صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۵۰۲۳۵۴
نبوغ امری مطلق نیست، بلکه ساخته‌ای بشری و وابسته به زمان، مکان و فرهنگ است. به همین نحو، نبوغ نسبی است. بعضی آدم‌ها جهان را صرفاً بیش از بقیه تغییر می‌دهند.
تاریخ انتشار: ۱۶:۱۴ - ۰۴ شهريور ۱۴۰۰

کرِگ رایت، ایان — سوءتفاهم نشود -این درست که من استاد دانشگاه ییل هستم، اما نابغه نیستم. وقتی برای اولین بار به چهار فرزند بالغمان گفتم که قرار است دورۀ جدیدی دربارۀ نبوغ تدریس کنم، به نظرشان بامزه‌ترین چیزی رسید که به عمرشان شنیده‌اند. «تو آخه؟ تو اصلاً نابغه نیستی! تو یه خرکاری»؛ و حق با آن‌ها بود. پس چطور شد که حالا، ده‌ها سال بعد، هنوز دورۀ موفقی دربارۀ نبوغ در ییل درس می‌دهم و کتابی نوشته‌ام به نام عادت‌های پنهان نبوغ۱ (۲۰۲۰) که برگزیدۀ کتاب سال آمازون بوده است؟ پاسخ: من باید همان چیزی را داشته باشم که نیکولا تِسلا بر آن اصرار داشت، «جسارتِ جهالت».

زندگی حرفه‌ای‌ام را، در روزگار جنگ سرد، با تلاش برای تبدیل‌شدن به پیانیستی حرفه‌ای۲ آغاز کردم. ایالات‌متحده در آن زمان سعی داشت اتحاد جماهیر شوروی را با استفاده از روش‌های خودِ حریف شکست دهد. در سال ۱۹۵۸، وَن کلی‌برن، پیانیست ۲۳ساله‌ای اهل تگزاس، برندۀ دورۀ آغازین رقابت‌های بین‌المللی چایکفسکی، چیزی در مایه‌های المپیک موسیقی کلاسیک، شد؛ و بعد، در سال ۱۹۷۲، بابی فیشرِ اهل بروکلین بوریس اسپاسکی را در شطرنج شکست داد. من هم، ازآنجاکه علاقه‌ای به موسیقی بروز داشتم و قدبلند هم بودم و دست‌های غول‌آسایی داشتم، قرار بود کلی‌برن بعدی باشم؛ دست‌کم به تصریح مادرم.

بااینکه خانوادۀ ما ثروتمند نبود، والدینم توانستند برایم یک پیانوی بزرگ بالدوین مهیّا کنند و بهترین معلم‌ها را در شهر سکونتمان، واشینگتن دی. سی، پیدا کنند. خیلی زود باروبندیلم را بسته و عازم مدرسۀ موسیقی ایستمن شدم که اسم‌ورسمی داشت؛ آنجا مجدداً تمام فرصت‌ها پیش‌پایم قرار گرفته بودند.

من اخلاق کاری سفت و سختی هم داشتم: تا ۲۱سالگی، بر طبق تخمین خودم، ۱۵هزار ساعت وقتم را صرف تمرین متمرکز کرده بودم. (موتزارت برای رسیدن به سطح استادی در آهنگ‌سازی و نوازندگی تنها به ۶هزار ساعت نیاز داشت). بااین‌حال، طی دو سال، می‌توانستم ببینم که هرگز قرار نیست حتی یک پاپاسی هم در قامت پیانیست حرفه‌ای دربیاورم. تمام مزیت‌های لازم را داشتم به‌جز یکی: هیچ استعداد موسیقی نداشتم. هیچ حافظۀ خاصی برای موسیقی، هیچ هماهنگی خارق‌العادۀ دست با چشم، هیچ اوج مطلقی نداشتم -چیز‌هایی که همگی برای یک نوازندۀ حرفه‌ای بسیار ضروری‌اند.

«اگه نمی‌تونی آهنگ بسازی، اجرا می‌کنی؛ و اگه نمی‌تونی اجرا کنی، درس می‌دی» -این ورد مخصوص کنسرواتوآر‌هایی مثل مدرسۀ موسیقی ایستمن بود. اما چه کسی می‌خواهد هر روزش را در یک اتاق تمرین واحد صرف درس‌دادن به سایر پیانیست‌هایی کند که احتمالاً به‌زودی شکست می‌خورند؟ شمِّ من می‌گفت باید صحنۀ بزرگ‌تری در یک دانشگاه پیدا کنم؛ بنابراین راهی هاروارد شدم تا یاد بگیرم چطور استاد دانشگاه و پژوهشگر تاریخ موسیقی، یا به عبارتی، موسیقی‌شناس شوم.

