وبلاگ یادداشتهای یک دختر ترشیده را تا حالا خوانده اید؟ اگر خوانده اید که معرفیش نمیکنم و اگر نخواندید، ترجیح میدهم خودتان با آن روبرو شوید. نویسنده در پست اخیر، از منظر سوژه وبلاگش به نامههای سیمین دانشور به جلال آل احمد پرداخته است. پست براي سيمين دانشور كه اين روزها با او زندگي ميكردم البته کمی متفاوتتر با دیگر پستهای این وبلاگ است، اما از لحاظ خواندنی بودن، توفیری نمیکند:
سلام سيمين جانم.
تو را هيچ وقت اين طوري نشناخته بودم. سووشون را چندبار شروع كردم اما نتوانستم تمامش كنم، شايد به خاطر اين كه آن وقت ها تو را پشت سر داستانت نمي ديدم كه خواندنش لذت كشف دوباره ات باشد. اما كتاب نامه هايت به جلال* را كه هديه گرفتم، همه چيز عوض شد.
همان اول فهميدم تو در سال 1329 در 29 سالگي ازدواج كرده اي كه اين يعني با معيارهاي آن زمان يكي از همدردان خودمان به شمار مي رفتي! تازه... دوسال هم از جلال بزرگتر بودي و با همه اين حرف ها شوهري به آن معروفي و به قول خودت"جوان و زيبا با قيافه شاعرانه و لب هاي خوش تركيب و بوسه انگيز و چشمهاي ميشي"و خلاصه قد وبالايي كه مدام قربان صدقه اش مي رفتي، پيدا كردي. قبول كن كه يكباره خيلي برايم عزيز شدي!
براي خودت كسي بودي كه شوهر كردي. دكتراي ادبيات داشتي از دانشگاه تهران. دوسال بعد از ازدواج هم بورس يك ساله فولبرايت گرفتي و رفتي آمريكا. شوهر نكردي كه شوهر كرده باشي و از حركت باز بماني، مثل خيلي ديگر از زناني كه مي شناسيم. مثل خيلي از زنان ديگر تا هنوز، خودت را در سايه شوهر نويسنده ات پنهان كردي و گفتي او نويسنده است و من سعي مي كنم اداي نويسنده ها را دربياورم اما همپا بوديد و هركدام شخصيت مستقل خودش را داشت، اگرچه متاثر از ديگري.
وقتي دلت براي شوهرت تنگ بود و مي گفتي بدون او حال و حوصله شركت در هيچ برنامه تفريحي را نداري و بعد بلافاصله مي نوشتي بچه ها دارند به سينما مي روند و براي رفع دلتنگي همراهشان مي روم(!) عاشقت شدم. شوهر نكرده بودي كه شوهر كرده باشي.
وقتي ادعا كردي پولهايي را كه بهت مي دهند نگه مي داري تا باهم لباس بخريد و در نامه بعدي نوشتي كه مجبور شده اي تمامش را براي خودت خريد كني، آن هم فقط براي اين كه تو نماينده زن هاي ايراني در دانشگاه استنفورد هستي و بايد شان آنها را حفظ كني و آبروي ملتي در ميان است(!)، يا وقتي مدام مي گفتي از آمريكا كه برگشتي كار مي كني و جلال را به يك سفر اروپا مي فرستي تا او هم تجربه اي شبيه خودت داشته باشد و جبران سفر آمريكاي تو بشود و بعدتر، نزديك آمدنت كه شد، گفتي" مي آيم و دوتايي به اروپا خواهيم رفت"، شيفته وار خنديدم. عجب دختر شيطاني بودي!
و جلال... جلال عاشقت بود، عاشق تو كه "سياه سوخته شيرازي" اش بودي. مردي بود كه به گفته خودت زندگي ات را سرشار كرد و كيفيتش را دگرگون ساخت. بهش برمي خورد كه چرا خيال مي كني از خريد كردنت ناراحت مي شود يا از حرف زدنت با پسرها و استادها كه بلافاصله توضيح مي دادي زن و بچه دارند. او حتي با وجود ترس هميشگي از اين كه نكند فراموشش كني، از تو مي خواست به جاي غصه خوردن، آخر هفته به مهماني بروي و با هركس دلت خواست برقصي، آن هم درحالي كه خودش حتي حوصله نداشت حتي با وجود موافقت ضمني تو كه " اگر ناگزير شوي گنجشك اشي مشي را به بام بيگانه اي بنشاني سعي كن من نفهمم"، به بعضي جاها سري بزند وبعضي چيزها بنوشد!
تو زن جالبي هستي، زني كه شوهرش را دوست دارد اما مدام از كارهايي مي گويد كه مي توانست برايش بكند و نكرده. خودش را سرزنش مي كند كه چرا آن قدرها به او نرسيده و حتي براي درس خواندن تنهايش گذاشته و آغوشش را هم از دست داده اما در نهايت شخصيتي از خودش مي سازد كه شوهرش بيشتر به او افتخار كند. زني كه خود را خودخواه مي داند اما اعتراف مي كند عاشق شده است و خودخواهي را كم كم به فراموشي مي سپارد. زني كه شوهرش را با وجود بچه دار نشدن آن قدر دوست دارد كه تا پايان عمر او و تا پايان عمر خودش به او وفادار مي ماند.
