صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۸۷۳۸۷
زندگی سخت است، برای بعضی‌ها که حقیقتاً ناجور پیش می‌رود. این سختی همراه می‌شود با آدم‌های موفق، پولدار، زیبا و محبوبی که صبح تا شب تلویزیون و دیگر رسانه‌ها نشانمان می‌دهند. طبیعی است که گاهی دلمان بخواهد ما هم جای یکی از آن‌ها باشیم. اما اگر این آرزو واقعاً جدی شود چه؟ تاد می، فیلسوف آمریکایی، معتقد است تعداد اندکی از ما اگر چنین انتخابی جلویمان باشد، قبولش می‌کنیم.
تاریخ انتشار: ۱۷:۳۱ - ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۰

تاد می‌در مقاله‌ای در نیویورک تایمز نوشت: هیچ وقت با حسادت به زندگی دیگران نگاه کرده‌اید، با حدی از حسادت که برای یکی دو لحظه (یا بیشتر) به این فکر افتاده باشید که می‌شد خودتان جای او باشید؟ مثلاً میشل اوباما که آمیزه‌ای از متانت و شور و هیجان است؛ جرج کلونیِ جذاب و شیک با آن طبع شوخ و طعنه‌آمیز؛ یوسین بولت یا لیونل مسی یا یک ورزشکار مشهور دیگر.

به گزارش ترجمان علوم انسانی در ادامه این مطلب آمده است: اصلاً آدم‌های معروف به کنار، کسی از آشنا‌های خودتان که انگار نظرکرده است و زندگی خوبی دارد: شغلی چالش‌برانگیز و لذت‌بخش، همسری خوش‌برخورد و جذاب، آپارتمانی بزرگ با منظره‌ای دیدنی (و بله، این‌هایی که در فرودگاه می‌توانند بدون کنترل از گیت رد شوند). آیا در این لحظه‌ها، اگر پیشنهادش وجود داشته باشد، وسوسه می‌شوید که جای خودتان را با آن‌ها عوض کنید؟

واقعاً این را می‌خواهیم؟ و اگر جداً به این چیز‌ها فکر می‌کنیم، این یعنی چه طور آدمی هستیم یا چه نگاهی به زندگی‌مان داریم؟

قطعاً پیچیدگی‌هایی اینجا وجود دارد. اگر جای کس دیگری زندگی می‌کردید، آن وقت چه کسی بچه‌های شما را بزرگ می‌کرد یا به همسرتان عشق می‌ورزید یا از پدر و مادرتان در دوران پیری مراقبت می‌کرد؟ در واقع، اگر شما جای کس دیگری بودید اصلاً بچه‌هایتان وجود نداشتند؛ که این فکر جالبی نیست. برای بیان این مطلب، شاید بهترین راه این باشد که آن را در قالب نوعی معامله توضیح دهیم: اگر شما زندگی آن افراد را داشتید، آنگاه آن‌ها زندگی شما را داشتند، و دقیقاً همانطور که شما زندگی می‌کنید زندگی می‌کردند. مسئولیت‌های شما را آن‌ها بر عهده می‌گرفتند و بنابراین جایی برای احساس گناه باقی نمی‌ماند.

اگر ماجرا را این‌طور در نظر بگیریم، آنگاه مسئلۀ خواستنِ اینکه جای کس دیگری باشیم به مسئلۀ تجربه‌کردن تبدیل می‌شد: آیا کسی هست که تجربۀ زندگی‌اش را به تجربۀ زندگی خودتان ترجیح بدهید، با فرض این که باقی چیز‌ها یکسان باشد؟

وقتی بخواهیم تجربۀ کس دیگری را داشته باشیم، ملاحظه‌ای که سریعاً به ذهن می‌رسد این است که میل به کس دیگری بودن (یعنی داشتن تجربۀ او) مبتنی بر ارزش‌ها و امیالی است که من دارم، و لذا من باید من باشم تا بخواهم او بشوم. ولی خیلی روشن نیست که آیا این ملاحظه واقعاً می‌تواند مانعی برای چنین میلی باشد یا نه. می‌توانم بگویم درست است که تجربۀ آن‌ها بودن دقیقاً وقتی بهتر است که من خودم باشم، ولی دست‌کم آنقدر همپوشانی بین من و آن‌ها وجود دارد که ارزش‌ها و امیال من در آن‌ها نیز وجود داشته باشد، و درعین‌حال آن‌ها تجربه‌ای بهتر از من داشته باشند؛ بنابراین کماکان می‌توانم به جای آن‌ها بودن را ترجیح بدهم.

