با بهمن فرمانآرا در همان شرکت کارخانجات پیله در سی تیر قرار داشتیم؛ در همان شرکت چنددهساله که بالارفتن از پلهها شبیه خانه اشباح است، اما داخل آن بازسازی شده و روشن است. لاغرتر از همیشه است که یادگار کرونایی است که پشت سر گذاشته.
شرق در ادامه نوشت: قبل از اینکه سراغ کتاب ۷۵ سال اول و خاطرات سینماگر مهم ایرانی برویم، از تجربه درگیری خودش و همسرش با کرونا پرسیدیم که گفت: «نقاهت دوران کرونا سختتر از دوران بیماری و داروهایی است که تزریق میشود. من دچار افسردگی شدیدی شدم، حتی من که پنجاه و چند سال است قرص ضدافسردگی میخورم، بعد از سالها ناچار شدم به دکتر مراجعه کنم. صبح که برمیخیزی، آماده میشوی تا کار را شروع کنی یا از در بیرون بروی، انگار پریزت را از برق کشیده باشند، بیانرژی و بیحوصله میشوی و این حس و حال ساعتها و روزها با شماست. از طرفی مملکت عجیبی داریم و انگار قرار نیست که آمار بیماران و نحوه حمایت از آنها اعلام شود، واکسیناسیون هم که مدام عقب میافتد».
تأثیری که کرونا بر سینما و تئاتر ایران گذاشت به نظر نمیرسد تا سالها جبران شود.
اگر نقاش باشی، شاعر باشی، نویسنده باشی یک شکل دیگر است، اما بر سینما و تئاتر که نیاز به حضور جمع دارد، ببینید چه تأثیری میگذارد. هرچند فیلمها آنلاین اکران داشتند و مقداری کمک شد، اما در شهر تهران که شبی ۳۰ تئاتر اجرا میشد، الان همه احتیاط میکنند، کنسرتهای موسیقی که امکان اجرا ندارند. کرونا مسئله بسیاری جدی برای هنر کشوری ۸۰ میلیونی است که فعالیتهای مختلف مستمر و زنده داشته است.
خود شما چند کار داشتید، اما همهاش متوقف شد.
من بعد چند سال منتظر بودم تا دوباره فرصت شود و در تالار وحدت تئاتری پربازیگر اجرا کنیم که خب نشد، عجیبتر اینکه در این چند سال هیچ ساختمان جدیدی هم ساخته نشده است، ما هشت، ۹ ماه برای آمادهسازی سریال فعالیت کرده بودیم در نهایت با تهیهکننده (نماوا) تماس گرفتند که اصلا چرا میخواهی با فرمانآرا کار کنی!
اتفاق مرسوم؟
چهلوخردهای سال است و اتفاقی تکراری. البته هنوز عادت نکردهام، مثل دفعه ششم است که کتک میخوری، با دردش و نحوهاش آشنا هستی. اما از طرفی من در سنی هستم که دیگر وقت ندارم صبر کنم، دیگر نمیتوانم به راحتی بگویم حالا چند سال صبر میکنم بعد فیلم یا سریالم را میسازم. از طرفی من نمیتوانم با سیستم یا تهیهکننده راه بیایم یا مطابق سلیقه آنها رفتار کنم که مثلا آقایان را خوشحال کنم. سر آخرین فیلمنامهای که سال گذشته دادم با اینکه هر شش نفر هیئت نظارت مخالف بودند، آقای داروغهزاده خودش پشتش ایستاد و گفت فلانی بعد این همه سال باید بتواند چیزی که دوست دارد بسازد.
البته آقای شاهسواری خبر داد که «من گفتم بهت پروانه ندهند، چون فیلمنامهات خیلی سیاهنمایی است؛ اگر بسازی دچار مشکل و گرفتوگیر میشوی». حالا منظورش از سیاهنمایی چه بود، خدا میداند. کل فیلمنامه عین اتفاقاتی است که هر روز در مملکت میافتد و در اخبار میخوانیم. ببینید اگر یک کلمه درباره آزادی صحبت کنید، از هر طرف مدعی پیدا میکنید. شما عکاس را میگیرید که عکسهایش از سلبریتیها را به عنوان حق سکوت داشته باشید. از آن طرف کسی که با تعداد غیر قابل شمارش صفر مبلغ اختلاس کرده، بعد از سه سال آزاد میکنند. میدانید که در این زندگانی قیدوبندهای بسیاری هست.
