یک جانیِ آمپولزن، آمپول انژکسیونش را پر از هوا کرد و در بدن تاجالشعرا فرو برد و خونسرد در رگش تزریق کرد و چند لحظه بعد یک پای شاعرِ آزادهِ لبدوخته از تخت آویزان شد و چشمانش به سقف اتاقِ حمامِ زندان قصر سفید شد و دیگر نفسش بالا نیامد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
به گزارش ایسنا، امروز ۲۵ مهر، هشتاد و سومین سالروز قتل دردناک تاجالشعرا، محمد فرخی یزدی به دست یک آمپولزن که پزشکی را تجربی آموخت و به جلاد شهربانی شهرت یافت در سال ۱۳۱۸ است.
سال ۱۲۶۶ در یکی از محلات مرکزی شهر تبریز پسری به دنیا آمد که والدین احمدی «احمد» نامش گذاشتند. احمد به مکتبخانه رفت و خواندن و نوشتن آموخت و به دلیل آشنایی با فروش و ساخت گیاهان دارویی در نوجوانی به داروفروشی علاقمند شد. او دقت زیاد کرد تا با نگاه به دست داروساز، طریقه ساخت انواع داروهای گیاهی برای بیماریهای مختلف را بیاموزد. احمد به تدریج طریقه تزریق آمپول به بیماران را هم آموخت.
او علاقمندیش به ساخت دارو را سالها بعد که به اتفاق پدر و مادرش به مشهد رفت، اجرایی کرد و موفق شد در جوانی مجوز فروش دارو بگیرد. احمد جوان مدتی بعد ازدواج کرد و صاحب پنج فرزند شد. احمد سه سال بعد از نشستنِ رضا قُلدر بر صندلی سلطنت، در سال ۱۳۰۷ در ۴۱ سالگی به اتفاق خانوادهاش به تهران مهاجرت کرد.
وسط نشسته احمد احمدی قاتل محمد فرخی یزدی
تبحر احمد در ساخت دارو و تسلط در زدن آمپول که آن روزگار از کمتر کسی بر میآمد به سرعت موجب شاغل شدن او در بیمارستانی به نام «احمدی» که بعدها به بیمارستان سپه تغییر نام داد، شد.
احمد احمدی در این بیمارستان، پرستار شد. او با دقت در چگونگی تشخیص و نحوه تجویز و طبابت پزشکان بیمارستان، متبحر شد و به تدریج به فکر طبابت افتاد. او به عنوان دستیار به اتاق عمل بیمارستان رفت و به صورت تجربی با نحوه استفاده اطباء با تیغ جراحی و سایر تجهیزات پزشکی داخل اتاق عمل و چگونگی قطع خونریزی بعد از عمل آشنا شد.
سه سال پرستاری در بیمارستان احمدی و رفت و آمد امرای ارتش و کارکنان ادارات دستگاهِ حاکمه به بیمارستان در کنار صفات شخصیتی منفی و بلندپروازیها برای رسیدن به پول و قدرت، رفته رفته موجب دیده شدن احمدِ جوان توسط مسوولان وقت شهربانی تهران در سال ۱۳۱۰ شد.
این آشنایی چند ماه بعد موجب موافقت مدیر بیمارستان با انتقال احمد به درمانگاه شهربانی شد. خودنمایی احمدی در درمانگاه و محرز شدن قساوت قلبی او موجب انتقال احمد جوان از درمانگاه به بیمارستان شهربانی شد.
حرفشنو و مطیع بودن احمد از پزشکان نظامی بیمارستان موجب جلب اعتماد آنان و انتقال او به بهداری زندان قصر، محل نگهداری مخالفان و زندانیان سیاسی و سپردن آنان به دست این پزشک جاهطلب و شقی شد.
