام هنرمند می‌باید شراب بنوشی، با زن بجوشی، در عشق بکوشی و به جنگ درآیی و نام‌وننگ بخواهی، اما به یک‌شرط که نه میخواره باشی، نه زنباره، نه شوهر و نه حتی سرباز صفوف مقدم.»

گوشه‌گوشه تولستوی را بلد بود، انگار که با او بزرگ شده و همزیستی کرده باشد، اما به فلوبر حسادت می‌کرد. طاقت نمی‌آورد کسی جز خودش درباره فلوبر حرفی بزند. غزاله نثر خود را وامدار شاعران بزرگ سرزمین‌اش و معماری می‌دانست و ساختار‌های داستانی‌اش را مرهون نویسندگان توانای آن‌سوی مرز‌ها و معتقد بود: «با سخت‌کوشی، عشق و ایثار هر معجزه‌ای ممکن است.»

به‌نظرش: «رد کردن کار جاودانی مارسل پروست از جانب آندره ژید، بر نام موجه او لکه‌ای به‌جا گذاشت، نازدودنی.» این را در مورد اهمیت کار منتقدان و در توصیف سنگینی مسئولیت‌شان می‌گفت و ابایی نداشت از اینکه بگوید کمال‌طلب است و سخت‌گیر و خرده‌بین؛ اگرچه با چاشنی عذرخواهی همراهش می‌کرد. در پاسخ به این سوال که از او خواسته بودند سه‌رمان برجسته ایرانی را نام ببرد، گفته بود: «عیب بزرگی دارم؛ در حد افراط کمال‌طلب‌ام. آرزو دارم ادبیات معاصر ما، چون دوران گذشته هم‌سنگ با قله‌های جهانی باشد و حسرت یک چخوف، یک هنری جیمز یا یک گوگول را نخوریم.»

درخواستش شفاف بود: «هرگاه به گفت‌وگویی موجز و بر هدف نشسته، تصویری دقیق و سالم برخوردیم، با رعشه‌ای حاصل وجد، ادای احترام کنیم به آن تلاش سترگ.» و متاثر بود که: «چرا شاعری مانند فروغ فرخزاد که هنوز به کمال نرسیده بود، با مرگش جامعه را تکان می‌دهد و تاثیرش تا سال‌ها باقی می‌ماند، اما بعدها، مثلا مرگ اخوان ثالث حتی برای دانشجویان ادبیات و کتاب‌خوان‌ها هم اتفاق مهمی نیست؟»

فاصله رفتن‌اش از ایران و برگشتن‌اش را مادرش، منیرالسادات سیدی اینطور توضیح می‌دهد: «غزاله در کنکور، ادبیات فارسی در مشهد و حقوق و فسلفه در تهران قبول شد. ادبیات و فلسفه را دوست داشت و از دبیر فلسفه جایزه گرفته بود، اما در کنکور حقوق نمره ۲۰ آورده بود و دوست داشت در تهران ادامه‌تحصیل دهد. به‌طور ضمنی از او خواستم اگر به تهران می‌رود، در رشته حقوق نام‌نویسی کند. او به افسردگی سختی مبتلا بود و فکر می‌کنم خواندن آن رشته هم مزید بر علت شد.

غزاله حقوق خواند، بعد برای گرفتن دکترایش به پاریس رفت و با اصرار و التماس مرا به پاریس خواند. ناچار رفتم. هنوز اسم ننوشته بود. در فرانسه می‌گفتند، باید رشته حقوق سیاسی را ادامه دهد، اما او پایش را در یک کفش کرده بود که فلسفه اشراق بخواند. سرانجام رئیس کرسی فلسفه اشراق اسلامی، غزاله را برای تحقیق در مورد فلسفه مولانا پذیرفت. متاسفانه غزاله دنبال کار و تحقیق را نگرفت، چون دیگر پدر و مهربانی‌اش را نداشت.»