همین فیلم «حکایت دریا» با وجود اینکه یکونیم میلیارد سه سال پیش ساخته بودیم بازهم ضرر کردیم در حالی که واقعا نباید این اتفاق میافتاد. فیلمنامه جدیدم در تهران رخ میدهد؛ یک معلم بازنشسته است، هیچ پروداکشن بزرگی هم ندارد. قبل از عید برآورد کردند ۴.۵ میلیارد است.
شما نگاه میکنید میبینید که من در همه فیلمها به بودجه توجه میکنم؛ مثل برخی دوستان نیستم که اگر فیلم موفق نشد بگویم خب میخواستند نسازند یا مثل برخی همکاران عزیز نیستم که به خودم از بودجههای دولتی دستمزد یکمیلیاردی بدهم؛ فوقش دستمزد خودم را در کار شریک شدهام. من همیشه سرمایهگذار داشتم. با توجه به دایره بسته پخش و وجود کرونا و... همیشه مراقبم که اگر فیلم را بسازیم و موفق نشود چه جوابی باید به سرمایهگذاران بدهم.
پس ضروری بود حتما داستان زندگیتان را با مجموعه تجربیاتی که داشتید، بنویسید.
بیشتر افتخار و زحمت این کتاب به محسن آزرم میرسد، چون نهتنها خیلی تحقیق کرده بود، از طرفی جوری برای این ۸۰، ۹۰ ساعت مصاحبه زحمت کشید که خواندنیتر شد. او پیاده میکرد، جستوجو میکرد، سراغ خاطرههای خاکگرفته میرفت، برایش ساختاری جدید طراحی کرد، حواسش بود که حوصلهسربر نباشد، به طوری که هیچ فصلی بیش از دو، سه صفحه نیست، موضوعات هم متنوع است.
بارها و بارها متن را چک کردیم، برای صحافی، چاپ، سبکی کاغذ، طراحی عدد و... برای تکتک جزئیات وقت گذاشت. کتاب به نوعی است که خواندن را آسان میکند. همه این اتفاق هم حاصل اعتماد است، حاصل دوستی صمیمی چندینوچندساله با محسن آزرم. من هم کم جایی میروم و هم کم صحبت میکنم.
به خاطر خجالتیبودن که در کتاب اشاره کردید یا مراعات دیگری دارید؟
ما نرفته در این زندگانی حاشیه داریم، البته، چون من ۵۳ سال با همسرم زندگی میکنم حاشیههایمان یک ذره کمتر است. از طرفی من نه سیگار میکشم نه چیزی میخورم نه قلیان میکشم. البته نه اینکه خیلی پاک و منزه باشم من فقط یاد نگرفتم دود را بدهم تو. با اینکه ۱۶ سالم بود و پدرم مرا فرستاد انگلستان و کسی بالا سرم نبود، اما خب انتخابم این بود که از این چیزها دوری کنم. اگر یک عمر است در این مملکت کار میکنم برای این است که همیشه جواب مردم را به درستی دادهام. اگر هم مرور کنید میبینید مسائل متعدد همه برآمده از شرایط سختی است که وجود دارد، حالا کرونا هم اضافه شده است.
میخواستم بپرسم این شرایط کرونا شبیه کدام روزها و سالهای زندگیتان است؟
فضای زندگی ما فضای بستهای است که تازه با وجود عمر و تجربه ۵۰سالهای که پشت سر گذراندم باز هم جوابی برای این گرفتاریهایش ندارم. مثلا به من میگویند چرا جوانان فیلمنامه جدیدتان همهشان بد و مشکلدار هستند. حالا دختری است که فرار کرده به تهران آمده و بدون جا و مکان است و پسری که نمیدانیم چهکاره است، ولی مدام معلم را تعقیب میکند. من که قرار نیست آرشین مالالان بسازم. در این چطور میشود خوب ماند؟ من خودم هدف شماره سه میرفتم، در میدان ژاله، وقتی تعطیل میشدیم به سرعت میرفتیم سراغ مدرسه دخترانه که نزدیکمان بود، چند لحظه و چند نگاه بود، اما حالا وقتی میگویند در رابطه هستند،. مگر قرار نبود که اخلاق قویتر شود!
