فرارو- امیر هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه، شاعر و نویسنده سرشناس ایرانی در گذشت.
یلدا ابتهاج در صفحه اینستاگرام خود خبر درگذشت پدرش را تائید کرده است.
یلدا ابتهاج در پستی در صفحه اینستاگرام خود نوشت:
«بگردید، بگردید، درین خانه بگردید
درین خانه غریبید، غریبانه بگردید
سایه
سایه ما با هفتهزارسالگان سربهسر شد»
امیر هوشنگ ابتهاج ششم اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد، وی اولین فرزند میرزا آقا خان ابتهاج و فاطمه رفعت و تنها پسر یک خانواده ۴ فرزندی بود. پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پور سینای این شهر بود.
هوشنگ ابتهاج شروع تحصیل و ادامه تحصیلات ابتدایی و بخشی از تحصیلات دبیرستانی در مدارس عنصری، قاآنی، لقمان و شاهپور در شهر رشت سپری کرد و بعد برای کلاس پنجم متوسطه در دبیرستان تمدن تهران مشغول به تحصیل شد.
هوشنگ ابتهاج در سال ۱۳۱۸ با موسیقی و سرودن شعر آشنا شد. وی در آغاز، همچون شهریار، چندی کوشید تا به راه نیما برود؛ اما، نگرش مدرن و اجتماعی شعر نیما، به ویژه پس از سرایش ققنوس، با طبع او که اساساً شاعری غزل سرا بود؛ همخوانی نداشت. پس راه خود را که همان سرودن غزل بود؛ دنبال کرد.
ابتهاج مدتی به عنوان مدیر کل شرکت دولتی سیمان تهران مشغول به کار بود.
وی از سال ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۶ سرپرست برنامه گلها در رادیوی ایران، پس از کنارهگیری داوود پیرنیا و پایهگذار برنامه موسیقایی گلچین هفته بود. تعدادی از غزلهای او توسط خوانندگان ترانه اجرا شده است.
امیر هوشنگ ابتهاج در سال ۱۳۳۷ با خانم آلما مایکیال ازدواج کرد. حاصل ازدواج هوشنگ ابتهاج و آلما مایکیال چهار فرزند به نامهای یلدا «۱۳۳۸»، کیوان «۱۳۳۹»، آسیا «۱۳۴۰»، و کاوه «۱۳۴۱» است.
هوشنگ ابتهاج
در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
دیریست گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو؟ این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...
دیریست گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمههای تیره و غمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه
زودست گالیا!
در من فسانهٔ دلدادگی مخوان!
اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!
زودست گالیا! نرسیدست کاروان ...
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو،
عشق من ....
روح شان شاد
"قلب تپنده غزل، بامداد امروز در شهر کلن آلمان خاموش شد. با رفتن ابتهاج آخرین برگ از دفتر پرحادثهی غزل معاصر ورق خورد و شعر پارسی واپسین بازمانده سترگ خودش را از دست داد"
ای ایران .ای سرای کهن..........
روحت قرین رحمت آفریدگار
به گزارش جماران به نقل از پرتال امام خمینی(س)، در گفتگوی مجله مهرنامه با هوشنگ ابتهاج خاطرهای از امام نقل شده است که جالب توجه است.
وی در بخشی از این گفتوگو درباره دیدار اعضای کانون نویسندگان با امام خمینی میگوید:
«در این دیدار من نبودم. سیاوش کسرایی رفته و آمده بود و گفته بود که چشمهایش ابهت داشت و نمیشد به آن نگاه کرد. احسان [طبری] خیلی از آقای خمینی شعر برای ما خواند. ظاهراً آقای خمینی در جوانی که طلبه بود شعر میگفت.
آقا روحالله با جسارت حرف میزد
یکی که با آیتالله بروجردی نزدیک بود و خودش از خانواده علما بود و آخوند نبود، آخر هفته میرفت پیش آقای بروجردی. به من میگفت که طلبهای بود آن موقع (آقای خمینی را میگفت که آقا روحالله به او میگفتند) او میآمد پیش آقای بروجردی. تنها کسی بود که با جسارت حرف میزد. آقای بروجردی چیزی مثل گوشتکوب داشت که به زمین میزد تا برایش چای بیاورند. آقای خمینی خطاب به آقای بروجردی گفته بود این چه کاری است؟ دنیا عوض شده. یک زنگی کنارتان بگذارید و هر وقت چیزی میخواهید آن را فشار بدهید. هفته بعد که رفتیم دیدیم کنار آقای بروجردی زنگ بود.»
