استفن مارش در مقالهای در لسآنجلس ریویو آو بوکس نوشت: دونالد ترامپ قدرتمندترین فرد در جهان و مهمترین سلبریتی دنیاست. امروزه تفاوت این دو کم و کمتر شده است و قدرت و شهرت در حال تبدیلشدن به یک چیزند. اگر کانیه وست بخواهد نامزدی خود را در انتخابات ریاستجمهوری ۲۰۲۰ از سوی حزب دموکرات اعلام کند، هیچکس نمیتواند مانعش شود، نه مطبوعات، نه کارمندان حزب و نه حتی برنامۀ تلویزیونی «پخش زندۀ شنبهشب».
سلبریتیهای دیگر هم علناً در فکر اینطور امکاناتاند، امکاناتی که موقعیتشان در اختیارشان گذاشته و تازگی دارند. در تکگویی آغازین برنامۀ «پخش زندۀ شنبهشب» هفتۀ گذشته، دواین جانسون و تام هنکس نامزدی خود را برای ریاستجمهوری اعلام کردند. داشتند شوخی میکردند، اما جانسون (که به راک مشهور است) در برنامههای دیگر در مورد امکان نامزدیاش مصممتر بود و میگفت: «ایدۀ رئیسجمهورشدن و ایجادکردن تأثیری مثبت و واقعی و تغییری جهانی وسوسهکننده است».
بههرحال، در آمریکای قرن بیستویکم، نامزدشدن واقعی برای مقام ریاستجمهوری بهسادگی ممکن است از دل یک شوخی به بار بیاید. آیا کسی هست که تصور کند چنانچه راک به رقابت ریاستجمهوری وارد شود، یک سناتورِ صرفاً موفق بتواند او را به مبارزه بطلبد؟ سیاست آمریکا دارد به چیزی تبدیل میشود که باید بعد از مشهورشدن به آن مشغول شد.
انتخاب ترامپ پایان سیاست سنتی تلقی میشود. البته که این انتخابْ پایان چیزهای بسیاری است. اما درعینحال آغاز هم محسوب میشود. ناظران سیاسی در واشینگتن، حتی بعد از اینکه سالها شاهد نمایش ترامپ بودهاند، از دولت جدید گیج و غافلگیر شدهاند. درواقع، به این علت مبهوت شدهاند که هیچوقت سلبریتیها را به چشم چیزی جز مزاحمتی برای سیاست واقعی ندیدهاند. سیاست واقعی یعنی جلب حمایت همگانی برای سیاستگذاریها و بهتصویبرساندن آنها. سلبریتیها مادون سیاستمداراناند؛ سیاستمداراناند که تاریخ و اقتصاد و علوم سیاسی و حقوق خواندهاند، نه «مرد مجرد».
اما متأسفانه برنامۀ «مرد مجرد» برای مردم آمریکا مهمتر از تاریخ یا اقتصاد یا علوم سیاسی یا حقوق است. دونالد ترامپ مخلوق ایدئولوژی یا حزب نیست. هیچ عقیدۀ راسخ یا وابستگی متعصبانهای ندارد. هرگز متعلق به دستگاه حکومتی نبوده است. حتی حقوقدان هم نیست. کارزار انتخاباتیاش و، به همان اندازه، مقام ریاستجمهوریاش سرگرمی محض بوده است. دونالد ترامپ رئیسجمهور آمریکاست، چراکه در تلویزیون نقش رئیسجمهور آمریکا را بازی میکند.
دولت ترامپ یک آشوب محض است. سرگرمیآفرینی اش هم بسیار ابتدایی است. گاهی علناً ناپختهترین فرمول موجود را به کار میگیرد: دو نامزدِ تصاحب یک کرسی خالی در دیوان عالی را به واشینگتن میآورد و درست مثل برنامۀ «کارآموز» انتخاب خودش را در ساعات پربینندۀ تلویزیون اعلام میکند. تلویزیون واقعنما همیشه با خشونت رونق پیدا میکند. پس چرا عملکرد رئیسجمهور تلویزیون واقعنما طور دیگری باشد؟ ممکن است، در واشینگتن، اشتباهکردن و از بحرانی به بحران دیگر رسیدن فاجعه باشد، اما دستکم ده سال است که تعریف موفقیت در تلویزیون واقعنما همین است. خودشیفتگی بیمارگون، در فضای رسانهای ما، استراتژی کارآمدی است.
