به گزارش فرارو به نقل از نیویورک تایمز، «فرانسیس فوکویاما» فیلسوف احتمالا بیشتر به دلیل تفسیر نادرست از آثارش شناخته شده است. کتاب او در سال ۱۹۹۲ میلادی تحت عنوان «پایان تاریخ و آخرین انسان» به جای توصیف یک فرایند بیشتر به عنوان یک بیانیه درباره واقعیت فرض شده بود. او از آن زمان تاکنون از خود دفاع کرده است: فوکویاما در سال ۲۰۱۹ میلادی نوشت: «کلمه» پایان «به معنای» پایان «نبود بلکه به معنای هدف بود». جمع گرایی مارکسیستی «پایان» تاریخ نبود.
لیبرال دموکراسی بود؛ بنابراین فوکویاما مرتکب گناه خوش بینی شد مقصدی مضحک برای یک متفکر جدی. فوکویاما در کتاب جدید خود تحت عنوان «لیبرالیسم و نارضایتیهای آن» اذعان میکند که ما به سوی آن «پایان» در مسیری پر سنگلاخ قرار داریم.
از دید او تهدیدهای جدی از سوی پوپولیسم جناح راست و سیاست هویتی چپ وجود دارند. دموکراسی غیر لیبرال و استبدادگرایی در حال رشد است. این نتیجهای است که فیلسوف سیاسی برجسته دیگر، «یاشا مونک» در کتاب خود تحت عنوان «آزمایش بزرگ: چرا دموکراسیهای متنوع فرو میپاشند و چگونه میتوانند دوام بیاورند» به اشتراک گذاشته شده است.
هر دو کتاب چالشهای جدی از مرکز سیاست گرفته تا نحوه عملکرد لیبرال دموکراسی در چندین نسل گذشته در آمریکا و جهان را مطرح میکنند. آن چه آنان میگویند کمیاب است: رسالههای دانشگاهی که ممکن است واقعا در عرصه سیاست عملی تاثیرگذار باشند.
در اینجا یک توضیح لازم است. هر دو نویسنده از کلمه «لیبرال» به معنای کلاسیک آن استفاده میکنند. لیبرالیسم حکومتی است بر اساس حاکمیت قانون، با هدف حمایت از حقوق فردی، برابری و سرمایهگذاری که بر اساس ساختاری از واقعیات عقلانی و عینی ساخته شده است. دموکراسی فرآیندی است که توسط آن قانون مورد توافق قرار میگیرد.
هر دو نویسنده فرض میکنند که لیبرال دموکراسی بهترین راه برای مدیریت منافع رقیب در یک جامعه متنوع است، اما تنشها ثابت هستند. مونک در این باره مینویسد: «تاریخ جوامع گوناگون و متنوع تلخ است». فوکویاما میافزاید: «نهادهای آمریکایی به مرور زمان از بین رفتهاند، سفت و سخت شدهاند و اصلاحشان دشوار است و در اسارت نخبگان هستند و از این موضوع رنج میبرند»
فوکویاما معتقد است که افراد باید در برابر شرایط نامطلوب خارج از کنترلشان محافظت شوند
فوکویاما با عقلانیتی متبلور مینویسد در واقع، او قدرت غیرعقلانی را در گذشته دست کم گرفته بود. او برای اصلاح این دست کم گرفتن در «لیبرالیسم و نارضایتیهای آن» تلاش میکند. او «نئولیبرالیسم» در جناح راست و «نظریه انتقادی «جناح چپ را به عنوان تهدیدات اصلی برای جمهوری امریکا قلمداد میکند.
این اصطلاحات نیز باید تفسیر شوند: «نئولیبرالیسم» به مکاتب اقتصادی شیکاگو و اتریش اشاره دارد که نقش دولت را در اقتصاد به شدت تحقیر کردند این فلسفهای بود که توسط رونالد ریگان و مارگارت تاچر در دهه ۱۹۸۰ میلادی رایج شد. فوکویاما معتقد است که نئولیبرالیسم پاسخی مشروع به کنترل بیش از اندازه دولتی در اواخر عصر صنعتی و بینشی معتبر از کارایی برتر بازارها بود، اما در نهایت به چیزی شبیه به یک مذهب تبدیل شد و منجر به نابرابریهای عجیب شد و تاکید نابجایی بر «مسئولیت فردی» داشت.
