سطح دوم، طالبان به مثابه پوششی برای قاچاق بینالمللی مواد مخدر و پولشوییهای بزرگ بینالمللی. سطح سوم، از حیث یک نیروی اجتماعی با زمینهای قومی-قبیلهای که با سنتهای مذهبی تلفیق شده و خرافهای شبهایدئولوژیک را ایجاد کرده است. تمرکز این نوشتار بر سطح سوم است و البته این به معنای آن نیست که دو عنصر اول را نادیده بگیریم.
امتزاج دو سطح نخست با یکدیگر میتواند از این بستر قومی-مذهبی استفاده کرده و با ترویج خرافات سیاسی، زمینه سوءاستفادههای بعدی را فراهم کند؛ بنابراین پرسش این است که تفکری با مختصات قومی-مذهبی طالبانی که از «ابن تیمیه» در قرن هفتم ریشه گرفته، از غارهای قرون وسطایی به قرن بیستویکم پرتاب شده و «خرافاتی سیاسی» را به نام ایدئولوژی طالبان پدید آورده است، چگونه تحول مییابد؟ چگونه گذشته میتواند «یکباره» به حال آید و در آن استحاله شود؟
گفته میشود طالبان از «ابن تیمیه» گذر کرده و به سوی «ابن خلدون» گرایش پیدا کرده است؛ یعنی از «ابن تیمیه» به مثابه دولت شمشیر به «ابن خلدون» به مثابه دولت شمشیر و قلم عدول کرده؛ یعنی طالبان علاوه بر شمشیر به دیوان سالاری هم روی آورده است.
صحت و سقم چنین ادعایی با بررسی دقیقتر ایدئولوگهای آنها و بررسی راز و رمزهای درونی آنان امکانپذیر است. اما رفتارهای اخیر آنان در بازگشت به صحنه قدرت و در نحوه تسخیر کشور و ارتباطات دیپلماتیک و رفتارهای کمترخشونتآمیز آنان، خبر از تحول در روشهای آنها میدهد که حداقل در ظاهر با روشهای «ابن تیمیه»ای سازگار نیست؛ مگر تقیه که آن را نیز در جهاد جایز میدانند.
طالبان را میتوان به مثابه گونهای از اعتراض «سنت» به «مدرنیته» یا شورش «پیرامون» علیه «مرکز» در نظر گرفت. هرچند این سویه از شورش طالبانی علیه نظامات مدرن در زیر لایهای از استراتژیها و توطئههای همسایگان و قدرتهای منطقهای و بینالمللی با پوششی ژورنالیستی مدفون شده، اما از نگاه تحلیلگران «آکادمیک» به دور نمانده است.
یک فرضیه این است که جنبشها به همان شکل که متولد میشوند ادامه مییابند؛ یعنی رفتارشان تابع چگونگی تولدشان است. اگر این فرضیه درست باشد، از این منظر در چشماندازی کلی مواجهه «جنبش» طالبان با جهان را میتوان به سه مرحله اساسی تقسیم کرد. مرحله اول، تولد کور و رفتار تعصبآمیز با جهان است که چهرهای خشن از آن را به جهانیان معرفی کرد.
ویژگیهای این تولد به مرحله بعدی کشیده شد و ظهور القاعده و سپس داعش از دل آن را در پی داشت. جنبشی کور که با همراهی قدرتهای بینالمللی، در خشونت متولد شد، در مرحله دوم به خشونتی سازمانیافته تبدیل شد؛ یعنی ویژگیهای تولد خویش را که عبارت بود از ناتوانی مواجهه مسالمتآمیز با جهان، با خود حمل کرد.
این دو مرحله با برخورد آمریکا و دیگر قدرتهای منطقهای عملا به شکست انجامید؛ هرچند هنوز خاتمه نیافته است. مرحله سوم، تناسخ یا تولدی دیگر و مواجههای با جهان است که در ظاهر «مدنیتر» مینماید. اگر این مواجهه به همین شکل ادامه یابد، حیات جدیدی را برای آنان رقم میزند.
جنبش قومی-مذهبی طالبان آنگاه که در شکل القاعده و داعش ادامه یافت، خود نوعی استحاله بود؛ استحاله عصبیت قومی-مذهبی در استراتژیهای قدرتهای منطقهای و بینالمللی. جنبشهای کور، هدف و هویت روشنی ندارند. آنگاه که فاقد ایدئولوگ بوده و ایدئولوژی روشنی نیز نداشته باشند، بلافاصله در جریان «قدرت-سلطه» مستحیل میشوند. «قدرت-سلطه» جذبه بالایی دارد.