سرتیپ رکن الدین مختاری
ماموریت پزشک احمدی در بهداری زندان قصر طبق دستور محرمانهِ رضا شاه قلدر، حذف فیزیکی مخالفان رژیم بود. پهلویِ پدر به این منظور سرتیپ رکنالدین مختاری معروف به سرپاس مختاری رییس شهربانی، حسین نیرومند رییس زندان قصر، سرهنگ سید مصطفی راسخ قائم مقام رییس زندان، فتحالله بهزادی پزشکیار وقت بیمارستان زندان موقت شهربانی و چند مامور علیرتبه دیگر شهربانی را مامور انجام این کار کرد و او در ابتدای شروع کارش در بهداری زندان قصر وَردست پزشک هاشمی شد.
زندانیان کمونیست و حزب توده، برخی سران نهضت مشروطه، سیاستمداران و ادبای منتقد حتی رفیق گرمابه و گلستان رضا شاهِ ظالم یعنی عبدالحسین تیمورتاش از جمله افرادی بودند که پیه پزشک احمدی به تنشان خورد. کمونیستهای زندان قصر پزشک احمدی را «موش»، «ابله» و «دهنبین» صدا میزدند.
محمد فرخی یزدی
دو سال بعد از تولد احمد احمدی، در سال ۱۲۶۸ در شهر یزد در میانه سلطنت ۴۸ ساله ناصرالدین شاه، نوزادی به اسم محمد به دنیا آمد و پدرش محمدابراهیم او را در هفت سالگی به مکتب خانه فرستاد تا خواندن و نوشتن بیاموزد و بعد از آن در مدرسهای انگلیسی به نام مرسلین ثبتنامش کرد. محمد یک برادر به نام عبدالغفور داشت که ۱۱ سال از خودش بزرگتر بود.
محمد از کودکی طبعی لطیف و شعرگونه داشت. از ۱۴ سالگی اشعاری تلخ و نقادانه سرود به نحوی که معلمان و مدیران تندخوی مدرسه دوره دبیرستانش را خوش نیامد و او را از مدرسه اخراج کردند.
او بعد از اخراج از مدرسه مدتی در یک نانوایی و مدتی بعد در یک پارچهبافی شاگردی کرد و روزهای سخت چهار پادشاه ناصرالدین، مظفرالدین، محمدعلی و احمد شاه قاجار و از آنها بدتر دوران سیاه رضا شاه را با پوست و گوشتش درک کرد.
محمد جوان را در دوره قاجار میرزا محمد میخواندند. او همعصر ملکالشعرای بهار از شعرای حامی نهضت مشروطه از خطه استان خراسان بود. با تاسیس حزب دموکرات توسط ملکالشعرای بهار میرزا محمد به عضویت این حزب درآمد.
زندگی فرهنگی، اجتماعی و سیاسی محمد فرخی یزدی مانع از ازدواج او شد.
او زمستان ۱۲۸۸ در ۲۰ سالگی از یزد به تهران مهاجرت کرد و با شخصیتهای فرهنگی و سیاسی آن روزگار آشنا شد و مقالات و اشعار تندی در نقد خفقان حاکم بر جامعه سرود و در برخی روزنامهها منتشر کرد.
محمد فرخی یزدی اولین نفر از راست
محمد جوان در سالهای جنگ اول جهانی به عراق سفر کرد و به بغداد و کربلا رفت، اما این سفر مانع سرودن اشعار ضد امپریالیستی علیه حاکمان انگلیسی عراق نشد. به همین دلیل تحت تعقیب قرار گرفت و مجبور شد به صورت ناشناس به ایران برگردد، اما در شهر موصل از سوی قوای روس مورد سوء قصد قرار گرفت، ولی جان به در برد.
فرخی یزدی در زمان سلطنت احمد شاه قاجار و در زمان صدراعظمی میرزا حسن خان وثوقالدوله با شعر تندی که علیه وطنفروشی میرزا حسن خان سرود با قرارداد محرمانه ۱۹۱۹ که سه ماه در مناطق ییلاقی شمال تهران در حال چانهزنی بود، مخالفت کرد به همین دلیل از سوی قوای قشون دستگیر و ماهها به زندان شهربانی افتاد.
