پرستار هستند، اما نه پرستار رسمی؛ آنها خصوصی یا به قول خودشان «پرایوت» هستند و در ازای هر شبانه روز ۴۰۰ تا ۵۰۰ هزار تومان میگیرند. پرستارانی که خدمات بیشتری به مشتریان خود میدهند و مراقبت ویژهای از آنها در بیمارستان میکنند. شغلی که پیش از شیوع کرونا هم وجود داشته و بیماران در بیمارستانها از این امکان استفاده میکردند، اما با پیش آمدن همهگیری کووید ۱۹، بازار پردرآمدتری شده است.
ایران در ادامه نوشت: باوجود این کار هرکسی نیست که به بیمارستان مملو از بیمار برود؛ کار سخت و پرخطر پرستاری از بیماران کرونایی که لابد به حقوقی که میگیرند میارزد! اولین بار که تراکتی از این شغل روی دیوارهای شهر دیدم از خودم پرسیدم من برای چه مقدار پول حاضرم یک شبانه روز از بیماری پرستاری کنم، آن هم بدون اینکه شغل رسمیام این باشد و تخصصی در این زمینه داشته باشم؟ میخواستم بدانم چطور زندگی میکنند و این شغل ترسناک را چطور انتخاب کردهاند؟
صدای خفه پرویز از پشت ماسک با صدای بلندگوهای بیمارستان درهم میآمیزد. بالای سر بیمار کرونایی در یکی از بیمارستانهای تهران است. ۴۳ سال سن دارد و بعد از ۸ سال کار در زمینه پخش تراکت، کارت و پوستر در شهر که درآمدی ناچیز داشته به این کار روی آورده است.
پیش از آمدن به بیمارستان هم پرستاری از بیماران در منزل را در تجربیات خود دارد. به قول خودش با شیوع کرونا برای خودش شغل درست کرده است. آنطور که میگوید ۲۰ سال پیش از یکی از شهرهای اصفهان همراه پدر و مادرش به تهران مهاجرت کرده تا شغلی پیدا کند: «خانه پدر و مادرم در تهران است، اما بعد از مشکلاتی که داشتیم من از آنها جدا شدم و تنها در خوابگاه دانشجویی و کارگری زندگی میکنم.»
بعد از اینکه پرویز تراکتهای خودش با مضمون پرستاری از بیماران در بیمارستان را در شهر پخش کرد شرکتی از او خواست باهم همکاری کنند. پیدا کردن مشتری از آنها و کار از او. حالا این اولین بار است که بالای سر یک بیمار کرونایی رفته است.
پرویز هنوز ازدواج نکرده و پول خوبی که این کار برای او دارد باعث شده خطرش را هم به جان بخرد: «پول خوبی دارد و میخواهم کار کنم و پول جمع کنم که بتوانم ازدواج کنم و بالاخره بچهدار بشوم. همه این سالها خیلی کار کردم، اما پولی درنمیآوردم که بتوانم ازدواج کنم. اما اینبار تصمیم گرفتهام پول جمع کنم و بالاخره سروسامانی به زندگیام بدهم. از تنهایی و زندگی در خوابگاه خسته شدهام و دیگر نمیخواهم به خانه پدر و مادرم برگردم.» موقعیت عجیبی است که به دل مرگ بروی برای ساختن زندگی.
او که حالا سومین شب حضور خود در بیمارستان را سپری میکند معتقد است بیماری و مرگ و زندگی و روزی دست خداست و دیگر ترسی از بیماری ندارد، چون برای هدفی بزرگتر که ازدواج است در حال تلاش است: «اینجا پوشک عوض میکنم، ملافه عوض میکنم، زیرانداز میاندازم، میشورم و جمع میکنم و لباس و روبالشی عوض میکنم. پرسنل بیمارستان هم با من خوب هستند، چون به آنها هم کمک میکنم.» او دیپلم تجربی دارد و منتظر است کرونا تمام بشود تا دوره کوتاه بهیاری را پشت سر بگذارد و در این کار حرفهایتر بشود.
یحیی هم پرستار بیماران کرونایی است و تا به امروز دو نوبت از این بیماران را در بیمارستان پرستاری کرده است: «اولی زنده ماند و دومی که ۷۶ ساله بود از دست رفت، ریهاش خیلی درگیر شده بود و کاری از دست کسی برنمیآمد»؛ ۵۷ ساله است و تاجر ورشکسته فرش در سالهای دهه ۷۰. همان سالهایی که شرکت تعاونی ثبت کرده بود و ۸۰۰ نفر پرسنل برای او کار میکردند.
