یکی از دلایلی که میترسیدم سؤال کنم این بود که من هم، مثل خیلی از آشنایانم، تاحدی احمق بودم، مثل کسی که خوب زندگی را تحلیل میکند، ولی بد آن را تجربه میکند. تحلیلکردن بهجای تجربهکردن، در بعضی موقعیتها مثل دانشگاه و رسانه و توییتر، استعدادی همهگیر و کموبیش مطلوب است.
چطور میشود تجربهای کامل داشت وقتی سهونیم میلیارد نفر افکارشان را در اینترنت به اشتراک میگذارند، ثروت بیستوشش میلیاردر به اندازۀ نیمی از مردم جهان است، و فاجعۀ اقلیمی بقای همۀ ما را تهدید میکند؟ به همۀ اینها، زندگی در گوشت و پوستی متحرک با یک قلب و یک خود را هم اضافه کنید. جواب این است: معمولاً تجربۀ کاملی نداریم.
اولین رمان کریستین اسمالوود، زندگی ذهن، کتاب ارزشمندی است. شخصیت اصلی رمان، دوروتی، مدرس مدعو درس زبان انگلیسی در دانشگاهی بینام و نشان در نیویورک است که در دهۀ چهارم زندگیاش به سر میبرد. موجودی حساب بانکیاش او را به وحشت میاندازد، و این در حالی است که بهترین دوستش، مُبلی دههزار دلاری را بیارزش قلمداد میکند.
دوروتی، درحالیکه به آبسردکُن دانشگاه خیره شده است، با خودش فکر میکند «بقیه حداقل شغلی دارند که مجبور نباشند از این آبسردکن کثیف آب بخورند». او دکترای زبان انگلیسی دارد و بیکار است. مجبور است کتابهایی که دوست ندارد را به دانشجویانی درس بدهد که از نظرش آدمهای جالبی نیستند و زندگی آهستهآهسته امید را از او میگیرد، مثل اینکه در هواپیما بخواهید پتویتان را از زیر بغلدستیتان که دارد خروپف میکند بیرون بکشید.
اسمالوود مینویسد «او یادش میآید زمانی انجام کاری که برایش آموزش دیده بود چندان سخت به نظر نمیرسید، ولی الآن دیگر خواستن مربوط به گذشته است. او در دورانِ پساخواستن زندگی میکند».
در آغاز رمان، شش روز از سقط جنین ناخواستۀ دوروتی میگذرد. او در دستشویی تکنفره و تمیز کتابخانه است و با خودش فکر میکند سقط جنین ناخواسته «چیزی بیشتر از ناراحتی، و کمتر از ضربۀ روانی» است؛ بارداریاش هم مثل بقیۀ چیزهای زندگیاش نه حاصلِ خواستن بود، نه نتیجۀ نخواستن. دوروتی علاقهای به بدنش ندارد.
او که نمیتواند سقط جنین ناخواستهاش را در چارچوبِ داستانِ زندگیاش جای دهد ترجیح میدهد راجع به آن صحبت نکند، نه با شریک زندگیاش، راگ، که مردی محترم، ولی سرد است؛ نه با دوست پولدار و خودشیفتهاش، گبی؛ نه با رواندرمانگرش؛ نه با رواندرمانگر کمکیاش که با او راجع به نیازش به داشتن رواندرمانگر کمکی صحبت میکند.
فقط این آدمها هستند که دوروتی راجع به خودش با آنها حرف میزند، ولی حتی در کنار آنها هم بیشتر فکر میکند و ساکت مینشیند. به نظرش حرفزدن راجع به زندهبودن خیلی سخت است؛ زندهبودن خیلی پیچیده است، مخصوصاً این روزها. با خودش فکر میکند «مواجهه با درد و لذتی که لابلای جمعیت یک واگن مترو جا خوش کرده، کار سختی است. هرکس ناامیدیها، نقاط عطف، لذتها، و عشقهایی دارد. تنها چاره این است که از وجود -که گوشخراش، تپنده، و نفرتانگیز است- پنهان شوید و خود را بیحس کنید».
دوروتی هم، مثل خیلی از کسانی که این رمان را دوست خواهند داشت، گاهی شدیداً افسرده و ناکارآمد است و گاهی کاملاً عادی و خوب. با خودش فکر میکند «آیا خسته است؟ چه احساسی باید داشته باشد؟». او در حریم خصوصی ذهنش زندگی میکند و آهسته در امواج خروشان افکارش به ماجراجویی مشغول است، ولی در دنیای فیزیکی کار زیادی نمیکند.
اسمالوود صحنههای زیادی را خلق میکند که در آنها اختلاف بین افکار و اعمال دوروتی صحنههای خندهداری را رقم میزند. مثلاً فکر میکند، در فضایی آخرالزمانی، گروهی از بچههای آویزان از قایق، مثل یک هیئت منصفه، به قضاوت دربارۀ او نشستهاند و او برایشان توضیح میدهد که اگر در زمینۀ مسائل اقلیمی کنشی انجام نداده، بهخاطر این بوده است که «از حریم خودش که تحت حملۀ شبکههای اجتماعی بوده است محافظت کند» و بعد، در واقعیت، خودش را در دستشویی با دستمال پاک میکند.
