صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۵۶۵۵۸۴
آن‌ها ۱۶ نفرند؛ خانواده عزیزی و عباسی. دست جمعی آمده‌اند به زیارت. این دو باجناق سن و سال‌دار از همان ۴ دهه پیش که از یک خانواده زن گرفتند، با هم جفت و جور بودند تا الان. حالا سال‌ها گذشته و «حاج علی عباسی» و کربلایی «شمس‌علی عزیزی» پیرمرد شده‌اند و چند سر عائله دارند؛ داماد، عروس و نوه.
تاریخ انتشار: ۱۲:۰۳ - ۱۲ مرداد ۱۴۰۱

این گزارش روایت‌هایی است از چند نفر از قربانیان سیل افرادی که مفقود شده‌اند و بازمانده‌های که در پی آن‌ها هستند. توصیفی کوتاه، خلاصه و مختصر از یک مصیبت و فاجعه بزرگ.

به گزارش همشهری، درمانده و وحشت زده فریاد می‌زند: «آن کنج مغازه را بگردید؛ به پیر به پیغمبر صدای جیغ و گریه یک بچه از اینجا می‌آمد. مادرش هم همینجا جلوی مغازه بود. به این ستون چسبیده بود. جان می‌کند تا بچه‌هایش را نجات بدهد...» او حاج رضاست. مردی که در میانسالی جور روزگار تا زانو او را در گل فرو برده. آشفته است و حیران.

مرد جوانی در نزدیک‌ترین نقطه محل تجسس ایستاده. تیله چشمانش می‌لرزد. نگاهش سرخ و‌تر است. ۶ روز از فاجعه سیلاب می‌گذرد، حالا دیگر همه این مرد را می‌شناسند: «حسن عزیزی».

سرگشته‌ای که تا جسدی پیدا می‌شود بغض، چانه‌هایش را می‌لرزاند و پریشان می‌دود در پی نامی یا نشانه‌ای. همه حواسش به حاج رضاست؛ کسی که سرنخ‌ها و نشانه‌های تقریبا درستی از گمشده‌های او به خاطر دارد.

۴ صبح روز پنجشنبه، ۴ ساعت بعد از آن مصیبت، «حسن» با صدای زنگ تلفن از خواب می‌پرد. پدر پیرش با صدای گرفته‌ای می‌گوید: «آب دستت هست زمین بگذار و به امامزاده داوود بیا...»

او اصلا یادش نیست چطور خود را از قزوین به امامزاده رسانده.

در راه با خود می‌گوید یک سیل آمده دیگر و بچه‌ها یکدیگر را گم کرده‌اند. تصور می‌کند با چند ماشین در گل مانده رو به رو می‌شود که آب افتاده داخل‌شان یا لابد وسایل‌ها را هم آب برده و همه لباس‌شان گلی است و خیس.

او اصلا به ذهنش خطور نمی‌کند که پدر صدایش کرده تا یک تنه بار یک مصیبت بزرگ به دوش بکشد.

مرد جوان، وقتی به امامزاده می‌رسد شوکه می‌شود. انگار زلزله آمده و همه جا کن فیکون شده.

پیرمرد آنقدر فریاد زده که صدایش بالا نمی‌آید. یک چشمش اشک است چشم دیگرش خون. در گوش حسن می‌گوید: «یا علی بگو پسرم. خانه خراب شدیم. زانوهایت نلرزد. مصیبت بر سرمان نازل شده، اگر لازم است وجب به وجب این منطقه را جستجو کن. تا نام و نشانی از جگر گوشه‌هایم پیدا نکردی چشم بر هم نگذار...»

او به دنبال ۶ نفر است؛ ۶ عزیز، ۶ جگر گوشه! تا الان هر جسدی پیدا شده حسن با آن چشم در چشم شده تا شاید نگاهش آشنا باشد.

