صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۹۲۷۷۶
خانه خراب شدی، عمارت سراج‌الملک را دارند می‌کوبند
اگر کسی حسن صدایش می‌زد، جواب نمی‌داد باید می‌گفتی حسن لیلا. اول‌ها فرز و چابک مثل قرقی از این سر چهارراه تا آن سر را روزی صد بار، دویست بار می‌رفت و نرفته ته خیابان بود. اگر روزی یا شبی پول متاعش جور نمی‌شد تا دیر وقت می‌ماند، می‌ماند و به هر شکلی که بود، جنسش را می‌فروخت تا جنسش جور شود.
تاریخ انتشار: ۱۰:۱۴ - ۲۷ خرداد ۱۴۰۰

چهارراه سیروس با حسن لیلا هویت گرفته بود و تعریف می‌شد. آن‌هایی که با چهارراه سیروس آشنا بودند و یک یا دو بار گذرشان به آنجا افتاده بود با شنیدن اسم چهارراه، شکل و شمایل حسن لیلا در ذهن‌شان روشن می‌شد. چهره شکسته‌اش با پای لنگ راه رفتنش، قربونت برم قربونت برم گفتنش، پرده پنجره‌ای که همه روز‌های سال شال گردنش شده بود. همه این‌ها علت حسن لیلا یا چهارراه سیروس نبود، چیز دیگری بود که طی سال‌ها بر سنگ‌فرش پیاده‌رو، آسفالت خیابان، تابلو‌ها و حتی با هوای چهارراه یکی شده بود. مثل حسن که بود، اما با نبودش فرقی نمی‌کرد یا لیلایی که نبود انگار همیشه بود و در حسن مستحیل شده بود.

اعتماد در ادامه نوشت: تا به یاد همه می‌آمد حسن لیلا معتاد بود به هر چیزی که بشود فکرش را کرد. هر نشئه‌جاتی که توی بازار می‌آمد، حسن لیلا اولین مشتری‌ای بود که می‌زد ببیند تا کجا می‌پرد تا کی می‌ماند تا خوبی‌اش را بشناسد تا میزان نشئگی‌اش را بسنجد. آن‌هایی که او را می‌شناختند، دوستش داشتند. معتاد بود، اما دستش کج نبود. اهل زیر و روکشی هم نبود. از مغازه‌دار‌ها جنس می‌گرفت، می‌رفت سر چهاراه می‌فروخت، پولش را می‌آورد. سهم خودش را برمی‌داشت و می‌رفت. ممکن بود صبح تا شب ۱۰ تا شغل عوض کند تا خرج متاعش جور شود و برود تا فردا.

اگر کسی حسن صدایش می‌زد، جواب نمی‌داد باید می‌گفتی حسن لیلا. اول‌ها فرز و چابک مثل قرقی از این سر چهارراه تا آن سر را روزی صد بار، دویست بار می‌رفت و نرفته ته خیابان بود. اگر روزی یا شبی پول متاعش جور نمی‌شد تا دیر وقت می‌ماند، می‌ماند و به هر شکلی که بود، جنسش را می‌فروخت تا جنسش جور شود. دوست نداشت دستش جلو کسی دراز باشد، می‌گفت عمو قربونت برم اگه هر کس رو خماری به زمین بزنه من‌رو خواری می‌کشه.

این جوری بود که مهرش به دل همه نشسته بود، گاهی کسی پیدا می‌شد همه روزنامه، گل، دستمال یا واکس‌هایش را یکجا می‌خرید تا حسن لیلا راهی خیابان سراج‌الملک شود و مقابل عمارت فروریخته و نیمه مخروب قاجاری بایستد، بنشیند به نظاره. اگر چیزی در دهانش نینداخته بود، می‌انداخت سیگاری روشن می‌کرد روی جدول می‌نشست خیره خیره به پنجره شکسته‌ای با خودش حرف می‌زد. از پنجره داخل عمارت می‌شد، خاک شیشه‌های شکسته را می‌گرفت و در اتاق‌ها چرخی می‌زد. به گلدان‌های لبه حوض آب می‌داد. دستی به یاس باغچه می‌کشید.