در مقابل، می‌شود گفت افراد دیگر را اصلاً نمی‌توان آن‌قدر شناخت که مطمئن شد همان ارزش‌ها و امیال را دارند یا نه. نکته این است که من به قدر کافی دیگران را نمی‌شناسم تا بتوانم بگویم که آیا حاضرم تجربه‌هایم را با آن‌ها معامله بکنم یا نه. ولی ممکن است کسی هم بگوید همین قدر که من با کس دیگری شباهت‌هایی دارم، کافی است تا حاضر بشوم جای او باشم.

به نظر من، با مقداری تأمل، اکثر ما حاضر نخواهیم بود جای خودمان را با شخص دیگری عوض کنیم، هر چقدر هم که زندگی دیگران موفق یا اغواکننده به نظر برسد -یا حتی واقعاً باشد. هرچند، برای این که بفهمیم چرا حاضر نیستیم، باید زاویۀ دیدمان را تغییر بدهیم. باید به تجربه‌های خودمان دقت کنیم، نه به تجربه‌های دیگران، یا اول به تجربه‌های خودمان نگاه کنیم. برای اینکه یک نفر دیگر باشم چه چیز‌هایی را فدا می‌کنم؟ روابطم با همه -فرزندان، همسر، دوستان- و کل گذشتۀ زندگی‌ام را. زیر بار چنین چیزی نخواهم رفت. آنچه از دست خواهم داد کل تجربۀ خودم است.

مطمئناً کسانی هستند که زندگی‌های فوق‌العاده سختی دارند. شاید برای آن‌ها کاملاً بیارزد که بخواهند تجربۀ کس دیگری را داشته باشند. اما چند نفر از ما در چنین موقعیتی هستیم، تا این حد ناجور؟

من با کسانی که برایم مهم هستند گذشتۀ خاصی دارم. البته، آن‌ها برای شخصی که من جایم را با او عوض می‌کنم نیز مهم خواهند بود، و به همین طریق، آنچه من برای آن‌ها انجام داده‌ام او نیز برای آن‌ها انجام خواهد داد. اما گذشته‌ای که من خودم تجربه کرده‌ام دیگر از دست می‌رود. به جای آن حالا گذشته‌ای با کسان دیگری دارم که آن‌ها را به اندازۀ کسانی که با آن‌ها ارتباط داشته‌ام نمی‌شناسم. این وضعیت چه حسی خواهد داشت؟ واقعاً نمی‌دانم. شاید این شخص شغلی دارد که آن‌ها از آن لذت می‌برند و از نظر مالی خیالش راحت است و معروف یا زیباست. اما آیا این تفاوت‌هایی که با من دارد آن قدر جدی هستند که حاضر باشم جایم را با او عوض کنم؟

در این سطح این سؤال مثل این است که بپرسیم آیا حاضرم تجربه‌های عمیق‌ترین دلبستگی‌هایم را با خوبی‌هایی که به نظر نمی‌آید به اندازۀ روابطم اهمیت داشته باشند عوض کنم یا نه. ولی معامله دقیقاً بین تجربۀ دلبستگی‌هایم و وسایل آسایش سطحی به علاوۀ یک سری چیز‌های مهم است -چیز‌هایی که من در جای خودشان چندان با آن‌ها آشنا نیستم.

اگر این طور نگاه کنیم، چنین معامله‌ای دیگر چندان نویدبخش به نظر نخواهد آمد.

البته می‌شود این ایراد را گرفت که اگر روابط آن‌ها هم روابط خوبی باشد -روابطی که تجربه‌اش برای آن افراد لذت‌بخش بوده باشد- دیگر لازم نیست دقیقاً بدانم که چه جور روابطی هستند. اما این ایراد خودش مشکلی دارد: حتی اگر آن تجربه‌ها تجربه‌های خوبی باشند، آیا حاضرم تجربه‌های خودم را با آن‌ها عوض کنم؟ در اینجاست که ارزش‌ها و امیال مورد نظر خود من، آن‌هایی که در طول زندگی‌ام پرورش داده‌ام، نیروی واقعی خودشان را به نمایش می‌گذارند. تجربه‌هایی که من در زندگی‌ام برای آن‌ها ارزش قائلم صرفاً به دلیل لذت‌بخش بودن به دست نیامده‌اند، بلکه، چون تجربه‌هایی بوده‌اند که من برای آن‌ها ارزش قائل بوده‌ام به دست آمده‌اند؛ و من به سبب کسی که هستم برای آن‌ها ارزش قائلم.

پس مسئله فقط این نیست که آیا تجربه‌های شخص دیگر تجربه‌های خوبی هستند یا نه، بلکه مهم‌تر این است که آیا می‌خواهم این تجربه‌های خوب را داشته باشم یا نه، و آیا آنقدر در این خواستن مصر هستم که حاضر باشم تجربه‌های خودم را با آن‌ها عوض کنم یا نه. تجربه‌های دیگری باید تا حد بسیار زیادی شبیه به تجربه‌های خود من باشند -یعنی تجربه‌هایی که برای من بیشترین اهمیت را دارند- تا بتوانند کاندیدا‌های مناسبی برای این معامله به حساب بیایند؛ و این نه‌تنها چیزی است که من قادر به دانستنش نیستم، بلکه بسیار هم بعید است که چنین باشد.