حاج رضا صاحب یک مغازه پوشاک زیر بازارچه است. مغازه‌ای که حالا دو بیل مکانیکی از پس شخم زدن گل و لای آن بر نمی‌آیند. این ویرانه، فروشگاه بزرگی بوده که در زیرزمین آن قهوه‌خانه‌ای به نام «قدس» دایر بوده. همه این مجموعه چند صد متری را سیل با خود برده و تنها چند ستون شکسته از آن باقی مانده و بخش کوچکی از سقف.

چند روسری هنوز از سقف آویزان است، اما آن‌ها هم تا نیمه رد گل و لای دارند. روسری‌ها دست کم در ارتفاع ۴ متری هستند!

حسن و حاج رضا، هر دو با نگاه لرزان‌شان بازو‌های بیل مکانیکی را دنبال می‌کنند. شاید ۶ گمشده «حسن» اینجا باشند. دو نفر از آن‌ها چند دقیقه پیش پیدا شد. در آمبولانس زیر زیپ بسته کاور‌های سیاه رنگ، خاموش خفته‌اند.

آمبولانس در گل گیر افتاده و هر چه تلاش می‌کند راه به جایی نمی‌برد. انگار آن دو نفری که خفته‌اند، هم دلشان به رفتن نیست. می‌خواهند بمانند تا آن ۴ نفر هم برسند.

حاج رضا هم گمشده‌ای دارد؛ مجید شاگردش. پسر نوجوانی که به همراه دوستش علی شاگرد قهوه خانه، آن شب وقتی تازه آب افتاده بود زیربازارچه با خوشحالی با موبایل شان فیلم می‌گرفتند. اما تا چشم‌شان به غول سیلاب و آن آب کدر خروشان افتاد از ترس کرکره مغازه را پایین کشیدند و ناپدید شدند.

چهارشنبه؛ شامگاه پنجم مرداد

زهرا از سر شب در دلش ولوله است. حمید همسرش می‌گوید: «به «حسن» زنگ بزن می‌دانم تو همیشه دلشوره حسن را داری.»

حسن آرام جان زهراست. هر وقت زهرا با برادر ته تغاری‌اش حرف می‌زند دلش آرام می‌گیرد. حوالی ده شب است. زهرا شماره برادر را می‌گیرد و با هم گپ می‌زنند. اولش دلش آرام می‌شود، اما بعد دوباره دلهره غریبی می‌افتد به جانش.

مادر، به زهرا می‌گوید که برویم داخل صحن آنجا آرام می‌شوی. بقیه هم آماده‌اند برای زیارت.

صحن امامزاده داود (ع) یک ساعت مانده به...

شب است و همه جا سیاه. نور سبز رنگ امامزاده دره را روشن کرده. قاسم سوهان فروش که همه او را حالا می‌شناسند روی چهارپایه ایستاده. وحید شاگردش پرچم سیاه «یا حسین مظلوم (ع)» را به دست‌های قاسم می‌رساند. سر در مغازه سیاه پوش می‌شود.

خانواده پرجمعیت و شلوغی آن طرف صحن نشسته‌اند. بچه‌ها از سر و کول هم بالا می‌روند. همه هندوانه می‌خورند و به مرد میانسال سوهان فروش خیره شده اند.

گاهی نگاهشان می‌دود این طرف و آن طرف و حجره‌های داخل صحن را تماشا می‌کنند که یک به یک به نوبت عاشورایی می‌شوند.

دو مرد سالخورده کنج دنج این جمع، شانه به شانه هم نشسته‌اند؛ گرم. یکی از آن‌ها که چشمانش پر شده از حسرت. رو به دیگری می‌کند و می‌گوید: «دیدی کربلایی دوباره محرم شد، نمی‌دانم چرا از همه روز‌های عمرم فقط محرم و حسین (ع) را به خاطر می‌آورم. یعنی امسال کرونا می‌گذارد با همین جمع مثل چند سال پیش اربعین برویم زیارت؟»

دو مرد سالخورده کنج دنج این جمع، شانه به شانه هم نشسته‌اند؛ گرم. یکی از آن‌ها که چشمانش پر شده از حسرت. رو به دیگری می‌کند و می‌گوید: «دیدی کربلایی دوباره محرم شد، نمی‌دانم چرا از همه روز‌های عمرم فقط محرم و حسین (ع) را به خاطر می‌آورم. یعنی امسال کرونا می‌گذارد با همین جمع مثل چند سال پیش اربعین برویم زیارت؟»

کربلایی شمس علی رو به گنبد سبز امامزاده می‌کند و می‌گوید: «خب حاجی. ازش بخواه. از امامزاده داود (ع) زیارت عموی بزرگوارش حسین (ع) را بخواه.»