درنهایت شغلی در ییل به‌عنوان مدرس برای تدریس «سه ب» -باخ، بتهوون و برامس- پیدا کردم. اما مسحورکننده‌ترین آهنگ‌سازی که در آنجا به او برخوردم یک میم بود: موتزارت. علاقه‌ام به او با ظهور فیلم آمادئوس (۱۹۸۴) که برندۀ اسکار شد شدت گرفت. برای مدتی انگار تمام جهان شیفتۀ این شخصیت بامزه، پرشور و تُخس شده بود.

بین این‌همه چیز، یک فیلم باعث شد تا من تمرکز پژوهش دانشگاهی‌ام را به موتزارت تغییر دهم. اما اصل اساسی پژوهش‌گری که در هاروارد آموخته بودم یکسان باقی ماند: اگر در جست‌وجوی حقیقتی، به منابع اولیۀ اصلی رجوع کن؛ باقی صرفاً شایعات است. بنابراین، در طی ۲۰ سال، در جست‌وجوی موتزارت به کتابخانه‌هایی در برلین، سالزبورگ، وین، کراکوف، پاریس، نیویورک و واشینگتن رفتم و دست‌نوشته‌های موسیقایی او را مطالعه کردم. فهمیدم که موتزارت می‌توانسته به‌آسانی بخش‌های بزرگی از موسیقی را، تقریباً بدون هیچ اصلاحیه‌ای، در سر بپروراند. آنچه سالیری در آمادئوس دربارۀ موتزارت گفته بود دیگر آن‌قدر‌ها نامتعارف به نظر نمی‌رسد: اینجا «صدای خود خداست».

به دست گرفتن صفحات آسمانی دست‌خط موتزارت -حتی اگر دست‌کش‌های سفید موردنیاز را پوشیده باشید- هم‌زمان یک افتخار و یک شعف است. زوایای نوسان‌دار خودنویس او، اندازه‌های متغیر سر نُت‌ها و ته‌رنگ‌های گوناگون جوهرش شناختی فراهم می‌کند از اینکه ذهن او چگونه کار می‌کرده است. انگار به اتاق مطالعۀ موتزارت دعوت شده باشید و تماشا کنید که چطور این نابغه، با بهره‌گیری از استعداد‌های ذاتی شگرفش، وارد منطقه‌ای خلاقه می‌شود و موسیقی به‌سهولت سرریز می‌کند.

مانده بودم کدام نابغۀ دیگری مثل موتزارت کار می‌کرده است؟ اینجا دوباره دست‌نوشته‌ها با دست‌خط [اصلی]بود که مرا به خود خواند. کدام یک از ما مجذوب طراحی‌های سحرانگیز لئوناردو داوینچی -طرح‌های او از ماشین‌ها و ابزارآلات جنگی ابتکاری و همچنین نقاشی‌های صلح‌طلبانه‌اش- نشده‌ایم؟ برخلاف دست‌نوشته‌های اصلی موتزارت، نقاشی‌ها و یادداشت‌های لئوناردو (حدود ۶هزار صفحه از آن‌ها باقی مانده‌اند) اکثراً در نسخه‌های چاپِ عکسی منتشر شده‌اند و بسیاری از آن‌ها اینک روی اینترنت در دسترس‌اند.

اگر موتزارت می‌توانسته در ذهنش چندوچون جریان موسیقی را بشنود، لئوناردو، با استناد به طرح‌هایش، به‌سادگی می‌توانسته در تصورش ببیند که ماشین چطور باید کار کند یا نقاشی باید چه شکلی داشته باشد. اینجا هم قابلیت تکنیکی ذاتی لئوناردو آشکار است، چنان که می‌توان در هماهنگی دست با چشم دید که نتیجه‌اش تناسب صحیح و خطوط متقاطعی است که نشانۀ ادراک سه‌بعدی هستند.