من امل هم نیستم، سالها خارج زندگی کردم در خود هالیوود هم کار کردم، ولی آدم نمیداند با این ماجرا چطور کنار بیاید. حالا به کودکان بخواهیم نگاه کنیم مثلا میبینم نوههایم که یکیشان چهار سال و نیمش هست و آن دیگری یک سال و نیم، هرجای دیگر زندگی کنند به نفعشان است. نمیگویم اینجا نمیشود یا اینجا بد است، به میزان احترامی که به زن گذاشته میشود، به جایگاهی که برای زنان قائل هستند و... توجه کنید. البته برخی امتیازات هم محض نمونه داده میشود، مثل همان ۹ جایزهای که به فیلم واروژ کریممسیحی دادند، اما ۱۵ سال نگذاشتند اکران شود.
اما حالا معطوف به سؤال شما، کرونا بیماریای است که سراسر دنیا درگیر آن است، خاص کشور ما نیست. البته ما کلی مسائل خاص کشور خودمان را داریم، ولی فضایی که بد بود، هزار برابر بدترش کرد. ما با هزاران سؤال بیپاسخ روبهرو شدیم، نمیدانیم وقتی میگویند خوزستان قرمز است، آیا واقعا قرمز است، یا استانهای دیگر واقعا آبی یا سفیدند. ما دکترهای بسیار خوبی داریم، توانایی و دانش فراوانی دارند، هرچند امکانات دارویی محدود است، هرچند واکسن نمیخرند در حالی که در کشورهای دیگر قرنطینه برقرار است.
ما در فضایی کار میکنیم که فضای معمولی نیست، علاوه بر آن کرونا خیلی از کارها را سختتر کرده است، دیگر نمیشود به راحتی سینما رفت، تئاتر رفت یا کنسرت رفت حتی مسافرت نمیشود رفت. یکسری گرفتاریها را میگوییم برای همه هست، اما چرا هنوز نمیدانیم واکسن خریداری میشود، تولید میشود یا اصلا قرار است کدام واکسن را بزنیم؟ وقتی هم کسی میتواند خارج واکسن میزند، روزگارش را سیاه میکنند.
آن شش هفتهای که در بازداشت خانگی بودید به خاطر برادر همسرتان چطور؟
این خانهمانی کرونا با تنهایی و وسایلی که از آن خودت است، خیلی فرق دارد با اینکه چند نفر بیایند در خانهات سکونت کنند. تلفن زنگ بزند آنها همراه خانمم جواب دهند، تلویزیون را آنها تماشا کنند، بیرون نتوانی بروی، چهار نفر چهار نفر میآمدند، یک هفته میماندند مدام عوض میشدند که با ما صمیمی نشوند. همه اینها به خاطر این بود که کسی که همراه برادر همسر من دستگیر شده بود، ادعا کرده بود قرار است یک تلفن مهم به همسر برادرخانمم که در خانه ما ساکن بود، بشود. یکی از آنها پسر چهارساله مرا زده بود که تو صبح زود بیدار میشوی و ما را بیدار میکنی.
بیرون که نمیتوانستیم برویم، کارگر میرفت خرید میکرد میآورد. خیلی فرق دارد که قرنطینه باشی یا اینکه چهار مرد منزل تو را تصرف کنند، در خانه خودت آزادی نداشته باشی و رفتار ناشایست هم داشته باشند. هر کسی هم در خانه ما را میزد، باید داخل میآمد و در خانه ما میماند. باجناق من و همسر و خانوادهاش، شش هفته ماندند.
شما تا چند سال پیش هیچوقت نام برادر همسرتان –مرتضی لبافینژاد– را عنوان نکردید.
مرحوم سیفالله داد هم گلایه کرد چرا نگفتم. چرا باید اسم میبردم و معرفی میکردم؟ من که نمیخواهم نان نام همسرم را بخورم. ببینید این شرایط در گذشته بوده، این اشتباهات بوده که منجر به انقلاب شد. برادرخانم من جزء گروهی بود، پزشک بوده، معمولا در این خانههای چریکی یک خانه امن و یک پزشک بوده تا اگر کسی مجروح شد آنجا مراجعه کند، موردی هم نبوده که انجام دهد، تازه متهم ردیف ۹ بوده از ۱۱ نفر، فقط هم ۳۱ سالش بود، اما تیربارانش کردند، جسد را هم پس ندادند و پس از سالها که مادرشان دنبال جنازه میگشت، دید جلوی اسمش نوشتهاند «دریاچه قم». ما آن شرایط را تجربه کرده بودیم، قرار بود ما بتوانیم حرف بزنیم!
