صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۵۱۶۲۱۹
تاریخ انتشار: ۱۵:۵۲ - ۰۲ آذر ۱۴۰۰

فرارو- ناصر فکوهی*؛ روزی بود و روزگاری. سه یا چهار ساله بود. پدر مُرد. کازرون. مکتب خانه‌ای. کودکی ریز نقش و نحیف. مُلایی بداخم و بی‌رحم؛ و ترکه‌هایی که بر کف پا‌های کوچکش فرود می‌آمدند. آه و التماس و گریه و نفرین برهر چه درس و مشق بود. کودکی سخت است. نداشتن کم‌ترین‌ها چیز‌ها و داشتن بزرگترین آرزوها. خانه خالی بود و نگاه‌ها خاموش و امید‌ها بی‌حاصل. اما آن سال‌ها گذشت. گویی با معجزه‌ای. با سال‌های درس و گذار به فرهنگی دیگر، دانشگاه و کتاب و درس و تحصیل. خانه‌ای دانشجویی. آغاز به کار. سرمایه‌ای درکار نبود و در خانه‌ای تُهی تنها امید‌هایی بسیار در راه بودند. سرانجام به دانشگاهی می‌رسید. کلاسی و درسی و حقوقی مختصر که معاشش را به زحمت تامین کند؛ و خوشحالی از آن‌که عشقی بی پایان به کارش دارد و اشتهایی بسیار اندک که با لقمه نانی از میان می‌رود.

روزی بود و روزگاری. تهران. چهره‌ای همان اندازه مهربان و معصوم که آن کودک فلک‌زده. دانشگاهی بر سر کوهی. کلاسی. دانشجویانی بی تفاوت و خسته و استادی جوان و تازه نفس و تازه از فرنگ برگشته. استاد، دوست داشت از تمام جان مایه بگذارد و همه دانش خود را به دانشجویانش منتقل کند. استاد، خجول بود و کم حرف و گوشه‌گیر و فروتن و سرش به کارش. به کوچکتر و بزرگتر از خودش احترام‌ می گذاشت و انتظار چیزی جز حداقلی از معاش نداشت. اینجا و آنجا، تک و توک دانشجویانی بودند که قدرش را می‌دانستند و به سراغش می‌رفتند. برای همه وقت می‌گذاشت. شعار نمی‌داد تا شعور بدهد. آرام حرف می‌زد و لهجه جنوبی‌اش را پنهان نمی‌کرد.

به دیدارش رفته‌ بودم. تازه و از فرنگ برگشته. آکنده از توهم و امیدوار به آینده‌ای که شاید می‌توانستم داشته باشم، اما تا زمانی که او را دیدم هیچ کسی آن را تایید نمی‌کرد که هیچ، گله‌ای هم می‌کرد که اینجا هم جایی است که برگشتی؟ دوست ِ دوستی مرا به او معرفی کرده بود. مدیر گروه جامعه‌شناسی در دانشگاه شهید بهشتی بود. او بود که با مهربانی، پس از آن که آمدنم و عشقم به کار و علم و جامعه‌شناسی و آینده‌ای که ممکن است داشته باشم، را تایید کرد و نخستین کلاس‌ها را در همان دانشگاه برایم ترتیب داد، تنها به این می‌اندیشد که بداند در جهان پرشور دانشگاه‌های فرنگ چه خبر‌های جدیدی هست، آخرین بحث و جدل‌های علمی و آخرین کتاب‌ها، گویی پس از آدم‌های قبلی، کسی را از سیاره‌ای دیگر می‌دیدم. مرا با دوستانی مهربان و دانشمند آشنا کرد که از همان آغاز شیفته محبت‌هایشان شدم. از جمله استادی جوان که شهرتی زیاد یافت: دکتر چلبی خودمان؛ و اینکه می‌دانستند حسین افشار و محمد عبدالهی و احمد تفضلی مرا معرفی کرده‌اند، همه را راضی می‌کرد. بعدها، اغلب یکدیگر را در انجمن جامعه‌شناسی با هدایت عبدالهی، بازیافتیم. در جلساتی پرشور که به این علم، روحی تازه تاثیر‌گذار بخشید.

سخنرانی‌های پر سروصدا و ابراهیمی که آتش همه را فرو می‌نشاند تا با همان لهجه کازرونی و مهربانانه‌اش از عقل و آرامش و صبوری دفاع کند. چه سفر‌ها و بحث‌ها که نداشتیم: چه خنده‌ها و شادمانی‌ها: لرستان رنگین پرشور و زیبای آن سال‌ها، همراه دکتر عبدالهی و شوخی‌های بی‌پایانش؛ و صدای موسیقی پیمان که همیشه جایی برای او یا برای ما، فضا را پُر می‌کرد و مهربانی را در همه نفس‌ها می‌نشاند.

اما سال‌ها می‌گذشتند و امید‌ها بر آب می‌شدند و ابراهیم بیشتر خمیده. خمیده، آری، اما نومید، هرگز. گاه، آتشی را که ما را از آن برحذر می‌داشت در وجود خودش شعله می‌کشید. می‌گفتم: شما چرا رفتید؟ می‌گفت: چه می‌کردم؟ نمی‌توانستم بی‌تفاوت باشم. می‌نشستم و نگاه می‌کردم؟ و بعد گفت: یک چوب‌دستی بالای سرم دیدم و چه‌شانسی که از خیرش گذشت و آرام پایینش آورد، وگرنه که از من چیزی نمی‌ماند.