اسمالوود، که روزنامهنگار و محقق است، دکترای ادبیات انگلیسی از دانشگاه کلمبیا دارد. موضوع رسالهاش «رئالیسمِ افسرده خو» ۱ بوده است و در آن به تحلیل آثار نویسندگانی پرداخته که «درجات مختلفی از گرفتاری یا جراحت را نشان میدهند و به راهبردهای مختلف برای تحمل وضع یا عبورکردن از تردیدها اشاره میکنند» (اصطلاح رئالیسمِ افسردهخو از آثار روانشناسانی وام گرفته شده است که معتقدند آدمهای افسرده جهان را دقیقتر میبینند).
او، در صفحۀ سوم این رساله، جملهای را اینطور آغاز میکند «نمیگویم تلاشهای علمیِ انتقادی لزوماً بیهوده است». چنین احساساتی را -که به کار بردنش در چنین بافتی بسیار خندهدار است- به شکلِ شدیدتری در رمان میبینیم؛ تلاش علمیِ انتقادی هم رویکرد اصلی دوروتی برای فهم دنیا است و هم فرایندی که مدام خود را از آن منفک میکند.
دوروتی وقتی در مترو میبیند چشم مردی آبمروارید دارد و هنگام تعریف قصۀ زندگیاش همه را مورد خطاب قرار میدهد، فکر میکند چطور همۀ مسافران یک گروه را شکل میدهند («دوروتی فکر میکند این بهخاطر قدرت گوینده است»). مرد راجع به زمانی حرف میزند که به عفونت استاف مبتلا شده بود و اینکه چطور فهمیده بود که در یازده سپتامبر باید در شمال شهر بماند. دوروتی ناگهان به یاد شعر «سرود ملوان کهن» ۲ میافتد، شعری که دوستش ندارد. نتیجه میگیرد «مقاومت نوعی تجربهای هنری بود».
روزی دیگر، موقع فکرکردن به تغییرات اقلیمی، ماکارونیهای چسبیده به ته قابلمه را جدا میکند و به شریک زندگیاش میگوید «درست است که هرکسی باید به دنبال جایی برای زندگی باشد، ولی راهبردهای جغرافیایی نباید ما را از قدرتِ فائق و دسیسههای بخت غافل کند»؛ و بلافاصله اضافه میکند: «ماکارونیها هم سفت شده، هم تُرد».
چنین انفکاکی را، هرچند به گونهای کمتر طنزآمیز، میتوان در واکنش دوروتی به سقط جنین ناخواستهاش هم مشاهده کرد. او نسبت به این موضوع هم کنجکاو است و هم از آن خجالت میکشد -وقتی پای بدنش درمیان باشد، مثل یک بچۀ ناوارد میشود. خون دلمهبستۀ بدنش را وارسی میکند، کمی مزه مزهاش میکند و تصور میکند در رستورانی شیک نشسته است، بعد در حالی به رختخواب میرود که مزۀ آن خون در دهانش است.
بدنش عجیب و توصیفناپذیر است: دوروتی موضوعاتی سادهتر مثل مصائب تمدن بشری، یا مفهوم شرم-تحقیر و سرافکندگی- انزجار را که توسط روانشناسی به نام سیلوان تامکینز مطرح شده است، ترجیح میدهد. در لحظاتی که به نظر میرسد بیش از همه با بارداری شکستخوردهاش تناسب داشته باشد وارد مسائل انتزاعی میشود، موقع سونوگرافی از رحم ناسازگارش، به «تناقضهای حسآمیزی» و کتاب کوه جادو۳ اثر توماس مان فکر میکند.
ولی ذهنش همچنان تصاویری از تقدم و بدقوارگی بدن را پیش چشمانش میآورد: سگی را قبلاً میشناخت که بدنش بهقدری پر از غده شده بود که مثل «جورابی بود که آن را از سنگریزه پر کرده باشند». یا یکی از دوستانش کیستی در آرنجش داشت، و وقتی داشت موهایش را دماسبی میکرد ناگهان «یک عالمه رشتههای سفیدرنگ از دستش بیرون پاشید».
زندگی ذهن به دستۀ روزافزونی از رمانهای خیالی تعلق دارد که در آن زن سفیدپوست تحصیلکردهای میکوشد تا حضورِ همزمان امتیاز و خطر را در زندگیاش هضم کند.
کتاب اسمالوود مثل فرزندِ عموزادهتان در مهمانی است که لباس مشکی به تن کرده است. بعضی از رمانهای جدیدی که در این دسته قرار میگیرند عبارتند از خواستن۴ اثر لین استیگر استرانگ که مشکلات قهرمانی را روایت میکند که محیط دانشگاهی او را طرد کرده است؛ مادری۵ اثر شیلا هتی که راوی آن، درست مثل دوروتی، نسبت به تولیدمثل شدیداً منفعل و مردد است؛ و آبوهوا۶ اثر جنی آفیل که از زبان کتابداری روایت میشود که دانشی سرّی به دست میآورد و مدام به فکر تغییرات اقلیمی است.