لب پشت‌بام می‌نشست پاهایش را ضربدری تکان می‌داد، تکان می‌داد تا هوا تاریک می‌شد و حسن خیس از همه چیز، وزن ۵۸ کیلویی را ضربدر ۴۴ سال روی چهار، پنج ته سیگار فشار می‌داد؛ جوری که بخواهد دنیا را زیر پایش له کند. بعد نگاهش را از پنجره به ته آسمان می‌دوخت انگار بخواهد بیخ بیخ آسمان را پیدا کند. بعد دستش را به اقاقیای خمیده پیاده رو می‌گرفت بلند می‌شد، تلوتلو خوران خودش را می‌رساند سر خیابان و می‌رفت تا جایی را گیر بیاورد برای خوابیدن، اتاقچه تابلو تبلیغاتی، صندلی پارک، کنار گاراژی با سطل آتشی بی‌سطل آتشی با کارتن یا بی‌کارتن، تا فردا صبح برسد به چهارراه سیروس.

حسن لیلا سواد داشت، درس خوانده بود. اول‌ها گفته بوده، دیپلم گرفته و دانشگاه هم رفته، اما حالا اگر می‌پرسیدی، سرش که پایین بود می‌گفت بی‌خیال، قربونت بشم بی‌خیال. اهل حرف نبود، دوست داشت روزگارش این‌طوری تمام شود.

یک روز بغل حسن لیلا پر بود از دسته‌های گل نرگس. نرگس‌های شیری رنگ با چهره آفتاب سوخته و سیاه حسن تضادی ناخوشایند داشت، اما هوا طوری بود که هرکس دلش می‌خواست برای یک لحظه هم که شده نرگس را بو بکشد. با آنکه شامه‌ای برایش نمانده بود، سرش را می‌برد بین نرگس‌ها چشم‌هایش را می‌بست و انگار بخواهد جنسی را امتحان کند تا جایی که می‌توانست بوی نرگس را در ریه‌اش می‌برد تا تحملش نگه می‌داشت، بعد بازدم نفسش، چشم‌هایش را آرام آرام باز می‌کرد. سر بلند می‌کرد و دوباره چشم می‌گرداند. قدمش را تندتر می‌کرد به فروش دسته‌های نرگس.

موتورسواری که رد می‌شد، داد زد حسن لیلا خانه خراب شدی، عمارت سراج‌الملک را دارند می‌کوبند. حسن لیلا میان چهارراه مات شد، ایستاد. ماشین‌ها هر چه بوق می‌زدند، نمی‌شنید. خیره شده بود به جایی و چیزی مبهم بین مغازه‌ها، ماشین‌ها، موتورسوارها، تابلوها، اعلامیه‌های روی دیوار و آدم‌هایی که بودند ولی هیچ‌کدام‌شان را نمی‌دید. چهارراه سبز می‌شد، نارنجی می‌شد، قرمز می‌شد، سبز می‌شد، نارنجی می‌شد، قرمز می‌شد...، اما در چشم حسن عصر اسفند در مه و دودی مبهم خاکستری مانده بود.

پلیس چهارراه کتفش را گرفت، کشیدش کنار که هی چته؟ مات نگاهش رفت روی تک ستاره بر شانه پلیس. چته؟ خوابی؟ خماری؟ نشئه‌ای؟ کجایی؟ هیچ نگفت همه چیز بود و هیچ نبود. حضور داشت، اما آنجا نبود. شروع به دویدن کرد به سرفه افتاد، ایستاد، دوید، سکندری و تلوتلو خورد. افتاد، بلند شد، دوید ترک موتوری نشست، مرد تا خودش را رساند به عمارت سراج‌الملک. کارگر‌ها مشغول کوبیدن عمارت بودند. روی پله‌ها نشست. دست انداخت کمر نرده‌ها، نجوای نرده‌ها بلند شد. خودش را کشید بالا. در اتاق‌ها چرخید. تا می‌شد به سقف به دیوار و در‌ها نگاه کرد. به دیوار‌ها دست کشید. وقتی می‌خواست دستگیره در اتاق بالایی را باز کند، کارگر‌ها دوره‌اش کردند که حسن باید برقصه.