این همه بچه رفتند به جنگ، از هر طرف این شهر بزرگ نگاه میکنید، میبینید که شهدا به شما نگاه میکنند، سنها هم که نوجوان؛ یکی ۱۳ سال، یکی ۱۴ سال و.... آنها برای چه رفتند؟ برای چه انقلاب شد؟ مگر قرار نبود ما پیشرفت کنیم؟ آن هم کشوری که بینهایت ثروتمند بوده و هست. من نمیتوانم بیتفاوت باشم. به ضرر من هست، باشد. من دارم کمکم وارد ۸۰ میشوم، شانس هم بیاوری فوقش ۱۰، ۲۰ سال دیگر است. آدم دلش بابت شرایط میسوزد.
البته شما انگار همان یکی، دو سال اول ناامید شدید، در کتاب نوشتهاید، حتی وقتی مأمور مهاجرت به شما میگوید نروید.
هیچکسی از ما نپرسید و ما را به دنیا آوردند، ما هم از بچههایمان نپرسیدیم میخواهید به دنیا بیایید یا نه! بچههای من هم چهار، پنج و هفتساله بودند. وقتی دو سال اول دیدیم فیلم که نمیشود ساخت، کار که نمیشد کرد، هر فیلمی با هر موضوعی که میخواستی کار کنی، میدیدی که اتفاقات خیلی سریعتر از تو پیش میرود، فیلم هنوز تمام نشده کهنه است. تصمیم گرفتم به بچههایم شانس دیگری برای انتخابکردن بدهم. شانس اینکه بتوانند جای دیگری زندگی کنند، برای همین بچهها را به کانادا بردم.
بعد که نزدیک دانشگاهشان شد من برگشتم، دو تا از سه فرزند من هم برگشتند؛ یعنی خودشان انتخاب کردند برگردند یا بمانند. آن روز در سفارت، مأموران جدید سفارت پایین نشسته بودند، کارم که تمام شد، اسم من را صدا زدند. ایشان نمیدانم چه سمتی داشت، اما من را میشناخت شاید به خاطر «شازده احتجاب» و.... با چشمانی اشکآلود به من گفت خواهش میکنم تبعه جای دیگر نشوید، خیلی هم متأثر شدم. نمیدانم چه اتفاقی برای آدمی که اینقدر وطندوست بود، افتاد. اما هدف من این نبود که بروم یک جا بمانم.
میخواستم به بچههایم شانس بدهم که حق انتخاب داشته باشند. من ۵۹ رفتم، سال ۶۹ برگشتم، بچههایم هم بعدا برگشتند. همین الان هم بگویند فلانجا خیلی خوش میگذرد، بازهم ترجیحم این است که ایران بمانم. من خودم را صاحب ملک میدانم، غیر از زمان تحصیل که رفتم، در این مدت اینجا زندگی کردم، اینجا وقت گذاشتم، اینجا کار کردم.
یعنی اینجا را وطن میدانید؟
صددرصد! هر چیزی هم بخواهم به من بدهند، بازهم اینجا را انتخاب میکنم. برای من خیلی آسان بود که خارج از ایران فیلم بسازم، ولی نساختم که مزاحم برگشتنم به ایران نشود. به الان نگاه نکنید که برای گرفتن چند صحنه خانم بیحجاب خارج میروند، آن موقع میگفتند ضد اینجا فیلم ساختی. من میخواستم اینجا برای مردم ایران فیلم بسازم. نمیگویم اگر فلان منتقد فرانسوی و آمریکایی از فیلمم تعریف کند خوشم نمیآید.
کیکی که پختم برای اینجاست، آنها خامه روی کیک است، آن تعریف مثل خامه روی کیک میماند و آن را خوشمزهتر میکند. مکالمه من با مردم ایران است، به همین دلیل است که هر جوانی بخواهد میتواند من را پیدا کند. هرکس هم درباره کارگردانی میپرسد میگویم فرهادی بااستعداد است، فلانی هست و...، چون سینما خون جوان میخواهد، شاید من تا ۱۰ سال دیگر هم فیلم بسازم، اما درمیشیان، سیدی، مکری و... باید به سینما اضافه شوند؛ وقتی اینها را میبینی مطمئن میشوی که سینمای ایران آینده دارد. هر چقدر هم برایشان مشکلات ایجاد کنند، آنها آینده سینمای ایران هستند، یک نفر از فرنگ که نمیتواند بیاید اینجا برای مردم ایران فیلم بسازد.
