صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۸۷۷۷۶
مرغ همسایه همیشه غاز است
از منهتن به مراکش، از مراکش به مادرید، و از آنجا هم به مونیخ. گرچه جاشوا کوهن شهر و دیار خود را به بهانه‌های واهی ترک کرده، سعی می‌کند با خودش صادق باشد: «انگیزۀ اصلی‌ام برای رفتن… فقط درآنجابودن بود». اما آنجا هم انگار نمی‌تواند جلویِ ملال‌انگیزیِ روز‌ها را بگیرد و قرار است دوباره برگردد سرِ جای اول. او در سفرهایش قانون نقض‌ناپذیری یاد گرفته است: مراکش -و هر جای دیگری در دنیا- یک ویژگی دارد: وقتی آنجایی، می‌خواهی هر جایی باشی جز آنجا.
تاریخ انتشار: ۱۵:۰۰ - ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۰

جاشوا کوهن در مقاله‌ای در «پوینت» نوشت: در سال ۱۸۹۲ روان‌شناسی فرانسوی به‌نام ژول دو گوتیِه کتابچه‌ای با عنوان بواریسم، روان‌شناسی در اثر فلوبر نوشت. او در سال ۱۹۰۲ نسخۀ فلسفی‌تر همین کتاب را با عنوان بواریسم، آزمون قدرت تخیل منتشر کرد. به دومی بیشتر از اولی استناد شده است، گرچه به نظر می‌رسد هیچ‌کدام به‌دقت مطالعه نشده‌اند. به‌هرحال، دست‌کم اگر فلوبر را تخصصی خوانده باشید، متوجه می‌شوید که دو گوتیه نام مشهوری است، شاید صرفاً به‌خاطر کشف عارضه‌ای که به نحوی بی‌نقص در زن قهرمان داستان فلوبر تجسم یافته است.

به گزارش ترجمان علوم انسانی در ادامه این مطلب آمده است: او به‌زبان سرد فرانسوی توضیح می‌دهد که بواریسم قدرتی است که به انسان محول شده تا خود را غیر از آنی که هست تصور کند. مشکل مادام بواری فقط این است که این قدرت را بیش‌ازحد توسعه و پرورش داده است. زن بیچاره نمی‌تواند جلوی تخیلاتش را بگیرد: نمی‌تواند تصور نکند که کسی است غیر از آن‌که هست، نمی‌تواند تصور نکند که در جایی است غیر از آنجا که هست. تمام روز را این‌گونه سر می‌کند. در ماه‌عسل خود رؤیای سوئد و اسکاتلند و سرزمین‌های دوردست را در سر می‌پرورانَد، که طبیعتاً باید شادی‌بخش باشد. او خیال می‌کند مانند گیاهی است که فقط به خاکی مخصوص نیاز دارد.

آری فکر می‌کنم، در عمق جهنمِ باشکوه گوگل‌بوکس، من هم همین‌طورم. من مادام بواری نیستم. من مَردَم. اواخر دهۀ هشتاد در بیمارستانی در نیویورک به دنیا آمدم و برای رفتن به خارج کلی وقت آزاد دارم؛ پیوسته به این کار ترغیب شده‌ام. این حق مسلم من است؛ و اصلاً متأهل نیستم. اما، اگر هم روزی متأهل بشوم، یقین دارم در ماه‌عسل هم در خیال خودم به ماه‌عسل خواهم رفت. نه، من باتجربه‌ام؛ مرغ همسایه همیشه غاز است.

شش‌سال پیش، پس از تحصیلاتم در کالج، به مراکش رفتم. از آن دسته آدم‌هایی نبودم که بلافاصله به بروکلین گریختند. تقریباً همۀ کسانی که دوستشان داشتم چنین کردند و من هم در دلم احساس می‌کردم چندان مهم نیست. حالا بیشتر شب‌ها کابوس می‌بینم که به آن‌ها ملحق شده‌ام و در ویلیامزبرگ ساکنم. اما در ۲۲سالگی حتی تصورش را هم نمی‌کردم روزی برسد که به خارج نروم. من رفتم به رباط، پایتخت مراکش. آنجا چه کار می‌کردم؟ رفتم تا زبان انگلیسی تدریس کنم؛ این یکی از جواب‌هاست. بهتر است بگویم رفتم که رفته باشم و آموزش انگلیسی روش من برای آنجاماندن بود. وقتی از من پرس‌وجو می‌کنند، پاسخی این‌چنینی می‌دهم: «یادگیری زبان عربی، مسافرت، نوشتن، تدریس زبان انگلیسی، برای پول درآوردن. اما انگیزۀ اصلی‌ام فقط درآنجابودن است».