میرزا محمد بار دیگر در نوروز ۱۲۹۷ در محفل آزادیخواهان یزد شعری بر علیه ظلم و جور ضیغمالدوله قشقایی حاکم یزد سرود. میرزا در این شعر ضیغمالدوله قشقایی را به ضحاک شاهنامه تشبیه کرد. این اقدام خشم حاکم را برانگیخت و دستور به دوختن دهان شاعر جوان داد.
فرخی پس از چند ماه از زندان یزد گریخت و به تهران رفت و به انقلابیون مشروطه خواه پیوست و شعری را برای ضیغمالدوله قشقایی حاکم یزد که دهان او را دوخته بود نوشت و فرستاد. او چنین سرود: «به زندان نگردد اگر عمر طی/ من و ضیغمالدوله و ملک ری/ به آزادی ارشد مرا بخت یار/ برآرم از آن بختیاری دمار»
محمد فرخی یزدی در آخرین سالهای حکومت احمد شاه بار دیگر توسط خسرو خان سردار اعتماد ملقب به مقتدر نظام، از اراذل و اوباش و لوطیهای تهران قدیم دستگیر و محبوس شد.
او چند ماه بعد از کودتای سیاسی نظامی رضا قلدر و سید ضیاءالدین طباطبایی در تاریخ سوم اسفند ۱۲۹۹ در سال ۱۳۰۰ مجوز انتشار روزنامه طوفان را گرفت و مقالهها و اشعار انتقادیش علیه حاکمان زورگو و ستمگر را در آن چاپ کرد.
طوفان در طول مدت انتشار بیش از ۱۵ بار توقیف شد. با توقیف همیشگی روزنامه طوفان، فرخی یزدی اشعارش را در روزنامههای پیکار، قیام، طلیعه آئینه افکار و ستاره شرق که مدیر مسوول و صاحب امتیاز آنها هم بود، منتشر کرد.
محمد جوان در سال ۱۳۰۷ در ۳۹ سالگی درست در همان سالی که پزشک احمدی از مشهد به تهران مهاجرت کرد به نمایندگی از مردم یزد وارد ششمین دوره مجلس شورای ملی شد. او همراه با محمودِ رضا معروف به طلوع جناح اقلیت مجلس ششم را تشکیل داد.
فرخی یزدی به دلیل اشعار تند و تیزش علیه دستگاه جائر پهلوی به طور مرتب در مجلس ششم از سایر سناتورها ناسزا شنید حتی از حیدری، نماینده مردم مهاباد در این مجلس هم کتک خورد.
او به این رفتار حیدری اعتراض کرد و در ساختمان مجلس در بهارستان تحصن کرد. فرخی یزدی در اعتراض به رفتار تند نماینده مهاباد در مجلس ششم با بیان اینکه «حتی در کانون عدل و داد نیز امنیت جانی ندارد» در مجلس متحصن شد، اما با شنیدن نیت مغرضانه برخی وکیلالدولههای وابسته به رضا شاه، چند شب بعد تحصن را ترک کرد و به صورت مخفیانه از تهران خارج شد و از طریق خاک روسیه به آلمان گریخت.
او در آلمان در نشریهای به نام «پیکار» به صاحبامتیازی فردی غیرایرانی قلم زد و افکار و اشعار انتقادی و انقلابیش علیه ظلم و جور نظام سلطنت منتشر کرد.
رضا شاه که متوجه رفتارهای فرخی یزدی شده بود عبدالحسین تیمورتاش، حامی اصلی به سلطنت رسیدنش و اولین وزیر دربارش را به آلمان فرستاد و تیمورتاش که آن زمان هنوز از چشم رضا پهلوی نیفتاده بود فرخی یزدی را با فریب و وعده به ایران برگرداند. میرزا محمد هم به امید عمل به وعدههای تیمورتاش از طریق خاک ترکیه و عراق به تهران برگشت، اما به محض ورود به ایران بلافاصله دستگیر و تحت نظر قرار گرفت.
