به گزارش فرارو، در ادامه پاسخهای "ماریو بارگاس یوسا" به پرسشهای روزنامه اسپانیایی "ال پائیس" را خواهید خواند:
من در زندگی پشیمانیای ندارم به هیچ وجه مطلقا. من فکر میکنم جاودانه بودن بسیار کسل کننده خواهد بود. فردا، روز بعد، بینهایت. نه، بهتر است بمیریم. تا آنجا که ممکن است دیرتر بمیریم، اما در هر حال باید بمیریم.
من هرگز به شهرت پس از مرگام فکر نمیکنم. آن چه به آن فکر میکنم فرزندان و نوههایم هستند حتی به کتابهایم نیز فکر نمیکنم. بله، البته من کتابهایی دارم که لایق عمری بیش از عمر من هستند از جمله این کتابها میتوان به "جنگ آخر الزمان" و "گفتگو در کاتدرال" اشاره کرد. من برای نوشتن آن دو کتاب بسیار کار کردم. با این وجود، من به مرگ فکر نمیکنم. این که پس از مرگام چه بر سر آثارم خواهد آمد؟ نمیدانم و به آن نیز فکر نمیکنم.
آن چه من از آن نفرت دارم تباهی و زوال است. ویرانی انسان برایم بسیار وحشتناک است. بدترین اتفاقی است که برای من ممکن است رخ دهد. برای مثال، من اکنون با مشکل حافظه دست و پنجه نرم میکنم. من همیشه حافظه بسیار روشنی داشتم پیشتر چیزهایی را به خاطر میآوردم، اما اکنون میتوانم احساس کنم که حافظهام ضعیف شده است. این اجتنابناپذیر است و من ۸۶ سال سن دارم. چیزهایی وجود دارند که بیش از دیگران به یاد میآورم. با این وجود، در مورد برخی از نام برای مثال، چهرهها را به خاطر میآورم، اما نامها را از یاد بردهام.
تا حدودی فرد نوستالژیکی هستم. خیلی چیزها را به خاطر میآورم که اکنون پشیمان هستم که از بین رفتهاند. برای مثال، سالهای دانشگاه. من آن سالها را به وضوح به خاطر میآورم. از سوی دیگر، زمانی که به سالیان پس از آن فکر میکنم وارد نوعی ابهام میشوم.
خاطراتام مانند ابرهایی هستند که ناگهان حوادث بسیار غم انگیز یا بسیار شادی را به من یادآوری میکنند. از زمان اقامتام در بولیوی برادر جاستینیانو را به یاد میآورم که خواندن را به ما آموخت. او پیرمرد بود که حروف را به ما آموخت. فرد فوق العادهای بود. او باعث شد همه چیز در زندگی ام تغییر پیدا کند.
ناگهان وارد دنیایی شدم که بینهایت بود. پس از باسواد شدن میتوانستم سفر کنم؛ همزمان به آینده و به گذشته. کتابها همیشه به معنای ماجراجویی بودند. مادرم مرا از خواندن کتابی که روی میز کنار تختاش گذاشته بود منع کرده بود. من آن را به وضوح به یاد دارم: کتابی زرد با حروف آبی بود اثر "پابلو نرودا": "بیست شعر عاشقانه و یک آهنگ ناامیدی".
برخلاف مادرم رابطه من با پدرم آغاز بدی داشت. به من گفته شده بود که او فوت کرده در حالی که ۱۰ سالگی متوجه شدم زنده است. هیچ وقت هیچ تفاهمی بین ما وجود نداشت تنها تنشی دائمی و عظیم بین ما در جریان بود. او مادرم را از من گرفته بود. او مردی سفت و سخت بود. من به عنوان راهی برای مقاومت در برابر قدرت او به سوی ادبیات کشیده شدم.
من در کتاب خاطرات ام "ماهی در آب" در این باره توضیح دادهام که پدرم از دیدن نامام در روزنامهها حتی روزنامههای مهمی، چون "نیویورک تایمز" گیج شده بود و این موضوع را دوست نداشت.