جی روزن، استاد روزنامهنگاری دانشگاه نیویورک، در سخنرانی اخیرش اذعان کرد: «به نظر میرسد، در سپهر دموکراسیهای غربی و به عللی که دقیقاً قابل درک نیستند، قیدوبند واقعیت بسیار ضعیفتر شده است». این علتها را شاید روزنامهنگاران سیاسی درک نکنند، اما برای هر کسی که فرهنگ عامه را دنبال میکند موضوع کاملاً روشن است. تلویزیون واقعنما و رسانههای اجتماعی و فرهنگ خطرناک و جدیدِ سلبریتی، که از ترکیب این دو به وجود آمده، ۱۵ سال است که مشغول نابودکردن واقعیتاند. قدرتمندترین اَشکال فرهنگ عامه آنهاییاند که میتوانند داستانهای باورکردنیای خلق کنند که بر واقعیت غلبه کنند. یا میتوان اینطور گفت که اگر کُشتی کج حرفهای را نمیفهمید، نمیتوانید اتفاقاتی را که امروز در سیاست آمریکا رخ میدهد درک کنید.
سازندگان برنامۀ کشتی جهانی (دابلیو. دابلیو. ای)، بسیار پیشتر از دیگران، به تمایز دوگانۀ واقعی-جعلی و اصیل-غیراصیل پی بردند. آنها متوجه شدند که بازار، با کمال میل، واقعیت را با احساس اصالت تاخت میزند. در برنامۀ عصر برخورد، که از اواخر دهۀ ۱۹۹۰ آغاز شد، دابلیو. دابلیو.ای مرز تفسیر و کنش را مبهم کرد. کنش خارج از رینگ همیشه از کنش داخل آن سرگرمکنندهتر بود. به این معنی که خط داستانْ عملکرد خودِ ماشین سرگرمی را به پیرنگ داستان تبدیل کرد. مثلاً، «حالگیری مونترال»، در سال ۱۹۹۶، رقابت را از داخل رینگ به پشتصحنه برد و خود کمپانی را بهمثابۀ یک صحنه به حساب آورد. اخبار جعلی اصلی همین بود.
وقتی جمعیت در کارزار انتخاباتی ترامپ رسانهها را هو کرد، خبرنگارانی که این نیش و کنایهها به آنها حواله میشد معتقد بودند که شاهد احیای مجدد فاشیسماند، به این علت که در مدرسه فیلمهایی دربارۀ تجمعات فاشیستی دیده بودند، ولی هیچوقت در مسابقۀ کشتی شرکت نکرده بودند. جمعیت در تجمعات ترامپ بهشکل بیسابقهای احساس راحتی میکرد، چراکه از پیش میدانست که این تجمعات چگونه عمل میکنند. جمعیت به هوکردن صاحبان قدرت عادت داشت. از نظر مردم آمریکا، روزنامهنگاران ناظرانی بیطرف نیستند، بلکه بازیگرانی در نمایش اصالتاند. روزنامهنگاران بهعهدهگرفتن این نقش را انتخاب نکردهاند، بلکه این امر صرفاً واقعیتی است از تلقی تحریفشدۀ روزنامهنگاران. این نقشی است که روزنامهنگاران در نمایش سلبریتیهای تلویزیون واقعنما بازی میکنند، نقشی که اکنون نمایش سیاست را هم در خود جذب کرده است.
