به گزارش فرارو به نقل از فارین پالسی، تاریخ طولانی قرن بیستم که از سال ۱۸۷۰ تا ۲۰۱۰ میلادی امتداد دارد در وهله نخست تاریخ چهار موضوع است: رشد مبتنی بر فناوری، جهانی شدن، استثناگرایی امریکایی و اطمینان به این که بشریت دست کم میتواند به سمت اتوپیا (آرمانشهر) حرکت کند زیرا دولتها قادر خواهند بود چالشها و مسائل سیاسی و اقتصادی را حل کنند.
با این وجود، دوبار در آن قرن طولانی در فاصله سالهای ۱۸۷۰ تا ۱۹۱۴ و در فاصله سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۷۵ میلادی آن چه نسلهای پیشین آن را نزدیک به اتوپیا مینامیدند به سرعت نزدیک شد. تا پیش از سال ۱۸۷۰ میلادی تنها افراد خوش بین اطمینان داشتند که بشر ممکن است راهی به اتوپیا داشته باشد و حتی برای آنان این مسیر جادهای ناهموار قلمداد میشد که مستلزم دگرگونیهای عظیم جامعه انسانی و روانشناسی بود. یکی از این آرمانشهرها ایده کارل مارکس بود.
او و همکار نزدیکاش «فردریش انگلس» که در سال ۱۸۴۸ میلادی تئوری خود را به نگارش درآوردند و این نظریه را مطرح کردند که در میانه «عصر بورژوازی» قرار دارند زمانی که مالکیت خصوصی و مبادله مبتنی بر بازار به عنوان اصول سازماندهی اساسی در جامعه بشری عمل میکردند و انگیزههای قدرتمندی را برای تحقیقات علمی و توسعه مهندسی ایجاد میکردند و مشوق سرمایهگذاریهای تجاری برای به کارگیری شگفتیهای فناوری به منظور تقویت بهره وری انسان فراتر از تصورات قبلی بودند.
مارکس و انگلس پدیدههای مرتبطی را دیدند که این دوره را هم به عنوان نجات دهنده و هم شیطان تعریف میکرد. تا جایی که امکان یک جامعه ثروتمند را فراهم کند که در آن مردم بتوانند با یکدیگر همکاری نمایند تا زندگی کاملی داشته باشند نجات دهنده بود. با این وجود، در عین حال کارهای شیطانیشان اکثریت قریب به اتفاق بشریت را فقیرتر نگه داشت و در نهایت مجبور به بردگیای تلختر از قبل شدند.
از نظر مارکس، راه رسیدن به اتوپیا مستلزم هبوط بشریت به یک جهنم صنعتی بود زیرا تنها این امر میتواند باعث نزول از بهشت در قالب یک انقلاب کمونیستی و سرنگونی کامل نظم موجود شود. یکی دیگر از خوش بینان نسبی «جان استوارت میل» بود که اتوپیایی را متصور شد که کمتر نیاز به سرنگونی نظم موجود داشت. میل به آزادی، ابتکار فردی، علم و فناوری معتقد بود اما از معضل مالتوسی نیز عمیقا میهراسید.
اختراعات علمی و به کارگیری فناوری برای ثروتمندان ثروت ایجاد میکند و رفاه طبقه متوسط را افزایش میدهد اما اکثریت عظیم بشریت در طبقه کارگر باقی میمانند و به زندگی مشقت بار خود ادامه میدهند. میل تنها یک راه را متصور شد: دولت باید باروری انسان را از طریق کنترل اجباری تولد کنترل کند. آن زمان همه چیز میتواند خوب باشد.
در سال ۱۸۷۰ میلادی دلایل زیادی برای تردید در این باره وجود داشت که برابری اجتماعی، آزادی فردی، دموکراسی سیاسی و چه رسد به رفاه فراوان ثروتمندان در آینده وجود داشته باشد. ایالات متحده به تازگی از یک جنگ داخلی خونین جان سالم به در برده بود که به کشته شدن ۷۵۰۰۰۰ مرد تقریبا یک دوازدهم سفید پوستان بالغ و یک سیام جمعیت مردان سیاه پوست بالغ انجامید.