ببینید سینما ماندگار است، اصلا سینما جادو است. فرصت تجربه با همدیگر است. اینکه ما با چندصد نفر که نمیشناسیم میرویم در سالن مینشینیم و تجربه مشترک خلق میکنیم و خوشحال بیرون میآییم. وقتی تلویزیون آمد گفتند سینما مرد، ویدئو آمد گفتند سینما مرد، مدام برای سینما مجلس ختم برپا کردند، اما سینما بهدلیل این تجربه غیرعادی، همیشه خواهد بود و ویدئوی یک تئاتر، تئاتر نیست، چون آدم زنده برایت اجرا میکند و شما با احساساتت پاسخ میدهید. من واقعا به سینمای ایران با این همه استعداد ایمان دارم.
این خاطرهگویی شما در این راستاست، در اینکه تجربههایتان برای بقیه راهی را باز یا مسیری را روشن کند؟
من حوصله نوشتن، یادداشتبرداشتن و.. را نداشتم. اگر محسن آزرم این وقت را نمیگذاشت، فرصتی بود که از دست میرفت. اگر کسی از این خاطرهها بهرهای میبرد خیلی هم خوب. به هر جهت من ۵۳ سال است که کار کردهام و قبلش هم مدرسه سینمایی در لندن میرفتم، قبلش هم خبرنگار ستاره سینما بودم، یک سفر طولانی بود مثلا وقتی اولین باری که آمریکا رفتم بهم گفت ارزانترین شیوه برای رفتن به لسآنجلس را انتخاب کن، من چهار شبانهروز در اتوبوس بودم و پهناوری یک مملکت را از این پنجره دیدم.
حساب کنید ۱۸ ساله باشید، اولین بار بود که سوار هواپیما شدم، غذای فرنگی نخورده بودم، غیر از چلوکباب و ساندویچ چیزی نخورده بودم، یادم هست وقتی پدرم میخواست پول را برای سرپرستم در جیبم بگذارم، دیدم چشمانش پر از اشک بود. من سعی کردم در این کتاب این تجربیات را بگویم.
ما واقعا صمدآقا بودیم در رویارویی با خارج. من تا سالها فکر میکردم غذای هواپیما حال من را بد میکند، آخر مارچوبه نمیدانستم چیست؟ برای ما که اسباببازیمان فرفره بود و حتی تلویزیون هم نداشتیم، رادیو ۷ تا ۱۰ شب بود، خبرها یک هفته طول میکشید به ما برسد، رفتن خارج تجربه منحصربهفردی بود. حالا آن وضعیت را با شرایط کنونی نوه من مقایسه کنید که اینقدر وابسته به تلفن همراه و یوتیوب بود که پدر و مادرش برای ترکدادنش برنامهریزی کردند.
خود من هنوز نمیتوانم پست اینستا بگذارم، رانندهام میگذارد؛ اما یک روز که گوشی را در خانه جا میگذارم انگار چیزی گم کردهام. توی این راه طولانی از لواسان تا سی تیر، با دوستان حرف میزنم، قرارها را هماهنگ میکنیم، برنامهریزی انجام میدهیم و... البته بعضی وقتها هم این همه دردسترسبودن کار دستمان میدهد؛ مثلا یکی از دوستان نیمهشب، خبر فوت آقای ملکمطیعی را میدهد، خب میشود صبر کرد تا صبح. ناصر دوست من هم بوده، خیلی هم ناراحت شدم، ولی شده مزاحم خواب، استراحت و...
یک نکته در این کتاب بود؛ انگار شما هیچ خاطره ناراحتکنندهای از کسی ندارید؟
تمام سعیام این بوده که از کسی بد نگویم، در ضمن هر گفتنی بود و میشد گفت و چیز شخصی را که سبب ناراحتی کس دیگری بشود، نگفتم؛ چون این خاطرات پسری است که علاقهمند سینما بود در خانوادهای که تجارت اصلیاش نساجی بود..
اما چرا اسم گوگوش را نیاوردید؟ اسم شخصیتش در فیلم «در امتداد شب» را گذاشتید.
انتخاب وزارت ارشاد بود و گفتند اصلا نمیشود حتی فائقه آتشین هم بگذارید، چون همه میدانند.
در روزنامهها اسم –رئیسجمهور دوران اصلاحات– را نمیتوانیم ببریم.