مدرسۀ آمریکاییِ محل تدریسم در نزدیکی شعبه‌ای از رستوران مک‌دونالد در محله‌ای تازه‌به‌دوران‌رسیده از بخش ویل نوول [به معنای شهر جدید]قرار داشت. معمولاً راننده‌های تاکسی آنجا را به اسم نمی‌شناسند، ولی اگر بگویید «لو مگدو» به مقصد می‌رسید. مدرسه ساختمانی شیشه‌ای، باریک و پنج‌طبقه است که به‌سختی بین یک شیرینی‌فروشی شیک و فروشگاهی عمومی جای گرفته است. صاحب فروشگاه سوسی نامی است که یخچالی دارد، یا داشت، پر از بطری‌های دولیتری آب معدنیِ سیدی‌علی برای همسایگان جوان آمریکایی. مدرسه را، در دهۀ پنجاه، گروهی از مسیحیان آمریکایی تأسیس کرده بودند تا -به‌گفتۀ خودشان- تفاهم متقابل آمریکایی‌ها و مردم خاورمیانه و آفریقای شمالی را بهبود ببخشند (شعار امروز مدرسه نیز همان است، اما مخاطبان پیامِ آن یک‌درصد هستند).

از یک منظر، رفتن به خارج برای تدریس زبان انگلیسی از مأموریت‌های معمول والدین ما بوده است. ما این کار را زیاد انجام می‌دهیم. اما هنوز هم کسی را سراغ ندارم -منظورم فردی مورد اعتماد است- که صادقانه به این دلیل خارج رفته باشد که سرش درد می‌کند برای آموزش انگلیسی تخصصی کسب‌وکار به دیگران.

رباط را خیلی دوست دارم. یک ترم از تحصیلاتم را در بهار سال سوم دانشگاه در آنجا گذراندم و با کوله‌باری از خاطرات برگشتم. هروقت کسی می‌گفت باید از آنجا خوشت آمده باشد، سرم را به نشانۀ تأیید تکان می‌دادم و تعریف می‌کردم. تصویر معلمیِ خودم را دوست داشتم. مدرّسان ارشد هشدار داده بودند که برای تدریس در سطح تحصیلات تکمیلی باید بیشتر عربی یاد بگیرم. اما واقعیت این بود که تصمیم گرفته بودم به خارج بروم، گویی «خارج» مکانی بود که قرار بود بروم آنجا. پس از فارغ‌التحصیلی، محبوب‌ترین استادم شعر زیر را در ایمیلی به من فرستاد:

رهروان حقیقی آن‌هایی‌اند که رهسپار می‌شوند فقط برای رهسپارشدن: با قلبی به‌سَبُک‌باری بادکنک‌ها، راهشان را از مسیر سرنوشتشان کج نمی‌کنند و، بی‌آنکه بدانند چرا، همواره می‌گویند: ادامه می‌دهیم!».

بله، کاملاً یادم می‌آید که با خود می‌اندیشیدم: شاید بهتر باشد علتش را ندانم.

•••

ضرورت تجربه‌اندوزی چیز جدیدی نیست. تاریخچۀ آن، طبق مشاهدات برخی از تاریخ‌نگارانِ کاپیتالیسم، همچون ویل. بی. مکینتاش، به اختراعاتی مثل قایق‌های تفریحی و کشتی‌های کروز در اوایل سدۀ نوزدهم برمی‌گردد. برای نمونه، سال ۱۸۵۶ در آگهی تبلیغاتیِ قایق تفریحی جدیدی به‌نام «مِید آو دِ میست»، قایقی که جهانگردان را از تنگۀ نیاگارا عبور می‌داد (و هنوز هم این کار را می‌کند)، وعدۀ اعطای تجربه‌ای «باشکوه و فراگیر» به مسافران داده می‌شد. ما اشتیاق به تجربۀ فتح قله را از قرن نوزدهم به ارث برده‌ایم. ولی اوج تجربۀ ما لحظه‌ای است که، در آن چیزی که زمانی موضوع نامه‌هایمان به خانه بود، اکنون بخشی از تقاضانامۀ تحصیلی ما شده است.

در میانۀ مجموعه‌ای از تابستان‌های پیش‌ساخته بزرگ می‌شوید: یک ماه در ایتالیا رنسانس می‌خوانید (یک روز با هنرمندان واقعی)، تابستانی را در دهکده‌ای کوچک بیرون از کیتو [پایتخت کشور اکوادور]می‌گذرانید و داوطلبانه مدرسه می‌سازید. مشاور تحصیلی شما عبارتی یادتان می‌دهد: «برو خارج». والدین ما همراه با کلیسایشان رفتند، اما شما با بچه‌های مدرسه‌تان بروید، هم فال است و هم تماشا. برای مسافرت، مستعدتر و مناسب‌ترید. از کتاب جدید ویلیام دِرِزویتز که بیشتر به سوگ‌نامه می‌ماند هر برداشتی که داشته باشید، بدیهی است او در این کتاب حقیقتی را توصیف می‌کند وقتی می‌گوید فرهنگ تحصیلات نخبگان به شما یاد می‌دهد که برای تجربه‌اندوزی باید رهسپار جایی دیگر شود -ترجیحاً خارج- تا بتوانید در داخل کشور از آن تجربیات سود کسب کنید.

