صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

او حالا شاعر پر‌آوازه‌ای بود که در همه دل‌های ادب‌دوست خانه داشت. شاعری که نه در اتاق‌های موقت خوابگاه‌های دانشجویی، بلکه در دل‌ها سکونت داشت. او «قیصر امین‌پور» بود. کسی که راز جادوی کلمات را فهمیده بود.
تاریخ انتشار: ۱۵:۲۸ - ۰۹ آبان ۱۴۰۰

مهرداد حجتی؛ سال ۵۸، انقلاب فرهنگی که شد، دانشگاه‌ها همه تعطیل و دانشجویان شهرستانی ناچار به ترک خوابگاه‌ها شدند. البته همه دانشگاه‌ها مثل دانشگاه تهران خوابگاه نداشتند. دانشجویان شهرستانی که به تهران خو کرده بودند، دل‌کندن برایشان از شهر پرحرارتی که شب‌هایش گاه شلوغ‌تر از روزهایش بود، کار ساده‌ای نبود. برای همین هر دانشجویی به فکر ماندن بود تا رفتن. شهر غریب را به شهر خودشان ترجیح می‌دادند؛ چون در اینجا زندگی به گونه‌ای دیگر بود.

هرچه بود، شب‌های تهران را هیچ شهری نداشت. شب‌ها مردم در بسیاری نقاط، تا صبح در خیابان می‌ماندند و از «آزادی» پدید‌آمده نهایت لذت را می‌بردند. پیاده‌راه روبه‌روی پارک ملت یکسره تا صبح مملو از جمعیت بود. دکه‌هایی که یک‌شبه برپا شده بودند، انواع غذا و نوشابه را همراه با پخش آهنگ‌های شاد برای مشتریان پر‌حرارت‌شان عرضه می‌کردند و مردم هم تا صبح در سرما می‌ماندند و از چنین فضایی بیشترین بهره را می‌بردند.

هرچند این شادی چندان دوام نیافت و شیخ صادق خلخالی در اقدامی ضربتی به کمک نیرو‌های «کمیته» همه دکه‌ها را جمع کرد و بساط خوشی شبانه را برچید؛ اما تا پیش از آن مردم جایی برای گردهمایی از نوع غیرانقلابی داشتند تا در آن به دور از هرگونه شعار انقلابی، فقط به قصد دورهمی، تجمع کنند تا دمی شادی کنند. پیاده‌راه روبه‌روی دانشگاه تهران هم روز‌ها چنین وضعیتی داشت.

آنجا سراسر، محل عرضه کتاب و نشریات بود که در دکه‌ها به فروش می‌رسید. دکه‌هایی با فاصله اندک، در کنار هم که سرود‌های انقلابی گروه‌های سیاسی خود را برای رهگذران پخش می‌کردند و علاوه بر نشریات گروه‌ها، اعلامیه‌ها و نوار‌های انقلابی گروه‌ها را هم عرضه می‌کردند. شهر پر بود از سرود، از کتاب، از نشریه و شعار‌هایی که مدام شنیده می‌شد.

در چنین شرایطی، گروه‌هایی از همین دانشجویان شهرستانی، اقدام به تصرف چند ساختمان کردند تا از آن به‌عنوان خوابگاه استفاده کنند. یکی از ساختمان‌ها در خیابان دمشق بود. ساختمانی ۱۰ طبقه که پس از تصرف، به خوابگاه دانشجویان پیرو خط امام معروف شد. بیشترین تعداد دانشجویان این خوابگاه را دانشجویان پلی‌تکنیک تشکیل می‌دادند.

جز تعداد اندکی دانشجو از دانشگاه تهران یا ملی که در‌آن‌میان یک نفر بیش از دیگران به چشم می‌آمد. دانشجویی خوزستانی، سبزه‌رو، با مو‌هایی صاف و پرپشت، با چشمان درشت و نجیبی که هیچ‌گاه به کسی خیره نمی‌شد. او ساکن اتاق «۸۰۵» بود. اتاقی در طبقه هشت که پنجره‌ای رو به خیابان داشت.

اتاق ۸۰۵، اتاقی خاص بود. اتاقی که در آن شاعران، نویسندگان و کلا هنرمندان جوان و نوپای انقلاب رفت‌و‌آمد داشتند. اغلب‌شان هم از «حوزه اندیشه و هنر اسلامی» که تازه شکل گرفته بود. یک شب «حسام‌الدین سراج» جوان به آنجا می‌آمد و تا صبح بی هیچ همراهی سازی، در دستگاه ماهور دوبیتی‌های انقلابی همین شاعران را می‌خواند.

شبی دیگر «نصرالله مردانی» می‌آمد یا «اسرافیلی» یا «براتی‌پور» یا «پرویز بیگی» یا «علیرضا امیری‌وحید» یا «سیدحسن حسینی» که تا صبح بیدار می‌ماندند و شعر‌خوانی می‌کردند. چراغ اتاق «۸۰۵» همیشه تا صبح روشن بود. محفل شعر بر‌پا بود و میزبان خونگرم خوزستانی همواره پذیرای میهمانانی پر‌تعداد بود.