حاج علی نفس عمیقی میکشد: «تا اینجا که طلبیده. انشالله امسال همین جمع کربلا...»

یک پیشنهاد

آقا مهدی یکی از داماد‌های حاج علی حوصله زیادی دارد و با کودکان حسابی اخت است. همیشه بچه‌ها او را محاصره می‌کنند، او هم حوصله زیادی دارد و تا خود صبح هم شود دم به دم‌شان می‌گذارد.

فاطمه همسر مهدی، در گوش زهرا و مریم پچپچه می‌کند و می‌گوید: «این بچه‌ها را من می‌شناسم وقتی پای هم می‌افتند خواب و خوراک ندارند. بچه‌ها را به مهدی بسپاریم و برویم بازار.»

بعد نوک انگشتانش را در پهلوی زهرا فرو می‌برد و می‌گوید: «تو هم پاشو و قنبرک نزن دیگر.»

ایلیای ۶ ساله که روی زانوی مادرش زهرا در حال چرت زدن است یک دفعه از جا می‌پرد و می‌گوید: «آخ جون بازار. من هم می‌آیم.»

انگشت سبابه کوچکش را بالا می‌برد. مقابل چشم‌های زهرا یک انگشت تپل بامزه ظاهر می‌شود: «مامان باید برام لواشک بخری با تفنگ اسباب بازی. اصلا هم کوتاه نمی‌یام...»

زهرا، دردانه‌اش را فورا بغل می‌کند و دستان کوچکِ تپل ایلیا را از روی علاقه مثل همیشه کمی گاز می‌گیرد: «شیطون مگه خواب نبودی تو...»

گمشده

زیر یکی از ستون‌های شکسته مغازه حاج رضا جسدی پیدا شده. «حسن» به صورت گلی آن کودک را نگاه می‌کند، شبیه هیچکدام از گمشده‌های او نیست. حاج رضا هم برای شناسایی می‌رود. سر تاسفی تکان می‌دهد. گمشده او هم نیست.

جستجو ادامه دارد. تقریبا همه نقاط امامزاده و بازار تجسس شده، فقط فروشگاه لباس فروشی حاج رضا مانده و قهوه خانه قدس. مغازه حاج رضا و این قهوه خانه طوری خراب شده‌اند که هیچ اثری از قهوه‌خانه وجود ندارد. کف مغازه حاج رضا فرو ریخته بر روی قهوه‌خانه و هیچ اثری از آن نیست. نیرو‌های امداد و نجات می‌گویند اگر گمشده‌ها اینجا هم نباشند باید مسیر رودخانه را جستجو کنیم. مسیری که به شهر ورامین می‌رسد! حدودا ۱۰۰ کیلومتر.

آمبولانس بالاخره از گل بیرون آمده. دو جسدی که در کاور‌های سیاه خفته‌اند را با خود می‌برد. نگاه سراسیمه و بغض‌آلود حسن آن را دنبال می‌کند. سر می‌گرداند و چشم می‌دوزد دوباره به بازو‌های بیل مکانیکی. ۴ گمشده هنوز مانده.

آن ۱۶ نفر

آن‌ها ۱۶ نفرند؛ خانواده عزیزی و عباسی. دست جمعی آمده‌اند به زیارت. این دو باجناق سن و سال‌دار از همان ۴ دهه پیش که از یک خانواده زن گرفتند، با هم جفت و جور بودند تا الان. حالا سال‌ها گذشته و «حاج علی عباسی» و کربلایی «شمس‌علی عزیزی» پیرمرد شده‌اند و چند سر عائله دارند؛ داماد، عروس و نوه.