«جنبش کور» به دلیل بیهویتی، نوعی نسبیت معرفتی را در بطن خود دارد و این، حکایت همه نسبیتهاست که در دامان قدرت میافتند. آنگاه که ایدئولوژیها تخلیه میشوند، توان پاسخگویی به نیازها را ندارند، اختلافها بالا میگیرد، سرگشتگیها افزایش مییابد و در نتیجه نسبیت معرفتی در تودهها رواج مییابد، زمینه برای قدرتهای قاهره اعم از استبداد ناپلئونی، کودتای رضاخانی و سلطه نظامهای قدرت بینالملل فراهم میآید. طالبان، ایدئولوژی نداشت؛ آنچه داشت بیشتر یک «خرافه سیاسی» بود. خرافات، رهبر تئوریک ندارند.
برخی از روحانیون سلفی پاکستانی و عربستانی به طالبان توصیه میکردند که باید «عالِم»، یعنی رهبر ایدئولوژیک، داشته باشند. سوخت ایدئولوژی «ابن تیمیه»ای با خشونت و ترور پایان مییابد. تا ابد که نمیتوان آدم کشت؛ «ابن تیمیه» به هر حال «ابن تمامه» میشود و سوخت حرکت اجتماعیاش پایان مییابد.
نتیجه سرگشتگی خرافههای شبهایدئولوژیک طالبانی، در گذر زمان بیهویتی آنان را آشکار کرد و از همین رو بهزودی در رقابت قدرتهای منطقهای و بینالمللی گرفتار شده و به سادگی به نیرویی در دست پاکستان، آمریکا و عربستان تبدیل شدند. این همان چیزی است که میتوان از آن به استحاله در نظام «قدرت-سلطه» بینالملل یاد کرد.
بازگردیم به فرضیه تولد و تداوم جنبشها که متضمن این معناست که تداوم یک جنبش، تابع چگونگی تولد آن است. اینک طالبان دوباره متولد شده است؛ این بار در فرایندی از خلأ قدرت، دیپلماسی منطقهای و اغماض بینالمللی؛ هرچند این اغماض از سوی قدرتهاست و نه افکار عمومی جهانیان. آیا طالبان از این زنگ تولد، رنگ تعلق میگیرد؟ بنا بر تحلیل و بر اساس فرضیه پیشگفته، آری. شاید طالبان که به این سادگی قدرت را تصاحب کرد، لزومی نبیند خشونتهای عریان گذشته را تکرار کند و مثلا به خشونت پنهان روی آورد.
شاید هویت خشونتطلبانهاش را در رویارویی آتی با ایران تعریف کند. تمایل همسایگان کوتهبین ایران را هم که در پشت سر خود دارند. عربستان زخمخورده از یمن نیز که مایل است افغانستان را به یمن ایران تبدیل کند. در هر صورت طالبان هویت جدیدی مییابد. از سوی دیگر، طالبان این بار در پاسخی به ناکارآمدی دولت پیش، در ژستی از تسخیر مسالمتآمیز حکومت، در فسادستیزی و فریادرسی مردمان متولد شده است؛ بنابراین «طبیعی» است که این بار باید به فکر آب و نان مردم خویش باشد. سلامت، رفاه، آموزش، سیاست داخلی، سیاست خارجی و... را باید مدیریت کند.
اینها همه «چوب حکومت» است و درد آن را تا مغز استخوان بر تن ایدئولوژی خرافاتیاش احساس خواهد کرد. «چوب حکومت» همچون شلاقی است که از سوی نیازهای مردم بر تن حکومتکنندگان فرود میآید و همین الزامات است که طالبان را برای استحاله دیگری آماده میکند؛ استحالهای که از «رژیم گریزناپذیر سیاستگذاری» بر حاکمان تحمیل میشود.