من آقای خاتمی را دوست دارم، هرجا فرصت شود حتما دربارهشان حرف میزنم، ولی اینکه چرا در ممکلت خودمان نمیتوانیم اسم ایشان را ببریم، خیلی حرف است؛ اما از این کتاب فقط اسم گوگوش حذف شد.
شما حتی بخشهای زیادی درباره همکاریتان با مهدی بوشهری -همسر اشرف، خواهر شاه- نوشتهاید. این همه قدرتی که حضور در شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران در اختیارتان قرار داده بود، چطور توصیف میکنید؟ مثلا همان اعتراضی که بیضایی برای نساختن فیلم «لیلا دختر ادریس» به شما داشت یا موارد دیگر.
ببینید من قبلش شازده احتجاب را ساخته بودم، بزرگترین جایزهای که یک فیلم ایرانی میتواند ببرد هم برده بود و بعدتر در شرکت گسترش صنایع سینمایی ایران هم اسم من بهعنوان تهیهکننده روی پرده میرفت، هدف این بود گافهایی که در فیلمهای دیگر ایرانی وجود داشت، دیگر اینجا تکرار نشود؛ مثلا خانم شهلا ریاحی که فیلم «مرجان» را کارگردانی کرد و خودش نقش دختر ۱۴ ساله را که بهش تجاوز شده بود، بازی کرد.
حالا دیگر نمیشد اجازه داد که آقای بیضایی بیایند و برای یک دختر ۱۶ ساله از یک زن سیوچندساله بهعنوان بازیگر استفاده کنند. وقتی آقای بیضایی به من اطلاع داد گفتم حاضر نیستم این کار را بکنم و نویسندگان روزنامه کیهان به من هم خیلی فحش دادند. بعد هم برای فیلم «کلاغ» قرار شد اگر خانم معصومی میخواهند بازی کنند موقع نوشتن فیلمنامه سنشان پنج سال بالاتر یا پایینتر از سن خودش باشد که همینطور هم شد. اگر قرار بود کسی احساس قدرت بکند، میتوانستم «کلاغ» را هم نگذارم بسازند.
این دخالت نبود؟
نه! اگر به فیلمسازی و صنعت فیلم جهان دقت کنید، انتخاب بازیگر خیلی مهم است؛ مثلا برای نقش اسکارلت اوهارا یک سال و نیم گشتند تا بازیگر پیدا کنند و اگر اینطوری دقت و وسواس به خرج ندهند، فیلم روی هواست، چون هر بار که فیلم را میبینند معلوم میشود که نقش درنیامده است. من این را دخالت نمیدانم، آن را حق تهیهکننده «حرفهای» میدانم.
ببینید «شهره آغداشلو» فیلم بازی نکرده بود، ولی در فیلم گزارش عباس کیارستمی درخشید. یا فیلمهای دیگر اصلانی، هریتاش و.... ببینید ما وقتی قرار بود فیلم بسازیم باید با فیلمهای علی عباسی و برادران صادقپور و... که تهیه کرده بودند، فرق میکرد. من مطمئن بودم که کار درستی انجام دادم، وگرنه این خاطره را در کتاب تعریف نمیکردم.
روند کتاب بهنوعی است که انگار شما هیچ اشتباهی نکردهاید؟ هیچ مشکلی پیش نیامده است؟
خیلی مشکل پیش آمده است، چون کارکردن خیلی سخت است. قرار نبود کتاب مجموعه «آه و ناله» باشد. وقتی در حرفهای کار میکنی که طبیعت خودت با فضایی که در آن هستی درست درنمیآید، مشکلات زیادی پیش میآید. من کل این مسیر را بهسختی رفتم. در تلویزیون اینقدر کار کردم تا توانستم «شازده احتجاب» را بسازم. سالها درس دادم و فیلم مستند ساختم؛ اما من این کتاب را برای گلهگزاری از دنیا ننوشتم. هر کاری هم که کردم از شرکت گسترش، در این کتاب نوشتهام.
حتی قرار بود در دو سال اول که مدیرعامل بودم، فیلم نسازم و این شرط را قبول کردم؛ اما وقتی رسید به فیلم «کاروانها» که پول سینمای ایران را میخواستند سر آن فیلم به تاراج ببرند، مخالفت کردم، قبول نکردم، با اشرف پهلوی و مهدی بوشهری هم دعوا کردم، پنج بار هم از ساواک کتک خوردم. دیگران آمدند و قبول کردند و فیلم ساخته شد. البته بعدها به من پیغام داده شد که تشخیصت درست بود و نباید فیلم ساخته میشد. من خیلی خوشحالم که زیر بار این کار نرفته بودم. مادرم میگفت: «من تو را نزاییدم، تو از دماغ فیل افتادی، با هیچکس راه نمیآیی».
