خمسه بچه پامنار تهران است. او در سال ۱۳۳۱ به دنیا آمده است. وی گفته: «قبل از من سه بچه به دنیا آمدند که همه فوت شدند و من اولین پسر بعد از آن متوفیان بودم (می خندد). اکنون هم ۹ خواهر و برادر دارم که در واقع من بزرگترینشانم. چون پدرم معمار بود و در شرکت راهسازی کار میکرد مدام به ماموریت میرفت و ما هم همراه او میشدیم؛ بنابراین بعد از آنکه من سال اول ابتدایی را در کرج خواندم به بروجن در چهارمحال و بختیاری رفتیم و بعد دوباره به تهران برگشتیم و همان جا ماندگار شدیم تا اینکه دیپلمم را هم در تهران گرفتم.
به گزارش دنیایاقتصاد، در حقیقت دوره دبستان من تقسیم شد بین تهران، کرج و چهارمحال و بختیاری. سال اول را کرج بودم، سال دوم و سوم بروجن و در کلاس چهارم و پنجم دوباره به تهران برگشتیم. در نهایت من بزرگ شده ناف تهران هستم که در واقع به بخش مرکزی، بازار و خیابان ناصرخسرو میگفتند.» او همچنین تعریف کرده: «من از همان ابتدا عادت داشتم در ۳ماه تعطیلی تابستانها سر کار بروم. اولین بار بستهای را از کنار یک سطل زباله پیدا کرده بودم و فکر میکردم که اتفاق بسیار خوبی است و سه ماه تابستان را مشغول فروختن آنها بودم. هر روز به میدان اصلی کرج میرفتم و آنها را پهن میکردم که بفروشم، اما هیچکس هیچ چیزی از من نمیخرید؛ این در حالی بود که من نمیدانستم چه میفروشم و چرا هیچکس آن را نمیخرد! وقتی بزرگتر شدم فهمیدم تعدادی فیلمهای رادیولوژی از قسمتهای مختلف بدن پیدا کرده بودم و میخواستم بفروشم و آنهایی که از مقابل بساط من رد میشدند این فیلمها را جلوی آفتاب نگاه میکردند و دوباره سر جایش میگذاشتند.» خمسه فارغ التحصیل رشته روانشناسی از دانشگاه شهید بهشتی است.
او میگوید: «خانواده ام مخالف این بودند که من موسیقی را دنبال کنم و گفتند ما خانوادهای مذهبی هستیم و باید صدای قرآن خواندن تو به گوش برسد نه صدای آواز خواندنت. من وقتی در دانشگاه رشته روانشناسی قبول شدم مادرم به همه دوستانم گفته بود پسرم پزشک شده و تا زمانی که مادرم زنده بود تمام دوستانش به من میگفتند آقای دکتر.» او در سال ۱۳۵۷ به فرانسه رفت و یک سال و نیم در مدرسه ون سن، آتلیه اگوستوبوال و آتلیه سیته یونیورسیته پاریس، دورههای مربوط به پانتومیم، حرکات بدنی و بازیگری را فراگرفت. در سال ۱۳۵۹ به ایران بازگشت و در سال ۱۳۶۰ برای اولین بار مقابل دوربین سینما رفت و در فیلم مرگ یزدگرد بازی کرد. خودش گفته: «وقتی از فرانسه برگشتم مهدی هاشمی مرا به بهرام بیضایی معرفی کرد. فکر میکردم او در مقایسه با ایده آلهای من، آدم بزرگی نیست، به همین علت گفتم دوست ندارم با یک آدم معمولی کارم را شروع کنم. بعد از آن بارها گفتم فکر میکردم «مرگ یزدگرد» ضعیفترین کار رزومه من خواهد بود، اما الان بعد از ۴۰ سال درخشانترین کار من است. جالب این است که آن را با اکراه قبول کرده بودم و اگر اصرار مهدی هاشمی نبود احتمالا در آن بازی نمیکردم»
او همچنین گفته: «سالهای اول بعد از انقلاب آقای فخرالدین انوار معاون سینمایی بود و اجازه نمیداد چهرههای تلویزیونی وارد سینما شوند، به همین دلیل ما به سینما ممنوع الورود بودیم. این موضوع را به هیچ کس اعلام نمیکردند، اما اگر کسی میرفت و میگفت میخواهم از این بازیگر استفاده کنم اجازه نمیدادند. من این را نمیدانستم تا روزی که عبدالله اسکندری (گریمور) به من گفت به دفتر آقای انوار برو و بپرس چرا ممنوع الکار هستی؟ من وقتی رفتم با او صحبت کنم منشی به من گفت شماره ات را به من بده تا با شما تماس بگیریم. از همان زمان منتظرم زنگ بزنند.»