صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۵۱۹۳۶۹
گزارش استیصال جوانی که در دفاع از خود محکوم شد
ایوب خودش را به آنجا می‌رساند. همان‌جا بود که سرنوشت ایوب را در این حادثه اسیر کرد. هفت سال است که در زندان مرکزی اصفهان گرفتار شده، اما وقتی از سرگذشتش می‌گوید؛ انگار ۷۰ سال را روایت می‌کند.
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۷ - ۱۶ آذر ۱۴۰۰

شرح کوتاه ماوقع: سال ۹۳، روز پنجشنبه، ساعت ۱۰ و ربع صبح، درگیری به خاطر خریدن یک سیگار، حضور «ایوب فتاحی» به خاطر کارگرش در آن درگیری، رد و بدل شدن الفاظ رکیک، ادامه‌دار شدن دعوا، پایان چند دقیقه‌ای در دعوا، شنیدن دوباره الفاظ رکیک، خشم و عصبانیت، چاقو در دستان شاکی، دسته تی در دستان ایوب، ضرب و جرح، خونریزی و ناگهان کور شدن «محمد» شاکی پرونده و...

کارگرش برای خریدن سیگار اجازه گرفت و از ساختمانی که در حال درست کردن نمای آن بودند خارج شد. دو، سه دقیقه بعد به ایوب خبر رسید که سجاد کارگرت روبروی دکه درگیر شده است.

ایوب خودش را به آنجا می‌رساند. همان‌جا بود که سرنوشت ایوب را در این حادثه اسیر کرد. هفت سال است که در زندان مرکزی اصفهان گرفتار شده، اما وقتی از سرگذشتش می‌گوید؛ انگار ۷۰ سال را روایت می‌کند.

قبل از درگیری و شروع حادثه

ایوب ۳۵ سال دارد؛ از زندان اصفهان تماس گرفته و می‌خواهد روز حادثه را  تعریف کند: «روز حادثه من اصلا طرف شیراز بودم. به خاطر کارم. من کارم نمای ساختمون هست.

نگاه کنین الان طرف‌های خودمون «اصفهان» هنوز فکر می‌کنن من شیراز هستم. بعد عروسی یکی از فامیل‌های خانمم بود. خانمم هم اصالتا برای شهرستان ایذه بود. تو عروسی یکی از فامیل‌های خانمم به من گفت مرد حسابی مگه قرار نبود بیای نمای خونه مارو درست کنی!

بهش گفتم من یکم درگیر کارم و بعد از اینکه شیراز کارم تموم شد، چشم میام. پدر خانمم گفت طوری نیست حالا که پیرمرد رو انداخته پنج، شش روز نرو شیراز بمون خونه این رو نما کن.

دیگه ما برنامه‌ریزی کردیم با دو تا از کارگرامون رفتیم اونجا. رفتیم سر کار و شروع به کار کردیم. روز پنجشنبه تقریبا ساعت ۱۰ صبح، کارگرمون که اسمش سجاد بود، گفت اوستا من می‌رم یه پاکت سیگار بگیرم و بیام.

گفتم ها، باشه. فولادشهر طرف اصفهان بودیم. بعد دیگه رفتش یه سه دقیقه‌ای نشده بود که دیدم اون یکی کارگرم اومد، گفت اوستا بدو که سجاد دعواش شده با یکی. وقتی رفتم جلو با همین شاکی خودم گلاویز بود و داشتن لفظی باهم بحث می‌کردن.

رفتیم جداشون کنیم اون موقع یه خانمی هم باهاش بود. یه دختره‌ای تو ماشین همین شاکی ما که یه سمند بود، دیدم نشسته بود. تا دید داریم بحث می‌کنیم پیاده شد، گفت محمد بیا بریم. ما هم کشیدیم کنار یهو دیدم شاکیمون دوباره شروع کرد فحش دادن.»

از یک درگیری ساده تا کور شدن یک چشم

ایوب از علت دعوا می‌گوید: «دعوا سر این بود که این سجاد شاگرد ما می‌خواسته از خیابون رد شه. تو همین حین هم داشته با تلفنش حرف می‌زده که یهو این شاکی ما بوق رو می‌کشه بهش.

سر همین بوق کشیدن ماشین که می‌گه از جاده برو اون‌ور بحثشون می‌شه. خلاصه ما اومدیم و داشتیم جدا می‌کردیم دراومد به ما فحش دادن و بد وبیراه گفتن.

بهش گفتم بابا این کارگرمونه با ما اومده به هر دلیلی هر مشکلی داشتی بی‌خیال شو تموم شد، رفت. وقتی جداشون کردیم، داشت می‌رفت یهو رو به سجاد گفت: اگه این اوستاد نبود فلانت می‌کردم و بیسارت می‌کردم.

بهش گفت برو آقا حالا که جدا کردیم خواهشن برو به کارت برس. اونجا شروع کرد به من بد و بیراه گفتن. ما هرچی گفتیم بابا برو دیگه ول‌کن نبود و با ما درگیر شد.