غزاله در کنار سیمین، شهرنوش، گلی و مهشید

غزاله علیزاده اولین اثرش، «سفر ناگذشتنی» را در پاریس نوشت. اثری که از آغاز تلاش نویسنده برای رسیدن به دنیایی آرمانی با تکیه بر ادبیات کهن و عرفان شرق خبر می‌داد. نویسنده‌ای که بی‌هیچ دغدغه‌ای از آرمانشهر خود می‌گفت و چیز‌ها را بی‌عجله و با وسواس و دقت تمام، توصیف می‌کرد.

علیزاده، اما در اثر بعدی‌اش، «بعد از تابستان» که با تجدیدنظر در چاپ دوم در مجموعه داستان‌های «چهارراه» آمد، راه تازه آغازشده را ادامه نداد. این‌بار به دنیای دو دخترعمو (حورا و توراندخت) و رویارویی آن‌ها با مسئله عشق پرداخت. «بعد از تابستان» دوره شکستن علیزاده‌ی آرمان‌گرا بود. شکستن به این معنا که می‌خواست به عشق، واقعیت انسان‌ها و از همه مهم‌تر زندگی، کمی منطقی‌تر نگاه کند.

در «دو منظره» به وقایع‌نگاری زندگی مهدی از خانواده‌ای سنتی و مذهبی پرداخت. داستان، شرح‌حال مردی معمولی بود که با زنی زیبا و سردمزاج ازدواج کرده و از او صاحب دختری شده است که خصوصیات روشنفکری و مبارزه‌جویی دارد. غزاله در این اثر با یادآوری انقلاب، یادی از زندانیان و آزادگان کرد و کوشید بگوید، حتی اگر نمی‌توانید هم‌پای نسل بعد از خود و شریک دگرگونی باشید، با آن همدل شوید.

علی دهباشی و مهدی کریمی در کتاب «شناخت‌نامه غزاله علیزاده» می‌نویسند: «آنچه مهم است، سعی علیزاده در خلق اثری همگام با زمان خود و به‌روز است و آنچه نادیده گرفته می‌شود و تنها پاسخی از جنس سکوت دارد، عدم بررسی و نقد تلاش او ازسوی منتقدان است و از «دو منظره» همچون «سفر ناگذشتنی» خاطره‌ای جز سکوت باقی نمی‌ماند.»

آشفتگی‌های پنهان در پس پرده، در «خانه ادریسی‌ها»، چون بادی ویرانگر، وزیدن گرفت و رمانی را آفرید که به‌قول محمد مختاری حاصل نوشتن در «موقعیت اضطراب» بود. رمان قطور «خانه ادریسی‌ها»، شاهکار غزاله علیزاده در دو جلد منتشر شد. غزاله بعد از آن در مجموعه «چهارراه»، چهار داستان کوتاه «دادرسی»، «بعد از تابستان»، «جزیره» و «سوچ» را گرد هم آورد و «شب‌های تهران» و «مُلک آسیاب» هم بعد از مرگش بیرون آمد. همه این‌ها موجب شد فرخنده آقایی بگوید: «غزاله علیزاده از نسل اول نویسندگان زن ایران است. او از نسل سیمین دانشور، گلی ترقی و مهشید امیرشاهی است.

از ویژگی‌های این‌دسته از نویسندگان، زبان فاخر و نیز شسته‌رفتگی‌شان است که اغلب از خانواده‌های خوب و تحصیلکرده‌اند، فرنگ رفته و فرنگ دیده و دانشگاهی‌اند و در زمان خودشان از پیشرو‌ها و روشنفکران محسوب می‌شوند.» زینب کاظم‌خواه هم در تایید حرف آقایی در «شناخت‌نامه غزاله علیزاده» می‌نویسد: «غزاله از نسل زنان داستان‌نویسی بود که با گلی ترقی، شهرنوش پارسی‌پور و سیمین دانشور آغازگر جریان داستان‌نویسی زنان در ایران بودند. زنان نویسنده‌ای که در دهه‌های گذشته سعی کردند خود را از زیر سنگینی سایه مردان نویسنده هم‌عصرشان خارج کنند.»