به‌علاوه، ما تجربه‌های فراوانی را از سر می‌گذرانیم که در آن‌ها کسانی که برای ما مهم هستند با شرایط سختی مواجه می‌شوند و از چنین تجربه‌هایی احساس پشیمانی نمی‌کنیم. برای مثال، وقتی فرزند کسی مشکلات اجتماعی دارد یا یک دوست شغلش را از دست می‌دهد، از سر گذراندن این اتفاقات نه‌تنها برای آن‌ها دشوار است، بلکه ما هم به سبب همراهی با آن‌ها در مشکلاتشان نوعی رنج همدلانه را تجربه می‌کنیم. دوست داشتیم آن‌ها آن مشکلات را نداشتند. اما، با توجه به این که آن مشکلات را دارند، می‌خواهیم کنارشان باشیم تا بتوانیم از آن‌ها حمایت کنیم. نمی‌خواهیم کس دیگری این کار را انجام بدهد. می‌خواهیم خودمان آنجا باشیم، حتی اگر برای ما تجربۀ لذت‌بخشی نباشد.

البته ترجیح ما در وهلۀ اول این است که آن‌ها اصلاً چنان تجربه‌هایی را نداشته باشند. اما این بیشتر برای آن‌هاست تا برای ما. با توجه به این که آن‌ها آن تجربه‌ها را دارند، انتخاب ما این خواهد بود که تجربه‌های ناخوشایند خودمان را در کنار آن‌ها داشته باشیم. علاوه‌براین، از آنجایی که چنین تجربه‌هایی برای ما سنگین بوده‌اند، ممکن است برای خودمان هم ترجیح بدهیم که چنان اتفاقاتی نیفتاده باشند، اما این مسئلۀ کم‌اهمیت‌تری است. این مسئله مربوط به این است که زندگی ما در برخی لحظاتِ ناخوشایند چطور گذشته است، نه استدلالی برای عوض‌کردن زندگی‌مان با زندگی کس دیگر. استدلال برای تعویض زندگی‌ها باید مبتنی بر خواستِ نداشتنِ هر گونه رابطه‌ای با نزدیکان‌مان باشد، با همۀ سیه‌روزی‌هایی که در پی دارد.

وقتی من درباره معامله زندگی خودم با زندگی کس دیگری سوال می‌پرسم، از منظر خودم نگاه می‌کنم و می‌پرسم آیا می‌خواهم آن نوع روابطی را که دیگری دارد من داشته باشم یا نه؛ و آن روابط هر نوعی که باشند، احتمالاً با نوع روابط خود من فرق دارند، روابطی که عمیقاً برای من معنادار هستند. من دارم چیزی را که در تجربۀ خودم برایش ارزش قائلم با چیزی که در تجربۀ دیگری برایش ارزش قائلم و مهم‌ترین خصوصیات آن تجربه را حتی نمی‌توانم بدانم مقایسه می‌کنم. اگر این طور ببینیم، اکثر ما بعید است وارد چنین معامله‌ای بشویم، حتی اگر برای ما مقدور باشد.

ما در جهانی زندگی می‌کنیم که در آن دائماً زندگی کسانی را پیش چشم ما می‌آورد که ثروتمندتر یا مشهورتر یا تأثیرگذارتر یا زیباتر هستند و انگار که ما باید به این چیز‌ها اشتیاق نشان بدهیم. البته مشتاق چیزی بودن به خودی خود مشکلی ندارد. اما اگر این زندگی‌های رشک‌برانگیز برای این به ما نشان داده می‌شوند که برایشان له‌له بزنیم، که فقط اگر برایمان مقدور باشد، حاضر باشیم آن زندگی‌ها را داشته باشیم، آنگاه باید گفت این‌ها تصاویری هستند که از ما می‌خواهند چیز‌هایی را که برایمان مهم است فراموش کنیم. در عصری که عصر طمع‌کاری است، عصری که در آن، تقریباً همۀ قیود اخلاقیِ طمع‌کاری کنار گذاشته شده‌اند، مایۀ تسلی خاطر خواهد بود -و حتی لازم خواهد بود- که بفهمیم اگر بنا باشد از میان گذشتۀ افراد مختلف دست به انتخاب بزنیم، احتمالاً گذشته‌ای که انتخاب خواهیم کرد همان گذشتۀ خودمان خواهد بود.

برچسب ها: روانشناسی حسادت
ارسال نظرات