او فکر میکرد که نویسندگان و شاعران همگی مست و ولگرد هستند. او از دیدن نام من وحشت زده شده بود. این که پسرش نویسنده باشد از دید او یعنی شبهای همراه با پرخوریهای وحشیانه و بد مستی. این تصور او از مطرح شدن نام یک فرد به عنوان چهرهای ادبی بود.
بنابراین، او مرا به آکادمی نظامی لئونسیو پرادو فرستاد، زیرا گمان میکرد سربازان و ادبیات با یکدیگر سازگاری ندارند. با این وجود، این کار او نتیحهای معکوس داشت. در واقع، در لئونسیو پرادو بود که من برای اولین بار به طور حرفهای نوشتن را آغاز کردم: از طرف سربازانی که نمیدانستند چگونه به نامههای عزیزانشان پاسخ دهند نامه مینوشتم. کار بسیار سرگرمگنندهای بود؛ این که تمام نامههای آنان را میخواندم تا بتوانم بدانم چگونه باید به عزیزان شان پاسخ دهم.
من در نوشتن رنج زیادی متحمل شدم و در عین حال همواره تلاش میکردم پیشرفت کنم. سبک نوشتاری من بسیار ابتدایی بود. بنابراین، نیاز داشتم آن را بهبود بخشم، اما کار در روزنامه این کار را ناممکن ساخته بود، زیرا مقالات باید فورا چاپ میشدند. زمانی که مینشستم تا بنویسم با خود میگفتم: "باید از حجم صفتهای بکار برده شده بکاهی". این یک نکته کلیدی بود: بدون کاربرد صفت. من همواره سعی کردهام که نثر در خدمت داستان باشد و نه بالعکس.
بگذارید شخصیتها (کاراکترها) بیرون بیایند بگذارید با شرایط خودشان زندگی کنند. همواره برای من این نکتهای بسیار مهم بود که زبان در خدمت مردمی باشد که در یک دوره زندگی میکنند. همواره روی این موضوع وسواس داشتم. وسواس من زمانی که اولین رمان هایم را مینوشتم این بود که برای زبان نسبت به زندگی شخصیتها اولویت قائل نشوم.
به این فکر کردم که در کشوری مانند پرو که هیچ ناشر و کتابفروشی نداشت نویسنده بودن به چه معناست. به همین دلیل رویای رفتن به فرانسه را در سر داشتم. نکته خندهدار آن است که وقتی بالاخره به فرانسه رفتم ناگهان فرانسویها شروع به خواندن ادبیات آمریکای لاتین کرده بود. آنان در حال خواندن آثار خورخه لوئیس بورخس، خولیو کورتاسار، کارلوس فوئنتس و سپس گارسیا مارکز بودند.
در پاریس احساس یک پرویی و یک امریکای لاتینی را داشتم و متوجه شدم که مرزها مصنوعی هستند چه چیزی پرو را از کلمبیا یا بولیوی متمایز میسازد؟ هیچ مطلقا هیچ چیزی. تمام آنان مشکلات مشابهی داشتند. برای مثال، کودتاهای نظامی که کابوس بولیوار بود. به یاد دارم زمانی که برای اولین بار به پاریس رسیدم به کتابفروشیای رفتم و کتاب "مادام بوواری" اثر "گوساو فلوبر" را خریدم تا پاسی از شب وقت خود را صرف خواندن آن کتاب کردم. زبانی بسیار دقیق و ظریف و در عین حال بسیار کاربردی داشت.
از زمانی که در پرو بودم دوست داشتم نویسنده شوم، اما در پرو گرفتار غم و اندوه بودم و این "ژان پل سارتر" بود که مرا نجات داد. سارتر زمانی که وارد دانشگاه شدم من را با این نظر خود متقاعد کرد: "شما ممکن است اهل کشور کوچکی در آفریقا باشید کشوری که همگان در آنجا بیسواد هستند، اما هنوز هم میتوانید در مورد آن کشور بنویسید".