روز‌های پرشور و هیجان ِ تهرانی خروشان که هر شب خیابان‌ها پُر بودند. روز‌هایی که گذشتند، بی‌آنکه ریشه‌هایشان بگذرند. آتشی زیر خاکستر که هر روز می‌خواهد شعله بکشد. خشم و اندوه‌ها، رنج و دردها، نفرت و بی‌خردی‌هایی که تا به آخر ندید و رفت. هر روز خمیده‌تر می‌شد؛ هر روز خاموش‌تر، و لبخندش کم‌رنگ‌تر و چشمانش شفاف‌تر و همیشه اشکی را در آن‌ها می‌دیدی: گویی می‌خواست بر سرنوشتی که ما خواهیم دید و دوست مهربان و عزیزمان عبدالهی و او نمی‌دیدند، زار زار گریه کند. غم جوانان را داشت و اینکه هیج از دستش بر نمی‌آید. سوگواری عزایی در راه.

گاه به گاه، در آپارتمان کوچکش جمع می‌شدیم، با یکی دیگر از اساتید علاقمند به مسائل اجتماعی، اما از حوزه‌ای کاملا متفاوت. بحث‌ها به جایی نمی‌کشید و همه در نهایت سری تکان می‌دادیم و با توکل به خدا و لبخندی نیمه تلخ و نیمه شیرین، از یکدیگر جدا می‌شدیم. آن شب‌ها، ابراهیم هنوز می‌خندید، داستان‌های قدیمی و گاه تکراری‌اش را از سر فراموشی تعریف می‌کرد؛ و وقتی می‌دیدیم تا چه اندازه می‌توانیم تکرار داستان‌هایش را با لذتی صادقانه پذیرا باشیم، این را نیز می‌فهمیدیم که چقدر دوستش داریم. به هر رو، صحبت‌ها دیر یا زود به آن سایه سنگین و بی‌بار ِ محیط کارش می‌کشید. سایه‌هایی که حالا همه جا را پُر می‌کردند. رنج‌هایی که نصیبشان و نصیبمان می‌کردند و تحمل روزمره‌ای که ذره ذره با گذشت عمر در همه ما به پایان می‌رسید. سایه، اما با قدرت و بلاهتی ابدی هیچ چیز جز بلاهت هوشمندانه خود نمی‌دید. پس چگونه می‌توانست آن نور کم سوی چشمان و آن لایه اشک داغ را ببیند؟ هیچ کسی را نمی‌دید جز همتایان خویش را در همه جا‌های دیگر. ابراهیم دیگری چیزی نمیگفت و تنها با خنده‌ای صادقانه، اما فرو‌خفته و تسلیم شد، گویی ما را که جوان‌تر هستیم تشویق به مقاومت می‌کرد.

روزی بود و روزگاری. آپارتمان کوچک دوردست. بر سر کوه قاف. صدایی خاموش. پیانویی که پیمان هم دیگر جز در تنهایی پدرش، تمایلی به نواختنش نداشت و ابراهیم که دیگر ساکت بود. ساکت و دیگر حتی نمی‌خندید. حتی یک لبخند. شمع به پایانش رسیده بود. گویی هرگز سخنی بر لبانش جاری نشده بودند. تنها برق چشمانش بودند که سخن می‌گفتند و لب‌هایی که تلاش می‌کردند شکل لبخند به خود بگیرند، اما ناکام می‌ماندند و به شکلک بی‌روحی از آرزویی بربادرفته بدل می‌شدند. دیگر به انجمن نمی‌آمد. گاه این و آن سراغش را از من یا از کسی دیگر می‌گرفتند؛ و چه کسی خبر داشت که بر سر کوه قاف چه می‌گذرد. صد البته، گویی این قانون طبیعت است و «تنهایی دم مرگ» نوربرت الیاس که از راه می‌رسد.

وقتی رفت، بسیار از او دور بودم. حتی نمی‌دانم درد کشید یا نه؟ تنها می‌دانم که ما را به حال خود وا گذاشت و رفت. اما این را نیز می‌دانم تا زمانی که بود، به درد ِ دیگران بیشتر از درد خود فکر می‌کرد. ابراهیم چنین بود. همان‌گونه که شادی‌های دیگران را بیشتر از شادی خودش دوست داشت. شوخی‌های مرا برای خودم تعریف می‌کرد و بیشتر از خودم از آن‌ها می‌خندید. وقتی که رفت، بسیار از او دور بودم. آن سوی جهان. پشت کوه‌ها و دریا‌هایی بسیار. جایی که صدایی نداشت، که اگر هم داشت، به هر‌سو نمی‌توانستم بشنوم. اما شاید آخرین تصویر و اندیشه‌ای که ذهنش گذشته بود تصویر همان کودک غم‌زده‌ای بود که ترکه‌های دردناک را انتظار می‌کشید. گریه امانش نمی‌داد؛ و آرام بر پوست پر چین و شکنش پایین می‌خزیدند. ابراهیم عینکش را از چشمانش بر می‌داشت. کنار میزش می‌گذاشت. آنقدر آرام که صدایش را حتی خودش نشنود. تنهایی دم مرگ دیگر برایش یک نظریه جامعه‌شناسی دوردست نبود. او آنجا بود. ابراهیم هم.

*استاد دانشگاه تهران

ارسال نظرات