با این وجود، فوکویاما معتقد است که افراد باید در برابر شرایط نامطلوب خارج از کنترلشان محافظت شوند. بازارها نیاز به تنظیم شدن توسط دولت دارند. از دید فوکویاما کارایی اقتصادی تنها هدف زندگی انسان نیست یک مولفه اجتماعی نیز وجود دارد. مردم نه تنها به عنوان افراد، بلکه به عنوان اعضای گروههایی با باورهای مذهبی، قوانین اجتماعی و سنتهای متمایز خواهان احترام هستند.
بنابراین، واکنش از سوی چپگرایان حمله به افراطهای لیبرتارینها و سرمایه داری یعنی گرایشهای فردگرایانه اولیه نئولیبرالیسم بوده است. نظریه «انتقادی» استدلال میکند که آزادیهای فردی و اقتصادی تنها پردهای بر روی ترتیبات قدرت اساسی است که جامعه سرمایه داری براساس آن پایهگذاری شده است.
از دید پیروان این نظریه سیستم مملو از تقلب و جعل است و قدرت در گروه ها، در هویت ها، در سفید پوست بودن، در مردسالاری و در یک سیستم تجاری پلوتوکراتیک (زَرسالارانه) نهفته است. فوکویاما مینویسد: «جوامع دنیای واقعی در گروههای غیرارادی سازماندهی شدهاند». نظریه پردازان انتقادی معتقد بودند لیبرالیسم «در پی تحمیل جامعهای مبتنی بر ارزشهای اروپایی بر جمعیتهای مختلف با سنتهای دیگر بوده است».
از دید فوکویاما حقیقتی نیز در این استدلال وجود داشت، اما هم چنین یک حماقت گسترده نیز در آن دیده میشود. نظریه انتقادی که توسط ساختارشکنان فرانسوی مانند ژاک دریدا مطرح شد تبدیل به حملهای به واقعیتهای عینی شد که سیمان حفظ کننده دموکراسی لیبرال قلمداد میشد. نظریه پردازان انتقادی استدلال کردند: «جستجو برای کلیات انسانی از سوی لیبرالیسم صرفا برای اعمال قدرت بوده است».
فوکویاما معتقد است که هواداران نظریه انتقادی طرفدار «سوبژکتیویسم (ذهنیت گرایی) رادیکالی هستند که از دیدشان دانش در تجربه زیسته و احساسات ریشه دارد». او اشاره میکند اکنون شاهد گسترش گرایش به نظریه انتقادی در فضاهای دانشگاهی هستیم که پیروان آن باور دارد جامعه توسط «گروههای نژادی تغییرناپذیر»، «سفیدپوستان ممتاز» و «رنگین پوستان تحت ستم» قابل تعریف است.
«دونالد ترامپ» در امریکا، «ویکتور اوربان» در مجارستان، ولادیمیر پوتین در روسیه و طرفداران برگزیت (خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا) در بریتانیا پوپولیستهای راستگرای دهه گذشته بودند که وارد صحنه شدند. اگر دانشگاهیان میتوانستند در مورد سوبژکتیویته رادیکال تردید کنند قادر بودند عوام فریبی رهبران مذکور را نیز تشخیص دهند.
از دید فوکویاما این ایده که یک زن سفیدپوست مطلقه با دو فرزند که برای گذران زندگی سه شغل دارد را «ممتاز» قلمداد کنیم احمقانه است. این ایده که جامعه آمریکا بین «قفقازی»ها و «رنگین پوستان» تقسیم شده بود از دید او ساده انگاریای است که پیروان نظریه چپگرایانه انتقادی به آن دچار بوده اند.
بخش وسیعی از جمعیت مهاجر امریکا یعنی لاتین تبارها و آسیاییها نمیخواستند بخشی از این تقسیمبندی باشند. فوکویاما این موضوع را مطرح میسازد که اصلا چه کسی از جانب این گروهها صحبت میکند؟ بلندترین صداها مشروعیتشان از کجا بوده است؟ اگر حقیقت صرفا ذهنی بود واقعیت کجا بود؟ فوکویاما نتیجه میگیرد که «جوامع لیبرال اگر نتوانند سلسله مراتبی از حقایق واقعی را ایجاد کنند نمیتوانند زنده بمانند».