اما آرمانی‌انگاریِ خارج‌رفتن ممکن است مسئله‌ای داخلی نیز باشد. در تکرار این بیماری، کسب تجربه با این پرسش پیوند خورده است که چرا نباید از بیرون خود بهترین استفاده را ببریم. سال‌های اول دهۀ سوم عمر مادام بواری در جهنم تمام‌عیار بورژوازی سپری می‌شود و در خانۀ شوهرش ساعت‌ها از جایش تکان نمی‌خورد. هرچیزی را که به دستش می‌رسد مصرف می‌کند: به‌خصوص داستان‌های عاشقانۀ پر از زن‌های قهرمان که هرگز فکرش را نمی‌کند یکی از آن‌ها باشد. درون خود به پرواز درمی‌آید.

رمان‌های مادام بواری در چشم من نوعی «تئوری» بود -بهتر است بگویم فلسفه، اگر در گروه فلسفه نیستید- و من آن را با عطشی بی‌کران می‌بلعیدم. آن را بیش‌ازحد جدی گرفته بودم، به‌خصوص وقتی می‌دیدم بزرگ‌تر‌های مورد احترام من به آن احترام می‌گذاشتند. کتاب‌ها را کامل نمی‌خواندم. کسی هم واقعاً به من نمی‌گفت چگونه بخوانم. اگر می‌خواستم بیشتر بخوانم، که می‌خواستم، مجلات بروکلین را می‌خواندم که به‌عنوان سمبلِ مکتب فرانکفورت منتشر می‌شد. برخی جملات لطیف را می‌گرفتم و از آن‌ها برای خودم کتاب مقدس می‌ساختم.

می‌دانم کدام جمله این کار را با من کرد، جمله‌ای از اخلاق صغیر اثر آدورنو (نمونۀ خوب کتابی که فقط باید در بزرگ‌سالی اجازۀ خواندنش را داشته باشید). به‌بیان دقیق‌تر، جمله‌ای بود از متنی، مناسب ردۀ سنی هجده‌ساله، با عنوان «سرپناه بی‌خانمان‌ها». آدورنو به جایی در کتاب حکمت شادان اثر نیچه استناد می‌کند که در آن نیچه با ریشخند به خوش‌اقبالی خود به‌خاطر نداشتن خانه می‌بالد. سپس آدورنو می‌نویسد: «امروز باید اضافه کنیم که: اخلاق حکم می‌کند در خانۀ خود احساس نکنیم در خانه‌ایم». در نسخه‌ای که من از این کتاب دارم دور این سطر خط قرمز کشیده شده است.

منظور آدورنو را درست نفهمیدم. او از رابطۀ انسان مدرن با فضا‌های روزمره که سکونتگاهش شده‌اند حرف می‌زند، همچنین از رابطۀ او با ماهیت متغیرِ مالکیت خصوصی؛ آدورنو «در خانه نبودن» را به‌عنوان نوعی خصوصیت اخلاقی رایج توصیف می‌کند، نه تجویز؛ او نگران اخلاقیات سال ۱۹۵۱ است، نه ۲۰۰۰ و حرف‌هایی از این دست. مهم نیست. نسخه‌ای دست‌وپاشکسته از آن نقل‌قول - «اخلاق حکم می‌کند در خانه نباشیم» - در مغزم حک شد. این نکته با متن‌های دیگری که نشان‌دار می‌کردم و به‌نظر شعارِ درخانه‌نبودن را تأیید می‌کرد ارتباط داشت: بیشتر متن‌هایی از نویسندگان فرانسوی و آلمانی که هریک به گونه‌ای در اواسط قرن بیستم جلای وطن کرده بودند، کسانی که به گمان من تجربیاتشان از جنگ جهانی اول به تجربیات خودم می‌مانست.

در عقل ناقص من، بواریسم پروژه‌ای اخلاقی شد: میلی پیوسته و بی‌امان که مخالف بود با عادت بورژوای برابرگرفتنِ شادکامی با خرسندیِ بی‌تحرک از خانه‌داری. از دوران کالج به بعد برای خودم قانونی داشتم: اینکه احساس کنیم در خانه نیستیم خوب است، و احساس آسودگی بد است.