همچنین کنجکاوی بی‌وقفۀ لئوناردو هم آشکار است. ذهنش را تماشا می‌کنیم که در طول افق بی‌پایانی از علایق به‌هم‌پیوسته امتداد می‌یابد؛ مثلاً در یک صفحه، قلبی تبدیل به شاخه‌های درخت و بعد هم تبدیل به چنگال‌های یک قرقرۀ مکانیکی می‌شود. چطور تمام این چیز‌های به‌ظاهر بی‌شباهت جهان یک‌پارچه می‌شوند؟ لئوناردو همین را می‌خواست بداند. کنث کلارک، مورخ فرهنگ، با دلایل متقن به او لقب «کنجکاوترین مرد تاریخ» را داده است.

موتزارت در موسیقی، لئوناردو در هنر [های تجسمی]؛ جهان روزمرۀ سیاست چطور؟ در این فقره موضوع بی‌نقص مطالعۀ نبوغ دم‌دست بود: الیزابت اول، ملکۀ انگلستان. کتابخانۀ باینِکی در ییل، مخصوص کتاب‌های نایاب و نسخه‌های دست‌نویس، صاحب نسخه‌هایی است از تمام تواریخی که طی دورۀ فرمان‌روایی او توسط معاصرینش نوشته شده‌اند. رمز موفقیت او؟ الیزابت نه تنها با ولع کتاب می‌خواند (سه ساعت در روز عادتش بود) بلکه مردم را نیز مطالعه می‌کرد.

کتاب می‌خواند، مطالعه و مشاهده می‌کرد و دهانش را بسته نگاه می‌داشت (شعار او «می‌بینم و سکوت می‌کنم» ۳بود). الیزابت از طریق دانستن همه‌چیز و کم‌گویی حدود ۴۵ سال حکومت کرد، شالودۀ امپراتوری بریتانیا و شرکت‌های نوپای سرمایه‌داری را بنا نهاد و نام خود را به سراسر یک دوران بخشید: عصر الیزابت.

چه جذاب! داشتم چیز‌های زیادی می‌آموختم. پس چرا دانشجو‌ها را به آموختن با خودم وادار نکنم - به‌هرحال، دلیل ازدحام این‌همه جوان در این مکان همین است! و این‌گونه بود که دورۀ نبوغ من -یا «بررسی ماهیت نبوغ» - شکل گرفت.

شاید برای تحلیل چگونگی تحقق دستاورد‌های استثنائی بشری به یک غیرنابغه نیاز است. طی سال‌های کاری‌ام در هاروارد و ییل، افراد باهوش زیادی، از جمله نیم‌دوجین برندۀ جایزۀ نوبل، را ملاقات کرده‌ام. اگر شما اعجوبه‌ای هستید با استعدادی شگرف در کاری، به‌سادگی می‌توانید آن را انجام دهید -ممکن است از چندوچون آن آگاه نباشید. سؤال هم نمی‌کنید.

درواقع، نوابغی که من دیدم انگار بیش از آن دربند انجام اعمال نبوغ‌آمیز بودند که بخواهند به علت برون‌داد خلاقانه‌شان بیندیشند. شاید غریبه‌ای که از بیرون نگاه می‌کند دید اجمالی روشن‌تری داشته باشد از اینکه این شعبده‌بازی چطور انجام می‌شود.

سال‌به‌سال دانشجویان هرچه بیش‌تر در ییل در دورۀ من ثبت‌نام می‌کردند تا پاسخ را بیابند اما، از همان ابتدا، اتفاق غیرمنتظره‌ای افتاد که من باید آن را پیش‌بینی می‌کردم: شناخت نبوغ دچار سوگیری جنسیتی شد.

هرچند نسبت دانشجویان مذکر به مؤنث دانشگاه ییل اکنون پنجاه به پنجاه است و هرچند دورۀ نبوغ درس عمومی علوم‌انسانی و شرکت در آن برای عموم آزاد است، هر سال نسبت ثبت‌نام‌کنندگان در کلاس به‌سمت شصت درصد مذکر و چهل درصد مؤنث متمایل می‌شود. دانشجویان در ییل و سایر دانشکده‌های علوم مقدماتی صحنه را خالی نمی‌کنند و علی‌رغم ارزیابی‌های مثبت این دوره، انگار زنان در ییل به‌اندازۀ همتایان مذکرشان به بررسی ماهیت نبوغ علاقه‌مند نیستند.