حاج علی به همراه همسر، دو دختر (مریم و فاطمه)، دو داماد (مهدی حسینی و عباس مقدم) و نوه‌های قد و نیم قدش (باران، الینا، محمد و طاها) آمده و کربلایی شمش علی عزیزی به اتفاق همسر، زهرا دخترش و دامادش (حمید حاتمی) و دو نوه شیرین زبانش (ایلیا ۶ ساله و دیانا ۱۴ ساله).

خانواده عزیزی و عباسی ۴ بعد از ظهر راه درازی را از قزوین آمده اند تا امامزاده.

این دو پیرمرد خوش مشرب قزوینی هنوز هم میانه‌شان با هم گل و بلبل است. از قرار معلوم و از سر خوش اقبالی خانواده‌های آن‌ها هم آب‌شان در یک جوی می‌رود. مثلا زهرا دختر شمس علی با مریم و فاطمه دختر‌های علی تقریبا هم سن و سال هستند و با هم بزرگ شده اند.

جان به جان‌شان کنی از هم جدا نمی‌شوند یا با هم هستند یا تلفنی چانه‌شان گرم صحبت است، آنقدر که داد «عباس مقدم» شوهر مریم، داماد دیگر حاج علی که خیلی هم کم حرف است، در آمده.

این داماد کم حرف رو به مریم، فاطمه و زهرا می‌کند و می‌گوید: «بابا ناسلامتی اینجا جمع نشسته. بیایید حداقل پیش پدر و مادرتان. چه شده باز گعده گرفتید شما که از صبح تا شب با هم هستید حرف هایتان تمامی ندارد...»

این دو خانواده سال‌های سال در بیشتر سفر‌ها و پیک‌نیک‌های زندگی‌شان در کنار هم بوده اند.

مریم ابرو بالا می‌اندازد و به زهرا و فاطمه می‌گوید: «بفرما. نگفتم. بیاید برویم بازار تا این مردا ترش نکردند.»

دلهره

رعد و برق دل آسمان را پاره می‌کند؛ زهرا از ترس از جایش بلند می‌شود و می‌گوید: «هوا خوب نیست کاش می‌رفتیم به زائر سرا.»

آن‌ها در صحن امامزاده طبقه سوم اسکان گرفته‌اند.

باران که شروع می‌شود زهرا پیشنهاد می‌دهد که همه برگردند به زائر سرا.

حاج علی، کربلایی شمس علی و همسران شان به همراه چند نفر دیگر موافقت می‌کنند. اسباب و وسیله‌ها را جمع می‌کنند تا به زائر سرا بروند.

مریم به زهرا می‌گوید: «وسط تابستان یک نم باران است دیگر. بی‌خودی به دلت بد راه نده.»

فاطمه هم می‌گوید: ما که جای‌مان امن است خانه گرفتیم. برویم بازار تا هوا خنک است. هم در باران قدم می‌زنیم و هم برای بچه‌ها خرید می‌کنیم. حیف است در این هوا زیر سقف آسمان نباشیم.»

زهرا متقاعد می‌شود: «باشد پس برویم».

رودخانه

امامزاده داوود در دل یک دره قرار دارد. از صحن امامزاده باید چند پله بالا رفت تا به یک کوچه ۶ متری رسید. این کوچه تنگ و باریک، بازار امامزاده است که شیب تندی به طرف کوهستان دارد. سر و ته این بازارچه ۵۰۰ قدم است. در انتهای این بازارچه رودخانه‌ای قرار دارد. یعنی یک سر بازارچه صحن امامزاده است و آن سوی دیگر رودخانه‌ای که یکدفعه ناپدید می‌شود!

رودخانه قبل از اینکه به بازارچه برسد وارد یک پُل می‌شود که ۶۰۰ تا ۷۰۰ متر ادامه دارد. در واقع این بخش رودخانه تبدیل به یک کانال شده که از ابتدای بازارچه تا آن سوی صحن امامزاده ادامه دارد و مسقف است. بازارچه و قسمتی از صحن امازاده داود بر روی این پل قرار دارند! پلی که دهانه‌اش یک چهارم عرض رودخانه است.