کشتی انسان را به دو گونۀ شخصیتی تقسیم میکند: شخصیتهای مثبت و منفی. شخصیتهای مثبت معمولاً بازندههای آمریکاییاند که از قوانین پیروی میکنند و شخصیتهای منفی خارجیهای مقتدر و قوی. هالک هوگان شخصیت مثبت و شیخ آهنین شخصیت منفی بود. اما چنین وضعیتی هیچوقت ثابت نیست. بزرگترین ستارۀ همۀ دوران استون کولد استیو آستین است که درمقام شخصیت منفی شروع کرد و به شخصیت مثبت تبدیل شد. این فرایند را چرخش مینامند.
چرخش ممکن است ناگهانی یا دشوار باشد یا تغییری آرام در طول زمان باشد که به آن چرخش ملایم میگویند. این هم ممکن است که در یک مسابقه دو چرخش روی دهد، یعنی شخصیت منفی به مثبت و شخصیت مثبت به منفی تبدیل شود. استیو آستین و برت هارت یکی از مشهورترین چرخشهای دوگانه را در ۱۹۹۲ در رسلمانیا ۱۳، ۱۰ در شیکاگو اجرا کردند. وینسنت مکماهون، مالک و تهیهکنندۀ دابلیو. دابلیو. ای، درمقام گزارشگر مثبت شروع کرد و نقش مالک دابلیو. دابلیو.ای را ایفا کرد و خودش به کشتیگیر بدل شد و بهراحتی از شخصیت مثبت به منفی و برعکس تبدیل شد. بنابراین، مرز واقعیت و خیال باید بیشتر و بیشتر مبهم شود تا سلطۀ توهم حفظ شود. هرچه بیننده بیشتر توهم بخواهد، افسانه قدرتمندتر میشود.
سیاست آمریکا در سال ۲۰۱۷ پیرنگ روایت کشتی است و کشتیْ پیرنگ روایت سیاسی است. دونالد ترامپ در سال ۲۰۰۷ در برنامۀ دابلیو. دابلیو. ای، در نبرد میلیاردرها، شرکت کرد و سَرِ وینس مکماهون را تراشید. اکنون لیندا مکماهون، همسر وینس، رئیس ادارۀ کسبوکارهای کوچک است.
طرفداران کُشتی احمق نیستند و حامیان ترامپ هم همینطور. میدانند که دارند نمایش تماشا میکنند. لذتشان از باورکردن نمایش حاصل میشود، گرچه در جایگاهی فراتر از باورکردن نمایش قرار دارند. حامیان ترامپ از او خوششان میآید، گرچه از اکثر چیزهایی که میگوید متنفرند. از چه راه دیگری ممکن است ترامپ، بااینکه به اسرای جنگ توهین میکند، از حمایت شدید ارتش برخوردار شود؟ از چه راه دیگری ممکن است حمایت اکثریت زنان سفیدپوست را به دست آورد درحالیکه با کلمات رکیکی آنها را خطاب میکند؟ لذت باورکردن در عین باورنکردن نه به ایالت قرمز ربط دارد و نه به ایالت آبی. تلویزیون واقعنما دقیقاً به همان شیوۀ کشتی عمل میکند. داستانی میآفریند که بر واقعیت غلبه میکند و روایتهایش شخصیتهایی دارند که متناوباً منفی و مثبت میشوند.
اولین قسمت مجموعۀ «پابهپای خانوادۀ کارداشیانها» دربارۀ پیامد ویدئوی خصوصی خانگی کیم بود که محتوای جنسی داشت. کیم در «انظار عمومی»، در «برنامۀ تایرا بنکس» عذرخواهی کرد، اما در خلوت برای خواهرانش اعتراف کرد که علت ساختن آن ویدئو این بود: «تحریک شده بودم و دلم خواست». سلبریتی تلویزیون واقعنما باید موقعیتی برای ستایش و نکوهش فراهم آورد، یعنی آمیختگی بین فرد مطرود و مشهور، بین منفور و محبوب. دونالد ترامپ روی این خط زندگی میکند.