شاید برای همین است که در یکی از نقدها نوشته شده بود «شازدگی از این کتاب میبارد».
این هم به اسم ما ربط دارد و از یک اشتباه روزنامهای ناشی شد که وقتی برای خانهای روی آب جایزه گرفتم، نوشت هشت جایزه برای شازده قاجار. فرمانآرا شغلش معلوم است و با فرمانفرما فرق دارد، ولی بارها این اشتباه تکرار شده است؛ اما نکته اصلی تفاوت من با شازدهها این است که من از زیر کارکردن فرار نمیکنم. از صبح کار میکنم الی غیرالنهایه و همیشه هم آماده کار و پروژه جدید هستم، با وجود اینکه احتیاجی به پول ندارم.
شما از همسرتان زیاد در این کتاب سخن نگفتید، درحد چند تعریف و پیام عاشقانه و چند میهمانی که با ایشان رفتید، اما به هیچکدام از این سختیهایی که احتمالا در این سالها در کنار شما کشیدهاند، اشاره نکردید؟
اینکه زندگی ما دوام آورده است، برای همین است که از زندگی خصوصیمان مراقبت کردیم. من تا سالها اسم برادرخانمم را نمیآوردم. خانمم اصلا فضای میهمانیهای سینما را دوست ندارد، همیشه میگفت این دوستان سینمایی تو فلاناند و بهماناند. «فلور» دوست داشت همینقدر در کتاب باشد و دربارهاش بیان شود.
من در خانهام تا بچهها نرفتند خارج و برنگشتند میهمانی سینمایی ندادم، خانه را برای بچهها مراقبت کردیم، یکی بساط کوکائین درست میکرد. بچههای من باید در جای درست میبودند و باشند. در خارج هم من با خیلی از افراد در ارتباط بودم و دیدار و گفتگوهای مفصل داشتهایم، اما حریم خانه و بچهها را همیشه حفظ میکردم. خیلیها برنامه دارند و اصلا دوست دارند زندگی آدم را از هم بپاشند. اینجا و الان را نگاه نکنید زمانی هم خوشقیافه بودهام، سکانسی در بوی کافور، عطر یاس، عکس دوران افسری را انتخاب میکند. یکی از خانمها گفت «وای خدا مرگم بده ببین طفلک چه شکلی شده است!».
شما در زندگی دوبار از ایران رفتید، یکبار برای تحصیل، یکبار هم برای کار. اتفاقات و خاطرات آن طرف را میخوانیم انگار احساس موفقیت و میزان موفقیت بیشتر است.
من آن طرف کار کردم، کارم را بلد بودم، دستمزد زیاد هم داشتم. اما اینجا راحتم، نه اینکه آنجا ناراحت باشم، برای آنکه آنجا بتوانم کار کنم باید خیلی بیشتر از تصورتان کار میکردم. ببینید من هنوز امکان رفتن به آنجا را دارم، ولی نمیروم. اینجا «خونه» است، آنجا را شاید بشود گفت هتل، میهمانخانه یا خانه خاله.
اما این طرف مدام توقیف و سانسور را اشاره کردید، آن طرف خانه بورلی هیلز، میهمانی و کارکردن با چهرهها از پل نیومن تا الیور استون و...! اینهمه چراغی که از زیر سطرهای کتاب برق میزند چه؟
من از ۱۶سالگی خارج بودم، من عکس دارم با «دبورا کار» برای افتتاح فیلمش که برای ستاره سینما گزارش تهیه کنم، عکس هم گرفتم. آن سالهایی هم که اینجا کار میکردیم، سه میهمانی برای فستیوال تهران برگزار میکردیم و دوستان سینمایی برای حضور در این میهمانیها سر و دست میشکستند. من هیچوقت بهتزده شهرت آنها نبودم. بعد هم که آنجا رفتم غیر از کار سینما کار دیگری نکردم، نه رفتم داخل پمپ بنزین ایستادم نه رفتم فروشنده شوم، آنجا هم کار تهیهکنندگی سینما کردم. مهم این بود که سینمای آنطرف را میشناختم من با جرج لوکاس فارغالتحصیل شدم. بچههایی را که خیلی معروف شدند، میشناختم. من بلد بودم چطور با آنها صحبت کنم چطور با آنها رفتار کنم؛ من با شرلی مککین مرتب قرار ناهار داشتم، وقتی هم برگشتم برایم نامه نوشت. اما گذشت!