هیتلر هم از هنر نقاشی بسیار خوبی برخوردار بود
اینکه شما میفرمایید هر کسی ممکنه اشتباه کنه درست نیست.
اشتباهات تاثیرگذار تا ابد اثرشونو میزارن.
ضمن اینکه اگر شما اعتراف به اشتباه و محاسبه غلط بکنی باز قابل بازنگری خواهد بود
اما افسوس از اشتباهات فاحشی که پشیمانی هم در بر نداشته
فقط دنبال آدرس کوچه علی چپ میگردند
مثل قیام کاوه
نه حافظ که میگه گوشه نشین شو
تا حالا دقت کردین که روزبهروز شاهنامه کمرنگ تر میشه
تا حالا به عقاید متقابل فردوسی و حافظ دقت کردین؟؟؟
خدا بیامرزد
گر سر كنم شكايت هجران غريب نيست
جانم بگير و صحبت جانانهام ببخش
كز جان شكيب هست و ز جانان شكيب نيست
گم گشتهی ديار محبت كجا رود؟
نام حبيب هست و نشان حبيب نيست
عاشق منم كه يار به حالم نظر نكرد
ای خواجه درد هست و لیكن طبیب نیست
در كار عشق او كه جهانیش مدعی است
اين شكر چون كنیم كه ما را رقیب نیست
جانا نصاب حسن تو حد كمال یافت
وین بخت بین كه از تو هنوزم نصیب نیست
گلبانگ سایه گوش كن ای سرو خوش خرام
كاین سوز دل به نـالهی هر عندليب نيست روحش شااااد
یا حسین بن علی
خون گرمِ تو هنوز
از زمین میجوشد
هر کجا باغ گل سرخی هست
آب از این چشمهی خون مینوشد
کربلاییست دلم!
سرِ حق بر نیزه ست
خیل آزادگی آوارهی صحرای ستم
از سیهکاری شمران و یزیدان فریاد
یا حسین بن علی
همتت همره حق جویان باد!
آه از این باد بلا خیز که زد در چمنم
دیدم که برنگشتی . ناچار گریه کردم
که بوی عود دل ماست در مشام شما
تنور سینه سوزان ما بیاد آرید
کز اتش دل ما پخته گشت خام شما
روحش شاد
چه وحشتی داره این بی کسی
و چه افسوس که دور از ارغوانش بود
کراست سایه در این فتنه ها امید امان
شد آن زمان که دلی بود در امان امید
می بینم
آن شکفتن شادی را
پرواز بلند آدمیزادی را
آن جشن بزرگ روز آزادی را
مولانا، حافظ، سعدی، فردوسی، خیام، عطار، اینها ستاره هایی هستند که از ازل تا ابد تکرار نمیشن. قابل مقایسه با هیچ کس نیستند
روحت شاد مرد بزرگ. هميشه در دلم خواهي بود
وین جان بر لب آمده، در انتظار توست
روحت شا د
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت.»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه
ولی به گرد پای حافظ هم نمیرسه
اين چه شيوه و رسم ابراز ادب و احترام است. فكر كن خودت بعد 200 سال مرده بوده باشي و بگويند خدا بيامرزدش مكانيك خوبي بود ولي پيچها را به اندازه بهمن مكانيك سفت نمي كرد و يا چيزي شبيه اين!!!
روحش شاد
شاعر خوبی بود و خیلی با احساس شعر رو عجین می کرد
در تابش این کورهی زندگیسوز بیمهری و نافرزانگی، دیگر به کدام سایه پناه باید برد؟
آری دیگر به دشت پرملال شب، پرنده پر نمیزند.
تسلیت، تسلیت، تسلیت.
پر می گشاید و شادمان از این پریدن است
روحش شاد و نامش جاودان
ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پرخون
خورشیدی خجسته رسید
اگر چه دلها پرخون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است، وای گلگون است
که دست دشمن در خون است
ای ایران غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد
راه ما، راه حق، راه بهروزی است
اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی است
صلح و آزادی جاودانه
در همه جهان خوش باد
یادگار خون عاشقان، ای بهار
ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد
شاید من اشتباه میکنم
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از جهان بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید...
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازی ست که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درۀ غم می گذرند؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می شروعند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من..