مانده بودم چرا. آیا زن‌ها هیجان کم‌تری برای مقایسه‌های رقابت‌جویانه‌ای دارند که برخی افراد را در ردۀ «استثنایی‌تر» از سایرین قرار می‌دهد؟ آیا آن‌ها گرایش کم‌تری دارند به بهادادن به شاخص‌های سنتی نبوغ در جهانی که همه‌چیز از آنِ برنده است -چیز‌هایی ازقبیل شاهکارترین نقاشی جهان یا انقلابی‌ترین اختراع؟ آیا غیاب مرشد‌ها و الگو‌های مؤنث نقشی ایفا می‌کند؟ چرا باید دوره‌ای را گذراند که در آن مطالعات باز هم، به احتمال زیاد، دربارۀ دستاورد‌های غرورآفرین «مردان [اکثراً سفیدپوست]بزرگ» است؟ آیا خودِ روش من برای تدوین این دوره، باری دیگر، تداوم‌بخش سوگیری ناخودآگاهی علیه زنان و فرض برتری فرهنگی سفیدپوستان نبود؟

خوش‌بختانه درنهایت دوره را به ۱۲۰ دانشجو «محدود» کردم و درنتیجه می‌توانستم کمی مهندسی اجتماعی کنم. این آزادی را داشتم که هر کسی را که میل داشتم بپذیرم و بنابراین تناسبی گویا از زنان و دانشجویان اقلیت را تضمین کنم. هدف پرکردن سهمیه‌ها نبود، بلکه افزایش تنوع نظرات و برانگیختن مباحثات پرشور بود، چیز‌هایی علی‌الخصوص سودمند برای دوره‌ای که در آن هیچ جوابی وجود ندارد.

۱۲۰ دانشجوی مشتاق در اولین جلسۀ «دورۀ نبوغ» بعد از من تکرار می‌کردند که «جوابی ندارد! جوابی ندارد! جوابی ندارد!». دانشجویان عموماً جوابی می‌خواهند تا وقتی کلاس را ترک می‌کنند توی جیب بگذارند، جوابی که بعداً می‌توانند در آزمونی از آن استفاده کنند -اما احساس می‌کردم مهم است که فوراً این نکته را شیرفهم کنم. برای سؤال سادۀ «نبوغ چیست؟» هیچ جوابی نیست، فقط عقاید هستند. دربارۀ اینکه محرک آن چیست -طبیعت یا تربیت- باز هم هیچ‌کس نمی‌داند.

سؤال «طبیعت یا تربیت؟» همیشه بحث راه می‌انداخت. دستۀ تحلیل‌گران کمّی (آن‌ها که رشتۀ اصلی‌شان ریاضیات و علوم است) فکر می‌کردند علت نبوغ استعداد‌های ذاتی است؛ والدین و معلمان به آن‌ها گفته بودند که با استعداد خاصی برای استدلال کمّی به دنیا آمده‌اند. ورزشی‌جماعت (قهرمان‌های تیم دانشگاه) فکر می‌کردند دستاورد‌های استثنایی همه‌اش حاصل سخت‌کوشی است: نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود.

مربی‌ها به آن‌ها آموخته بودند که دستاورد آن‌ها نتیجۀ ساعت‌های بی‌شمار تمرین است. در میان دانشمندان نوپای علوم سیاسی، محافظه‌کاران عقیده داشتند نبوغ استعدادی خدادادی است؛ لیبرال‌ها معتقد بودند معلول محیطی حمایتگر است. جوابی نیست؟ متخصصان را صدا بزنید: مطالعاتی از افلاطون، ویلیام شکسپیر و چارلز داروین گرفته تا سیمون دوبوآر در پی آمد، اما هرکدام از آن‌ها هم نظر خودش را داشت.

دانشجویان چشم‌انتظارِ چیز انضمامی‌تری بودند. بعضی می‌خواستند بدانند آیا هم‌اینک نابغه‌اند و آینده چه برایشان در چنته دارد. اکثراً می‌خواستند بدانند چطور آن‌ها هم ممکن است نابغه شوند. شنیده بودند که من نوابغ را، از لوییزا می‌الکات گرفته تا امیل زولا، مطالعه کرده‌ام و خیال کرده بودند که شاید کلید دروازۀ نبوغ را پیدا کرده‌ام؛ بنابراین می‌پرسیدم: «چند نفر از شما فکر می‌کنید همین حالا نابغه‌اید یا توانایی نابغه‌شدن دارید؟».