استانداردهای معمولی زندگی هنوز به شدت ضعیف بودند. اکثر مردم با معیارهای ما کوتاه قد و اغلب گرسنه و بیسواد بودند. آیا مارکس و میل روندهای روزگار خود را واضحتر از دیگران میدیدند؟ یا آنان به سادگی خوش شانس بودند که چیزی به بزرگی ثروت مادی آینده و احتمالاتی را که ثروت مادی ممکن است برای بشریت ایجاد کند را متصور بودند؟ بشریت پیش از سال ۱۸۷۰ در حال تکان دادن پردهها بود و در سال ۱۸۷۰ چند تغییر عمده قفل را شکست. ورود آزمایشگاه تحقیقات صنعتی، شرکتهای مدرن و جهانی شدن برای نخستین بار در تاریخ بشر فرصتی را برای حل مشکلات مادی ما فراهم ساخت.
علاوه بر این، در آن لحظه بشریت به اندازه کافی خوش شانس بود که یک اقتصاد بازار تقریبا جهانی داشته باشد. همان طور که «فردریش آگوست فون هایک» به دقت مشاهده کرد اقتصاد بازار قادر است انگیزه و هماهنگی را برای ارائه راه حل به منظور رفع مشکلاتی فراهم کند که خود ایجاد کرده است. پس از سال ۱۸۷۰ میلادی مشکل فراهم ساختن کنترل منابع دارایی با ارزش با انبوهی از ملزومات و امکانات رفاهی مورد نیاز تا حد زیادی حل شد.
بنابراین، مسیر به سوی فراوانی مادی انسان قابل مشاهده شد. هر چیز دیگری باید از آن پیروی میکرد. در سال ۱۹۱۴ بدبینی غالب در سال ۱۸۷۰ میلادی امری منسوخ به نظر میرسید. سالهای میانی برای جهان یک رویداد خارق العاده در پیشرفت اقتصادی بشریت بودند. در آن زمان هر دلیلی وجود داشت که فکر کنیم این وضعیت ادامه مییابد: به نظر میرسید که میتوانیم منتظر یک اتوپیا (آرمانشهر) واقعی از فراوانی باشیم آیندهای که در آن اکتشافات علمی بیشتر در آزمایشگاههای تحقیقات صنعتی جهان توسعه یافته و سپس در سراسر جهان از طریق شرکتهای مدرن به اقتصاد جهانی گسترش یابند.
با این وجود، پس از آن جنگ جهانی اول فرا رسید. پس از آن مشخص شد آن چه که خوش بینان ناهنجار و رسوا میدانستند قاعده بود و نمیتوان از دچار شدن به دردسر عمیق اجتناب ورزید. مردم از آن چه اقتصاد بازار به آنان ارائه میداد راضی نبودند. دولتها اثبات کردند که در مدیریت اقتصاد برای حفظ ثبات و تضمین رشد سال به سال ناتوان هستند. گاهی اوقات کشورهای دچار دموکراسی از طریق جمعیتهای درون خود اسیر عوام فریبی اقتدارگرایانه میشدند.
در مواقع دیگر، ثروتمندان و متخصصان برتر نظامی جهان به این نتیجه رسیدند که تسلط در واقع ارزش تلاش را دارد. فناوری و سازمان دهی ظلمهایی با عظمتی بیسابقه را امکانپذیر ساخت و نابرابریهای اقتصادی چه بین کشورها و چه درون کشورها گسترش یافت. گذار جمعیتی به سوی باروری پایین و رشد کم جمعیت سریع بود اما به اندازه کافی سریع نبود که از انفجار جمعیت قرن بیستم با فشارهای اضافی و دگرگونیهای نظم اجتماعی جلوگیری کند.
در طول این فرآیند، جنوب جهانی بیشتر و بیشتر عقب میافتاد زیرا دهه به دهه شاهد بودیم کشورهایی با تولید کمتر از نظر نسبت جامعه علمی کوچکتری داشتند که بر اساس آن بتوانند ذخایر دانش تولیدی اقتصادشان را افزایش دهند. کشورهایی که بدترین عملکرد را داشتند کشورهایی بودند که به اندازه کافی بدشانس بودند که توسط طلسم «ولادیمیر لنین» تحت الشعاع قرار گرفتند و بدین ترتیب مسیر سوسیالیستی را از سال ۱۹۱۷ تا ۱۹۹۰ میلادی دنبال کردند.