درست است که تلویزیون واقعنما، دقیقاً پیش از انتخاب ترامپ، به جناح راست متمایل شد -مثلاً «خاندان مرغابی»، «خانوادۀ گاسلین»، «مرگبارترین صید» -، اما جعلیبودن و تقلب آگاهانه است که برنامۀ «کارآموز» و «افراد باتلاقی» و «زندگی ۳۰۰ کیلویی من» و بقیۀ برنامهها را پیش میبرَد. تعریف جورج اورول از دوگانهاندیشی توصیف دقیقی از فرایند روانی تولید و مصرف تلویزیون واقعنما میدهد:
گفتن دروغ از روی عمد و درهمانحال صمیمانه به آن باورداشتن؛ به فراموشی سپردن هر واقعهای که دستوپاگیر شده است و آنگاه در صورت نیاز بیرونکشیدنش از وادی نسیان؛ انکارکردن وجود واقعیت عینی و در همه احوال بهحسابآوردن واقعیت انکارشده.
بینندگان میدانند که تهیهکنندگان باید از مرد مجرد در حین راهرفتن و اندیشیدن به زندگی عشقیاش، در «خلوت» از هر دو سمت، فیلم بگیرند. آنها میکروفون را هنگام راهرفتنش میبینند. اما این دانستن لذتشان را خراب نمیکند. نیازی به برادر بزرگ نیست تا دوگانهاندیشی را به مردم آمریکا تحمیل کند، چراکه دوگانهاندیشی پایۀ موفقترین سرگرمیهای آنان است.
رقبای ترامپ باید متوجه این موضوع بشوند که، تا وقتی تلویزیون واقعنما شیوۀ جاری سیاست آمریکاست، همهچیز در سیالیتِ روایت خلاصه میشود و واقعیت و توهم مترادف یکدیگر میشوند. شخصیت منفی ممکن است مثبت شود و دوباره منفی شود. صاحبان قدرت ممکن است بیگانه شوند و دوباره به صاحبان قدرت تبدیل شوند. میزان رضایت از ترامپ از نظر تاریخی کم است. کسانی هستند که ممکن است از این مسئله آرامش یابند، اما باید به یاد داشته باشند که ترامپ به تأیید نیاز ندارد. به توجه نیاز دارد. بالأخره شخصیتهای منفی هم پرطرفدارند.
قوانین سیاست شهرت با قوانین سیاست سنتی متفاوت است. ترامپ نوههایی دارد که به شعائر یهودیان ارتدکس عمل میکنند، اما خودش قهرمانِ سازمان کوکلاکسکلان است. اگر او را نمایندۀ یک سازمان سیاسی یا یک ایدئولوژی بدانیم، این مسئله اصلاً با عقل جور درنمیآید. اما اگر او را شومن بدانیم مسئله کاملاً با عقل جور درمیآید. نکتۀ اصلیِ سیرک این است که همه عاشقشاند و در همۀ شهرها خریدار دارد.
بارزترین تفاوت سیاست سنتی و سیاست شهرت نحوۀ برخورد با رسوایی است. نسلاندرنسل، مسئلۀ اصلی سیاستمداران این بود که از رسوایی اجتناب کنند، درحالیکه نقش مطبوعات برملاکردن رسواییهای ترامپ بود. باوجوداین، علیه بیل کلینتون، بهخاطر رابطهای که صرفاً از سر رضایت بود، اعلام جرم شد. دو دهه بعد، ویدئویی از یکی از نامزدهای ریاستجمهوری درز کرد که در آن ارتکاب به جرائم جنسی را، با جزئیات و آبوتاب، توضیح میداد. ولی این ویدئو برای خارجکردن او از رقابت انتخاباتی کافی نبود. باز هم چیزی که در سیاست سنتی با عقل جور درنمیآید در چارچوب فرهنگ سلبریتی کاملاً منطقی است.
رسوایی همیشه خاستگاه سلبریتیها بوده است. به عقیدۀ اکثر تاریخنگاران، اولین سلبریتی مدرن لرد بایرون بود، کسی که «با شناختنش» متوجه میشدید «مجنون، بدذات و خطرناک» است. خوانندگان بایرون باور داشتند که او با خواهرش زنا کرده است. این مسئله فقط او را جذابتر کرد و آثارش را پرطرفدارتر. رسوایی به ترامپ کمک میکند، چراکه رسواییْ سلاحِ جنگی است که بر سر جلبتوجه درمیگیرد.
