فرارو- سعید رضادوست؛ شعر، رؤیاست و شاعر، بیننده. بارقهای از «شعورِ مرموز» بر جان شاعر میتابد و چشمِ چشمِ او را به روی دیدنیهای ناموجود میگشاید. شاعر غبارِ عادت را از چیزها میتکانَد و پدیدهها را آنسان که نیستند در نظرِ انسان میآورد. او میتواند هرآنچه که نیست را هم در جهانِ هستها بیانگارد و ببیندش. شاعر بهرهمند از «گفتِ خواب» است و زبانش گشوده به تبیینِ آن برای بیداران!
شارل بودلر مینویسد که «سه روز میتوان بدون نان به سر برد، بدون شعر هرگز؛ و کسانی که جز این فکر میکنند، در اشتباهند.» محمدعلی اسلامی ندوشن در تفسیرِ این ایده، مقصود را «تجلی و اقناع روح» میداند. شعرْ عنوانی است عام برای هرچه که روحِ فرد را سیراب سازد و فربهتر کند. شعر انسان را از «وضعیتِ واقعاً موجود» بر میکشد و به دیگرسو گذار میدهد. شعر میدانِ جولانِ تخیلِ آدمی است تا بتواند از «فعلاً موجود» به «صرفاً ممکن» مهاجرت کند.
شعر اگرچه با واژه پیوند خورده است، اما آدمی را به نقطهای میبرد و میرساند «که در او بیحرف میروید کلام.» شعر «صحرایِ عدم» است که «درختِ هست» میتواند در آن بروید و ببالد. در جهانِ شعر میتوان طرح «عالمی دیگر و آدمی دیگر» را پی ریخت و تحققش را دنبال کرد.
شاعران صرفاً کلمهپردازان جهان و راویان احساسات نیستند بلکه به عنوان یکی از برجستهترین افرادی که از دریچهی تخیل به هستی مینگرند با بیان موجز و مستقیمِ انبوهی از اندیشههایی اساسیْ زمینهی بیان دقیقترِ آن اندیشهها را به وسیلهی عقل و اثرگذاریشان بر رفتار انسانها فراهم میآورند. بدینسان شاعران در راستای «شکل دادن به روح عصر خویش» به مثابهی «قانونگذاران ناشناختهی جهان» گام برمیدارند و شیوهی دگرگونهزیستن را میآموزانند.
شاعران استوارترین پیوند را با «چرایِ زندگی» برقرار میسازند و در پی یافتن پاسخی برای آن برمیآیند. حتی سوژهی اصلی و اصیلِ مرگاندیشان نیز زندگی است؛ چرا که مرگ هم چیزی جز غیابِ زندگی نیست و برای صحبت کردن از حضورِ مرگ باید از غیابِ زندگی سخن گفت.
شعر نتیجهی انبوهی از پیشینههای تاریخی و تمدنی است که در بستر زمان پیش میآید و میبالد و بدل به «وجدانِ مکتوبِ ملت» میشود. شاعران از دو نظرگاه کلی به زندگی مینگرند. از یکسو به تبیینِ «هست» ها مشغولاند و از دیگرسو به تجویزِ «باید» ها. تبیینِ «هست» ها با تکاندنِ غبار عادت در یافتن و دیدنِ چیزها آغاز میشود و در ادامهی راه و با بهرهگیری از امکانات شاعرانه، شعر شکل میگیرد. اما تجویز «باید» ها پس از آن اتفاق میافتد که شاعر، جهانی موازی را در تخیل خویش میآفریند و راه رسیدن به آن را تجویز میکند.
او جهانِ «نیستشکلِ هستذات» را نظاره میکند و شعرش فراخوانی است همگانی برای سفر به آن. «شاعر درون انسان را میکاود، حالت وجدان عالم را به خود میگیرد و آنچه را مردم میخواهند بگویند پیش از ایشان میگوید.»
محمدرضا شفیعیکدکنی بینیاز از آن است که گفته شود در هزار و سیصد و هجدهِ کدکنِ نیشابورِ خراسان زاده شد و با بهرهگیری از استادانی کممانند و نبوغی سرشار در دو ساحت عقلی و نقلی طی طریق کرد و دیرزمانی است تا دریایی از دانش و بینش را گرد آورده. اکنون بر سرِ قطعهای از قصهی شفیعیکدکنیِ شاعریم.
اخوان بر آن بود که شاعر علاوه بر جانِ نجیب باید نسبت به هستی، زندگی و هرآنچه در شمارِ موجودات زمانه است داوری و جانبداری داشته باشد. شاعر بنابر چنین خصلت و خاصیتِ وجودی پیش میرود و همواره در کار ارزیابی زمان و زمانهی خویش است.