و محمد قاسم‌زاده اینطور صورت‌بندی می‌کند: «زنان نویسنده طی این سال‌های نه‌چندان دور آثار و رمان‌های گوناگونی به چاپ رسانده‌اند: روانی‌پور با «اهل غرق»، پارسی‌پور با «طوبا و معنای شب» و دانشور با «جزیره سرگردانی». در مقایسه این رمان‌ها، می‌توان به آسانی گفت که «خانه ادریسی‌ها» یک سروگردن از آثار دیگر زنان نویسنده بالاتر است.»

نقطه اوج؛ «خانه ادریسی‌ها»

«ماجرا‌های رمان «خانه ادریسی‌ها» در «عشق‌آباد» می‌گذرد. بی‌درنگ پس از پیروزی انقلاب بلشویکی، بازماندگان خانواده اشرافی ادریسی‌ها که در خانه‌ای بزرگ و مجلل، چون کاخ، زندگی می‌کنند، دستخوش بحران‌های طوفان‌آسای برخاسته از انقلاب می‌شوند. آن‌ها ناچارند در خانه‌شان اشخاص ناهمگن را جا دهند که عموما با آداب و رسوم زندگی اشراف آشنایی ندارند و درنتیجه آشفتگی برمی‌انگیزد.» این توصیف جلال ستاری از به‌قول خودش «ظاهر ماجرا»‌ی «خانه ادریسی‌ها» ست، چون معتقد است «در باطن» و به موازات آنچه در رویه می‌گذرد، «نبض حیاتی که بسان رودی خروشان در ژرفای خاک جاری است»، می‌تپد.

محیطی که وقایع داستان در آن اتفاق می‌افتد، شهری به‌نام «عشق‌آباد» است. شهری فرضی که کمتر شباهتی به پایتخت ترکمنستان دارد. گرچه مرتب نشانه‌هایی از این شهر در آن دیده می‌شود. وقایعی که در این شهر اتفاق می‌افتد؛ روی کار آمدن کمونیست‌ها در انقلاب کبیر روسیه، انقلاب ۱۳۵۷ ایران را تداعی می‌کند و «آتشکاران قهرمان»، گروه‌های انقلابی پیروزند که می‌خواهند مقررات خاص و تازه‌ای وضع کنند. نظمی نوین توسط گروه «قهرمان» که درواقع بازوی اجرایی انقلاب است به گستره خانه ادریسی‌ها هجوم آورده و ضمن تصرف خانه طوفان‌زده به تمشیت امور می‌پردازد، اما میان نوآمدگان کشمش تازه‌ای از برخورد قدرت شکل می‌گیرد. تصفیه‌هایی از نوع استالینی برای حفظ ارزش‌های انقلاب شروع می‌شود و مبارزه ایدئولوژیک جای خود را به روابط می‌دهد. انقلاب در دور تسلسل می‌افتد و صاحبان اصلی‌اش فراموش می‌شوند.

راوی، داستان را از منظر چهار نفر از ساکنان اصلی خانه روایت می‌کند: خانم ادریسی، وهاب (نوه او)، لقا (دخترش) و یاور (خدمتکار و یار دیرینه اهل‌خانه). هرچه در رمان می‌گذرد از منظر این چهار نفر است و اگر شخصیتی غیرازاین‌ها سرگذشت یا خاطره‌ای دارد، برای این‌ها یا از نگاه این‌ها بازمی‌گوید. تازه‌واردان در آغاز با نخستین سطح هویت‌شان ظهور می‌کنند. توصیف‌شان در سطح نخستین، از نگاه ساکنان خانه دشمنانه و بیگانه است. با لب‌های کبود و کفش‌های سبز، به‌قول وهاب سمبل سبعیت و خشونت هستند. انگار اصلا فکر نمی‌کنند. وهاب می‌گوید؛ می‌آیند تا فرهنگ و زیبایی را نابود کنند و ابتذال را جای آن بگذارند. دیگر آرامشی نیست. سکون محور افقی بر هم خورده است. خانم ادریسی می‌گوید؛ فکر می‌کنند کتاب، مجسمه، گلدان، نقاشی و موسیقی و هر چیز زیبا، زیادی است.

