صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۵۷۳۳۷۰
پدر رفته رفته ناتوان می‌شد، حواس پرت و منزوی. مادر قوی‌تر می‌شد برای نگهداری از او که دیگر پای بیرون رفتن از خانه را هم نداشت. نگهداری از پدر را تا لحظه اخری که با او وداع کرد به تنهایی انجام داد. چراغ خانه ما سه سال پیش ۱۸ روز بعد از طولانی‌ترین شب سال خاموش شد.
تاریخ انتشار: ۱۵:۰۱ - ۱۶ شهريور ۱۴۰۱

 چه کسی می‌داند زندگی با پدری که عزیزتر از جان است و رفته رفته اخلاقش تغییر می‌کنه و دیگر به یادت نمی‌آورد چقدر سخت است. پدری که نمی‌دانستی چرا این اواخر اعضای خانواده اش را همان دلسوزان همیشگی نمی‌داند. نمی‌دانستی چرا با جبر روزگار کنار نمی‌آید. شاید همه این‌ها را به حساب روزگار می‌گذاشتی، اما یک نشانه بود برای بروز بیماری به نام «آلزایمر».

وقتی اوج گرفت که در بیمارستان بستری شد. از آن به بعد دیگر به جبر روزگار و رفتار اعضای خانواده واکنش بدی نداشت. آرام شده بود. ترسیده، گوشه گیر و وابسته بیش از هر زمان دیگر به همسری که نیم قرن را با او زندگی کرد. از بین همه ما مادرم را بهتر می‌شناخت. به او بیشتر اعتماد داشت همین شد که همه کار‌ها رفته رفته به دوشش افتاد. بچه‌ها کنار رفتند مادرم اجازه نمیداد عزت پدر پیش چشم بچه‌ها کم شود و با همین اعتقاد برایش مادری کرد. گاهی حتی در توهماتش آن روز‌ها که به سختی خانواده اش را به یاد می‌آورد.

مادر بازهم بدخلقی‌ها را تحمل می‌کرد انگار او بیشتر از ما می‌دانست که فراموشی چیست و چه خصوصیاتی را به همراه دارد. مگر می‌شود مردی که از خودت سال‌ها بزرگتر هست را نگهداری کنی و مریض نشوی، ولی نمیدانم خدا چه توانایی به او داد که بتواند از شوهرش نگهداری کند تا جایی که خودشان را بی نیاز به ما بداند.

پدر رفته رفته ناتوان می‌شد، حواس پرت و منزوی. مادر قوی‌تر می‌شد برای نگهداری از او که دیگر پای بیرون رفتن از خانه را هم نداشت. نگهداری از پدر را تا لحظه اخری که با او وداع کرد به تنهایی انجام داد. چراغ خانه ما سه سال پیش ۱۸ روز بعد از طولانی‌ترین شب سال خاموش شد. حالا مادر تنها مانده و درد‌هایی که از نگهداری چند ساله بیمار در خانه به سراغش آمده...

عکاس: منصوره قلیچی

برچسب ها: آلزایمر
ارسال نظرات