تحلیل «یاشا مونک» از مشکلات پیش روی «آزمایش بزرگ» لیبرال دموکراسی بسیار شبیه فوکویاما است. با این وجود، او نویسنده از نوع دیگری است: پرشورتر و شخصی تر. او یک یهودی است که در آلمان متولد و آنجا بزرگ شده است و اکنون یک شهروند امریکایی محسوب میشود.
او به گونهای قابل دسترستر از فوکویاما با صراحت میگوید: «ارزشهای سیاسی من در مرکز قرار دارند. سیاستمدار آمریکاییای که در نیم قرن اخیر در امریکا حضور داشته و من بیش از همه او را تحسین میکنم» باراک اوباما است. بنابراین، جای تعجب نیست که او با فوکویاما درباره نابرابریهای اقتصادی تحمیل شده در ۴۰ سال گذشته توسط رژیم نئولیبرال موافق است. هم چنین، جای تعجبی نیست که او از پوپولیسم جناح راست میترسد. در آخرین کتاب او تحت عنوان «مردم در برابر دموکراسی» این تهدید بررسی شده است.
با این وجود، مونک به همان اندازه از «ایدئولوژی چالش گر» (اصطلاح او برای نظریه پردازان انتقادی) وحشت زده است. او معتقد است که «برنامههای استحقاقی که به صراحت اعضای گروههای قومی خاص را هدف قرار میدهند برای اعضای همه قومیتها از جمله سفیدپوستان انگیزه قوی ایجاد میکنند تا با گروههای نژادی خود هویت پیدا کنند و در امتداد خطوط فرقهای سازماندهی شوند».
مونک مینویسد یک لیبرال دموکراسی موثر «باید با انحصاراتی که به شرکتهای ناکارآمد اجازه میدهد رقبای بالقوه را سرکوب کنند مخالفت کند».
او میگوید: «این در حالی است که دموکراسیهای متنوع هرگز نباید از چشماندازی نسبت به آینده که در آن هویتهای نسبتی نقش کوچکتر و نه بزرگتر را ایفا میکنند چشم پوشی کنند». مونک یک بهبودگرا و اصلاح طلب است نه یک رادیکال. او میداند که بردگی نژادی یک لکه ماندگار آمریکایی است. او به طور مستقیم حذف برنامههای مبتنی بر نژاد را به عنوان اقدامی مثبت پیشنهاد نمیکند. در عوض، استدلال او جهانی است و سیاستهای ضد مهاجرتی اروپای زادگاهاش را در بر میگیرد و از آن انتقاد میکند.
«فوکویاما» نیز با این نظر موافق است و مینویسد: «سیاستهای اجتماعی باید به دنبال یکسان کردن نتایج در کل جامعه باشند، اما همزمان باید به سوی مقولههای سیال مانند طبقه معطوف شوند و نه مقولههای ثابتی مانند نژاد یا قومیت». بنابراین، مونک و فوکویاما هر دو چالشی عملی را برای نبردهای پیش رو بر سر سیاستهای هویتی در حزب دموکرات و نخبه گرایی اقتصادی در میان جمهوری خواهان ایجاد میکنند. مونک مینویسد یک لیبرال دموکراسی موثر «باید با انحصاراتی که به شرکتهای ناکارآمد اجازه میدهد رقبای بالقوه را سرکوب کنند مخالفت کند».
گفتن این موضوع راحتتر از انجام دادن و تحقق بخشیدن آن است. آیا مونک و فوکویاما پاسخی عملی دارند؟ هر دو کتاب دارای ده فصل هستند. مونک با بازیگوشی به «مشکل فصل دهم» اشاره میکند. فصل دهم کم حجم است که خود نشان میدهد تشخیص مشکلات لیبرال دموکراسی آسانتر از ارائه راه حل برای آن است. هر دو نویسنده پیشنهاد میکنند که نوعی خدمات ملی ممکن است راهی برای التیام زخمهای ملی باشد.