یکم باهم زد و خورد کردیم. اون یکی کارگرم از این دسته تی‌ها هست فلزی‌ها؛ زیاد جون ندارن تو خالین. از اینا گرفت دستش که «محمد» شاکی مارو بزنه که من ازش گرفتم و کارگرم رو فرستادم، رفت.

یهو رفت تو ماشین با یه چاقو اومد جوری زد تو شاهرگ گردنم که تا پنج، شش ماه اول انگار گلو آدم چرک کنه اون جوری شده بود، ولی خون نمی‌اومد.

فقط در حد یه ضربه محکم، چون چاقو کند بود. وقتی چاقو رو زد، گفتم تموم شد. الان می‌میرم. بعد به پاهام دوتا ضربه زد. الان که فکرش رو می‌کنم می‌گم کاش چاقو تیز‌تر بود و می‌زد من رو می‌کشت. این جوری هفت، هشت سال تو زندان اسیر نمی‌شدم. زنم به خاطر همین طلاق گرفت. دو تا بچه‌هام آواره شدن.»

پس از صحبت از همسر و فرزندانش مجدد ذهنش را به حادثه برمی‌گرداند: «باز دوباره جدامون کردن. کنار ماشین وایساده بودم، اما نمی‌رفت. شیشه کنارش هم پایین بود. تو ماشین نشسته بود، اما حرکت نمی‌کرد.

داشتیم لفظی بحث می‌کردیم که دوباره فحش ناموس داد یهو عصبی شدم و با همون دسته تی زدم به کنار ماشین. حالا نگو این شیشه که پایین بوده نصفش خورده تو صورت محمد.

دیدم دستش رو گرفت به چشمش و شروع کرد فریاد کشیدن. بعد من با کارگرهام رفتیم، بریم سر کار دیدم پیاده شده خون تمام صورتش رو گرفته بود. اون دختره هم که باهاش بود شروع کرد گفت ایشالا خیر نبینی و روز خوش نداشته باشی، کورش کردی.

گفتم بابا کور نشده بیا برسونیمش بیمارستان. همین که اومدیم بریم نگو حالا اونا زنگ زده بودن به ۱۱۰. تو راه بودیم که مامورا با ماشین اومدن جلومون رو گرفتن و گفتن شما دعوا کردید؟ گفتیم بله.

مارو بردن آگاهی و اون دوتا رفتن بیمارستان. اونجا ما تا ساعت ۷ نشسته بودیم که هر کدوم از مامورا یه چیز می‌گفتن. یکی می‌گفت این، چون با این دختره بوده از ترسش برنمی‌گرده.

یکی می‌گفت اگه براش مشکلی پیش اومده تا الان ازش یه خبری می‌شد. یه ربع از ۸ کم بود که دیدیم با مادرش و همون دختره یه پسر و یه زن دیگه اومدن اونجا.

اون پسر که باهاش بود برادر بزرگش بود، اومد جلو با من درگیر شه جدامون کردن. اونجا گفتن رفتیم بیمارستان و این چشمش کور شده. من رو همون فرداش با پابند و دستبند فرستادن پیش قاضی کیشیک. اونجا هم ازمون پرسیدن چی شده، گفتیم بابا بینی بین‌اللهی ما تقصیر نداشتیم. انداختنمون زندان.»

قصاص چشم و تصمیم در لحظه آخر

ایوب فتاحی ادامه ماجرای زندگی‌اش را توضیح می‌دهد: «راضی نمی‌شد رضایت بده. از سال ۹۳ افتادم زندان سه، چهار ماه بعدش با اجاره یه سند اومدم بیرون.

اونم سند ۴۰۰ میلیون تومنی. از ۹۳ تا الان سه تا سند اجاره کردم. هر چی هم پول داشتم و جمع کرده بودم، رفت. این شاکی ما هم راضی نمی‌شد و اصلا سمت زندان پیداش نمی‌شد.

نه کل پول دیه رو می‌تونستم جمع کنم و نه کارم پیش می‌رفت. زنم طلاق گرفت و دو تا بچه‌هام آواره شدن. یکی ۱۲ ساله و یکی ۶ ساله. دوباره سند اجاره کردم بیام بیرون.

این سندا ماهی ۵۰۰ قسطش بود. فقط فکرم بالا سر بچه‌هام بود. گفتم شاید نتونم شغلم رو ادامه بدم، اما یه شغل دیگه، کار دیگه. درآمدم کمتر، اما بالا سر بچه‌هام باشم، چون نمی‌خوام اونا هم یه روزگاری مثل روزگار خودم داشته باشن.

اومدم بیرون یه دوستی داشتم دکتر بود اون موقع ۵۰ میلیون پول تو حسابم بود تا بدم به شاکی سال ۹۷. دکتر بهم گفت ایوب یه زمینی هست صاحبش به پول نیاز داره ۳۵۰ میلیون تومن رو داره زیر قیمت ۱۵۰ میلیون تومن می‌ده بره.

تو این ۵۰ تومنی که جمع کردی رو بده باقیش رو هم من می‌ذارم خونه‌رو می‌خریم و بعدش سود می‌کنیم و سهمت رو می‌دم که هیچ، ماشینم می‌تونی بخری. منم خوشحال شدم، گفتم خدا پدر، مادرت رو بیامرزه جدی می‌گی؟ گفت آره برو پول رو بیار.