اغلب ایدئولوژیها در برخورد با واقعیات عینی کم میآورند، چه رسد به «خرافه-ایدئولوژی» طالبانی. سیاست (policy) میتواند بستر سکولاریسم و مرداب ایدئولوژی باشد. دولت مجبور است به سیاستگذاری بپردازد و عرصه وسیعی از سیاستگذاریها نیز سکولار است. «کارآمدی» و رفع و رجوع نیازهای روزمره دولت و مردم در گرو انبوهی از خُردهراهحلهاست که نسبت به ایدئولوژیها بیاعتناست؛ یا اینکه حداقل میتواند در ذیل هرگونه ایدئولوژی تعریف شود.
طالبان بهزودی به دامن سکولاریسم میافتد؛ پس منتظر یک دولت «نرمال استبدادی خاورمیانهای» باشید که در چارچوب رقابتهای بینالمللی و در راستای مفهوم سنتی و نهچندان دقیق «منافع ملی» حرکت خواهد کرد. طالبان در این مواجهه جدیدش با جهان، گونه دیگری از بازیهای سیاسی را تجربه خواهد کرد.
حتما کودکان غارنشین طالبان را دیدهاید که سر در گریبان به قرائت قرآن مشغولاند؛ آن کودکان اینک جوانانی شدهاند که از غار سنت بیرون آمدهاند و شهربازیهای کابل را به شادی تجربه میکنند. به شهربازی قدرت وارد شدهاند و شیرینی غنایم آن را میچشند و گویی کشف جدیدی را تجربه میکنند.
این کشف جدید، خرافه سیاسی آنها را به سکولاریسم حکومتی تبدیل میکند؛ هرچند این سکولاریسم نه دموکراسی را در پی دارد و نه آزادی را و نه حتی عدول از اجرای سختگیرانه شریعت را. اینکه آیا «عصبیت ابنخلدونی» را جایگزین «عصبانیت ابنتیمیه»ای خواهند کرد؟ پرسشی است که هنوز پاسخ آن در گرو زمان و در گره قدرت است.
اما «چوب حکومت» و الزامات سیاستگذاری عنصری مهم در تأدیب آنان خواهد بود که آنها را به سوی استحاله سکولاریستی استبدادی خاورمیانهای پیش میبرد و در نهایت در میانه بازیهای استراتژیک، همچون «دولتی معمولی» ایفای نقش خواهند کرد. اگر چنین باشد، بنابراین خود را تا افقی نامعلوم برای حکومتی با اعمال نفوذ از سوی عربستان و اسرائیل در مرزهای شرقی کشور آماده کنید.
با اتخاذ سیاست «تعامل انتقادی-اعتراضی» میتوان در فرایندی تاریخی چوب حکومت را بر تن طالبان فرود آورد. موضع ایران در قبال تناسخ دوباره طالبان باید در راستای ملاحظاتی که در بالا آمد، تفسیر شود؛ ثبات سیاسی و سپردن امور افغانستان به خود مردم، پرهیز از خشونت و خونریزی، حفاظت از جان مردم افغانستان و جلوگیری از جنگ قومی داخلی که پوستهای از اسلامخواهی دارد. تعقیب چنین استراتژیای جایی برای سرزنش سیاست ایران باقی نمیگذارد.
این سخن البته ربطی به موضعگیریهای نامتعارف صداوسیما در روزهای اخیر ندارد. درباره آنچه به مردم عزیز افغانستان مربوط است، باید گفت؛ بازگشت مؤثران و فعالان سیاسی افغانستانی به کشور خویش، بهویژه آنان که در معرض تصفیههای قومی، نژادی و مذهبی هستند و بنیانگذاری مقاومت، اعتراض و تعامل مدنی با تازه از غاررسیدگان، خود نوعی دفاع حیثیتی و به نظرم حیاتیترین وظیفه آنان است.
به نظرم مردم افغانستان راهی جز این ندارند که «مقاومت و تعامل اعتراضی» در پیش گیرند. تجربه ۲۰ ساله اخیر نشان میدهد که دلبستن به نیروی خارجی و «دموکراسی لیبرال وارداتی» برای افغانستان سادهلوحانه بوده است. اتخاذ سیاست «مقاومت و تعامل اعتراضی» با طالبان از سوی مردم افغانستان یک گزینه است. «تعامل» برای حفظ جان خود و هموطنان و «اعتراض» برای اصلاح امور؛ این است راه ملتسازی که در یک روند طبیعی به دست میآید. خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر آنکه آنان آنچه را در خودشان است، تغییر دهند.
منبع: روزنامه شرق