چند نفری خجولانه دست بلند می‌کردند؛ دلقک‌های کلاس هم، از سر شوخی، سفت و محکم دستشان را بالا می‌بردند. بعد: «اگر همین حالا نیستید، چند نفر از شما می‌خواهید نابغه شوید؟». بعضی از سال‌ها، تعداد زیادی تا حدود سه چهارم دانشجویان دست بلند می‌کردند. بعد می‌پرسیدم: «باشد، اما خب نبوغ دقیقاً چه است؟». هیجان تبدیل به سردرگمی‌ای می‌شد که در ادامه‌اش جست‌وجویی دوهفته‌ای برای تدوین تعریفی از نبوغ می‌آمد، تعریفی که معمولاً با نوعی فرضیه از این دست به پایان می‌رسید:

یک نابغه انسانی است با توانایی‌های ذهنی خارق‌العاده که آثار یا بینش‌های بدیعش جامعه را به‌نحوی معنادار، خواه ناخواه، در تمام فرهنگ‌ها و برای همیشه تغییر می‌دهد. تنها به‌تدریج، و نه پیش از آنکه کتابم، عادت‌های پنهان نبوغ، را بنویسم، متوجه شدم که این صورت‌بندی پیچیده را می‌توان به چیزی شبیه به یک «معادلۀ نبوغ» خلاصه کرد.

اینجا فرمولی بود که دانشجویان و عوام‌الناس به‌طور کلی می‌توانستند فوراً آن را بفهمند:

جی = اس × ان × دی

نبوغ (جی) مساوی است با اهمیتِ۴ (اس) درجۀ تأثیر یا تغییر حاصل (پنی‌سیلینِ نجات‌بخشِ آلکساندر فلمینگ درمقابل آخرین استایل کتانی‌های ییزیِ کانیه وِست) ضرب‌در تعداد۵ (ان) افراد متأثرشده (حدود ۲۰۰میلیون جانِ نجات‌یافته درمقابل ۲۸۰هزار جفت کفش فروخته‌شده) ضرب‌در مدت‌زمان۶ (دی) تأثیر (آنتی‌بیوتیک‌ها حدود ۸۰ سال قدمت دارند؛ عمر یک کفش وابسته به میزان مصرف است). هرچند «معادلۀ نبوغ» فرمولی بی‌نقص نبود، دست‌کم در این مورد روش مفیدی برای ریختن طرح بحثی برای طول دورۀ یک ترم دانشگاهی بود.

بعضی از دانشجویان باهوش بلافاصله مخالفت کردند: پس تکلیف نابغه‌ای که توانایی تغییر جهان را دارد، اما این کار را نمی‌کند، خواه به‌علّت فقدانِ خواست یا فرصت، چیست؟ فرض کنیم آینشتاین در جزیره‌ای دورافتاده زندگی می‌کرد و اثر فوتوالکتریک، E=MC ۲، نسبیت خاص و نسبیت عام را در ذهن پرورانده بود -اما ایده‌هایش را به هیچ‌کس منتقل نکرده بود. آیا باز هم نابغه می‌بود؟ فرض کنیم که او آن ایده‌ها را فقط با ۱۲ بومی آن جزیره در میان گذاشته بود.

آیا ما آینشتاینِ نابغه را با یک «جی» بسیار بسیار کوچک‌تر داشتیم؟ فرض کنیم او توانایی آن را داشت که بینش‌های بالقوه دگرگون‌کننده‌اش را با تمام جهان در میان بگذارد، اما هیچ‌کس خواستار تغییر نبود -و هیچ‌چیز تغییر نمی‌کرد. معادلۀ جی = اس × ان × دی فرض را بر این می‌گذارد که یک عامل و یک معلول وجود دارد.