حاج رضا می‌گوید: «یکی از ارگان‌ها این پروژه را اجرا کرده تا صحن امامزاده را توسعه دهد، زائرسرا بسازد و همینطور بازار.»

یکی از امدادگران می‌گوید: «رودخانه همانطور که از اسمش پیداست، خانه رود است. نمی‌شود خانه یک رود را تصرف کرد. آب ممکن است سال‌ها به خانه‌اش سر نزند. اما هر وقت باران شدیدی ببارد، باز می‌گردد و هر چیزی که مانعش شده باشد و از میان بر می‌دارد.»

flash flood اصطلاح معمولی است در بین امدادگران. به معنای سیل ناگهانی. این اصطلاح همان سر زدن ناگهانی رود، به خانه‌اش است. اگر بستر و مسیرش فراهم بود که هیچ. اگر نبود وارد هر چیزی می‌شود که در مسیر خانه‌اش ساخته شده هر چیزی مثل بازارچه!

بازارچه

نیمه شب است. حدودا ساعت ۱۲:۳۰! ابر سیاهی دره را کور و نابینا کرده و باران می‌بارد. بوی نم غریبی از دوردست‌ها به مشام می‌رسد. مهدی، مریم، فاطمه، زهرا، باران، ایلیا، دیانا، عباس و حمید به بازار آمده‌اند. باران سراسیمه می‌بارد. ظرف چند دقیقه آب از بالای بازارچه سرازیر می‌شود. در حدی که کف بازارچه را آرام آرام بشوید.

زهرا مقابل پوشاک فروشی حاج رضا می‌ایستد و به روسری‌هایی که از سقف آویزان است نگاه می‌کند. ایلیا خیره شده به اسباب‌بازی‌های حجره کنار مغازه حاج رضا. چند تفنگ اسباب‌بازی نظرش را جلب کرده. مریم و فاطمه آن روبه رو مشغول تست لواشک و آلو‌ها هستند. مرد‌ها هم ایستاده‌اند زیر باران و سیگار دود می‌کنند.

دیانا دختر ۱۴ ساله زهرا با دایی حسن تلفنی حرف می‌زند. مشغول مذاکره است برای خرید یک هدیه. یک تی شرت برای دایی‌اش. حسن از پشت تلفن می‌گوید: «سورمه‌ای» عباس به تازگی در یک شرکت تولیدی کاری پیدا کرده و از این بابت خوشحال است به مهدی و حمید می‌گوید: «کارگری است، اما محیطش را خیلی دوست دارم. قرار است ماه دیگر وام خرید کالا هم بدهند. حتما یک یخچال و تلویزیون برای خانه می‌خرم.»

«باران» ۷ ساله دست پدرش را رها می‌کند و به هوای دیانا می‌رود سمت مغازه حاج رضا. عباس زیر بغل دخترچه‌اش را می‌گیرد و او را بلند می‌کند و آن سوی جوی وسط بازارچه زمین می‌گذارد. مهدی می‌گوید: «عجب بارانی می‌آید. ببین چه آبی از وسط بازارچه سرازیر شده، من عاشق بارانم.»

شاگرد

در چند قدمی خانواده عزیزی و عباسی که به بازار آمده‌اند، مجید شاگرد جوان پوشاک فروشی حاج رضا به اتفاق علی شاگرد قهوه خانه «قدس» که پشت لبشان تازه سبز شده پوکی به قلیان می‌زنند و دو تایی گذر بازارچه که حسابی خیس شده و آب کدری از آن روان است را تماشا می‌کنند. حاج رضا بالای فروشگاه در طبقه سوم در حال استراحت است.