از نگاه اخوان، شفیعیکدکنی افزون بر داشتن «جانِ نجیب» که محمل «شعورِ مرموز» قرار میگیرد، نسبت به زندگی و پیرامون خویش در کار داوری، ارزیابی و جانبداری است. شفیعیکدکنی همواره جانبِ آزادی و آزادگی را گرفته است. چه آن زمان که در سوگِ مصدق؛ آن «آیتِ خجستهی در خویش زیستن» او را «حتی امان گریه ندادند» و چه این زمان که در پی «طفلی به نام شادی» میگردد و نشانیِ خویش را چنین میدهد: «یکسو خلیجِ فارس، سوی دگر خزر.»
شفیعیکدکنی معدّل شعر نیمایی است. او را میتوان معقولترین گواه برای این راه به شمار آورد. اگر قرار باشد شعر نیمایی را به غریبهای تازه از راه رسیده بشناسانیم و نمونهای که جامعِ همهی ویژگیهای آن (نه الزاماً و صرفاً در بردارندهی عالیترینِ نمونههای آن) باشد بیاوریم، شعر شفیعیکدکنی آن مشتِ نمونهی خروار خواهد بود.
شعر نیمایی پیوندی استوار با زندگیِ مردمان برقرار میکند و «اصل مهم در کل شعر شفیعیکدکنی عرض اندام جلوههای زندگی و نفْس زنده بودن و مثل یک آدم زنده به جهان نگریستن است.» سرودن برای شفیعیکدکنی نه جلوهای از زندگی که عینِ زندگی است و زندگی نیز در نگاه او چیزی جز همین سرودن نیست. چندانکه این ایده در نام کتابِ «از بودن و سرودن» و همچنین این پاره از شعرش نیز که میگوید «بسرای تا هستی که سرودن است بودن» پیداست.
شفیعیکدکنی زندگی را نه در بیکرانِ دوردست و ایدههای پیچاپیچِ فلسفی و نظریاتِ خَم اندر خمِ فرمالیستی بلکه «زیرِ همین آسمان و روی همین خاک» بازمیجوید و در کار تبیین «هست» ها و تجویز «باید» های آن برمیآید. او شعر را «مشتی کلامِ زنده که جان دارد / و آدمی / نیاز بدان دارد» میداند و در پاسخ به این پرسش که «شعر چیست؟» میگوید:
آن لحظهی غبارزدایی
آیینهی رواقِ یقین را
دیدن
در لحظهی شکفتنِ یک گل،
آزادیِ تمامِ زمین را.
اگر ملکالشعرای بهار را «شاعرِ آزادی» دانستهاند به باور من شفیعیکدکنی را باید «شاعرِ امید» نامید. معنای مرکزی بسیاری از شعرهای او ترکیبی است از روحیه و امید. او باریکاندیشانه در زمانهای که «ویروسِ بیمعیاری» به ساحاتِ گوناگون سرایت کرده، عیارمندانه به مقولهی خطیرِ امید پرداخته و آن را بر صدر نشانده است.
امیدِ راستین پیشنیاز تداوم زندگی است و پرداختن به آن، به ویژه در زمانهای که خنجرِ اندوه بر گلوی آن نشسته و گاه و بیگاه با نام امید کلاهبرداریها صورت گرفته و به جای شراب، شرنگ به کام امیدخواهان و امیدواران ریخته شده است، شهامتِ مدنی و شرافتِ اخلاقی میطلبد. این نکتهی زمینهای موجب میشود تا بیش از پیش متوجهِ روا بودنِ رجوع به شعر شفیعیکدکنی در اینباره باشیم.
در کتاب «روزهایِ آخرِ اسفند»، مؤلفات و بنیانهای امید را در بریدهای از شعرهای به چاپ رسیدهی شفیعیکدکنی در سه کلانمجموعهی «آیینهای برای صداها»، «هزارهی دوم آهوی کوهی» و «طفلی به نام شادی» بررسی کرده و نشانشان دادهام. بازخوانی این بریدهشعرها از دریچهای تحلیلی که بدین منظور فراهم آمده است میتواند چهرهای کمتر دیده شده از دکتر محمدرضا شفیعیکدکنی را به نمایش بگذارد و ضمن استخراجِ دستگاه منسجم اندیشگیِ او دربارهی امیدِ راستین، بهرهای «قوتِ دل و نوشِ جان» از این موضوع را برای «گنجشکان عصرِ جنگ و جیرهبندی» تدارک ببیند.
(فصلی از کتاب روزهایِ آخرِ اسفند: چیستیِ امید و واکاویِ آن در شعر شفیعیکدکنی، سعید رضادوست، نشر آسیم، چاپ دوم، ۱۴۰۰)