من از پیروان بسیار وفادار سارتر بودم تا آن که در مقطعی در دهه ۱۹۶۰ میلادی خواندم که او به دو نویسنده آفریقایی گفته بود: "شما پیش از آن که بتوانید ادبیاتی بسازید باید انقلاب کنید". این برای من حکم یک خیانت را داشت و از زمان به این سو فاصله گرفتن از او را آغاز کردم.
نمیدانم شاید بتوانم این را نوعی بلوغ یا تکامل توصیف کنم، اما بسیاری از افرادی که با سارتر آغاز کردد به کامو نزدیکتر شدند. کامو تحصیلات رسمی مشابه سارتر نداشت. او آن چه سارتر خوانده بود را نخوانده بود، اما بسیار واقعگراتر بود. یک بار از نزدیک با او ملاقات کردم.
به من گفته بودند او در تئاتری در پاریس است و میتوانم بعدازظهر به دیدارش بروم. برای دیدار با خود نشریه کوچکی که در پرو منتشر میکردم را نیز برده بودم. او همراه با "ماریا کاسارس" (بازیگر اسپانیایی الاصل که در فرانسه کار موفقی داشت) بود. سعی کردم با آنان به زبان فرانسوی صحبت کنم، اما او به اسپانیایی پاسخ مرا داد. مدتی با یکدیگر صحبت کردیم و چند ماه بعد او در جریان یک سانحه رانندگی فوت کرد. فرد بسیار خوب و بسیار مودبی بود.
برای من بسیار مهم است که بدانم یک داستان چگونه به پایان میرسد. پیش از آغاز نوشتن یادداشتهای زیادی بر میدارم طرحهایی را مینویسم که بعدا نادیده میگیرم. با این وجود، این برای من مفید است من تمام این کارها را روی کاغذهای کوچک مینویسم. پیش از آغاز نوشتن خیلی فکر میکنم. من باید در مورد آن چه که قصد انجام آن را دارم دید روشنی داشته باشم.
با این وجود، نویسندگانی هستند که این گونه نیستند. به خاطر میآورم بعدازظهری در پاریس اولین نویسندهای از امریکای لاتین که در آنجا ملاقات کردم "خولیو کورتاسار" نویسنده آرژانتینی بود. ما همیشه با یکدیگر به پیادهروی میرفتیم.
او یک روز به من گفت: "من بعدازظهر امروز باید روی کتابی کار کنم و نمیدانم چه اتفاقی خواهد افتاد". این برای من کاملا غیر قابل تصور بود به او گفتم: "چه کار میکنی؟ فقط مینشینی پشت ماشین تحریر و ... "؟ و او گفت: "بله، مینشینم و با انگشتانام کار را آغاز میکنم و حافظهام شروع به کار کردن میکند". من تعجب کرده بودم. این در حالی بود که من همواره پیش از شروع نوشتن زیاد فکر میکردم.
کورتاسار زندگی متواضعانه و سادهای داشت. زندگی او مرا به یاد گفته "همینگوی" درباره پاریس میاندازد: "زمانی که ما بسیار فقیر و بسیار خوشحال بودیم". من رویای پاریس را دیدم، فیلمهای فرانسوی را در لیما تماشا کردم و آثار نویسندگان فرانسوی را در آنجا خواندم. بیش از هر چیز من و بسیاری دیگر آن آثار را به زبان فرانسوی خواندیم. با این وجود، مهمترین کشف من "فلوبر" بود. این همان چیزی بود که مرا متقاعد کرد که باید مانند فلوبر خود را وقف ادبیات کنم: روی هر عبارت و هر کلمه کار کنم، با صدای بلند بخوانم و جریان متن را احساس کنم و مهمتر از همه ترس از به کار بردن صفت همواره در من وجود داشت. برتری کاربرد فعل برایم در اولویت قرار گرفت.