همه دست‌زنان دم گرفتند. حسن باید برقصه از لیلا هم نترسه. حسن مستاصل ایستاد به تماشا. چاره‌ای نداشت؛ برای چیزی که می‌خواست چاره‌ای نداشت. شروع کرد به حرکت. حسن رقص نمی‌دانست بی‌خودی بالا و پایین می‌شد و دست تکان می‌داد. عمارت دور سرش می‌چرخید، می‌افتاد بلند می‌شد، می‌افتاد بلند می‌شد به رقص. انعکاس صدای کارگر‌ها توی سرش ۱۰ برابر و ۱۰۰ برابر می‌شد. حسن باید برقصه حسن باید برقصه از لیلا هم... نمی‌دانستند قهقهه میان حرکتش خنده است یا گریه. آب بینی و اشکش که قاطی شد به سرفه افتاد و به زمین که خورد، جوانی ترک زبان صدا بلند کرد: بوکیشلق دی، مراموز هاراقدیپ؟ (این مردانگیه؟ مروت‌تان کجا رفته؟)

حسن خیس عرق، آب و اشک با یک دستگیره پنجره، یک دستگیره در و دو متر پرده توری پاره، دیگر طرف کوچه و خیابان سراج‌الملک پیدایش نشد که نشد. از آن به بعد دستگیره در همیشه به جیب حسن بود و گیره پنجره به گردنش و به جای خانه‌ای که نداشت از آن محافظت می‌کرد. حسن روز به روز تمام‌تر می‌شد و لیلاتر. دیگر کمتر کسی می‌گفت حسن لیلا. بیشتر صدایش می‌زدند لیلا. هیچ جا و هیچ‌کسی را نداشت، اما اگر می‌پرسیدی حسن چطوری یا چه خبر از لیلا؟ می‌گفت دیشب خراب می‌رفتم خونه پام گرفت به جدول مادر به خطا، خوردم زمین خوب شد لیلا اومد به دادم رسید، بلندم کرد و بردم خونه. طفلکی تا صبح برا زخم پام خوابش نبرد. لنگ می‌زد و می‌گفت بهترم، قربونت. حالا نورگیر بدم، روزنامه، گل؟ هر روز داستانی سرهم می‌کرد و جنسش را می‌فروخت. می‌شد با داستان‌هایش کتابی چاپ کرد. تمام‌شان با هم فرق داشت، اما پایانش خودش می‌ماند و لیلا.

خیلی وقت می‌شد مغازه‌دار‌ها و دستفروش‌های چهارراه سیروس منتظر پایان داستان حسن لیلا بودند و وقتی هم مُرد نه کسی غافلگیر شد و نه تعجب کرد... روزی که سر چهاراه پیدایش نشد، حرف همه این بود حتما دیشب لیلا گمش کرده و توی جوی خیابون جونش در اومده؛ لیلا از حسن خسته شده، رهاش کرده و رفته؛ افسوس که لیلا نمی‌دونه... و صدای خنده‌شان تا چند مغازه آن طرف‌تر می‌رفت.

حسن لیلا مرد. شهرداری جنازه‌اش را به همراه دو دستگیره ته قبرستان مسگر‌آباد خاک کرد. از فردای خاک کردن، حسن لیلا تمام شد و هیچ کس نخواست راجع به او و ده، دوازده زنی که می‌گفتند لیلا هستند و سر جنازه‌اش گریه‌کنان و شیون‌زنان گیسو پریشان کردند، حرفی بزند.

ارسال نظرات