و پیوندهای خانوادگی انگار در خانواده شما بسیار محکم است، شما به خاطر درخواست پدرتان برای کمک به خانواده برگشتید؟
وقتی اینجا آمدم وابسته شدم، دوستانم اینجا هستند، زندگی من قبل از رفتن اینجا بود و آدم موفقی هم بودم و سال ۶۹ که برگشتم و در آن ۱۰ سال که نتوانستم کار سینما انجام دهم به کارخانه امان رفتم و کار نساجی انجام دادم. مدیرعامل شرکت نساجی پیله شدم. ما سه برادریم و یک خواهر، همیشه هم هر موقعیتی لازم بوده بهعنوان دستیار و کمک تجارت خانوادگی بودهام. بارها در آن ۱۰ سال شبانه به کارخانه که کیلومتر ۱۰ جاده ساوه سرکشی میکردم، حتی مدل نخها و ترکیبشان را هم یاد گرفتم. یادگرفتن درباره نساجی خیلی آسانتر از سینما بود؛ چون دودوتا چهارتا دارد، سفید ته آبی داریم، سفید ته قرمز داریم.
شاید بارها و بارها از شما درباره نگرانیهایتان پرسیده شده، میخواستم بدانم الان نگران چه چیزی درباره ایران هستید؟
برای من شخصا نگرانی آنطوری درباره زندگی و فرزندانم وجود ندارد، اما برای مملکت خیلی نگرانم؛ چه بچههای با استعدادی که دارند کار میکنند، چه بچههایی که از دانشگاه شریف یک راست به خارج میروند. برای من خانم میرزاخانی بت است و این بچهها همه دارند میروند. میدانید که ناسا تعداد زیادی مدیر ایرانی دارد. تعجبآور است که چقدر استعداد داشتیم در این مملکت و ناگزیر شدهاند بروند.
ما شبیه هیچ گروه مهاجری در تاریخ نبودیم، شاید شاید شاید شبیه روسهای بعد از انقلاب روسیه، در بین مهاجران ما باسوادها و پولدارها رفتهاند. کسانی که مجبورند الان میروند را نمیگویم، یکی شهردار بورلی هیلز میشود، دیگر سناتور و... ما شباهتی به هیچ گروهی نداریم. وقتی به آینده نگاه میکنم، میپرسم چه خواهد شد. شما به قسمت نامآوران بهشت زهرا بروید به جای شاملو، احمد محمود و... ابوالحسن نجفی و... چه کسی آمده است؟ چه کسی جایگزین شده است؟ اما من دلم میخواهد همینجا بمیرم همینجا خاکم کنند. این دنیا بلیت یکسره است، ولی دلم میسوزد که چه کسانی را داریم از دست میدهیم، امیدوارم یک دورهای بشود که همه علاقهمند شوند که خودشان یا بچههایشان به ایران برگردند.
یک چیزی که شما اول صحبت هم اشاره کردید، شاید بهتر باشد با همان هم مصاحبه را تمام کنیم. با همه این موفقیتها که داشتید، چه نیازی بود که سالها قرص افسردگی میخوردید؟
تقصیر بدنم است، یک مواد شیمیایی ترشح میکند که باعث افسردگی میشود از ۲۶-۲۷ سالگی متوجه شدم زود حالم بد میشود، غم میماند و ماندگار میشود. جای تعجب هم داشت که وقتی مشروب نمیخورم، چرا اینطوری میشدم. هنوز هم قرص افسردگی میخورم. بعد از کرونا هم خیلی بدتر شدم، دکتر رفتم تا بتوانم بخوابم، معالوصف دوران خیلی بد افسردگی را میگذرانم. بااینحال، سعی میکنم زندگی را مدیریت کنم، صبح زود بیدار میشوم پردهها را میکشم و برای کار، چه در خانه چه دفتر، آماده میشوم. سعی میکنم زندگیام منظم باشد حتما سرکار میروم، پدرم همیشه میگفت مرد باید ساعت هشت صبح بیرون رود تا هم خودش نفس بکشد، هم همسرش. خوردن قرص افسردگی خیلی اتفاق بدی هم نیست. حساب هم کنید از سال ۷۹ تا حالا چقدر ماجرا پشتسر گذراندیم!