این گونه بود که آثاری، چون "قهرمان عصر ما"، "خانه سبز" و "گفتگو در کاتدرال" را نوشتم. دوست دارم این گونه فکر کنم که نخستین رمان مهمی که نوشتم "گفتگو در کاتدرال" بود. این رمانی است که بیشتر از "قهرمان عصر ما" و "خانه سبز" از خود کارآمدی نشان داده است: محکمتر و پیچیدهتر بود و فراتر از توصیف مشکلات عمده پرو بوده است.
ایده نگارش "گفتگو در کاتدرال" زمانی به ذهنام رسید که به پناهگاهی رفته بودم تا سگ کوچکی به نام "باتوکو" را به سرپرستی بپذیرم و در آنجا دو مرد سیاه پوست دیدم که سگها را تا سرحد مرگ کتک میزدند. آنان سگها را در کیسه میگذاشتند و کتک میزدند. سپس به کافهای کوچک رفتم تا آبجو بگیرم. نام کافه "کاتدرال" بود.
آنجا بود که ایده داستان به ذهنام رسید؛ داستان پسری که با راننده پدرش در یک کافه ملاقات میکند. پسری که به عنوان روزنام نگار کار میکند و متوجه میشود که پدرش همجنسگرا بوده است. پسر سعی میکند بفهمد که آیا راننده پدرش نیز با او رابطه داشته است یا خیر. این کلیت رمان بود و گفتگویی که بین آن دو صورت میگیرد. نوشتن آن رمان برایم مهیب بود. البته ممکن است ایدهای که به ذهنام رسید فرویدی بوده باشد. چرا که در زندگی شخصی؛ من روزنامهنگار جوانی بودم که پدرم نسبت به تمایلات جنسیام مشکوک بود، زیرا فکر میکرد نویسندگان همجنسگرا هستند.
برای نگارش کتاب "سوربز" به جمهوری دومینیکن رفتم در آنجا میگفتند دهقانان دخترانشان را به عنوان هدیه به ژنرال "تروخیو" میدادند من فکر میکردم این یک ادعا از نوع اغراقهای معمول در امریکای لاتین بوده است.
با این وجود، بعدا فهمیدم این گفته واقعیت داشته است. این یک مشکل بزرگ برای "تروخیو" بود، زیرا او نمیدانست با دختران جوان چه کند و نمیتوانست آنان را به والدین شان پس بدهد! آن زمان بود که تصمیم گرفتم رمان تروخیو را بنویسم؛ و بیش از سه سال به طول انجامید. کار روی آن وحشتناک بود. صحبتهای زیادی در مورد زندگی جنسی تروخیو است. کار شامل رفت و برگشت به جمهوری دومینیکن و خواندن روزنامههای قدیمی آن دوران بود. تروخیو صرفا به اخبار مربوط به فعالیتهای بیهوده علاقهمند بود. او هرگز به چیزهای جدی علاقه نداشت صرفا مهمانی، ناهار و شام خوردن و چای نوشیدن برایش مطرح بود.
فارغ از ادبیات در سالیان اخیر در جریان چندین انتخابات از یک طرف علیه طرف دیگر طرفداری کرده ام البته تقریبا همواره از طرف بازنده حمایت کرده ام.
با این وجود، من به گرفتن جانب یک طرف در برابر طرف دیگر ادامه میدهم؛ این درس و میراث سارتر است. او میگفت همیشه جانب یک طرف را بگیرید. من در مقابل رئیس جمهوری که در پرو داشتیم قرار گرفتم. شنیدم که او در مورد این که چگونه باید به معدن کاری در پرو پایان دهیم صحبت کرد تا در مقوله اکولوژی و حفاظت از محیط زیست بهتر عمل کند.
ایده پایان دادن به استخراج معدن در پرو مضحک و مطلقا بی معنی است. اگر پرو بخواهد رشد کند و توسعه یابد این کار از طریق استخراج معادن امکان پذیر خواهد بود. کوههای پرو دارای ثروت باور نکردنی و مواد معدنی هستند. با این وجود، اکنون در سنی که قرار دارم میتوانم بگویم هیچ پشیمانیای در زندگی ندارم. مطلقا هیچ پشیمانیای ندارم.
ترجمه: نوژن اعتضادالسلطنه