او مدتی بعد به بهانه بدهی به یک کاغذ فروش ابتدا به زندانِ ثبت و بعد به زندان شهربانی افتاد.
میرزا محمد به دلیل بدهی ۳۰۰ تومانی به رضا کاغذ فروش به زندان افتاد، اما در زندان هم دست از سرودن شعر علیه دستگاه خفقان رضاشاه برنداشت و در اثر راپورت جاسوسان به اتهام «اسائه ادب به مقام سلطنت» به زندان شهربانی مشهور به زندان موقت افتاد. ابتدا به ۲۷ ماه و پس از اعتراض و تجدید نظر به ۳۰ ماه زندان محکوم شد و دوران محکومتش را در زندان قصر سپری کرد.
فتحالله بهزادی از پزشکیاران زندان موقت در اظهارات تعریف کرد که چگونه پزشک احمدی او و علی سینکی پزشکیار دیگر زندان قصر را به دنبال نخود سیاه فرستاد تا سر فرخی یزدی را زیر آب کند، قاتلی که در سال ۱۳۱۲ دستش به خون عبدالحسین تیمورتاش ملقب به سردار معززالملک و سردار معظم خراسانی و در سال ۱۳۱۳ به خون جعفر قلیخان بختیاری معروف به سردار بهادر و سردار اسعد سوم از فاتحان تهران در عصر مشروطه، آلوده شد.
بهزادی پس از سقوط رضا شاه از سلطنت در ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ در دادگاهی که برای محاکمه و مجازات قاتلان و جانیان عصر پهلوی تشکیل شد به قتل محمد فرخی یزدی اعتراف کرد. او و علی سینکی در شب حادثه در بیمارستان موقت کشیک بودند.
او تعریف کرد: «مدت کوتاهی قبل از شب حادثه محمد فرخی یزدی را به عنوان زندانیای که دچار بیماری شده است از بند و سلول مربوطه به بیمارستان موقت منتقل کرده و در حمام بیمارستان بستری کرده بودند تا چنان که دلخواهشان بود توسط پزشک احمدی مداوا نمایند.
محمد فرخییزدی، شاعر آزادیخواه که به جرم «اسائه ادب به شاه» در زندان قصر به سر میبرد، قرار بود پس از سه سال زندان آزاد شود، اما در سپیده دم ۲۵ مهر ۱۳۱۸ با آمپول پزشک احمدی جان به جان آفرین تسلیم کرد.
قبلا از طرف اداره زندان محمد یزدی سرپاسبان آمده، شیشههای پنجره اتاق حمام را گرفته و مسدود نمودند و روز ۲۱ مهر ۱۳۱۸ فرخی را به آن اتاق انتقال دادند و دستور دادند که کسی حق ندارد به اتاق حمام داخل شود و در را قفل کردند و کلیدش را همراه خود بردند و نزد پایور نگهبانی بود و هر وقت که برای معاینه و دادن دستور دوایی لازم بود به پایور نگهبانی اطلاع داده و با حضور آنها غذا و دوا داده میشد و مجددا در را قفل و کلید آن را با خود میبردند.
تا ساعت ۱۷ و ۳۰ دقیقه روز ۲۴ مهر ۱۳۱۸ بر حسب دستور یاور بردبار، رییس زندان موقت، مرا مامور کردند که به منزل سلطان متنعم پایور زندان بانوان رفته واز او عیادت کنم. قریب دو ساعت در منزل متنعم بودم و دستورات دوایی نیز به ایشان دادم و با همان اتومبیل که آمده بودم مراجعت کردم دیدم پزشک احمدی هم نیست از علی سینکی سوال کردم «چرا دکتر احمدی نماند؟ شاید اتفاقی رخ بدهد.»