قاسم سوهان فروش زیر شر شر باران سربالایی بازار را گرفته و به سمت بالا می‌رود. همان‌جایی که بازارچه تمام می‌شود و بعد رودخانه است. حاج رضا او را از بالا صدا می‌زند: «آقا قاسم فرصت» قاسم می‌گوید: «می‌روم سری به مغازه بالا بزنم. وحید (شاگردش) امشب سر به هوا شده، می‌گوید تو برو بالا من مغازه داخل صحن را می‌چرخانم». حاج رضا دستی برای قاسم تکان می‌دهد و مرد میانسال در شلوغی جمعیت فرو می‌رود.

کجا؟

دست چند نیروی امدادی را می‌گیرد و با خود می‌برد نزدیک پل. اولین مغازه کاملا ویران شده دومین مغازه یک دیوار شکسته دارد بدون سقف، هیچ اثری از سوهان و یخچال و ویترین و مغازه دیده نمی‌شود. حاج رضا به نیرو‌های امدادی می‌گوید: «قاسم اینجا آمد. اینجا مغازه سوهان فروشی بود. مغازه دوم قاسم.»

گل و لای باقی مانده از سیل به دو متر می‌رسد چه در صحن چه در مغازه و گذر. گل و لای مغازه قاسم تجسس شده هیچ اثری از قاسم سوهان فروش نیست. امدادگر می‌گوید: «همه چیز خراب شده، سیلاب او را با خود برده!»

حاج رضا به هم می‌ریزد و می‌پرسد: «آخر کجا». امدادگر پاسخ می‌دهد: «خدا می‌داند. همه اینجا را زیرو رو کردیم. باید برویم سمت رودخانه، زیر پل‌ها، لابه لای سنگ‌ها را بگردیم.»

جدایی

باران شدت گرفته. راننده یک وانت پیکان برای یکی از مغازه‌ها بار آورده. وانت را رو به روی مغازه حاج رضا پارک می‌کند. از باران و آبی که در گذر سرازیر شده کیفور می‌شود و از سر کیف شروع می‌کند به فیلم گرفتن با موبایلش. تصاویر دوربین موبایل راننده وانت اینطور نشان می‌دهد که مجید، شاگرد حاج رضا به همراه علی، شاگرد قهوخانه مقابل فروشگاه ایستاده‌اند و مشغول فیلمبرداری از روان شدن آب در بازارچه هستند. حجم آب به اندازه‌ای زیاد شده که کفش‌ها را کاملا خیس می‌کند.

راننده وانت نشانه‌هایی می‌دهد که به طور حتم خانواده عزیزی و عباسی هستند. می‌گوید: «دوربین من سمت آن دو شاگرد بود (مجید و علی)، اما یک خانواده گوشه راست مغازه حاج رضا زیر بالکن کز کرده و پناه گرفته بودند.»

حاج رضا هم آن شب از آَن بالا همه چیز را زیر نظر داشته، زهرا را می‌بیند که دست ایلیا و دیانا را محکم چسبیده. عباس خودش را به باران دخترش می‌رساند. مهدی، همسر فاطمه هم همان سمتی است که این‌ها ایستاده‌اند. یعنی چسبیده به ستون‌های مغازه حاج رضا. باقی آن سوی بازارچه هستند درست در روبه رو. مقابل رستوران نمونه. حمید، فاطمه ومریم.

حجم آب در حال افزایش است و طی کردن عرض کوچه بازارچه برابر است با زیر آب رفتن کامل کفش‌ها و پاچه شلوارها. به همین خاطر این خانواده دو دسته شده اند ۳ نفر مقابل رستوران نمونه ۶ نفر مقابل مغازه حاج رضا. حجره‌دار‌ها از ترس اینکه آب وارد مغازه‌شان نشود مشتری‌ها را به داخل هدایت می‌کنند و کرکره مغازه را پایین می‌دهد. غافل از اینکه ارتفاع سیلاب که در راه است به ۴ متر می‌رسد و همه چیز را ویران می‌کند و با خود می‌برد.

در فیلمی که راننده وانت گرفته دقیقا مشخص است که مجید شاگرد حاج رضا به همراه علی شاگرد قهوه خانه قدس هم همین کار را انجام می‌دهند کرکره فروشگاه را پایین می‌کشند. این آخرین نشانه و تصویری است که از مجید و علی وجود دارد.