«خانه ادریسی‌ها» تمثیلی از تهاجم و به‌جان‌آمدگی است که در آن قدرتِ «کور» بنا به ضرورتی تاریخی، وارد عمل می‌شود و پس از ویران‌سازی، در تبیین ارزش‌های خود با لکنت‌زبان دست‌وپنجه نرم می‌کند و در تقابل با ارزش‌های کهنه جز «قهر انقلابی»، چیز دیگری برای ارائه نمی‌یابد. باغ بزرگ به تسخیر درمی‌آید و خانه جادویی چند اشکوبه «ادریسی‌ها»، مقر «جنبش آتش» می‌شود.

غزاله علیزاده می‌دانست که کسانی، چون محمود معتقدی گمان می‌کنند «خانه ادریسی‌ها» یک تلقی فمینیستی از مبارزه اجتماعی است تا یک رمان تمام‌عیار. او در واکنش به مشیت علایی که به انکار جنبه سیاسی- اجتماعی «خانه ادریسی‌ها» توسط نویسنده‌اش مظنون است، اینطور جواب می‌دهد: «نمی‌گویم ندارد. می‌گویم به یک موقعیت سیاسی محدود و تجربه‌شده بستگی ندارد و وسیع‌تر است. درمجموع به توتالیتاریزم نظر داشتم. به حکومتی که مبنایش بر استبداد فردی است.»

او که باز می‌شنود: «اما بیشتر به یک نوع ایدئولوژی نزدیک بودید.» ادامه می‌دهد: «نه. به‌خاطر بعضی الزامات است… وقتی می‌گویم «آتشخانه مرکزی»، هیچ تاکیدی ندارم که در کدام کشور اتفاق می‌افتد. آتشخانه مرکزی خودش است، مال رمان «خانه ادریسی‌ها» ست.

به الزام می‌گویم «کمسومول». اصلا ول کنید این «کمسومول» و چیز‌هایی ازاین‌قبیل را… آقای علایی به نثر سانتی‌مانتال اشاره کردند، خداوند مرا از هر نوع سانتی‌مانتالیسم دور نگه دارد…» او برای جواب دادن به وحید دستپاک هم آماده است. دستپاک می‌گوید: «من هیچ رابطه‌ای بین داستان شما و وقایع چند دهه اخیر ندیدم. فکر می‌کنم یک عنصر بسیار مهم که فرهنگ اسلامی و سنت است در این کتاب دیده نمی‌شود.» و غزاله جواب می‌دهد: «بعضی رمان‌ها نمی‌توانند همه انتظارات را برآورده کنند!»

سربند سیاه بر چشم و سفر به سرزمین قهرمان‌ها

«غزاله علیزاده نمی‌نوشت، تقریر می‌کرد و محرر‌ها و منشی‌هایی داشت که تقریرش را می‌نگاشتند و او شبیه مجسمه‌ای روی یک کاناپه دراز می‌کشید و چشم‌هایش را می‌بست و بلندبلند قصه‌هایش را می‌گفت.» آیدین آغداشلو شیوه نوشتن غزاله علیزاده را اینطور توصیف می‌کند: شیوه داستان‌نویسی غزاله اگر نگوییم در نوع معاصر خود کم‌نظیر، دست‌کم جالب بوده است. او داستان را تعریف می‌کرده و یکی دیگر آن را روی کاغذ می‌آورده.

