صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۶۲۹۲۶۵
کیرن سِتیا در کتاب تازه‌‏اش از راه‌‏های غلبه بر دشواری‏‌های زندگی می‏‌گوید
طی دو قرن گذشته و با تبدیل‌شدن فلسفه به یک رشتۀ دانشگاهی، ارتباط آن با خودیاری تا حد زیادی قطع شده است. هدف کتاب جدید کیرن ستیا، زندگی سخت است، این بوده که رسالت باستانی فلسفه، یعنی «یاری ما در یافتن راهمان» در مواجهه با تلاطم‌های زندگی، را احیا کند.
تاریخ انتشار: ۱۲:۰۳ - ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۲

توجه کرده‌اید که اخیراً همه‌چیز مزخرف شده؟ دو سال پیش اوضاع خیلی مزخرف بود، سال قبل مزخرف‌تر هم شد و حالا آن‌قدر مزخرف شده که اصلاً قابل توصیف نیست. به‌عنوان گونه‌ای از جانوران، ما حدود ۳۰۰ هزار سال است که دچار این وجه از وضعیت انسان هستیم، اما این پرسش که از راه‌های عقلانی و احساسی چه واکنشی باید به آن نشان دهیم در هر نسل، و البته در مواجهه با هر چیز مزخرف جدید، ضرورتی نو پیدا می‌کند.

به‌طور سنتی، یکی از نقش‌های فلسفه یاری‌رساندن به ما در انجام همین وظیفه بوده است. در نمایشنامۀ رومئو و ژولیت، فرایر لورنس به رومئو، که از شهر خود و از آغوش معشوقه‌اش رانده شده، توصیه می‌کند «شیرِ شیرین بداقبالی، فلسفه»، ۱ را مزه‌مزه کند. لیکن، طی دو قرن گذشته و با تبدیل‌شدن فلسفه به یک رشتۀ دانشگاهی، ارتباط آن با خودیاری تا حد زیادی قطع شده است. هدف کتاب جدید کیرن ستیا، زندگی سخت است، این بوده که رسالت باستانی فلسفه، یعنی «یاری ما در یافتن راهمان» در مواجهه با تلاطم‌های زندگی، را احیا کند.

یک پاسخ فلسفی معروف به وضعیت ما این است که ادعا کنیم اگر خوب فکر کنی می‌بینی که هیچ‌چیزی مزخرف نیست. فیلسوف معروفِ طرفدار این نگاه در قرن هفدهم گوتفرید لایبنیتس بود که می‌گفت هر چیزی که به‌ظاهر هولناک و احمقانه است درواقع امری ضروری است، بلکه اصلاً بخشی زیبا از طرح خیرخواهانۀ خداوند است.

امروزه ما این نگاه را بیشتر در اینستاگرام می‌بینیم، در عکسی با رنگ اشباع‌شده از طلوع خورشید که اصرار دارد «فقط حس‌های خوب» داشته باش یا «خوشحال باش». شما را نمی‌دانم، ولی صِرفِ خواندن همین عبارت‌ها کافی است تا حس‌های بد را از من، مثل مرکب از ماهی مرکب، بیرون بریزد.

ستیا از این جهت خیلی شبیه من است. کاملاً روشن است که جهان حاوی رنج بیهودۀ قابل‌توجهی است و با انکار این واقعیت لطفی در حق خودمان نمی‌کنیم. به قول ستیا، «آنچه در مصائب خود نیاز داریم» خودفریبی یا حواس‌پرتی نیست، بلکه «پذیرش» است. این ماهیچه را درگیر کن تا قوی شود.

دومین رویکرد فلسفیِ معروفْ رویِ دیگرِ سکه است و می‌گوید همه‌چیز مزخرف است. آرتور شوپنهاور در این زمینه نقطۀ مقابل لایبنیتس است. او می‌گوید اگر واقعی نگاه کنیم، زندگی ما لبریز از رنج است؛ هر میل گریزنده‌ای، در بهترین حالت بعد از یک کامروایی گذرا، به دلسردی زننده می‌انجامد، چرخه‌ای که تنها با مرگی اغلب دردناک پایان می‌یابد. در سال ۱۸۱۸ او چنین نوشته بود: «در اوان جوانی، وقتی به زندگی پیشِ رویمان نگاه می‌کنیم، مثل کودکانی هستیم در یک تئاتر پیش از افتادن پرده‌ها، پُرامید در سالن نشسته‌ایم و مشتاقانه منتظریم که نمایش شروع شود. موهبتی است که نمی‌دانیم واقعاً چه اتفاقی قرار است بیفتد».