•••

زندگی‌ام، در رباط، پُر از پشته‌ای از هیچ است. چند ماهِ اول، تصمیم دارم دوستان زیادی پیدا کنم، دوستانی محلی؛ این یعنی گذراندن ساعت‌هایی طولانی در کافه‌ها یا پاتوق‌ها، درحالی‌که با دوستان هم‌سن‌وسال مراکشی‌ام روی کاناپه‌ها پخش‌وپلا شده‌ایم. لم می‌دهیم و تن‌آسایی می‌کنیم. قهوه، چای و فانتا می‌خوریم.

درمورد اسمم شوخی می‌کنیم (اسمم شبیه کلمۀ «جوجه» به‌زبان عربی است)، بعد آن را عوض می‌کنیم (می‌گذاریم «جمال»). به همدیگر واژه‌های جنسی را به زبان خودمان یاد می‌دهیم. در خیابان محمد پنجم، دست هم را می‌گیریم و قدم می‌زنیم، برای تماشای فوتبال اسپانیا می‌ایستیم و طوری وانمود می‌کنیم که طرفِ دیگر یواشکی (اما به‌طور واضح) دوست دارد با دیگران رابطه داشته باشد. دربارۀ مادر‌ها زیاد شوخی می‌کنند. در اینکه فقط یک خدا وجود دارد توافق داریم.

در کافی‌نت روی یک صندلی می‌نشینیم تا، در فیس‌بوکِ من، دختران آمریکایی را ورانداز کنیم و هرازگاهی از حد خود فراتر می‌رویم. مجبورم می‌کنند غذایی را امتحان کنم که قبلاً نچشیده‌ام (یا حتی چشیده‌ام)، سپس مجبورم می‌کنند ماجرای خنده‌دار سوسی و شترش را تعریف کنم که به‌تازگی به‌لهجۀ محلی داریجه [که عربیِ مراکشی است]یاد گرفته‌ام. رسماً اعلام می‌کنم: من یک مراکشی واقعی‌ام. حس خوشایندی است. حشیش می‌کشیم، به همدیگر «دوستت دارم» می‌گوییم، به اقیانوس اطلس خیره می‌شویم و در سکوتی خوش فرو می‌رویم که با تمام‌شدن ردوبدل‌ها بر همه‌چیز مستولی می‌شود.

من همین روال را ادامه می‌دهم. معلمانِ دیگری سراغ دارم که برای خود دنیای دیگری می‌سازند. در میخانۀ ایرلندی جدید، بازی‌های ان. بی.‌ای را تماشا می‌کنند. در سفارت‌خانه، با تفنگ‌داران دریایی، فیفا بازی می‌کنند و مراسم شکرگزاری به‌جامی‌آورند. (آن‌ها هم‌سن‌وسال‌های من‌اند که فقط یک سال آنجا خواهند ماند. مسن‌تر‌ها چندساعت بیشتر تدریس می‌کنند و زندگی خصوصی تاریکی دارند). آن‌ها از من شادترند.

دیری نمی‌پاید که دوستانم کمتر و فرانسوی‌تر می‌شوند و فقط شب آن‌ها را می‌بینم. من با دختری کِبِکی به‌نام کامیل در آپارتمانی روی اقیانوس زندگی می‌کنم، دختری که روزهایش را در جنگ با فساد سپری می‌کند. روز ۹ ژانویۀ ۲۰۱۰ به مادرم ایمیل می‌فرستم: «به‌زبانی که شاید نمونه‌ای نادر از تبلیغ بی‌غل‌وغش باشد، واقعاً روی اقیانوس اطلس زندگی می‌کنیم». مادرم بی‌آنکه متوجه حرفم بشود پاسخ می‌دهد: «چه رؤیای قشنگی!». همه‌چیز یکنواخت است.

کم‌کم جملاتی با عبارت «مراکشی‌ها…» در اول جمله بر زبان می‌رانم و حرف‌هایی در باب ضرر چای برای دندان‌ها می‌زنم. دمپایی‌ها اذیتم می‌کنند. بخش اعظمی از روزهایم را پشت کامپیوترم و در اینترنت سپری می‌کنم. یکی از روز‌های آخر هفته برای شرکت در آزمون جی. آر.‌ای به مادرید می‌روم، گم می‌شوم و یک‌باره متوجه می‌شوم جلوی آگهی تبلیغاتی ایستگاه اتوبوسی ایستاده‌ام که به نظرم یک سِری اعضای بدن را به نمایش گذاشته است؛ حس بهتری به من دست می‌دهد. وقتی دوباره به رباط برمی‌گردم، نظرم قطعی است: هرکس می‌گوید اینجا را دوست دارد دروغ می‌گوید.