همان‌طور که می‌های چیکسِنت‌میهای، روان‌شناس مجارستانی-آمریکایی، گفته است، برای رخ‌دادن خلاقیت، وجود هر دو طرف ضروری است: متفکری اصیل و جامعه‌ای پذیرا. سؤال چندگزینه‌ای: آیا آینشتاینی تنها در جزیره‌ای دورافتاده یک نابغه است، یک غیرنابغه یا یک نابغۀ بالقوه؟ آیا نهان‌بینِ نادیده‌گرفته‌شده پیامبری است که در بیابان فریاد می‌زند یا یک دیوانه؟

درحالی‌که دانشجویان با این مسائل متافیزیکی کُشتی می‌گرفتند، دغدغه‌های پیش‌پاافتاده‌تری هم داشتند. تکلیف کیم کاردشیان چیست؟ او می‌تواند به دلیل استعدادش در استفاده از شبکه‌های اجتماعی در سراسر وب «نابغۀ تجاری» باشد. اما او وب را اختراع نکرده است. (این کار تیم برنرز-لی بود).

قهرمانان ورزشی ازقبیل مایکل فلپس، رکورددار مدال طلای المپیک که یک «نابغۀ حرکتی» در نظر گرفته می‌شود، چه؟ اما چه کسی طرح بازی‌های المپیک مدرن را درانداخت؟ (پیِر دو کوبرتَن). نیویورک تایمز به بیل بلیچیک، مربی برندۀ شش دورۀ سوپر باول، لقب «نابغۀ دفاعی» داده است.

اما چه کسی بازی فوتبال را ابداع کرد؟ (والتر کمپ). یو-یو ما به‌خاطر اجرا‌های فوق‌العاده‌اش از آهنگ‌سازان کلاسیک لقب «نابغۀ موسیقی» گرفته است. اما کدام‌یک نابغه است، ما یا موتزارت؟ دانشکدۀ مدیریت تجاری دانشگاه نبراسکا، شعبۀ اوماها، دورۀ سالانه‌ای با عنوان «نبوغ وارن بافِت» ارائه می‌کند. اما آیا پول (و تلنبارکردن آن) نبوغ است، یا پول منبعی است برای توانمندسازی برای استفادۀ بعدی نوابغ حقیقی؟

با سؤالات بالا داشتم دانشجویان را به تفکر تشویق می‌کردم. اما به همان نسبت نیز دانشجویان، به علت تجربیات متنوعشان، داشتند به من درس می‌دادند.

مثلاً به آنچه از جوانانی از تبار بومیان آمریکا آموختم توجه کنید. یادم می‌آید به‌طور خاص دانشجویانی از ملّت ناواهو و قبیلۀ شوشونی شیوۀ مشابهی -اما برای من از بیخ‌وبن تازه- برای تفکر دربارۀ دستاورد‌های بشری داشتند، شیوه‌ای که می‌شد مهم‌ترین جنبۀ آن را «نبوغ اجتماع» دانست. از دید آن‌ها، زنی که الگوی قالیچه‌ای را طراحی کرده که اکنون نسل‌هاست تکثیر می‌شود نابغه بوده، اما هیچ‌کس نامش را نمی‌داند.

همچنین برندۀ مدال المپیکی که سر کلاسم بود. او اعتراف کرد که باور دارد دستاوردهایش حاصل استعداد‌های ذاتی بوده‌اند، اما، از طرفی، بعداً خبر داد که مادر چینی‌اش فکر می‌کند آن‌ها عمدتاً نتیجۀ سخت‌کوشی‌اش هستند. به همین نحو، چندین دانشجوی چینی به‌طور انفرادی به اطلاعم رساندند که توماس ادیسون به‌خاطر آن گزین‌گویه‌اش که نبوغ یک درصد الهام است و نودونه درصد عرق‌ریختن هنوز در آن کشور از جایگاه رفیعی برخوردار است. درعین‌حال، نیکولا تسلا، دانشمند مفهومی درخشانی که روش‌های غیرعلمی پرسروصدای ادیسون را تحقیر می‌کرد، آنجا کم‌تر شناخته‌شده است.

دانشجویی ژاپنی گزین‌گویه‌ای «ضد نبوغ» در کشور زادگاهش را برایم گفت: «میخی که بیشتر از بقیه بیرون بزند محکم‌تر کوبیده خواهد شد». دانشجویان آسیایی عموماً کنجکاوی زیادی دربارۀ نبوغ غربی بروز می‌دادند، آن هم به دلیل اندیشۀ (برای آن‌ها) تازۀ یک فرد واحد دگرگون‌کننده.