علی سینکی جواب داد: «پس از رفتن شما پایور نگهبان دستور داد که ملافههای بیماران را که جمع کردهاند بر دار و، چون از زندان بانوان انفرمیه خواستهاند به فوریت به آنجا برو و من هم از زندان خارج شده و با همان ملافهها که برای شستن جمع شده بود با خود به زندان بانوان برده و پس از مراجعت به زندان دیدم که پزشک احمدی هم نیست.»
من از علی سینکی سوال کردم که «احمدی کجاست؟» گفت: «رفته» از پشت پنجره بیمارستان صدا کردم که «کلید را بیاورید تا شام فرخی را بدهیم.» جواب دادند که «فرخی گفته است امشب شام نمیخورم» ساعت بین ۲۱ و ۳۰ دقیقه تا ۲۲ شب بود که نیرومند وارد زندان شد و پایور نگهبان هم از عقب ایشان بودند.
قبر محمد فرخی یزدی
صبح که آقای دکتر هاشمی آمدند، پس از اینکه تمام اتاقها را بازدید نمودند، برای عیادت فرخی آمدم دمِ پنجره بیمارستان، بنده صدا زدم: «آژدان کلید را بیاورید که هم چای فرخی را بدهم و هم دکتر او را معاینه کند.» کلید را آوردند درِ اتاقِ فرخی را باز کردند. دکتر هاشمی به جلو، بنده از عقبِ ایشان، پایور نگهبان یزدی هم از رفقای ما داخل شده و علی سینکی هم با ما بود.
مشاهده کردم فرخی روی تخت بر خلاف همیشه دراز کشیده، چون همه روزه که وارد میشدیم به پا ایستاده و پس از سلام و تعارف، چند بیتی اشعار و رباعی که ساخته بود برای ما میخواند. وضعیت فرخی اینطور بود: یک پایش از تخت آویزان و یک دستش روی تنه و جلوی یقه پیراهن، یک دست دیگر او روی شکم، چشمانش باز و گود افتاده بود.
از مشاهده این وضعیت دکتر هاشمی و من و علی چنان تکان خوردیم که یزدی و پایور نگهبان که همراه ما بودند ملتفت به این موضوع شدند.... وقتی فرخی را مرده مشاهده کردم، چون انتظار دیدن چنین وضعیتی را نداشتم، تکان سختی خوردم و دکتر هاشمی مدت یک ساعت در حالت بهت بود و پشت میز نشسته، ولی نمیتوانست دفتر نگهبانی و نسخهها را بازدید کند.»
علاوه بر محمد فرخی یزدی تقی ارانی، سردار ساعد بختیاری و عبدالحسین تیمورتاش بسیاری دیگر، قربانیان دوره خفقان پهلوی اولند. پس از اخراج رضا شاه که برخی پردهها کنار رفت، قاتلان این سه تن به پای میز محاکمه کشیده شدند.
سرنوشت پزشک قصیالقلب داستان ما با اخراج رضا شاه در ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ از ایران به تیرگی رو کرد. احمدی بعد از این غائله به عراق گریخت و در لباس عربی شناسایی و دستگیر و به ایران تحویل داده شد و در مهر ۱۳۲۰ مقدمات محاکمه ماموران شهربانی و نظمیه تهران فراهم شد و افراد مقصر در این پرونده تحت تعقیب قرار گرفتند.
احمدی به خوبی میدانست در دوران خدمتش در شهربانی و زندان قصر، خانوادههای زیادی از قربانیانش دست از سرش بر نمیدارند، ابتدا از خانهاش به خانهِ دوست و آشنا فرار کرد، اما سرانجام با مقداری پول و گذرنامهای جعلی راهی عراق شد، اما ایرانِ تیمورتاش از فرزندان عبدالحسین تیمورتاش که به خونخواهی پدرش قسم خورده بود، در جستوجوی او به کربلا و نجف و کاظمین رفت، اما پزشک احمدی را در فندقالمناف بغداد در حالی که با تغییر رنگ مو و گذاشتن ریش تغییر چهره داده بود، به دام انداخت.