پاییز آینده از مدرسه فارغ‌التحصیل می‌شوم. بعضی روز‌ها در سالن مطالعۀ کتابخانۀ ملی مخفی می‌شوم؛ من در این سرِ میزی بسیار دراز می‌نشینم و روبه‌روی من، در آن سر میز، انسان‌شناسی پرتغالی می‌نشیند که در شهر اِفران فلسفه تدریس می‌کند. تا آخر منتظر می‌مانم. روز‌های سه‌شنبه سروکلۀ مورخ فرانسوی چندش‌آور پیدا می‌شود و کفر ما را درمی‌آورد. یک روز صبح نامه‌ای به استادم می‌نویسم، همان که برایم شعر فرستاده بود:

امروز صبح کامیل تقریباً از من تقاضا کرد بروم کتابخانۀ ملی و خب من حالا اینجا هستم و نمی‌خواهم منفی‌بافی کنم، اما خدای من… این سکوت، این عظمت. یک‌نفر در آن طرف سالن عطسه کرد، و دیگر از آن سکوت و عظمت خبری نبود. شاید پیش‌پاافتاده باشد، اما صدای ورق‌زدن کتاب در آنجا در جانم رسوخ می‌کند. تصور کنید احساس بازگشت به خانه خیلی زود از تب‌وتاب خواهد افتاد، اما فکر می‌کنم قبل از برگشتن به آمریکا در ماه اوت هرچقدر بتوانم باز هم به اینجا خواهم آمد.

باز هم به کتابخانه برمی‌گردم. اما بیشتر اوقات کافه‌نشینی می‌کنم. اصطلاحی هم برای این کار هست: «زندگی کافه‌ای». یعنی زندگی تحسین‌شده‌ای در کتاب‌های راهنما، کلاس‌های مقدماتی عربی، کتاب‌های جغرافیای شهریِ مراکش و آثار پل بولز۸. ساعت‌ها با لپ‌تاپم بیرون خانه می‌نشینم، با افرادی دیگر. ایمیل‌های تک‌پاراگرافی و هزارکلمه‌ای می‌نویسم و از داستان‌های منتشرشده دربارۀ نزاع‌های مُدپرستی هیجان‌زده می‌شوم. به کامیل که فقط شب‌ها می‌بینمش پیام می‌فرستم: «دارم ذوب می‌شوم». دفترچه یادداشت را پر می‌کنم از مشاهداتم و رونویسی از هرچیزی که جلوی چشمم است: «مردی مست سرش را در میان دستانش گرفته است»، «خدمتکار درحال وارسی ترَک ریز روی شیشۀ در است»، «زن خیابانی با شلوار گشاد فانتا سفارش می‌دهد»، «گربه محمد بالا می‌آورد».

اخیراً خودم را مجاب کردم دوباره به نوشته‌هایم در آن دوره نگاه کنم. البته بیشتر سراغ هزاران ایمیلی که نوشته بودم رفتم تا دفتر‌های یادداشتم؛ می‌ترسیدم به آن‌ها دست بزنم. در اینجا برشی از نوشته‌ام را به‌تاریخ ۱ ژانویۀ ۲۰۱۰ به دوستم لیز می‌آورم:

اتفاقات زیادی رخ می‌دهد و رخ داده است، آن‌قدر که نمی‌توانم حق مطلب را ادا کنم. هولناک به نظر می‌رسد [..]اینجا دیگر آرام و قرار ندارم. رباط را دوست ندارم، با آن مردم فرانسوی‌مآبش. خوشم هم می‌آید؛ پیرزنانِ همیشه پوشیدۀ آن نابغه‌اند و پسر آب‌پرتقال‌فروش به من زبان فلامانی یاد می‌دهد. ساکن و بی‌حرکت شده‌ام؛ می‌خواهم تحرک بیشتری داشته باشم؛ و…و…و… دوست‌دخترم (اصلاً درباره‌اش چیزی می‌دانی؟) برای همیشه مراکش را ترک می‌کند، و حالا اتاقی پر از دانش‌آموزان دبیرستانی پانزده-شانزده‌سالۀ خسته و درمانده در انتظارم است. خدایا: کلاسِ شلوغ‌پلوغی می‌شود.

آن هیولا‌های دبیرستانی را به یاد دارم. دمدمی‌مزاجیِ لعنتی. انگار ایمیل‌هایم به نحوی نوشته شده بودند تا ظاهری سرزنده از خود نشان بدهند. جز در مواردی که منظوری داشتم، حس اشتیاق و پوچی دست می‌داد. ملال می‌تواند آتشین باشد.