در این رمانها، زنان میخواهند تا بحرانها را به روشنی درک کنند، اما برای اجتناب از آن بحرانها تقریباً هیچکاری نمیکنند؛ و معمولاً خشم سرکوبشده و ناکامی اجتماعی از رگ گردن به آنها نزدیکتر است. دوروتی هرازگاهی دچار ناراحتیهای لحظهای میشود که معمولاً بهخاطر احساس بیفایدگی یا اضافهبودن است، ویژگیهایی که میترسد خودش در دایرۀ اختیاراتی که داشته، به آنها پر و بال داده باشد. در قسمتی از رمان، میخواهد به لاسوگاس برود تا در همایشی علمی، مقالهای ارائه کند.
اسمالوود مینویسد «یک بخش طولانی از مقاله را با این جملات آغاز کرده بود که معنای گوارش چیست؟ در آخر هم معنایش را روشن نمیکرد، بلکه به حاشیه میرفت و دربارۀ عشای ربانی، غذاپختن، گفتمانهای قرن نوزدهمی راجع به لولۀ گوارش، و همهگیری وبا صحبت میکرد تا بگوید معنایش دستنیافتنی، ولی مطلوب و پرمغز است».
در هواپیما چشمش به کتابی از نظریهپرداز ادبی، فرانکو مورتی، میافتد و خیال میکند این کتاب او را بهخاطر غیرضروریبودن کارش ملامت میکند. کتاب با اخم میگوید «بزرگترین مشکل قرن بیستویکم ضایعات است. چیزی راجع بهش نشنیدهای انساندوستِ قلابی؟ چربیِ متحرکِ غرق در بدهی؟» مهماندار سرمیرسد و بادامزمینی تعارف میکند.
زندگی ذهن یک ماه و نیم از زندگی دوروتی را در بر میگیرد، حدوداً زمانی که طول میکشد تا سقط جنین مرموزش کامل شود. شاید بتوان سقط جنین ناخواسته را استعارۀ اصلی رمان دانست: استعارهای برای قابلیتهای ازدسترفتۀ دوروتی یا ناتوانی او در فهمیدن اینکه استعدادهایش از اول چه بوده است. با خودش فکر میکند «انگار آدمهای دیگر با اطمینان بیشتری راجع به انسانبودن یا نبودنِ جنین اظهارنظر میکنند. اگر بخواهندش، مثل یک بچه به حسابش میآورند و عکسش را برای دیگران ایمیل میکنند، ولی اگر نخواهندش، حتی اینکه از آنها بخواهی نگاهش کنند را حرکتی خشونتبار تلقی میکنند».
ولی، در این رمان، سقط جنین فقط یکی از مواردی از این دست است: بحرانهایی که با چنان آرامشی شما را تحتتأثیر قرار میدهند که نمیدانید چطور به آنها واکنش نشان دهید، تجربههایی که ناگهان مثل مرگ و زندگی به نظر میرسد، و شواهد مختلفی از شکست و به نتیجهنرسیدن.
در مهمانیای که گابی در آپارتمان چندمیلیون دلاریاش به راه انداخته مهمانها شروع میکنند به خوانندگی روی آهنگهای مشهور، و دوروتی فکر میکند همین کاری که زمانی برایش نشاطآور بود الآن ناراحتش میکند. بابت «شکنندگی و محوشدن جوانی و لذتهای شیرین گذشته» ناراحت است و تنهایی و غم هم باعث ناراحتیاش میشود.
گاهی این دو ناراحتی با هم ترکیب میشود و دوروتی درد شدیدی مثل مرگ و زندگی را تجربه میکند که باعث میشود احساس کند دارد، با تمام کوچکی وجودش، به تمام چیزهای دیگری که عظیم و درکناپذیرند دوخته میشود. او علایق شدیدش را ابراز میکند و به عزایشان مینشیند. با هیجانزدگی به خانه میآید درحالیکه تمام نغمههای خوانده و ناخوانده در سینهاش مویه میکند، سرشار از اضطراب و پشیمانی است، ذوقزده و ناامید، بیشتر میخواهد و درعینحال آرزو میکندای کاش کمتر میداشت.
بخشی از من که از ایدههای احمقانه بدش میآید میخواهد دوروتی دو دقیقه این افکار را دور بریزد، آهنگ «به راه خودت برو» ۷ را گوش کند و به دنبال لذتهای حیوانی باشد. ولی بعد میبینم چنین پاراگرافی هیجانی را به وجود میآورد که، مثل بقیۀ بخشهای رمانِ دردآور و رضایتبخش اسمالوود، تنها از طریق تفکر بیشازحد و وسواسی امکانپذیر است. چرا در لحظه زندگی کنید وقتی میتوانید آن را تا جای ممکن تجزیه و تحلیل کنید؟
پینوشتها:
[۱]depressive realism
[۲]The Rime of the Ancient Mariner
[۳]The Magic Mountain
[۴]Go Your Own Way
[۵]Want
[۶]Motherhood
[۷]Weather
منبع: ترجمان علوم انسانی
مترجم: محمدحسن شریفیان