او ۶ فرزند داشت که یکی از آنها ۴ سال پیش به رحمت خدا رفت و یحیی ماند و ورشکستگی اقتصادی و دلشکستگی: «بعد از اینکه محمولهای معادل ۵۰ میلیون تومان فرش را به مقصد کانادا فرستادم در آبهای امریکا بهخاطر تحریمها توقیف شد، همه دار و ندارم بر باد رفت. خانه و زندگی را فروختم تا بدهیهایم را صاف کنم. بعد هم که فرزندم به رحمت خدا رفت سکته کردم و یک سوم قلبم فلج شد و دیگر نتوانستم کار سنگین بکنم.»
او بعد از ورشکستگی ۱۰ سال آشپز یک شرکت بود و از این راه امرار معاش میکرد، اما بعد از سکته دیگر توانایی برای کار سنگین نداشت و به فکر پرستاری در منازل افتاد که به نظرش شغلی سبکتر میآمد: «دوره بهیاری گذراندم و تزریقات یاد گرفتم و الان دو سال ونیم است شغلم این است.»
یحیی که در همه این سالها فرزندانش یکی یکی ازدواج کردهاند حالا یک فرزند دانشجو دارد که باید خرج او را بدهد در کنار اجاره خانه و خرجهایی که هر روز روی دوشهای او بیشتر سنگینی میکند: «خدا نکند آدم آبرودار از بالا پایین بیاید. ما نوه و نتیجه داریم و اینها فشار روی ما میآورد و مجبورم این کار را برای پول خوبی که دارد انجام بدهم.»
یحیی تعریف میکند که بار اول که برای پرستاری از یک بیمار کرونایی به بیمارستان میرفت حسابی مضطرب بود، قلب ضعیفش در کف دستش میتپید، اما نمیتوانست از درآمد خوب این کار بگذرد: «با گان و شیلد و ماسک و دستکش وارد بخش میشوم. قرص دادن، خالی کردن سوند و ... را با دستکش انجام میدهم و ضدعفونی میکنم. یک لحظه هم شیلد و ماسک را از صورتم برنمیدارم، چون فضا خیلی آلوده است؛ حتی غذا را هم بیرون فضای بخش میخورم. خدا را شکر تا حالا نگرفتهام و مبتلا نشدهام، اما اضطراب هست بخصوص بار اول.»
میپرسم خانواده بعد از برگشتن او از بیمارستان چه حالی داشتند؟ میگوید: «با توجه به اینکه پسرم در خانه پدربزرگ با داییاش که همسن خودش هست زندگی میکند و در منزل نیست خیلی نگران نبودم. همسرم هم پرستار است و در خانه مردم پرستار بیماران غیرکرونایی است و در خانه نیست. هر هفته ۴ روز شیفت میرود. ما خیلی رابطه نداریم و هفتهای یک روز همدیگر را میبینیم. برای همین خیلی نگران نبودم که خدای نکرده ناقل باشم.»
با صدایی خسته و غمگین از تجربیات و دیدههایش در بیمارستان میگوید از جوانی ۲۷ ساله که با پای خودش به بیمارستان آمد و سه روز بعد فوت کرد. وقتی از این جوان حرف میزند انگار از فرزند از دست رفته خودش حرف میزند؛ مثل پدری داغدیده که هر چیزی او را یاد فرزندش میاندازد: «آدم وقتی اینها را میبیند واقعاً ناراحت میشود. پرستاران بیمارستان واقعاً در عذاب هستند. مردم هم رعایت نمیکنند. تا کسی به چشم خود نبیند نمیفهمد این بیماری چقدر خطرناک است. شما حتماً در روزنامه بنویسید که مردم رعایت کنند.»
تلاش میکنند تا زنده بمانند، از جان مایه میگذارند تا آبروی خود را حفظ کنند. نه داشتن قلبی نیم بند و نه تنهایی در ۴۳ سالگی هیچ کدام باعث نشده از پای بیفتند. هر دو میدانند چه شغل ترسناکی انتخاب کردهاند، اما چارهای دیگر هم نداشتند. برای ساختن زندگی از دل آتش میگذرند.
آفرین داره
چه تاجر گذشته
چه مردیکه یه زندگی ساده وسالم براش شده آرزو
خداقوت
وخیر و برکت دنیا واخرت نصیبتان
نوشجونشون باشه