ترامپ میداند -یا به بیان دقیقتر با تجربۀ زیادی که دارد حدس میزند- تا وقتی که چهرهاش در رسانهها به نمایش درمیآید تأثیرگذاریاش ادامه دارد. شهرت همۀ اَشکال دیگر فرهنگ را همانطور از میدان به در میکند که قدرتِ تصویر و داستانِ نوشتهشده قدرت ایدهها را از میان میبرد. دونالد ترامپ به تکثیر گستردۀ تصویر چهرهاش اتکا کرده، و این اتکا تا اینجا کاملاً موجه بوده است. کاری که دونالد ترامپ میکند مؤثر است و برای هر کسی که از او پیروی کند هم مؤثر خواهد بود. سیاست شهرت، که به ترامپ اختیار داده است، محافظهکار یا لیبرال نیست.
جاستین ترودو، نخستوزیر کانادا، ترقیخواهی است که از همین تکنیکها استفادهای هوشمندانه کرده است. ویدئوهای پربینندۀ او با پانداها بحثهای سنتی دربارۀ سیاست را کمابیش بیمورد کرده است. درواقع، کل تشکیلات قدرتمند در جناح راست -کل این بهکارگیریِ پیچیدۀ شهرت به سود سیاست انتخاباتی- در مقایسه با ظرفیت دخل و تصرف رسانههای جناح چپ هیچ، مطلقاً هیچ، است. این ظرفیت کمابیش بیاستفاده مانده است. اگر از فاشیسم در آمریکا میترسید، نگران دونالد ترامپ نباشید. نگران مارک زاکربرگ باشید. ویلیام راندولف هرست، در اوج کارش، ۳۰ روزنامه را اداره میکرد. زاکربرگ، در آمریکا، کنترل حدود دوسوم دسترسی به اخبار را در اختیار دارد. او نهفقط شیوۀ اصلی تعیین هویت دیجیتالِ تقریباً همۀ شهروندان را اداره میکند، بلکه در معنای واقعیِ کلمه ابزار تغییر الگوهای خُلقی و مخارج ملت را هم در دست دارد.
پی. تی. بارنم، مدیر برجستۀ سیرک بارنم و بیلی، در سال ۱۸۸۰ به نیویورک سان گفت: «بگذارید سرگرمیهای ملت را فراهم کنم. برای این کار به قواعد اندکی نیاز دارم». نورمن میلر در جستارش، «سوپرمن به سوپرمارکت میآید»، اشاره میکند در گردهمایی دموکراتها در سال ۱۹۶۰ حزن عجیبی دید که تا وقتی که جان اف. کندی را شخصاً ندیده بود به نظرش منطقی نمیآمد:
متوجه علت حزنی شدم که گردهمایی را فراگرفته بود. این حزن سرانجام ساده شده بود: دموکراتها میخواستند مردی را نامزد کنند که، فارغ از میزان جدیبودنِ احساس تعهد سیاسیاش، بازیگر گیشهایِ بزرگی قلمداد میشد و پیامدهای این امر گیجکننده بود و ارزیابیکردن آنها هم اصلاً آسان نبود.
اکنون ما در جهانی زندگی میکنیم که بارنم و میلر پیشبینی کرده بودند. آمریکا به نمایشسالاری تبدیل شده است. سلبریتیها بر ما حکمرانی میکنند. اینکه شخص ترامپ در قدرت باشد یا نه این واقعیت را تغییر نمیدهد.