ساکنان خوابگاه همه این ویژگی او را می‌دانستند؛ هر‌چند این ویژگی با مقررات خوابگاه سازگار نبود! ساکن اتاق ۸۰۵ خود شاعر بود. شاعر نو‌پایی که دوبیتی‌هایی بدیع می‌سرود و در صناعت ادبی برای خود تجربه‌آزمایی می‌کرد. او پیش از اینکه دانشجوی جامعه‌شناسی دانشگاه تهران باشد، دانشجوی دامپزشکی همان دانشگاه بود. دانشجویی که رشته‌اش را به شوق «شریعتی» شدن وانهاد و به دانشکده علوم اجتماعی رفت تا به آرمان ایدئولوژیک خود نزدیک‌تر شود.

هر‌چند این آرمان در سال‌های بعد رنگ باخت و دیگر جز نشانی محو از آن چیزی باقی نماند؛ اما علاقه به «دکتر شریعتی» نه به خاطر ایده‌های او، بلکه بیشتر به خاطر قدرت «کلام» او بود. او شیفته به‌کارگیری حیرت‌انگیز واژگان شریعتی بود، به‌ویژه «کویر» او، که جادویی از کلمات بود. شاعر گمنام اتاق ۸۰۵، شیفته «کلمات» بود. شیفته به‌کارگیری جادوی واژگان. از‌همین‌رو همه تلاشش را به کار می‌بست تا این جادو را به کار گیرد. راز آن در شعر بود. دوبیتی، غزل یا حتی شعر سپید.

او در همان روز‌ها مسئول صفحه شعر هفته‌نامه «سروش» هم بود. دو صفحه که به سلیقه او از شعر شاعران آراسته می‌شد و هر‌از‌گاهی هم شعری از خودش. این‌چنین بود که رفته‌رفته نخستین دفتر شعرش «در کوچه آفتاب» آماده نشر شد. دفتر شعری که دکتر شفیعی‌کدکنی پیش از انتشار آن را خواند و پسندید. همین دفتر بهانه‌ای شد برای تغییر رشته او از جامعه‌شناسی به ادبیات. او با تشویق دکتر شفیعی‌کدکنی به دانشکده ادبیات رفت و این‌چنین زندگی سراسر پر‌ماجرایی را در این رشته آغاز کرد. او نخبه بود و خاص.

مهم‌تر اینکه خودش این گوهر را در درونش یافته بود و به آن بها می‌داد. دانشجوی محجوب و سر به زیر شهرستانی رفته‌رفته، نه یکباره، تبدیل به چهره‌ای نو در شعر شده بود. حالا دیگر مدت‌ها بود از آن اتاق به اتاق‌های دیگر در کوی دانشگاه تهران کوچ کرده بود. از اتاق ۸۰۵ جز خاطره‌ای، چیزی باقی نمانده بود. او سال‌ها از اتاقی به اتاقی دیگر کوچ کرد. از منزلی به منزل دیگر و این‌چنین منزلت ادبی‌اش هم گویا با هر کوچ بالاتر می‌رفت تا اینکه او دفتر دوم و سوم و کتاب‌های دیگرش را هم منتشر کرد.

او حالا نه جویای نام، بلکه یک نام مطرح در شعر معاصر شده بود. برخی اشعار او در اینجا و آنجا خوانده می‌شد و گاه هم ترانه‌ای با صدای خواننده‌ای. او آرام‌آرام در میانه آن‌همه هیاهوی انقلاب و جنگ قد کشیده بود. در «حوزه اندیشه و هنر اسلامی» معروف بود که دو شاعر بلندتر از دیگران جلوه می‌کنند؛ «سیدحسن حسینی» و همین شاعر محجوب شهرستانی ساکن اتاق ۸۰۵. کسی که در اواخر دهه شصت و سپس دهه هفتاد از گمنامی بیرون آمده بود و در محافل ادبی از او به‌عنوان پدیده نوظهور شعر فارسی یاد می‌شد؛ پدیده‌ای که حتی رقبای او به آن معترف بودند. او یک نابغه بود. نابغه‌ای که در اوج شکوفایی خیلی زود از میان ما رفت.

او با اینکه توانست در میان آن‌همه استعداد، در پایتخت جایی برای خود بیابد تا این‌چنین خود را تثبیت کند؛ اما تا پایان عمر، آن کابوس در‌به‌دری دوران دانشجویی رهایش نکرد. او با اینکه ازدواج کرد و از آن زندگی خانه‌به‌دوشی دانشجویی رهایی یافت؛ اما هرگز آن دوران را فراموش نکرد. ماجرایی که از «اتاق ۸۰۵» آغاز شد؛ اما هیچ‌گاه در درونش پایان نیافت. شاید همین اضطراب، همین دغدغه، تلاش او را دوچندان کرد. اینکه بخواهد جایی برای ماندن بیابد. او بی‌آنکه خود بداند به آن مأمن رسیده بود.

او به دل مخاطبان خود راه یافته بود. او به جایگاه اصلی خود رسیده بود. شعر او، او را به سرپناهی امن رسانده بود، به منزل جاودانه‌ای که دیگر از جابه‌جایی و دربه‌دری در آن خبری نبود. او دیگر ساکن بی‌قرار اتاق ۸۰۵ نبود. او حالا شاعر پر‌آوازه‌ای بود که در همه دل‌های ادب‌دوست خانه داشت. شاعری که نه در اتاق‌های موقت خوابگاه‌های دانشجویی، بلکه در دل‌ها سکونت داشت. او «قیصر امین‌پور» بود. کسی که راز جادوی کلمات را فهمیده بود.

* یار سال‌های دور و نزدیک ساکن همان اتاق

ارسال نظرات