خودش با حرارت اینگونه توضیح می‌دهد: «در سنت ادبی ما این روش سابقه دارد. تا آنجا که من می‌دانم فردوسی چند کاتب داشت و آثار مولانا را حسام‌الدین چلبی می‌نوشت. در اولین مرحله شکل‌گیری کار، چشم‌هایم را با سربند می‌بندم و آنقدر در فضای داستان و ذهنیت شخصیت‌ها غرق می‌شوم که حضور کسی را احساس نمی‌کنم. ضمنا برقرار کردن یک رابطه انسانی برایم امتیاز است. حضور زنده و باطراوت آدمی که او را در کنارم احساس می‌کنم و اولین مخاطبی است که می‌تواند به مخاطبین دیگر تعمیم پیدا کند.»

جای دیگر، در گفتگو با ماهنامه گردون، در پاسخ به اینکه شیوه کارتان چطور است؟ برای نوشتن به شرایط خاصی نیاز دارید؟ می‌گوید: «خواهش می‌کنم نخندید، چشم‌هایم را با سربندی سیاه می‌بندم، سفر می‌کنم به سرزمین قهرمان‌هایم. در «خانه ادریسی‌ها» وقتی پا به شهر خیالم می‌گذاشتم، جزو ساکنانش می‌شدم، شخصیت‌های داستانم از درون تیرگی بیرون می‌آمدند و ذره‌ذره شکل می‌گرفتند، وقتی از زبان هرکدام حرف می‌زدم در او حلول می‌کردم یا به‌عکس، او در من می‌شکفت.»

خودش گفته بود از هیچ‌کس متنفر نیست، فقط تنها و خسته است و برای همین می‌رود. هرچند خیلی‌ها مثل فرخنده حاجی‌زاده معتقدند «حذف ادبی غزاله، فعل مجهولی است که گاه بدجوری ذهن را مشغول می‌کند» او می‌گوید: «متاسفانه جامعه ادبی ما که گاه چنان شگفت‌زده می‌شود و به خاطر هیچ، هیاهوی بسیار راه می‌اندازد، در برابر آثار غزاله سکوت کرده است. چرا؟ کیفیت کارش که پایین‌تر از دیگران نبود! برای آن‌ها که وجبی می‌سنجند، حجم و تعداد کتاب‌هایش که کم نبود. برای آن‌ها که شکل صوری آدم‌ها را ملاک تایید آثارشان قرار می‌دهند، زیبایی غزاله که پوشیده نبود.

به‌دلیل امکانات مالی و مهربانی خاصی که داشت دوروبرش هم که پر بود از ادیبان و فرهیختگان. پس چرا همه، حتی آن‌هایی که دوستش بودند و دوست‌شان داشت، سکوت کردند و هرگاه از آن‌ها خواسته شد درباره آثارش بنویسند، با بهانه‌های ظریف شانه خالی کردند. خصوصا که ما ایرانی‌ها مرده‌پرستان خوبی هستیم و بعد از مرگ همیشه همسران مهربان، پدران دلسوز، مادران فداکار، دوستان عزیز و در حوزه هنر و ادبیات، نابغه‌های مهم و انگشت‌شماری را از دست می‌دهیم، اما مرگ غزاله هم سکوت‌مان را نشکست. چرا؟.»

۲۰ سال پس از مرگ غزاله علیزاده، در سال ۱۳۹۵، رئوف عاشوری در گفتگو با فرخنده آقایی، مدیا کاشیگر و امیرحسین خورشیدفر به‌مناسبت چاپ رمان تازه «مُلک آسیابِ» غزاله، از خورشیدفر می‌پرسد: «آیا پس از این‌همه‌مدت متنی درخور شأن و اندازه غزاله علیزاده نوشته شده است؟» او پاسخ می‌دهد: «هولناک است، اما نه واقعا. کتاب‌هایش هنوز خوانده می‌شود و موضوع بحث است، اما درباره‌اش چیز جامعی نوشته نشده است.» حالا ۲۷ سال از مرگ غزاله علیزاده می‌گذرد و هنوز هم نمی‌توان گفت متنی درخور شأن و اندازه او نوشته شده است و ما به‌قول رضا براهنی، تنها «گل را به روی گور تو می‌ریزیم، می‌گرییم و برمی‌گردیم. تنها و دست خالی برمی‌گردیم.»

ارسال نظرات