این هم برش دیگری از پیامم به نیکو به تاریخ ۱ مارس ۲۰۱۰: «ملالی را که اینجا در چهرۀ بعضی‌ها می‌بینم هرگز در دیگران ندیده بودم، گویی آن‌ها را خواهد کشت». در اتاق‌هایی می‌نشینیم که معمولاً نور ندارند، حتی در طول روز. بیشتر مردانِ اطرافم دور میز‌هایی کوچک جمع می‌شوند و پچ‌پچ‌کنان مشغول غیبت می‌شوند. دستِ همدیگر را از بازو می‌گیرند و سرپوش جلابیه‌شان را باز نمی‌کنند و با انگشت اشاره می‌کنند. یکی دو نفر همیشه پشت اتاق می‌نشینند و غرق در اندیشه می‌شوند.

من خیلی نمایانم، یک آمریکایی که در دستگاه خود غرق شده، اما کسی مرا نمی‌بیند. خیلی طول نمی‌کشد از انجام همیشگی این کار، نشستن در اینجا، برآشفته می‌شوید. اما برای من همیشگی نیست. برای آن‌هاست، مردانی که هم‌نشینم شده‌اند. دیوانه‌وار تایپ می‌کنم. آه، خدای من! باید بزنم بیرون. پیش‌خدمت، اسمش سیموست؛ از پشت سرم رد می‌شود و دو انگشتش را پسِ گردنم می‌گذارد و صدایم می‌زند: برادر. به دلم می‌نشیند. بلافاصله از رنجشم بدم می‌آید. اتفاقاً شعر استادم نیز همین را می‌گوید: این دنیای کوچک و ملال‌آور عکس خودتان را به خودتان باز می‌تاباند.

•••

اینترنت! دوستت دارم. تنها دنیای قانونیِ بی‌حدوحصر: در نهایت، ملال پایان می‌یابد، چیزی که در رباط به آن محکوم شده‌ام. داستان بسیار بدی درباره مرد جوانی می‌نویسم که دو هفتۀ تمام تلاش می‌کند رمز شبکۀ وایفای را که در محدودۀ مجازی‌اش قرار دارد حس بزند. صبحِ یکی از روز‌های یک‌شنبه به شرکت مخابراتی اِنوی می‌روم که جدیداً در سراسر شهر نمایندگی‌هایی را با هدایای تشویقی باز کرده است.

فروشگاه از بیرون به رنگ ارغوانی روشن و از داخل شبیه شرکت اپل است. از آنجا یک کلید می‌خرم، قطعه‌ای که به لپ‌تاپ وصل می‌کنید تا وارد اینترنت شوید. همیشه این آسان‌ترین کار است. هرروز صبح فیلم تماشا می‌کنم و قهوه می‌خورم. چیزی کشف می‌کنم به‌نام آی‌دوسِر، وب‌سایت ارائه‌دهنده صوت‌هایی که به‌منظور ایجاد تجربه‌های نشئه‌آور (به‌گفتۀ بچه‌های فروشگاه) ساخته شده‌اند. کامیل را مجبور می‌کنم در تاریکیِ یکی از شب‌های چهارشنبه این کار را با من انجام بدهد. صدای امواج را بلند می‌کنیم و نوبتی خیال می‌کنیم کسی وارد خانه شده است.

قطعه پی‌درپی قطع و وصل می‌شود. عذاب‌آور است. برای زندگی به آن نیاز دارم. دو بار دیگر به شرکت انوی برمی‌گردم؛ خواهش می‌کنم کمکم کنند. ساعت‌ها، چراغِ سبزِ کوچک روی قطعه را تماشا می‌کنم که چشمک می‌زند، چراغی که نشان می‌دهد قطعه درست کار می‌کند. درحالی‌که با عجز و لابه زبان به فحش باز می‌کنم، به کامیل پیام می‌دهم که: «دیگر تحملش را ندارم». وعدۀ اینترنت، وعدۀ رستگاری، درست جلوی چشمانم رو به مرگ است و هربار که آن علامت ناپدید می‌شود من ضجه می‌زنم. واقعاً ضجه می‌زنم. تک‌تک ثانیه‌ها بی‌اندازه طول می‌کشد. یک عمر طول می‌کشد.

سه روز بعد، طبق سوابق ایمیلم، لپ‌تاپم را خاموش و آپارتمان را ترک می‌کنم. بلافاصله، بر سر راهم از میانۀ بزرگ‌راه، نوعی برآمدگی می‌بینم که داخل اقیانوس اطلس کشیده شده است: زمینی ذوزنقه‌ای‌شکل و پر از آشغال‌هایی مثل لنگه دمپایی، قوطی مچاله‌شدۀ کوکاکولا و زیرپوش. سنگ‌نشانه‌هایی به چشم می‌خورند. هرشب، بی‌استثنا، دسته‌ای سگ سروکله‌شان پیدا می‌شود. سگ‌ها پشت‌سرهم می‌دوند و، در تاریکی، خطوطی طولانی به‌شکل هشت انگلیسی درست می‌کنند و سروصدایشان بلند می‌شود. در طول روز گروه‌های دونفره و سه‌نفره از مردان کنار موتورسیکلت‌های پارک‌شده می‌ایستند و دست به کمر به آب خیره می‌شوند.