یک بامداد پنجشنبه

رود هوس کرده به خانه‌اش برگردد بعد از سال‌ها. آخرین باری که این رودخانه به صورت ناگهانی (flash flood) به خانه‌اش سر زده، ۶۸ سال پیش بوده. سال ۱۳۳۳. وقتی به خانه‌اش آمد هر چیزی که مانعش بود و در حریمش قرار داشت ویران کرد و برد. ۲هزار نفر قربانی سیل مرگبار سال ۱۳۳۳ شدند. الان دوباره آن فاجعه هولناک در حال تکرار است.

حاج رضا در طبقه سوم حجم سیلاب ۴ متری را می‌بیند که از مقابل پنجره عبور می‌کند و ماشین‌ها مثل سیب و پرتقال روی آب معلق هستند و مچاله می‌شوند. آن آب ویرانگر به هیچ کس و هیچ چیزامان نمی‌دهد. او صدای شیون بچه‌ای را می‌شنود. از کنج مغازه در طبقه پایین. هر چه تقلا می‌کند نمی‌تواند خود را به شیون برساند، آب محاصره‌اش کرده.

حاج رضا زن جوانی را می‌بیند که روی آب معلق است. خودش را به یک ستون چسبانده و با چنگ و دندان سعی می‌کند کودک ۶ ساله و دختر نوجوانش را نجات بدهد. او زهراست که ایلیا و دیانا را به چنگ دندان گرفته. شدت و ارتفاع آب همینطور رو به افزایش است.

راننده‌ای که در حال فیلم گرفتن است وانتش را رها می‌کند و خودش را به طبقه سوم رستوران نمونه می‌رساند. آب در کسری از ثانیه وانت را با خود می‌برد. حمید، فاطمه و مریم هم خودشان را به طبقه سوم رستوران نمونه رسانده‌اند و وحشت زده فریاد می‌زنند و سراغ جگر گوشه‌هایشان را می‌گیرند. صدای جیغ و شیون و فریاد یاری آدم‌های بزرگ و کوچک که سیلاب در حال بلعیدن آنهاست دره را پر می‌کند. دقایقی بعد همه جا خاموش می‌شود. برق قطع می‌شود و وحشت و هراس در هیاهوی مرگ جولان می‌دهد.

کاورسیاه

تجسس در امامزاده و تمام مغازه‌ها تمام شده. هنوز ۱۶ نفر مفقود هستند. زهرا پای همان ستون مدفون شده بود. جسد او قبل از همه پیدا شد. درست همان نقطه‌ای که حاج رضا برای آخرین بار او را دیده بود.

باران ۷ ساله دختر عباس مقدم هم در کنار او بود. این دو تنها رفتند در کاور‌های سیاهی که زیپش بسته بود. در آمبولانسی که تا نیمه در گل فرو رفته بود. تا این لحظه اثری از دیانا، ایلیا، عباس مقدم و مهدی حسینی پیدا نشده، همینطور مجید شاگرد حاج رضا و علی شاگرد قهوه خانه جسم شان اسیر سیلاب است.

وحید شاگرد سوهان فروش گوشه صحن در میان گل و لای خشکش زده. خیر مانده به پرچم سیاه «یا حسین مظلوم (ع)» که آن شب به دست قاسم داد. حجره تبدیل به یک ویرانه شده. مرد سوهان فروش هم جزو مفقودی هاست.

خبر می‌رسد در ۵ کیلومتری محل سیلاب امدادگران زیر یک پل، یک نیم تنه و یک دست پیدا کرده‌اند، حاج رضا و حسن به راه می‌افتند. می‌روند برای شناسایی.

حسن لحظه‌ای به تی‌شرت‌ها و روسری‌های آغشته به گل و لای مغازه حاج رضا خیره می‌ماند، در میان‌شان تی‌شرت سورمه‌ای رنگی هست هنوز. درست شبیه همانی که دیانا از پشت تلفن برایش توصیف می‌کرد.

ارسال نظرات