شمال جهانی به اندازه کافی خوش شانس بود که پس از جنگ جهانی دوم مسیری را که فکر میکرد راهی به سوی اتوپیا بود دوباره کشف نمود. سرعت رشد اقتصادی در طول سی سال پرافتخار پس از آن در پایان آن در دهه ۱۹۷۰ میلادی مردم را از موفقیت دچار گیجی کرد: رشد سریع صرف راستگرایان را راضی نکرد زیرا احساس میکردند رفاهی که به طور مساوی تقسیم میشود ناعادلانه و تحقیرکننده است.
رشد سریع صرف چپگرایان را نیز راضی نمیکرد زیرا احساس میکردند مشکلات بازار که توسط سوسیال دموکراتها نیز بهینه و مدیریت میشد حتی نسخهای جزئی از اتوپیایی که آنان به دنبال آن بودند را به وجود نمیآورد. بدین ترتیب، جهان چرخشی نئولیبرالی را آغاز کرد. با این وجود، نسخههای خط مشی نئولیبرالی باعث متمایل شدن روند به سوی اتوپیا نشد.
از سال ۱۸۷۰ تا ۲۰۱۰ میلادی ۱۴۰ سال بود. چه کسی در سال ۱۸۷۰ میلادی به اندازه بشریت فقیر در آن زمان فکر میکرد که تا سال ۲۰۱۰ میلادی بشریت این توانایی را خواهد داشت که برای هر فرد منابع مادی بیشتری از آن چه در سال ۱۸۷۰ تصور میشد فراهم کند؟ و چه کسی فکرش را میکرد که با این منابع بشریت نمیتواند از آن برای نزدیک شدن به یک اتوپیای واقعی استفاده کند؟ در اوایل دهه ۱۸۰۰ میلادی «ناتان مایر روچیلد» ثروتمندترین مرد آن زمان تنها به دنبال یک چیز در سال ۱۸۳۶ میلادی بود: یک دوز آنتی بیوتیک تا در ۵۰ سالگی به دلیل آبسه عفونی نمیرد. امروز ما نه تنها میتوانیم انواع چیزهایی را که در سال ۱۸۷۰ تولید شدهاند با تلاش بسیار کمتر انسانی تولید کنیم بلکه میتوانیم به راحتی وسایل تجملاتی را نیز تولید نماییم.
با این وجود، از سال ۲۰۱۰ میلادی ما متوجه شدیم که تا انتهای مسیر اتوپیا را نپیمودهایم. علاوه بر این، برای ما انتهای مسیر اتوپیایی دیگر قابل مشاهده نبود حتی اگر پیش فکر میکردیم که این طور است.
در پس زمینه و پیش زمینه اغلب آن چه از اتوپیا در ذهن داشتیم آزمایشگاههای تحقیقات صنعتی بودند که چیزها را کشف کرده و شرکتهای بزرگ آن را توسعه میدادند و به کار میگرفتند و اقتصاد بازار جهانی شده بود که همه آن موارد را هماهنگ میکرد. با این وجود، از برخی جهات اقتصاد بازار بیشتر مشکل بود تا راه حل.
اقتصاد بازار تنها حقوق مالکیت را برسمیت میشناخت و مردم حقوقی را برای جامعهای میخواستند که آنان حمایت کند. آنان درآمدی را میخواستند تا باعث شود به منابعی که شایستهشان بود دست یابند و ثبات اقتصادیای را میخواستند که به آنان شغل مداوم را عرضه کند. علیرغم تمام پیشرفتهای اقتصادی که در طول قرن بیستم حاصل شد تاریخ این دوره به ما میآموزد که ثروت مادی در ساختن اتوپیا کاربرد محدودی دارد. این یک پیش نیاز ضروری است اما کافی نیست. اینجاست که نظر «جان مینارد کینز» اقتصاددان درباره دائمیترین مشکل مطرح میشود این که چگونه «عاقلانه، دلپذیر و خوب زندگی کنیم»؟ آن چه بازار میگیرد و میدهد تحت الشعاع امیدها و ترسهای ناشی از دیگر خواستهها و نیازها میباشد و اغلب نیز این گونه بوده است.