بله، من بیشتر و بیشتر متوجه می‌شدم که نبوغ درواقع فرهنگی است؛ اندیشۀ نبوغ فطری فردی گویا در قرن هجدهم پدیدار شد، بخشی به این دلیل که به‌خوبی با ایدئال غربی توسعه‌طلب و سرمایه‌دار جفت‌وجور می‌شد که تحت آن، مالکیت فردی، به‌ویژه مالکیت فکری، می‌توانست به‌نحوی فزاینده تولید شده و از محافظت قانونی بهره‌مند باشد. من هرگز مخالف هیچ‌کدام از این‌ها نبودم، اما اکنون دست‌کم نسبت به پایۀ تاریخی و سوگیری آموخته‌های فکری‌ام هشیارتر بودم؛ و چنین بود آموزشی که دانشجویانم فراهم می‌کردند.

عاقبت آنچه برایم به‌مثابۀ دیدگاهی کلیشه‌ای از نابغۀ خیره‌کننده -معمولاً یک عدد مُخِ مذکر با آی‌کیوی فوق بالا که حتی در جوانی بصیرت‌های «آهان!» ناگهانی داشته و احتمالاً کمی خل‌وضع و قطعاً عجیب‌وغریب بوده است- شروع شده بود به یک ارزیابی هوشیارانه‌تر و گاه فلسفی تحول یافت.

نبوغ امری مطلق نیست، بلکه ساخته‌ای بشری و وابسته به زمان، مکان و فرهنگ است. به همین نحو، نبوغ نسبی است. بعضی آدم‌ها جهان را صرفاً بیش از بقیه تغییر می‌دهند. بدین قرار، نبوغ فرض را بر نابرابری در برون‌داد می‌گذارد (افکار استثناییِ یک آینشتاین یا موسیقی یک باخ) و موجد نابرابری در پاداش می‌شود (شهرت جاودانه برای باخ، ثروت افسانه‌ای برای جف بیزوسِ آمازون). رسم دنیا همین است. اعمال نبوغ‌آمیز معمولاً در رکاب اعمال ویران‌گرند؛ به این عموماً پیشرفت می‌گویند.

چه چیز نبوغِ محض نیست؟ از قرار معلوم، در اهمیت آی‌کیو و همین‌طور سایر آزمون‌های استاندارد، نمره‌ها، دانشگاه‌ها و مربی‌های آیوی لیگ۷ مبالغه شده است. استیون هاوکینگ تا هشت‌سالگی نمی‌توانست بخواند؛ پیکاسو و بتهوون از پس عملیات سادۀ ریاضی برنمی‌آمدند. جک ما، جان لنون، توماس ادیسون، وینستون چرچیل، والت دیزنی، چارلز داروین، ویلیام فاکنر و استیو جابز همگی دستاورد‌های دانشگاهی اندکی داشتند.

اگر دربارۀ آی‌کیو مبالغه شده، دربارۀ کنجکاوی و پایداری نشده است. دربارۀ داشتن تخیلی کودکانه در طول بزرگ‌سالی، توانایی آرام‌گرفتن به‌منظور اجازه‌دادن به ایده‌های گوناگون تا در هم ادغام شده و بدل به ایده‌هایی جدید و اصیل شوند، و توانایی ساخت عادتی برای کار به‌منظور عمومی‌کردن محصول نیز اغراق نشده است.

درنهایت، اگر می‌خواهید زندگی طولانی داشته باشید، یک علاقۀ پرشور پیدا کنید. نوابغْ خوش‌بین‌هایی پرشورند که به‌طور متوسط بیش از یک دهه بیش از عموم مردم زندگی می‌کنند؛ و پایان ترم معمولاً الهامی ناگهانی با خود می‌آورد: معلوم می‌شود که بسیاری از اذهان بزرگْ انسان‌های چندان بزرگی نبوده‌اند.

آن سؤال ابتدای ترم، «چند نفر از شما می‌خواهید نابغه شوید؟»، با آن سه‌چهارم پاسخ مثبتش را یادتان هست؟ حالا، در آخرین جلسه پرسیدم: «بعد از مطالعۀ تمام این نوابغ، چند نفر از شما هنوز می‌خواهید نابغه باشید؟». این بار فقط حدود یک‌چهارم از گروه گفت: «من دوست دارم باشم». به قول یکی از دانشجو‌ها که داوطلب شد، «اولِ دوره فکر می‌کردم می‌خواهم، اما حالا شک دارم. خیلی از آن‌ها شبیه به عوضی‌های وسواسی و خودمحور هستند -آن‌جور آدمی نیستند که بخواهم دوست یا هم‌اتاقی‌ام باشند».