در مقام انتخاب بین مثبت‌اندیشیِ مسموم لایبنیتسی و دلسردی مسموم شوپنهاوری، ستیا رأی به دومی می‌دهد. او می‌گوید هفت‌ساله که بوده در زمین بازی مدرسه شعری سروده که این‌طور آغاز می‌شده: «در خرابه‌ای چنین»، و خلق‌وخوی بزرگی‌اش هم به‌سمت تاریکی گرایش دارد.

اما او رویکردی سنجیده به زندگی نیز دارد که بسیاری آن را به فلاسفه نسبت می‌دهند و بنابراین گزینۀ سوم را ترجیح می‌دهد: وضعیت تا حدی مزخرف است و تا حدی نیست. این معقول‌ترین موضع است (هرچند «لایک‌خور» نیست)، و با احتمال بیشتری به تسلایی پایدار می‌انجامد. در مجموع، برای تحمل‌پذیرکردن زندگی لازم نیست برای همۀ چیز‌های مزخرفی که وجود دارد توضیحی داشته باشید. ولی اگر نخواهید همه را توضیح دهید، پس چه باید بکنید؟ این وضعیتِ مزخرفِ پایدارِ ما را چه چیزی تحمل‌پذیر می‌کند؟

ستیا در هر فصل از کتاب زندگی سخت است به یکی از هفت سرچشمۀ اصلیِ رنج انسانی می‌پردازد -یعنی به ناتوانی، تنهایی، سوگ، ناکامی، بی‌عدالتی، پوچی و امید (واهی) - و نشان می‌دهد چطور، به‌رغم اینکه قطعاً مزخرف هستند، شاید آن‌قدر که فکر می‌کنید مزخرف نباشند. در سرتاسر کتاب با دو حرکت اصلی مواجهیم. یکی اینکه ادعا می‌کند گرچه چیز‌های مزخرف ممکن است ما را ناشاد کنند، ولی شادی تنها چیز مهم در زندگی ما نیست و چیز‌های مزخرف ارتباط مثبتی با خوبی‌های دیگر دارند.

برای مثال، بیماری‌های مزمن ممکن است شفقت در فرد به بار بیاورند. تنهایی و بی‌عدالتی ممکن است موجب شوند قدر انسان‌های دیگر را بدانیم و مراقب آن‌ها باشیم. اگر خوب زندگی‌کردن یعنی شکوفاساختن سرشت خودمان در مقام حیوان اجتماعی -چنان‌که ستیا به تبعیت از ارسطو همین را می‌گوید- پس تجربه‌هایی که ما را به دیگران پیوند می‌دهند ارزشمندند، حتی اگر موجب ناشادشدن ما شوند.

گام دوم این است که یک فرض رایج دربارۀ این چیز‌های مزخرف را مشخص می‌کند، فرضی که رنجِ حاصل از آن‌ها را افزایش می‌دهد، و بعد دلایلی می‌آورد تا نشان دهد آن فرض اشتباه است. برای مثال، افراد سوگوار معمولاً در یک دوراهی قرار می‌گیرند؛ از یک طرف، با گذر زمان، تحت این فشار اجتماعی قرار می‌گیرند که «از ماجرا عبور کنند». از طرف دیگر، این فکر آن‌ها را آزار می‌دهد که اگر از مقدار غمشان کاسته شود به آن عزیز ازدست‌رفته خیانت کرده‌اند.

ستیا می‌گوید سوگ، که روی دیگرِ سکۀ عشق است، دلایل درستی دارد: کسانی که آن را احساس می‌کنند، تا هر مدتی که طول بکشد، آدم‌های نامعقولی نیستند. اما، گرچه دلایل سوگ هرگز از میان نمی‌رود، واکنش عاطفی کاهش‌یابندۀ ما به این دلایل لزوماً به معنای بی‌وفایی نیست.

نباید خودمان را برای اینکه احساس بهتر یا بدتری داریم سرزنش کنیم و درعوض باید اجازه بدهیم فرایند طبیعی سوگواری اتفاق بیفتد، به آداب سوگواری اتکا کنیم «تا شکافی که آن دلایل ایجاد کرده‌اند پُر شود». به همین شکل، کسانی که به سبب ناکامی و شکست دچار اندوه می‌شوند باید از این فکر آزاردهنده دست بردارند که زندگی انسانیِ خوب یک مسیر خطی به‌سمت مجموعۀ محدودی از اهداف است. پیچ‌وتاب داستان زندگی چنان ساده نیست که بتوانید آن را کشف کنید. فهم این واقعیت تسلی‌بخش است: هیچ شکستی آخرین شکست نیست.

