چند وقت است هرچه مینویسم، دوستان روی سایت برایش کامنتهایی میگذارند قریب به این مضمون که ما میدانیم تو بانمکی، حتماً بدجوری مطلبت را قلع و قمع و حذف میکنند.
جماعتی هم که مطلب را در روزنامه میخوانند مشابه همین نظرات را میدهند. باور بفرمایید مدتی است من بینمک شدهام. بینمکی از بنده است، لطفاً دیگران را متهم نکنید. بنده چشمه ذوقم خشکیده، وگرنه اوضاع و احوال به شدت بانمک است و ازچهارسوی مملکت نمک دارد سرریز میشود در کشورهای همسایه. ایراد اساسی مال من است که درست نمیتوانم وظیفهام را انجام بدهم و طنز بانمک بنویسم وگرنه مسئولان وظایفشان را درست انجام میدهند و نمک تولید میکنند. آنقدر که شاید بالاترین میزان تولید نمک دولتی در صدساله اخیر مال همین دوران باشد.
اینکه چرا با این همه نمک موجود مطالب بنده بینمک تولید میشود، برای خودم هم جای سؤال است. شاید یک علتش این باشد که هرکاری بکنم، نمیتوانم از خود سوژهها بانمکتر باشم. برای همین بینمک جلوه میکنم. لذا از امروز به مدتی نامعلوم با هیچ سوژه مستقیمی کاری ندارم و همینطور یک چیزهایی مینویسم برای دل خودم که به جایی هم ربطی نداشته باشد. اساساً دیگر به موضوعات جزئی و روزمره مثل دولت و مجلس و مدیران و مسئولان و مطبوعات و اینها کاری ندارم. سرم را میاندازم پایین راستِ شاخ و شکم خودم را میگیرم و به هر سمت و سویی که بخواهم، میروم. بیخیال مملکت. اینقدر که تا امروز نوشتیم کجای کجا را تغییر دادیم؟
احتمالاً از امروز بیشتر برایتان داستان خواهم نوشت. این مملکت همیشه مملکت شعر و ادبیات بوده. حالا بخش داستانیاش با من. بذار مسئولان شعرشان را بگویند و بنده هم داستانم را بنویسم. اینجوری شاخم به هیچجا گیر نمیکند که روزی هزار مرتبه هوس بریدنش به سر دیگران بزند.
داستان زن و شوهر
آن دو در فضایی کاملاً رؤیایی و رمانتیک روبهروی هم نشسته بودند و قهوه مینوشیدند.
مرد: امشب چقدر قهوهت خوشمرهتره؟
زن: راستی گفتی قهوه، چه خبرا؟
مرد: خبری نیست. امشب یه چیزی توی نگاهته، یه چیزی که مثل سگ آدم رو گاز میگیره.
زن: سگ خودتی. توی قهوهت سم ریختهم امشب که از شرت راحت بشم.
مرد لبخند میزند و با خیال راحت چشمهایش را میبندد قهوهاش را مینوشد. او درست وقتی زن فنجانها را آورد سرمیز، آنها را عوض کرده بود.
پارک
زن و مرد جوان در پارک دست در دست هم راه میروند. فرد مذکور جلو میآید.
فرد مذکور: شما با هم چه نسبتی دارین؟
زن و مرد: ما نسبت به هم نظر بدی داریم.
فرد مذکور: خب همین که یه نسبت و نظری دارین کافیه. موفق باشین.
رستوران
زن و مرد جوان در حال غذا خوردن هستند. اما عوض توجه به آنچه دارند میخورند، به هم توجه میکنند. آنقدر که مرد به اشتباه دو - سه مرتبه قاشق را در چشم و چار خودش فرو کرده، عوض دهانش.
فرد مذکور جلو میآید.
فرد مذکور: شما چه نسبتی با هم دارین؟
زن: ما با هم نسبت عکس داریم. اینم عکسمون.
فرد مذکور: بعله از عکستون کاملاً معلومه که با هم نسبت عکس دارین. فقط این عکس رو همه جا با خودتون نبرین خوبیت نداره. موفق باشین.
مرد: به روی چشم، شما هم موفق باشین. خدا قسمت شما هم بکنه. شما با کسی نسبت عکس ندارین؟
فرد مذکور: نه، ولی من نسبت فیلم دارم. حالا فیلمم که در بیاد میبینین ایشالا.