متوجه شدم: وسواسی و خودمحور. به چارلز دیکنز فکر کنید که دخترش کیتی تعریف می‌کند:

پدرم عین دیوانه‌ها بود، ذره‌ای اهمیت نمی‌داد چه بلایی سر هرکدام از ما می‌آید. هیچ‌چیز نمی‌توانست از بدبختی و ناشادی خانۀ ما سبقت بگیرد.

یا مثلاً ارنست همینگوی که مارتا گلهورن، همسر سومش و گزارشگر جنگی بسیار ارجمند، درباره‌اش گفت: «یک مرد باید نابغه‌ای تمام‌عیار باشد تا بتواند چنان نفرت‌انگیزبودنی را جبران کند». مورد بعد هم استیو جابز که بنا بر ادعای زندگی‌نامه‌نویسش، والتر ایساکسن، مدخل نمایۀ مجزایی برای «رفتار توهین‌آمیز او» را ایجاب می‌کرد. حتی ماری کوری هم شایستگی نمره‌ای بالا در مقام والد را نداشت، بنا بر سخن دخترش، ایو: [پدربزرگ پدری‌مان]خیلی بیشتر از مادر [ما]هم‌بازی و مرشد [ما]بود، مادری که همیشه بیرون از خانه بود –همیشه در آزمایشگاهی حبس شده بود که اسمش همیشه در گوش [ما]می‌غرید ... سال‌های جوانی‌ام سال‌های خوشی نبودند.

بنابراین، آخرین درس کلاس که به کار همه می‌آید این است: اگر نابغه‌ای در میان شماست مراقب باشید. اگر برای یک نابغه کار می‌کنید، ممکن است نکوهیده شوید یا با شما بدرفتاری شود، یا شاید شغلتان را از دست بدهید. اگر یکی از نزدیکان شما نابغه است، ممکن است متوجه شوید که کار یا علاقۀ او در اولویت است.

بااین‌حال نوبت تشکری صمیمانه است از آن‌هایی که چنین مورد سوءاستفاده قرار گرفتند، بدبخت یا اخراج، استثمار یا نادیده گرفته شدند؛ تشکری به‌خاطر «از خودگذشتگی برای تیم» و این تیم همۀ ما ابناء بشر هستیم که متعاقباً از خیر فرهنگیِ بزرگ‌تری بهره می‌بریم که نابغۀ «شما» به ارمغان آورده است. تعبیری از آن حرف ادموند دو گونکور، نویسندۀ فرانسوی، چنین است: تقریباً هیچ‌کس یک نابغه را دوست ندارد تا زمانی که بمیرد. اما بعد دوستش داریم، چون حالا زندگی بهتر است.

پی‌نوشت‌ها:

  • این مطلب را کرِگ رایت نوشته و در تاریخ ۲۶ ژانویه ۲۰۲۱ با عنوان «How to be a Genius» در وب‌سایت ایان منتشر شده است؛ و برای نخستین بار با عنوان «آیا نابغه‌بودن ارزشش را دارد؟» در نوزدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ علی امیری منتشر شده است. وب سایت ترجمان آن را در تاریخ ۳۰ مرداد ۱۴۰۰با همان عنوان منتشر کرده است.

 

  • کرگ رایت (Craig Wright) استاد ممتاز موسیقی در دانشگاه ییل و عضو آکادمی علوم و هنر‌های آمریکاست. تازه‌ترین کتاب او عادت‌های پنهان نبوغ: فراسوی استعداد، آی‌کیو و عزم؛ هویداکردن اسرارِ عظمت (The Hidden Habits of Genius: Beyond Talent, IQ, and Grit – Unlocking the Secrets of Greatness) نام دارد. او کماکان مشغول تدریس «دورۀ نبوغ» در ییل است.

[۱]The Hidden Habits of Genius

[۲]concert pianist: کسی که از طریق اجرا‌های تک‌نفرۀ پیانو برای مخاطبان امرارمعاش می‌کند [مترجم].

[۳]Video et taceo

[۴]Significance

[۵]Number

[۶]Duration

[۷]مجموعه‌ای از هشت دانشگاه نخبگانی در شمال آمریکا [مترجم].

منبع: ترجمان علوم انسانی

مترجم: علی امیــری

ارسال نظرات