از آنجا رد می‌شوم. اواخر صبحِ یکی از روز‌های وسط هفته است. نقطه‌ای را انتخاب می‌کنم. هیچ‌کس نگاهم نمی‌کند. مردانی که کنارشان ایستاده‌ام واقعاً طوری به نظر می‌رسند که گویی رویای زندگی بهتر یا دیگر یا گذشته را در سر می‌پرورانند. خودم را ملزم می‌کنم پانزده دقیقه آنجا بمانم و، به معنای واقعی کلمه، پنج‌دقیقه آخر را با صدای بلند می‌شمارم. این برایم عادتی آیینی خواهد شد. در طول آخرین ماه اقامتم در رباط، تقریباً هرروز این عادت را به جا می‌آورم: از آپارتمان می‌زنم بیرون، از جاده رد می‌شوم، به مردان کنار ساحل می‌پیوندم، به آب خیره می‌شوم و تا آنجا که تاب تحمل دارم کاری نمی‌کنم. آخر خط نزدیک است و من احساس می‌کنم حرف تازه‌ای برای گفتن دارم: حبس خاصیت آزادی‌بخشی دارد. خودم را در کمبریج، در برلین، در مادرید، رِیکیاویک و جا‌های دیگر شادمان تصور می‌کنم تا از خودم فرار کنم.

•••

چه مرگم شده؟ کی‌یرکگور در کتاب یا این یا آن، در فصل کوتاهی با عنوان «تناوب زراعی»، خستگی و ملالت انسان را به زبان کشاورزی توصیف می‌کند. روح ملالت‌زدۀ انسان نیز همانند کشاورزِ بی‌خِرد و بی‌هنر پیوسته خاک زیر پای خود را عوض می‌کند. با خود می‌گوید مثلا اگر بروم آنجا رهایی می‌یابم. کوچ‌نشینی و سرگردانی شروع می‌شود: «یکی از زندگی در روستا خسته شده است، به شهر کوچ می‌کند؛ یکی از سرزمین بومی خود خسته شده است، به خارج می‌رود؛ یکی از اروپا به ستوه آمده است، به آمریکا می‌رود و…؛ دست‌آخر، یکی هم غرق رؤیای سفر بی‌پایان از ستاره‌ای به ستارۀ دیگر شده است». لازم نیست برای زندگی این‌چنینی واقعاً سفر کنید: «یکی از غذاخوردن در ظروف چینی خسته شده است، در ظروف نقره غذا می‌خورد؛ یکی از آن هم خسته می‌شود، سراغ ظروف طلا می‌رود؛ یکی نصف رُم را به آتش می‌کشد تا آتش‌سوزی بزرگ شهر تروا را درک کند».

همین‌طور فرار می‌کنید و فرار می‌کنید و مرتب با این واقعیت مواجه می‌شوید که در نهایت هیچ نقطۀ شادی روی زمین نیست، جایی که واقعاً در آن به کامیابی برسید، مثل یکی از رؤیا‌های مادام بواری. من در رباط دریافتم که این همان حقیقتِ پنهانِ آن اصل اخلاقی‌ای است که خودم ساخته بودم: شکستِ ذاتی‌اش نیروی محرکه‌اش نیز هست. به بیان کتاب یا این یا آن: آن بی‌نهایتِ بد.

اما بی‌نهایتِ خوب هم داریم، بی‌نهایتی که بسیار شبیه به نوع بدِ آن است، اما درواقع همان نیست. مؤلف کتاب یا این یا آن پیشنهاد می‌کند که، به‌جای تغییرِ پی‌درپیِ خاک، باید روش کشت و نوع بذر خود را عوض کنید. باید به قطعه‌زمین کوچک خود بچسبید و برآورد کنید که چگونه می‌توانید آن را به گونه‌ای متفاوت آباد کنید. می‌توانید، به‌جای گرفتارشدن در دام جست‌وجوی مزمن و عادت‌زده دنیای جدید، بکوشید با دنیای محدود و پایان‌پذیر سازگار شوید. مثلاً عنکبوتی جلوی شما ظاهر می‌شود.