سيمين جانم!
شرح خيلي از مشاهدات تو در آمريكا – اگرچه مربوط به پنجاه سال پيش – برايم جالب بود. همان وقت كه با تعجب از صابون مايع و خشك كن دستشويي و آب سردكن و آسانسور مي نوشتي، اينها را هم مي گفتي:
"استاد از جنبه علمي خلاقيت هنري حرف زد كه من مطلقا اطلاعي نداشتم. گفت نبوغ هنري كه مساله اي احساسي و عاطفي است، فرمانش از غده هيپوتالاموس صادر مي شود. اين غده كمابيش زير قسمت قدامي غده هيپوفيز قرار دارد كه مي توان گفت مادر تمام غدد داخلي است و غدد جنسي هم از آن فرمان مي گيرند. او گفت انساني كه به غرايز جنسي اهميت زياد مي دهد به حيوانيت نزديك تر است. مي شود نيروي جنسي را به صورت عشق هاي عرفاني تصعيد كرد و در افراد خاص، به صورت گسترش خلاقيت درآورد... جلال عزيزم نكند ما دوتا هورمون هاي جنسيمان را تصعيد مي كنيم كه بچه دار نمي شويم؟!"
" تو مي داني كه من نسبت به دخترهاي ديگر نسبتا دير شوهر كردم. و تو خودت مي داني كه هر زن و مرد جوان از بيست سالگي به بعد به اين روابط نيازمند است.( سيمين جان الان بچه ها از دوازده سالگي فكر مي كنند محتاج اين روابطند و افتخارشان اين است كه سن مطلع شدنشان از روابط زن و مرد را تا حد يك رقمي پايين بياورند تا مثلا درجه فهم و شعور و زرنگ بودن خودشان را بالا ببرند، درحالي كه نمي دانند دنياي پيش از بلوغ و آگاهي جنسي هم به اندازه خودش لازم و آرامش بخش است و شايد تنها فرصت هايي است كه آدم مي تواند از يك نفره بودنش به تمامي لذت ببرد) خوب من اين هشت سال را چه كردم؟ البته درس خواندن زياد و مشغوليت و داشتن يك كمي استعداد و تشويق خانم سياح موجب شد كه من كمتر به مردها توجهي بكنم. اين را باور كن كه من مثل دخترهاي ديگر ابدا به دنبال شوهر نبودم، يعني براي كسي تور نمي انداختم. رفتار من با تو مويد اين ادعاست. اگر يادت باشد خيلي دير تسليم شدم و تا عروسي نكرديم به من دست نيافتي..."
آه سيمين جانم...
همه كتاب هايت را گرفته ام تا بخوانم. انگار مي كنم اين طوري با من حرف مي زني و به خودم مي بالم. دوست داشتم ببينمت و تلالويي از جذابيتي را كه روزگاري جلال شيفته وار ازآن سخن مي گفت، در تو بازيابم. بعد راحت تر تصورت مي كردم در روزهاي شيراز و اميريه و پالوآلتو. در اتوبوس مسافربري تهران اصفهان كه آنجا با جلال آشنا شدي. و وقتي با وجود همه تفاوت هاي خانوادگي با او زنش شدي. و وقتي در سوگ او به سووشون نشستي.
تو شانس پيداكردن اسب واقعي ات را داشتي: "من در بچگي عاشق اسب بودم. به مادرم مي گفتم وقتي بزرگ شدم زن اسب مي شوم... آن روز مقدس كه تو از من خواستگاري كردي به خانه كه رفتم مامانم و بچه ها داشتند ناهار مي خوردند. گفتم من اسبم را پيدا كردم. مادرم پرسيد كجا مي بنديش؟ گفتم نه، اسب واقعي ام را. مي خواهم زن جلال آل احمد بشوم. قاشق و چنگال از دست مادرم افتاد..." تو شانس رسيدن به او را هم پيدا كردي:" من و تو دوزن و مرد جوان و عاشق به هم رسيديم و اين بزرگ ترين شانس هاي جهان است كه عاشق و معشوق به هم برسند..."
شنيده ام اين روزها سخت ناخوش احوالي و هشتاد و نه سال عمر بر دوش خسته و تنهايت سنگيني مي كند. شايد بي قرار ديدار دوباره جلالي بعد از چهل سال. نمي خواهم به دنياي بدون سيمين ها و جلال ها فكركنم. خودم را اين جور دلداري مي دهم كه اقلا براي تو خوشحالم سيمين جان كه طعم عشق را چشيدي و خوب زندگي كردي. خودت به جلال گفته بودي: " مي داني زني كه دير شوهر مي كند بايد زندگي اش راحت باشد زيرا بي شوهري و پشت چشم نازك كردن مردم به حد كافي پدرش را درآورده است. شوهر كه مي كند مي خواهد آسايش بيابد ... و توخوب موقعي در زندگي من وارد شدي..."
* نامه هاي سيمين دانشور و جلال آل احمد/ انتشارات نيلوفر/ تدوين و تنظيم: مسعود جعفري