یکی از مضامین مشترک در بسیاری از فصول کتاب آسیبی است که بر اثر افکار هدف‌محور و یک‌جانبه ایجاد می‌شود. باور‌های نادرست ما دربارۀ اینکه فقط شادی (خوشبختی) مهم است، تمام رفتار‌های انسان بر مبنای منفعت‌طلبی است، فقط بدنِ سالم و توانمند خوب است و فقط یک نوع زندگی موفق وجود دارد، همگی، موجب می‌شود چیز‌های مزخرفِ زندگی ما مزخرف‌تر شوند. بعد، تعجب کردم که پاسخ ستیا به مسئلۀ پوچی -این فکرِ مزخرف که کل زندگی انسان بی‌معناست- در قالبی هدف‌محور و یک‌جانبه ارائه شده است.

ستیا می‌گوید ممکن است زندگی در کل دارای معنا باشد، اما فقط به شرطی که در جایگاه یک گونۀ جانوری بتوانیم به عدالت دست پیدا کنیم، یعنی توزیع منصفانۀ خوبی‌های زندگی بین همۀ افراد. در این صورت، عدالت‌طلبی نه‌تن‌ها الزامی اخلاقی است، بلکه منفعت ما به‌عنوان موجودات معناطلب نیز در گرو این خواهد بود که «لنگ‌لنگان و دردمندانه و امیدوارانه به‌سوی عدالتی حرکت کنیم که تا حد ممکن وحشی‌گری‌های گذشته را جبران کند».

من با اینکه تمام‌قد طرفدار این ایده‌ام که حتی لنگ‌لنگان هم باید به‌سمت عدالت حرکت کنیم، اما استدلالی را که در اینجا به‌نفع عدالت اقامه شده و می‌گوید عدالت تنها خیری است که می‌تواند زندگی انسان را معنادار کند نمی‌فهمم. ترجیح من آن دیدگاه تکثرگرا و معتدل‌تری است که در فصل‌های دیگر کتاب می‌توان یافت، دیدگاهی که توصیه می‌کند کوچک‌ترین چیز‌های خوب زندگی را -هر جا که یافتیم- قدر بدانیم.

همچنان که مبارزان راه عدالت می‌توانند حیاتی معنادار داشته باشند، پیشه‌وران و معلمان و دانشمندان و ورزشکاران و والدین و همۀ انسان‌هایی که مشتاقانه در پی چیز مهمی‌اند نیز می‌توانند. برداشت من این است که ستیا این قبیل زندگی‌ها را ارزشمند می‌شمرد، اما می‌گوید، بدون عدالتِ فرجامین برای کل بشریت، نهایتاً بی‌معنا خواهند بود. ترجیح من این است که پادزهر پوچی را در دُزهای کمتر و در فواصل زمانیِ کوتاه‌تر مصرف کنم.

در کتاب زندگی سخت است یک پرسش روبنایی داریم: «آیا این زندگی نکبت‌بار چاره هم دارد؟» و پاسخ ستیا به آن چنین است: «بله، ولی در آخر ممکن است پوچ باشد». اما پرسش دیگری که در عمق و زیربنا قرار دارد این است: «آیا فلسفه می‌تواند تسکینی برای مزخرف‌بودن زندگی باشد؟». هدف ستیا صرفاً انتقال بینش‌های فلسفی به خوانندگان نیست، بلکه می‌خواهد از حرفه‌اش هم دفاع کند، بدین وسیله که نشان دهد فلسفه قابلیت این را دارد تا به مهم‌ترین و حیاتی‌ترین دغدغه‌های انسانی پاسخ دهد.

من با ستیا موافقم که فلسفه چنین ظرفیتی دارد و باید از آن استفاده شود. این کتاب مثال خوبی است از اینکه استدلال‌های حساب‌شده و معقول چقدر می‌توانند موقعیت ما را روشن‌تر کنند و آن را بهبود ببخشند، ما را از افکار افراطی نجات دهند و امکان‌هایی را پیش رویمان بگذارند که معمولاً از چشم پنهان می‌مانند.

ولی، آن‌قدر که انتظار داشتم، این کتاب را برای اضطراب وجودی خودم مفید نیافتم. ضعف کتاب را بیشتر در سبکش می‌دانم. ستیا در مقدمه‌اش مدعی است که می‌خواهد «از هر چیزی [که در چنته دارد]استفاده کند» تا فلسفه «در امتداد ادبیات و تاریخ و زندگی‌نامه و فیلم» قرار بگیرد. در سرتاسر کتاب او از همۀ این ژانر‌ها و صورت‌های هنری استفاده می‌کند، اما خودِ نوشتار انصافاً به‌شیوۀ کتاب‌های فلسفۀ عمومیِ رایج است. لحنْ دوستانه و صادقانه است، نثر ساده و سرراست است.