مونک با نقل قولی از «گوردون آلپورت» جامعهشناس قرن بیستمی مینویسد: «وقتی کسی را میشناسید به سختی میتوانید از او متنفر باشید. تعامل بین قبایل اصطکاک را کاهش میدهد». فوکویاما، اما از پیشنهاد دهی برای سیاستگذاری به مثابه آن چه «فهرست خشکشویی» میخواند خودداری میورزد و به طرز ظریفی خواستار اعتدال و میانه روی میشود. او مینویسد: «میانه روی و اعتدال به طور کلی یک اصل سیاسی بد نیست به ویژه برای نظم لیبرالی که از همان ابتدا به منظور آرام کردن احساسات سیاسی شکل گرفته بود. بنابراین، بازیابی حس اعتدال، چه فردی و چه اجتماعی، کلید احیای لیبرالیسم و در واقع عامل بقای آن است».
مونک به یک نتیجه الهام بخشتر و غیرمنتظرهتر میرسد: او خوشبینی را مطرح میکند. او مینویسد: «اکثر دموکراسیهای متنوع در سراسر جهان امروز بسیار عادلانهتر و فراگیرتر از ۵۰ یا ۱۰۰ سال پیش هستند. در واقع، در سالیان اخیر شاهد بزرگترین پیشرفتها در حقوق بشر در تاریخ گونهمان بودهایم برای سیاهپوستان، برای زنان و برای افرادی که گرایشهای جنسی و جنسیتی متفاوتی دارند.
لاتین تبارها و آسیاییها به شیوه مشابه سایر گروههای مهاجر در جامعه آمریکا جذب میشوند. ازدواجهای میان گروههای مختلف اجتماعی با نرخ بیسابقهای در حال وقوع است.» تخصیص «فرهنگی (پذیرش یا استفاده از عناصر یک فرهنگ توسط اعضای فرهنگ دیگر) یک اصطلاح نفرتانگیز قلمداد میشود و یک طرح چند فرهنگی زیبا و فوق العاده خلاقانه از منابع متعدد آمریکایی پدیدار میشود».
البته او اذعان میکند که نژادپرستی به عنوان یک بلا باقی مانده است. پیامدهای فرهنگی بردگی از جمله سطوح بالای جنایت سیاه پوستان هم چنان به عنوان یک مشکل باقی میماند، اما مونک قانع کننده استدلال میکند که پیشرفتهایی به ویژه در درآمد (اگر نه انباشت ثروت) و تحصیلات حاصل شده اند.
او به گزارش «نیویورک تایمز» استناد میکند که طبق آن «از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۹ میلادی درصد آمریکاییهای آفریقایی تبار با حداقل مدرک لیسانس از ۱۵ به ۲۳ درصد افزایش یافته است. نرخ فارغ التحصیلی از دانشگاه برای زنان سیاهپوست به طور خاص چشمگیر بوده است. در همان دوره سهم آمریکاییهای آفریقایی تبار بدون مدرک دبیرستان به بیش از نصف کاهش یافت».
مونک اشاره میکند که یک طبقه متوسط و حرفهای سیاهپوست در امریکا ظاهر شده است. در واقع، سیاهپوستان «بیشتر از هموطنان سفیدپوست خود «رویای آمریکایی را باور میکنند». مونک در نهایت اشاره میکند که بهترین روزهای امریکا هنوز در راه است.
با این وجود، ابری از بدبینی غالب است که توسط رسانههای پرهیجانی که بلندترین، افراطیترین و تحمل ناپذیرترین صداها را خفه میکنند تقویت میشود. بدون شک، غلبه بر انحصار قدرت و دشمنی نژادی، بن بست سیاسی و بدبینی رسانهای همراه با چالش خواهد بود. با این وجود درماندگی برای دشمنان لیبرالیسم ضروری است. مونک مینویسد که حامیان دموکراسیهای متنوع «هم چنین باید بدبینها را در میان خود کنترل کنند».
طرفداران لیبرالیسم روشنگرانه ممکن است پر سر و صدا نباشد. اما همان طور که مردم اوکراین ثابت کردند میتوانند سرسخت باشند. ما تنها میتوانیم امیدوار باشیم که فوکویاما بار اول درست گفته باشد: این که بشریت در برابر بدترین غرایزش به سمت حالت متواضعانهای حرکت میکند به سوی جامعهای که به دنبال ایجاد توازن بین آزادی اقتصادی و نابرابری است جامعهای که حقوق فردی را تضمین میکند و در عین حال عدالت را برای همه ترویج میکند. تحقق آن آسان نخواهد بود و وجود شهروندانی فعال و متعهد را میطلبد. با این وجود، هر سرنوشت دیگری غیر قابل تصور است.