خب دوستم بود. واقعا هم دکتر بود. یعنی نسخه می‌نوشت دارو می‌داد. رفتم از خونه پول رو آوردم و دکتر هم بهم چک داد. بعدش هم اگه شما رنگ پول رو دیدید منم دیدم.

هر چی دنبالش دویدم یا جواب نمی‌داد یا امروز، فردا می‌کرد. خسته شده بودم از این وضعیت. با پای خودم رفتم جلوی پزشکی قانونی اصفهان تا حکم قصاص چشمم رو اجرا کنن.

ساعت ۹ و نیم صبح بود. زنگ زدم به شاکی گفتم پاشو بیا حکم رو اجرا کن. اونم گفت برا چی سر خود رفتی، من امروز نمی‌تونم بیام. برو فردا بیا ولی اول می‌ریم دادگاه اونا بگن بعد می‌ریم پزشکی قانونی.

فرداش رفتیم پزشکی قانونی یه‌سری آزمایشات روی چشمم انجام دادن تا آماده اجرای قصاص چشم بشم. آخه قبلش یه‌سری آزمایشات از چشم می‌گیرن که نکنه بعدا چشمم بیناییش رو به دست بیاره یا ضعیف ببینه.

خلاصه موقع اجرا دادستان گفت تو چرا گریه نمی‌کنی از شاکی تقاضای بخشش کنی؟ گفتم من هرکاری تونستم کردم یهو شاکی رو کرد به دادستان و گفت دیه‌رو بیشتر کنه من حاضرم ببخشم. هیچی خلاصه دوباره قصاص هم نشدم.»

تغییر مبلغ دیه از ۲۲۰ میلیون، به ۶۰۰ میلیون تومان

این زندانی متهم به قصاص با گذشت حدود چهل دقیقه از مکالمه تلفنی صحبت‌هایش را ادامه می‌دهد: «رفتم برم دنبال کار، کجا! سمت خوزستان اونجا من از قبل با یکی دوست بودم به نام آقای حیدری هزار جا هتل داره.

اصفهان، گرجستان، خوزستان و... رفتم پیشش و ماجرا رو براش تعریف کردم. گفت کاش زودتر گفته بودی. منم گفتم حالا که گفتم، ببینم چی کار می‌کنی مرد مومن.

گفت من کمکت می‌کنم بیا برای من کار کن، من اون ۲۲۰ میلیون چکی که باید بدی به شاکی رو می‌دم. منم خوشحال تا صبح وایسادم کار کردن و نمای ساختمونش رو درست می‌کردم.

گذشت تا اینکه قرار بود برم اصفهان اونجا نمای یکی از ساختمون‌هاش رو درست کنم. تو اتوبوس به سمت اصفهان بودم که مامورا جلو اتوبوس رو گرفتن و انداختنم زندان.

دوباره همون آش و همون کاسه. هر روز از زندان با آقای حیدری صحبت می‌کردم برای پیگیری تا یه روز گفت چقدر بوده حقت؟ گفتم ۷۰ میلیون. شروع کرد ایراد گرفتن و گفت فلان‌جا این جوری کار کردی. اونی که می‌خواستم، نشده گفتم چقدر می‌خوای بدی گفت ۵۰ میلیون، گفتم عیب نداره بده.

خلاصه اینم جریان حیدری. آخرین باری که شاکی اومد قصاص رو اجرا کنه همین سال گذشته بود. گفت ۶۰۰ میلیون کمتر نمی‌گیرم دیگه. تونستی جور کن نتونستی قصاص می‌کنیم.

منم گفتم من که با پای خودم رفتم تا پزشکی قانونی باز اونجا دادستان در اومد گفت ۴۰۰ میلیون تومن می‌نویسم دیگه بیشتر نه. تو هم سعی کن پول رو جور کنی.

البته قبلش بماند که همین دادستان گفت معلوم نیست تو این مدت کجا بودی و چی کار می‌کردی. منم گفتم والا، بلا دنبال پول دیه بودم. جون می‌کندم پول رو جمع کنم. خلاصه از پارسال تا به حال پول جمع نشده قراره کمتر از دو هفته دیگه ببرنم برای اجرای قصاص چشم.

نتونستم دیه را جمع کنم، ما زندانی‌ها کاری که نمی‌تونیم بکنیم، نگاهامون فقط به دست‌های نجات‌دهنده هست. به خاطر یه دعوای بی‌خودی و دفاع از خودم ۷ سال گوشه زندانم. زندگیم هم از هم پاشید.»

خسته شده بودم از این وضعیت. با پای خودم، رفتم جلوی پزشکی قانونی اصفهان تا حکم قصاص چشمم رو اجرا کنن. ساعت ۹ و نیم صبح بود. زنگ زدم به شاکی گفتم پاشو بیا حکم رو اجرا کن. الان که فکرش رو می‌کنم می‌گم کاش چاقو تیز‌تر بود و می‌زدم.

برچسب ها: قصاص چشم
ارسال نظرات