روشن است که ستیا نمی‌خواهد بیش‌ازحد به خواننده فشار بیاورد یا او را خسته کند، یعنی نسبتاً سریع از مطالب عبور می‌کند و به اعتراض‌های وارد بر نکات بیان‌شده نمی‌پردازد. روایت‌های زندگی‌نامه‌ای یا حکایت‌های فرهنگی غالباً موضوعی را به میان می‌آورند، ولی سریع جایشان را به نظریه می‌دهند. ستیا فیلسوفی برجسته، نویسنده‌ای ماهر و فردی بسیار حساس است که احساس می‌کنم خیلی جا‌ها جلوی خودش را گرفته تا فقط در خدمت چیزی باشد که به گمانش خواستۀ مخاطب عام بوده است.

گرچه فلسفه‌ای که به این سبک نوشته شود هم کارکرد خودش را دارد، ولی موضوعی که ستیا به آن پرداخته، به نظر من، سبک دیگری را می‌طلبیده. وقتی کسی می‌خواهد من نسبت به مسئلۀ حیاتیِ مزخرف‌بودن زندگی حس بهتری پیدا کنم، از او انتظار دارم کامل درگیر این کار بشود، می‌خواهم به یادم بیاورد که چه چیزی در زندگی مزخرف نیست: چه چیزی زیبا، زنده و آزاد است. محبوب‌ترین فیلسوفان بدبین -شوپنهاور، اورلیوس، کیرکگور، نیچه، سارتر، کامو- به‌طرز عجیبی در این کار موفق‌اند.

هر کدام از این‌ها در حین نوشتن مشخصاً خودشان هستند و این باورشان که جهان گرفتار زشتی و بیهودگی است با زبانی چنان هنرمندانه و رها بیان می‌شود که انگار این زبان دست‌کم تا حدی اصلِ پیام را هم زیر سؤال می‌برد. خواندن نوشته‌های آنان مثل تماشای کسی است که به‌سمت دهانۀ آتشفشان قدم برمی‌دارد، ولی بعد در آخرین لحظه جست‌زنان و خنده‌کنان برمی‌گردد.

پرتگاه هنوز آنجاست، هر لحظه ممکن است به درون آن سُر بخورند، می‌دانیم که سر آخر به آن درخواهند افتاد -اما چه خطی، چه لحظه‌ای، چه انعطافی! همین دیدنش هم شما را از زنده‌بودن خود شاد می‌کند. این سبک است، اما نه به معنای یک چیز زینتی، بلکه سبکی عمیق است، سبکی برآمده از رنج، از دیدگاهی پوچ‌انگار، از نگرشی شاعرانه و شوخ‌طبعانه.

دلم می‌خواست این بخش کار قوی‌تر باشد، ولی باز هم در جای خود اثر ارزشمندی است. بخش‌هایی از کتاب که برای من تأثیرگذارتر و به‌یادماندنی‌تر بودند آن‌هایی است که ستیا تجربۀ بیماری مزمن خودش و ازدست‌دادن تدریجی مادرش بر اثر آلزایمر را شرح می‌دهد و شخص خودش را وارد ماجرا می‌کند.

او می‌نویسد بعضی از امید‌ها خیال خام‌اند، اما «می‌توانم امید ببندم که مادرم را دوباره ببینم، دستش را بگیرم و با او در ساحلی قدم بزنم که رودخانه و دریا به هم می‌رسند و آن پل بزرگِ روی دهانۀ رودخانه است که خودش را روی زمین خم کرده». این زیباترین سطر کتاب است و به نظر من هم خوش می‌آید، شاید، چون منعکس‌کنندۀ آن چیزی است که فلسفه در مفیدترین و انسانی‌ترین شکلش می‌تواند به انجام برساند. وقتی آن موج‌های بی‌رحم دررسیدند، ممکن بود ما به‌جای صرف وقت با چنین هم‌صحبت خردمند و غم‌خواری کار‌های بسیار بدی انجام دهیم.

پاورقی

هلنا دِ برِس (Helena de Bres) استاد فلسفه در کالج ولزلی است. جستار‌های شخصی، مقاله‏‌های فلسفی و نوشته‌‏های طنزآمیز او در نیویورک‏ تایمز، ایان و دپوینت منتشر شده است.

مقصود شکسپیر از این عبارت که در پردۀ سوم، صحنۀ سوم، آمده این است که فلسفه تسلی‌بخش ناآرامی‌های ماست، شاید با درذهن‌داشتن اینکه نوشیدن شیر، مثلاً پیش از خواب، موجب تسکین و آرامش می‌شود [مترجم].

منبع: ترجمان

نویسنده: هلنا دِ برِس- استاد فلسفه در کالج ولزلی

مترجم: محمد ابراهیم باسط

 

برچسب ها: زندگی بدبختی
ارسال نظرات