سربرآوردن رسانههای اجتماعی صرفاً دامنۀ دسترسی و سلطۀ سلبریتی را افزایش میدهد. رسانههای اجتماعی نمایش منحرفکنندۀ واقعیتِ شخصیتهای منفی و مثبت را به زندگیهای خصوصی ما وارد میکنند؛ هر کس به ستارۀ کوچکِ هستیِ خود تبدیل میشود. رسانههای اجتماعی درست مثل کُشتیاند:
جنگجویان دربرابر ترولها؛ و اکنون ترولها در حال بردناند. جستار جف گیسی در سال ۲۰۱۵ دربارۀ «جنگ ممتیک» ۱۸ شرایط جنگ فرهنگی جدید را دقیقاً شرح میدهد. گیسی، که یکی از نظریهپردازان گروه متفکران ناتوست، تکنیکهایی را بررسی کرده که عاملان راست بدیل۱۹ در انتخابات ۲۰۱۶ برای انتشار اخبار جعلی به کار گرفتند. باوجوداینکه او تصور میکرد که این استراتژیها نه علیه دموکراتها که علیه داعش به کار میروند، رویکرد یکسان بود:
شخص میتواند مأموران عضوگیری داعش را اغوا کند و گول بزند (به عبارت دیگر «هویت جعلی دیجیتال»)، مثل کاری که سه دختر روس در اوایل سال ۲۰۱۵ کردند. شخص میتواند از قدرت پروپاگاندای عضوگیری آنها بکاهد و این کار را با بهکارگیری نامهای کاربری جعلی داعش بکند و تالار آینهای بسازد که هواداران و مأموران عضوگیری را سردرگم کند. میتواند افرادی را که در شبکۀ تأمین بودجۀ داعشاند، ازجمله اعضای خانوادههایشان را، رسوا کند و برایشان مزاحمت ایجاد کند. حتی میتواند از تعصبات، ترسها، و ریاکاریهای داعش بهرهبرداری کند و کمک کنشگران حقوق همجنسگرایان را در سراسر جهان جلب کند تا مثلاً هشتگ #داعشهمجنسگراست را بسازد و این هشتگ را منتشر کند. ایده این است که داعش را به شیوهای بیاعتبار و استهزا کنند که جاذبهاش را برای اعضای جدید تضعیف کند.
روسیه، مخصوصاً در کمپین انتشار اخبار جعلی علیه اوکراین، مدل سادۀ گیسی را با صفحههای ویکیپدیا و مشارکت رسانهای و ویدئوهای جعلی به کار گرفت. تبحریافتن در بهکارگیری تکنیکهایی که گیسی شناسایی کرده دشوار نیست. مسئله فقط خواستن است. مارشال مکلوهان یک بار گفت: «جنگ جهانی سوم جنگ چریکی اطلاعات است که در آن هیچ تقسیمبندیای بین مشارکت نظامیان و غیرنظامیان وجود ندارد». مثل همیشه در آن زمان دیوانه به نظر میرسید، اما ایدههایش خیلی زود تحقق یافت.
درکل، جناح چپ هرگز فصل مشترک سیاست و فرهنگ را درک نکرده است، برخلاف این واقعیت که همۀ تولیدگران فرهنگی به چپ گرایش دارند یا اینطور ادعا میکنند. فرهنگ چپانی را به یاد میآورید؟ البته صنعت سرگرمی امروز بیش از همیشه بالنده به نظر میآید.
هالیوود در حالت مقاومت فرورفته است. همۀ اظهارنظرهای سیاسی سلبریتیها علیه ترامپ است. دستکم تا چهار سال آینده، هالیوود ابراز فضیلت را به هر کسی که خریدارش است میفروشد. اکثر منتقدان، شاخص و گمنام، باهوش و کمهوش، پیش از انتخابات سال ۲۰۱۶ آنقدر گیج بودند که باور داشتند که در میانۀ قیام فمینیستیاند که رهبریاش به دست سلبریتیهاست.