تا شرح ان دهم که غمت با دلم چه کرد
خون میرود نهفته از این زخم اندرون
ماندم خموش و اه که فریاد داشت درد
این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دلها نگشت سرد
همه رفتند ازین خانهف خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
رفت و اين آشيانه خالي ماند...
اگر هم دلایل جهنم خاورمیانه بگردیم، ایشان در صدر نیستند و افراد در دسترس تری به مراتب موثرند.
به شما که چه بود؟ تو که خیلی خوبی ولی مردم ازت متنفر هستند بهتری یا این بنده خدا که این همه مردم براش رحمت میفرستند؟
چرا دیدگاه شما اینقدر منجمد هست؟
بهترین چیز دعای خیر مردمه . این چیزا رو که شماها بهتر از حفظ هستید.البته فقط از حفظ هستید بقیه واقعا بهش عمل میکنن
چپ فحش نیست یه مکتب فکریه، مطمئنی میدونی مفهومش چیه؟
رحمت؟ دعای خیر؟
روح بلندت شاد
شما اصلا معنی چپ و چپ گرا بودن رو میفهمید !!!
واقعا مملکت و خود ما مردم اگه میخواستیم متعالی تر باشیم راه بسته نبود ولی جامعه رو با فضاحت تکه تکه کردیم چون
ژست سیاست مدار مظلوم و رهبر ایدئولوژیک رو با وقاحت تمام امثال ازغدی و طالب زاده و رضا پهلوی و مجاهدین و عباسی گرفتن
رسانه ها و منابع اخبارمون شدن افق و من و تو و کیهان
موقعیت های رشد مسئولین داخل و خارج هم شدن دانشگاه ا.ص و دیوار سفارت و خیانت و دزدی و ترور
اینفلوئنسرامون هم تتلو و شاخ های اینستا
هنرمون هم شد این مسخره بازی لجن های ماهواره ای و صداوسیما
حیف وگر نه ما در هنر و فرهنگ و علم و سیاست امثال شجریان و سایه و میرزاخانی و ... کم نداشتم که خود من و بعضی های دیگه، کمتر سراغی ازشون گرفتیم.
يك شب زچمن رفت، چه در دانه گُهَر بود
شكر است قضا را و از اين درد چه چاره؟
يا رَب كرمي كن، كه ارباب اثر بود
ولی روحش، شاد.
و هیچکدام از این رفقا در کعبه آمال خودشون از دنیا نرفتند...
به دوستان درگذشته اش مانند اساتید لطفی شجریان و...پیوست
چقدر جای شجریان، لطفی و حالا هم سایه خالی است؟
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
ستون های هنر و فرهنگ اصیل ایران که به سختی می توان آنها را جایگزین کرد.
نگران تبر به دستانم در عصر خالی از اسطوره
.تن مان لرزید...
راستی نگران نباش به قول "آن یکی بزرگ "
" در تاریکی چشمان باز یا بسته تفاوتی نمیکند " ...
صبح یلدا و سراب از دست داد
حافظ اشعار حافظ را چه زود
در امرداد خزان از دست داد
یاد شبگیرت همیشه زنده است
گوییا نی بانگ خود از دست داد
صبح یلدا و سراب از دست داد
حافظ اشعار حافظ را چه زود
در امرداد خزان از دست داد
یاد شبگیرت همیشه زنده است
گوییا نی بانگ خود از دست داد
مرده آنست که نامش به نکویی نبردند
ایران تسلیت
در پای اجل یکان یکان پست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
می رفت آفتاب و به دنبال می کشید
دامن ز دست کُشته خود ، روزِ نیمه جان !
خونین فتاده روز از آن تیغِ خون فشان،
در خاک می تپید و پیِ
یار می خزید !
خندید آفتاب که : این اشک و آه چیست ؟
خوش باش روزِ غمزده ! هنگام رفتن است .
چون من بخند خرم و خوش این چه شیون است ؟!
ما هر دو می رویم ، دگر جایِ شکوه نیست.
نالید روز خسته که : ای پادشاه نور !
شادی از آن توست نه از آنِ من : بلی ؛
ما هر دو می رویم ازین رهگذر
ولی ،
تو می روی به حجله ومن می روم به گور !!!
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟ یا گرفته ست هنوز؟
با شنیدن این خبر با صدای بلند گریستم. چه انسانی، چه گوهری، دوست داشتنی و شریف ........... ایرانم تسلیت
درود بر شما. چه خوب گفتید. شاعری که از "درد" مردم بگه دیگه نمونده.
بیشمار سله بگیر شاعر دربار شدند