صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۵۱۸۰۳۹
غلامرضا ۹ ساله بود. تب شدیدی گرفت. روز به روز حالش بدتر شد. دارو‌ها هم اثر نکرد. روز تاسوعا حالش بدتر شد. شب می‌خواست به تکیه برود، اما تب شدید امانش نداد.
تاریخ انتشار: ۱۵:۳۱ - ۱۰ آذر ۱۴۰۰

 کتاب «غلامرضا» شامل خاطراتی کوتاه، اما خواندنی از جهان‌پهلوان تختی است که می‌توان از لابه‌لای آن به شخصیت او بیشتر پی برد؛ خاطراتی که به مخاطب می‌گوید، تختی چگونه تختی شد و تا همیشه در دل مردم ایران زنده است.

به گزارش تسنیم، در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم: پنجم شهریور سال ۱۳۰۹ بود. خانواده ارباب رجب خوشحال بودند. یک پسر دیگر به جمع خانواده اضافه شد.

حالا در این خانه در محله خانی‌آباد سه پسر و دو دختر در کنار پدر و مادرشان زندگی می‌کنند. خانواده آن‌ها از خانواده‌های سرشناس و مذهبی محل بودند. همه آن‌ها را می‌شناختند.

از آن خانواده‌هایی که عمل به دستورات دین جایگاه ویژه‌ای در میانشان داشت. غلامرضا در چنین خانواده‌ای به دنیا آمد. بچه آخر بود و عزیز دردانه خانواده. کمی هم تنبل و کم‌تحرک، اما بازیگوش.

مادرش می‌گفت: «یک روز مثل همیشه ناهار را آماده کردم و برای رجب، پدر بچه‌ها فرستادم. وقتی آمدم توی اتاق، دیدم غلامرضا نیست!» آن زمان غلامرضا فرزندی خردسال بود. آمدم داخل حیاط، یک‌دفعه دیدم غلامرضا افتاده توی حوض بزرگ داخل حیاط و دست و پا می‌زند!

‌نمی‌دانید چه حالی داشتم. خودم نمی‌توانستم کاری بکنم. دویدم داخل کوچه و فریاد زدم. چند نفری آمدند داخل خانه و غلامرضا را از آب گرفتند. آنقدر آب و ... از دهانش خارج شد که گفتم شاید زنده نماند!

اما آن روز خدا پسرم را نجات داد». خدا می‌دانست این پسر بماند تا در آینده رسم پهلوانی را به مردان این دیار بیاموزد. به سن مدرسه که رسید در دبستان حکیم نظامی ثبت‌نام شد. آن دوران را به خوبی سپری کرد. درسش بد نبود، اما هیچ‌گاه شاگرد اول نشد.

غلامرضا ۹ ساله بود. تب شدیدی گرفت. روز به روز حالش بدتر شد. دارو‌ها هم اثر نکرد. روز تاسوعا حالش بدتر شد. شب می‌خواست به تکیه برود، اما تب شدید امانش نداد.

هذیان می‌گفت. درجه حرارتش بالاتر رفت. فردای آن روز عاشورا بود. پدر رفت به دنبال آماده کردن و پختن غذای نذری عاشورا.

مادر ادامه داد: بعد از نماز صبح عاشورا خوابیدم. از خواب که بیدار شدم دیدم غلامرضا در رختخواب نیست! دویدم توی اتاق مجاور، بعد زیرزمین و آشپزخانه. اما نبود! پدرش مشغول آشپزی بود.

با سرعت به سراغش رفتم و صدایش کردم. وقتی فهمید غلامرضا نیست، دوید به سمت خیابان. با ترس و عجله همین‌طور به اطراف نگاه می‌کرد. دسته‌های عزادار مشغول عبور از خیابان بودند. یک دفعه چشم پدر به پسر نوجوانش افتاد. ایستاده بود در میان دسته و سینه می‌زد.

پدر آهسته و خوشحال جلو رفت. دست به پیشانی غلامرضا گذاشت. اثری از تب نداشت! حالش کاملاً خوب بود. پدر آرام برگشت. دست‌ها را رو به آسمان گرفت و خدا را شکر کرد. بعد هم گفت: یا سیدالشهدا (ع) این بچه را سپردم به شما.

برچسب ها: تختی
ارسال نظرات