مثال مشهوری از کنشگریِ فرهنگ عامه را در نظر بگیرید: حضور بیانسه در اجرای بین دو نیمۀ سوپربال، که رقاصهایش به گروه پلنگان سیاه۲۳ ادای احترام کردند و مشتهای گرهکردهشان را بالا بردند تا سرپیچیشان از قدرتهای موجود را نشان دهند. این اجرا، درمقام تقدیر، سیاستی بنیادستیزانه بود، یک بیانیۀ مد در میانۀ نبرد گلادیاتورها. ولی مهم نیست که این اجرا چه نظری ابراز کرد، چراکه هرچه گفت در خدمت نمایش سرمایهداری ورزش خونین بود و بدنهای رقصندهها تابع اولین قانون سیاست شهرت بود: فقط زمانی اجازه دارید نظرتان را ابراز کنید که شیءای خواستنی باشید.
مسلماً این تناقض هیچ ربطی به انتخابهای بیانسه نداشت؛ این مسئله ذاتیِ خودِ ساختار شهرت است. وقتی کیتی پری برمیخیزد تا در اجتماع طرفداران هیلاری کلینتون سخنرانی کند، دلالتهای ضمنی حضورش بسیار مهمتر از هر ایدۀ سیاسیای است که او دربارهاش صحبت میکند. نکته، بدون اینکه به زبان بیاید، این است که حرف زنی که بدنی مثل او دارد ارزش شنیدهشدن دارد.
اگر مفسران از فهم تأثیر فرهنگ بر سیاست انتخاباتی کاملاً عاجز شده باشند، منتقدان فرهنگ عامه هم، به همین میزان، از فهم این مسئله عاجز شدهاند که سیاست چگونه در فرهنگ عامه حرکت میکند. فرهنگ عامه فضایی برای تحقق نوعی همانندی است که همه را به کالا فرومیکاهد. یگانه سلبریتیای که بهاندازۀ کافی خودآگاه بود که این تناقض را درک کند کانیه وست بود. رجزخوانیهای سیاسیاش را، در زمان انتخاب ترامپ، بحران سلامت روانی، یا درواقع فروپاشی روانی، قلمداد کردند. اما اگر آنها را بازنگری کنیم، میبینیم که آن حرفها اظهارنظرهای فرد بسیار باهوشِ شیداییاند که متوجه واقعیتهایی است که دیگران نمیتوانند با آنها روبهرو شوند. در سن خوزه، اجرایش را متوقف کرد تا ۴۰ دقیقه وراجی کند، صحبتهایی که بیشتر شایستۀ فیدل کاسترو بود.
او در این سخنرانی گفت: «رپرها فلاسفۀ زمان حالاند و سلبریتیها افراد تأثیرگذار زمان حال. کافی است به رئیسجمهور نگاه کنید. او سیاستمدار نبود و پیروز شد». زمانیکه به نظر میرسید در حال حمایت از ترامپ است، فردی از میان جمعیت لنگهکفشی بهسمت او پرتاب کرد، اما او معنی این حرکت را دریافت: کفش ییزی زن را امضا کرد و به او پس داد. در سیاست آینده، باید مطمئن شوید که مالک لنگهکفشی هستید که بهسمت شما پرتاب میکنند.
منبع: ترجمان
پینوشتها:
• این مطلب را استفن مارش نوشته و در تاریخ ۲۳ مۀ ۲۰۱۷ در وبسایت لسآنجلس ریویو آو بوکس منتشر شده است. و برای نخستین بار در در پروندهٔ اختصاصی یازدهمین شمارۀ فصلنامۀ ترجمان علوم انسانی با عنوان سلبریتیها چگونه در سیاست پیروز شدند؟» با ترجمۀ الهام آقاباباگلی منتشر شده است.
•• استفن مارش (Stephen Marche) رماننویس کانادایی، عضو هیئت علمی دانشگاه کینگزکالج، و نویسندۀ مجلۀ اسکوایر است. او سه کتاب در ژانر تخیلی و دو کتاب دانشگاهی نوشته است. آخرین کتابهای او تختخواب نامرتب: حقایق کثیف دربارۀ مردان و زنان در قرن بیستویکم (Unmade Bed: The Messy Truth About Men and Women in the Twenty-First Century) و ولع گرگ (The Hunger Of The Wolf) نام دارد.