در جریان محاکمه پزشکی احمدی، مقامات مافوق او از اتهامات وارده تبرئه شدند، اما دادگاه، او را محکوم به اعدام کرد. دادگاه دیوان عالی جنایی نیز در تاریخ ۳۰ بهمن ۱۳۲۲ پزشکی احمدی را در قتل محمد فرخی یزدی و جعفرقلی خان بختیاری مقصر دانست و حکم اعدام با طناب دار در میدان توپخانه تهران را به اجرا گذاشت.
سرگرد غلامحسین بقیعی، مامور شهربانی دوره پهلوی پدر که از شاهدان مراسم اعدام پزشک احمدی بود در کتاب خاطراتش، نوشت: «یکی از مسایل مهم روز که پیوسته در مطبوعات منعکس میشد، محاکمه پزشک احمدی بود. یک روز روزنامه فروشها داد میزدند. فوقالعاده. به دار زدن پزشک احمدی. فردا در میدان توپخانه. فوقالعاده. اذان صبح خود را به آنجا رساندم. غوغای غریبی بر پا بود. یک تیر چوبی بسیار بلند با قرقره و طناب مخصوص در ضلع غربی میدان به چشم میخورد.
نماینده دادستان حکمش را قرائت نمود و قاضی عسکر از احمدی خواست تا استغفار و توبه کند و از مأموران خواست اجازه دهند محکوم دو رکعت نماز بخواند. پس از نماز روی چهارپایه زیر چوبه دار ایستاد و فریاد زد: «ای مردم من قاتل نیستم، یگانه گناهم اینه که دستور مافوقم را اجرا کردم و حالا، چون از همه ضعیفترم، همه چیز به گردن من افتاده، قاتل اصلی، سرتیپ مختار و خودِ رضا شاهه»، اما پاسبانها بیش از این مهلتش ندادند، حلقه طناب را به گردنش انداختند و به سرعت بالا کشیدند.»
منابع:
یادداشتهای زندان (ا. آهن) احسان طبری. ۲۳ و ۲۴
ماجرای قتل سردار اسعد بختیاری، تدوین: حمید رضا دالوند، ص ۱۸۹ به بعد
حسین مکی، تاریخ بیست ساله ایران، جلد پنجم، تهران، نشر ناشر، ۱۳۶۹، ص ۹۰
محمود طلوعی، بازیگران عصر پهلوی، تهران، نشر علم، چاپ چهارم ۱۳۷۶، ص ۱۹۵
خسرو معتضد، پلیس سیاسی، تهران، انتشارات جانزاده، ۱۳۶۹، ص ۲۷۱ تا ۲۷۳ و ۲۷۸
محسن عزیزی، سجاد پناهی فر، روانشناسی استبداد رضاخان، تهران، بی نا، ۱۳۹۴، ص ۱۹-۲۲
دفاعیات احمد کسروی از سرپاس مختاری و پزشک احمدی؛ انتشارات خاوران: پاریس، پاییز ۱۳۸۳
ناهید فرهادنیا؛ مجله: پیام بهارستان - زمستان ۱۳۹۱، دوره دوم، سال پنجم - شماره ۱۸ - ص ۵۳۲ و ۵۶۴
غلامحسین بقیعی، انگیزه: خاطراتی از دوران فعالیت حزب توده، تهران، خدمات فرهنگی رسا، ۱۳۷۳، برگهای ۲۵۱ و ۲۵۲
و در مشهد داروخانه داشته و الان شده پاساژ.
لطفا دقت فرمایید
درود بر تو فرارو بابت این یادآوری درست!
رساتر گر شود این نالهها فریاد میگردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد میگردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنه فولاد میگردد
دلم از این خرابیها بود خوش زانکه میدانم
خرابی چونکه از حد بگذرد آباد میگردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه حداد میگردد
زین محبس تنگ در گشودم رفتم
زنجیر ستم پاره نمودم رفتم
بی چیز و گرسنه و تهی دست و فقیر
زانسان که نخست آمده بودم رفتم