یگانه وظیفۀ شما، مثل یک زندانیِ تنها در انفرادی یا مثل یک دانش‌آموز کلاس اول، این است که همۀ توجه خود را به آن معطوف کنید و تک‌تک حرکاتش را وارسی کنید. با مشاهدۀ آن درمی‌یابید که چه قابلیت‌هایی دارید. به بیان نویسنده، این اصل را «اصل محدودیت» می‌نامند، قانونی جدید. به‌این‌ترتیب کم‌کم شروع می‌کنید به انتخاب دنیای کوچک، ملال‌انگیز و پیوسته یأس‌آور، به‌جای انتخاب دنیا‌های همیشه بهتر که ذهنتان را پر کرده‌اند. تفاوت بین «آنجابودن» و «واقعاً آنجابودن» به این بستگی دارد که چقدر خودتان را وقف قضیه کرده باشید.

این ایده برای بی‌قراریِ اخلاقی من گزینۀ جذابی است. آهسته راه می‌افتم. شش سال پس از دوری از رباط، ریسک ثبت‌نام برای خبرنامۀ شرکت هوم دیپو را به جان می‌خرم. ظروف پلاستیک تاپِروِر جمع می‌کنم و کیسه‌ای را با کیسه‌های زیاد پر می‌کنم. عکس‌ها را قاب می‌کردم، اما همیشه از عکس‌گرفتن دوری کرده‌ام، به‌خصوص وقتی که در رباط زندگی می‌کردم. خویشتنِ پیشین من نوید می‌دهد که این با تبدیل‌شدن به صاحب‌خانۀ مدنظر نیچه یکی نیست. دست‌کم یک نشان خوش‌آمدگویی دارم که از مردی در گوشه‌ای از شهر خریدم، نشانی چوبی و پیش‌پاافتاده که از داخل خانه جلوی در گذاشته‌ام. به آن قسمت شهر برگشته‌ام (آن مرد آنجا نبود). پس از ترک مراکش سه بار به آنجا بازگشته‌ام. من می‌گویم نمی‌توانم بمانم و مردم با تکان سر تأیید می‌کنند. از یک منظر، این تراژدی حقیقی مادام بواری است و رنج و محنتش چقدر عمومیت دارد.

•••

آخرین بار، برای چهارمین مرتبه، در ماه مارس گذشته به آنجا سفر کردم. درواقع به مادرید رفته بودم، اما به مراکش هم رفتم و سه روز آنجا ماندم. یک روز را به رباط اختصاص دادم. شهر همان حس همیشگی را داشت، گویی سعی نمی‌کرد از خواب بیدار شود. صبح با سه تا از دانش‌آموزان محبوبم یک بشقاب شیرینی خوردم و عصر با معلم عربی‌ام مسابقات تنیس ویمبلدون را تماشا کردم، اما پیرمرد وسط بازی خوابش برد.

چند ساعتی که قبل از رفتن به فرودگاه وقت داشتم یک تاکسی کوچک گرفتم تا محلۀ اوسیان، محل زندگی سابق خودم و کامیل. جلوی کلیسای فرانسوی پیاده شدم، جایی که من و سیمو عادت داشتیم ساعت‌ها به منظره‌اش خیره شویم (شنیدم که روزی به بروکسل نقل مکان کرده است). برای یک لحظه از دیدن آن منظره شگفت‌زده شدم و جاخوردم از اینکه شهر‌ها در نبود من ناپدید شده بودند. اما کلیسا بی‌حرکت و پابرجا مانده بود: باعظمت، سفید، ده‌ها پنجرۀ آن تیره شده بودند انگار کسی سعی کرده بود بنا را کور کند. البته اندکی تمیزتر بود.

به گوشی‌ام نگاهی انداختم. سعی کردم تصور کنم درون کلیسا چه خبر است؛ زیاد طول نکشید. به‌جای این کار به پروازم فکر کردم، به اینکه اگر هواپیما تلویزیون داشته باشد چه فیلمی تماشا خواهم کرد، به اینکه نکند هواپیما تلویزیون نداشته باشد، به اینکه در خانه چه کسی را باید می‌دیدم و چه کسی را می‌خواستم ببینم، به حرفی که معلم عربی‌ام پیش‌تر درمورد دماغ رافائل نادال زده بود. زنی عظیم‌الجثه به طرف کلیسا می‌رفت. نفسی تازه کرد و دوباره راه افتاد و هنگامی که از کنارم رد می‌شد به شانه‌ام خورد. دسته‌ای نوجوان سرخوش در یکی از کوچه‌ها جیغ‌وداد راه انداخته بودند، من هم آزرده‌خاطر شدم، و بعد از دستِ خودم آزرده شدم. شروع به شمارش کردم، شمارش از دستم در رفت. نه، اینجا شهر خوبی برای عجول‌نبودن است.

برچسب ها: تجربه زندگی
ارسال نظرات