صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

در گذر زمان تنها تفال به حافظ در فرهنگ عامیانه ما باقی مانده است. در ادامه فال حافظ مخصوص روز ۶ شهریور ماه ۱۴۰۱ از نظر خوانندگان محترم می‌گذرد. فال به حافظ ۶ شهریور را بخوانید.
تاریخ انتشار: ۰۹:۵۱ - ۰۶ شهريور ۱۴۰۱

فرارو- فال گرفتن از  آثار ادبی، از باور‌های کهن این مرز و بوم است. در گذر زمان ساکنان این خاک به ادیبانی که گمان می‌بردند بهره‌ای از کلام حق دارند رجوع می‌شد. با این حال، اما در گذر زمان تنها تفال به حافظ در فرهنگ عامیانه ما باقی مانده است.

چرا نه در پی عزم دیار خود باشم

چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم

غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

به شهر خود روم و شهریار خود باشم

ز محرمان سراپرده وصال شوم

ز بندگان خداوندگار خود باشم

چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی

که روز واقعه پیش نگار خود باشم

ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان

گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم

همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود

دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ

وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم

شرح لغت: اولی: به فتح اول و سکون دوم و الف مقصوره در آخر سزاوارتر /واقعه: به کسر سوم مرگ /بخت گران خواب: طالع سنگین خواب.

تفسیر عرفانی:‌

چرا در پی بازگشت به وطن مألوف خود نباشم؟ و چرا خاک آستان درگاه محبوب نگردم؟ مقصود او از این شعر این است که، هر آن کس که قدم در مسیر عشق می‌گذارد و پیوسته به امید وصال او به سر می‌برد، همواره در عشق او ثابت قدم می‌گردد تا خاک درگاه محبوب شود و لطف ازلی او سرچشمه‌ی هدایت راهش گردد.

تعبیر غزل:

اسیر غم و اندوه روزگار مباش که زندگی را برای خود تلخ و ناگوار می‌سازی. امیدوار باش که روز‌های سختی و دشواری به پایان می‌رسد و روز‌های خوشی و شادکامی در پیش است. پس هیچ گاه امید به آینده و روز‌های شادی و نیکبختی را از دست مده تا موفقیت و کامیابی برای شما به وجود آید. انشاالله!

ارسال نظرات
ناشناس
۱۱:۴۷ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۶
فقط به شعر حافظ یه چیز میشه گفت: الله اکبر!
ناشناس
۱۱:۴۴ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۶
اعجوبه ایست حافظ
واقعا آدم از خوانش شعراش به وجد میاد
ناشناس
۱۱:۴۳ - ۱۴۰۱/۰۶/۰۶
منم یه فال به حافظ میزنم براتون:
حافظ » غزلیات »

غزل شمارهٔ ۹۴

 

زان یارِ دلنوازم شُکریست با شکایت

گر نکته دانِ عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و مِنَّت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدومِ بی عنایت

رندانِ تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شبِ سیاهم گم گشت راهِ مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکبِ هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نَیَفزود

زِنهار از این بیابان وین راهِ بی‌نهایت

ای آفتابِ خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بِگُنجان در سایهٔ عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟

کِش صد هزار منزل بیش است در بِدایت

هر چند بردی آبم، روی از دَرَت نَتابم

جور از حبیب خوشتر کز مُدَّعی رعایت

عشقت رِسَد به فریاد ار خود به سانِ حافظ

قرآن ز بَر بخوانی در چاردَه روایت