در دهه ۲۰۰۰ میلادی چهار تحول همزمان با یکدیگر به دوره زمانی طولانی قرن بیستم پایان دادند و در کنار یکدیگر ممکن است پایانی بر زمان میل بشر به سوی اتوپیا (آرمانشهر) باشند. اولین مورد در سال ۱۹۹۰ اتفاق افتاد زمانی که صنایع بسیار نوآورانه و مولد آلمان و ژاپن با موفقیت پیشروی فناوری ایالات متحده را به چالش کشیدند و زیربنای استثناگرایی آمریکایی را تضعیف کردند. دومین مورد در سال ۲۰۰۱ میلادی رخ داد زمانی که اشکال خشونت مذهبی متعصبانهای که همه ما فکر میکردیم قرنها در حال عقب نشینی بودند دوباره شعلهور شد و کارشناسان چانههای خود را خاراندند و در مورد «جنگ تمدن ها» نظر دادند.
سومین مورد رکود اقتصادی بود که در سال ۲۰۰۸ میلادی آغاز شد زمانی که مشخص شد ما درسهای کینزی دهه ۱۹۳۰ میلادی را فراموش کردهایم و ظرفیت یا اراده لازم برای انجام کارهای لازم را نداریم. چهارمین مورد شکست جهان در طول دوره تقریبا ۱۹۸۹ میلادی تا به امروز در اقدام قاطع برای مقابله با گرمایش جهانی بود. تاریخ پس از تلاقی این رویدادها به طور قابل توجهی متمایز از تاریخ قبلی به نظر میرسد گویی که برای درک آن نیاز به یک روایت بزرگ جدید و متفاوت وجود دارد.
این که قرن طولانی بیستم تا سال ۲۰۱۰ میلادی به پایان رسیده و احیا نخواهد شد با گسست بعدی در تاریخ ۸ نوامبر ۲۰۱۶ میلادی زمانی که «دونالد ترامپ» در انتخابات ریاست جمهوری آن سال آمریکا پیروز شد مورد تایید قرار گرفت. در آن لحظه، مشخص شد که هر یک از چهار تحول تعیین کننده قرن بیستم قابل بازسازی نیستند. رشد اقتصادی در حوزه آتلانتیک شمالی به طور قابل توجهی کاهش یافته بود. جهانی شدن روندی معکوس را طی کرد و طرفداران کمتر و دشمنان بیشتری داشت.
به علاوه، مردم در نقاط دیگر جهان (به درستی) دیگر ایالات متحده را به عنوان یک کشور استثنایی یا دولت ایالات متحده را به عنوان یک رهبر قابل اعتماد در صحنه جهانی قلمداد نمیکردند. زمانی که زمانی که ۳۴۵۳۲۳ آمریکایی (و احتمالا بیش تر) تنها در سال ۲۰۲۰ بر اثر کووید-۱۹ جان باختند این قضاوتها به شدت تقویت شد.
در آن زمان بود که مردم از خود پرسیدند چگونه میتوان از امریکا انتظار داشت که ساخت یک سلاح زیستی چینی را پیش بینی کند؟ علم و فناوری از نظر توسعه بسیار سریع و موفقیتآمیز واکسنهای قدرتمند شگفتانگیز است. با این وجود، حکومت جهانی تحت رهبری ایالات متحده پیش از گسترش گسترده ویروس کرونا و سویه تازه در واکسیناسیون جهانی ناتوان بوده است.
علاوه بر این، اگر نگوییم اعتماد به آینده از بین رفت اما بسیار کاهش یافت. تهدید گرمایش جهانی شیطان مالتوسی بود. تنها جایی که اعتماد به آینده در آن قوی به نظر میرسید در میان کادرهای حزب کمونیست چین بود که خود را هدایتگر بشر در حالی میدیدند که پرچم سوسیالیسم با ویژگیهای چینی را برافراشته و توسط تفکر «مائوتسه تونگ»، «دنگ شیائوپینگ» و «شی جین پینگ» هدایت میشدند. با این وجود، از دید ناظران خارجی این بیشتر شبیه سرمایه داری نظارتی دولتی مستبد و فاسد با ویژگیهای چینی بود (اگرچه به آرمانهای برابریخواهانه آرمانشهری «بهروزی مشترک» بیشتر توجه کرد).
بنابراین، بعید به نظر میرسید که صعود احتمالی چین برای خارجیها نوید بخش گام رو به جلویی در مسیر اتوپیا باشد. در عوض، به نظر میرسید که نشان دهنده بازگشتی به چرخه حکمرانان و و افراد تحت حکمرانی است: قویترها به آن چه آرزو دارند چنگ میزنند و ضعیفان از آن چه باید رنج میبرند.