صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

بهروز غریب‌پور نوشت: یکی از چهره‌های محبوب آن جماعت، آن توده عاشق سینمای غیرروشنفکری، در تابوت و دیگری بر دوش‌شان بود. هر شعار سیاسی فراموش شده بود؛ آن‌ها نشان می‌دادند که گوش‌شان بدهکار بلندگو‌ها نیست. ناگهان، خدا می‌داند از کجا هلیکوپتری بر بالای ورزشگاه چرخ‌زنان پایین آمد تا تابوت بازیگر محبوب مردمان ساده‌دل را به آسمان ببرد.
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۱ - ۰۷ مهر ۱۳۹۹

بهروز غریب‌پور کارگردان و هنرمند عرصه تئاتر در یادداشتی در روزنامه شرق نوشت: از خانه هنرمندان ایران تا ورزشگاه شیرودی -امجدیه- راهی نبود: پس می‌شد از پنجره اتاق من موج جماعتی را که به قصد شرکت در مراسم بدرقه «فردین» به شیرودی هجوم آورده بودند، دید، البته پنجره را که باز کردیم، سروگوش که آب دادیم شستمان خبردار شد که فردین در ۶۹‌سالگی سکته قلبی کرده است؛ مرگ ناگهانی ستاره‌ای که فقط و فقط ستاره توده مردم بود؛ هرچند پیش از آن فقط یک نفر -فروغ- از میان مدعیان روشنفکری او را ستوده بود:

چقدر باغ ملی رفتن خوب است/ چقدر مزه پپسی خوب است/ چقدر سینمای فردین خوب است.

آن روز ایرج راد با من جلسه داشت و من تنها نبودم؛ پیشنهاد کردم که در مراسم شرکت کنیم، چون رسما نخواهیم توانست مرگ فردین را تسلیت بگوییم. او موافقت کرد و ما پیاده و درحالی‌که موج مردم ما را با خود می‌برد، به طرف ورزشگاه روانه شدیم.... در راه من خاطره نشست‌هایی را که با مرحوم فردین به همت علی حاتمی داشتم، برایش تعریف می‌کردم که مفصل است و جایش اینجا نیست و فقط اشاره کنم که آن دو بزرگوار هر دو به این نتیجه رسیده بودند که بازسازی و تغییر کاربری سینما جمهوری -نیاگارا- را به من محول کنند و پس از پذیرش من در خانه علی حاتمی نشستی و شبه‌جشنی برگزار شد.

به میمنت تأسیس سینما تئاتر جمهوری. هرچند این طرح ناکام ماند، اما من شیفته انسانی شدم که بی‌معلم و بی‌مرشد و بی‌راهنما آداب حفظ شهرتش را می‌دانست.... موج مردم ما را می‌برد و ما وارد ورزشگاه شدیم: میزان جمعیت باورنکردنی بود، از آن جهت که خبر فوت محمدعلی فردین و برگزاری مراسمش اعلام عمومی نشده بود، اما هر لحظه بر میزان آن‌ها اضافه می‌شد: من به ایرج گفتم: زیر دست‌وپا له می‌شویم و بهتر است که برگردیم، اما از پشت‌سرمان یک هم‌نوایی عجیب شنیده می‌شد که هیچ مناسبتی با سوگواری نداشت: «.. قصه‌ش درازه، هیچ بابا، من بودم و حاجی نهصد، رضا پونصد... کریم آقامونم بود...»؛ این جملات را جمعیتی همخوانی می‌کردند که «بهمن مفید» از غربت برگشته را قلمدوش گرفته و به طرف تابوت فردین پیش می‌رفتند.

یکی از چهره‌های محبوب آن جماعت، آن توده عاشق سینمای غیرروشنفکری، در تابوت و دیگری بر دوش‌شان بود. هر شعار سیاسی فراموش شده بود؛ آن‌ها نشان می‌دادند که گوش‌شان بدهکار بلندگو‌ها نیست. ناگهان، خدا می‌داند از کجا هلیکوپتری بر بالای ورزشگاه چرخ‌زنان پایین آمد تا تابوت بازیگر محبوب مردمان ساده‌دل را به آسمان ببرد.

بهمن مفید هم هر جور که بود از گرده هوادارانش پایین آمد و با ما چاق‌سلامتی کرد؛ بعد‌ها معلوم شد که دلش هوای وطن کرده و در عهد اصلاحات برگشته است، برگشتنی که تا مرگ ادامه یافت. با اینکه تا این اواخر هم اجازه فعالیت نداشت و با نام مستعار بهمن فریور، نام فامیلی مادرش، صداپیشگی می‌کرد، اما هرچه بود در اینجا بود که همه او را می‌شناختند و آرزوی محالی که شفیعی‌کدکنی از آن می‌گوید میسر نبود و نیست:‌ای کاش آدمی وطنش را/ مثل بنفشه‌ها / در جعبه خاک / یک روز می‌توانست / همراه خویش ببرد، هر کجا که خواست....

اما در ایران و بیشتر در تهران بود که او را به دوش می‌گرفتند، در اینجا بود که می‌توانست از حوالی قهوه‌خانه «درویش» بگذرد و محمد گردویی یا محمد سرباز را به یاد بیاورد که مونولوگ فیلم قیصر را او از این لاف‌زن خوش‌کلام و دوست‌داشتنی هنرمندانه تقلید کرده بود: «چشممون رو که وا کردیم دیدیم مریض‌خونه روساس، ما گفتیم زدیم شمام بگین زد...».

در خاک وطن بود که می‌توانست از جلوی تالار سنگلج پیاده یا سواره بگذرد و نمایش سلطان مار بیضائی را به یاد بیاورد که در نقش «داروغه» درخشیده و تماشاگران را با شکلک و چشمک و شلنگ‌تخته‌انداختن ارادی و بسیار ماهرانه، به‌اصطلاح مراسم خاک‌سپاری سلطان از خنده روده‌بر بکند، اما حیف که دامنه شهرت تئاتری‌ها آن‌قدر کم است که اگر او هزار بار و هزار نقش را به همان قدرت و صلابت آفریده بود، از دنیا که می‌رفت این‌همه آه و حسرت و دریغ و افسوس در میان نبود.

بهمن مفید دانسته راهی را انتخاب کرده بود که اگر هیچ اعتبار فرهنگی‌ای برایش به بار نمی‌آورد حداقل او را مشهور و معروف و تا حدی بی‌نیاز از مواجب‌بگیری دولتی می‌کرد: شندرغازی که توبیخ و تنبیه و کسر حقوق هم در پی داشت، درحالی‌که در ۷۰ فیلم سینمایی نان همان مونولوگ چند دقیقه‌ای فیلم قیصر را می‌خورد و اگر در زمان حیات بر دوش و زمان مرگ بر شانه‌های مردم قرار گرفت، به اعتبار حضورش بر پرده سینما و جا واکردن در دل مردم بود.

من بسیاری از تئاتری‌ها را می‌شناسم که بهمن مفید بالرین، در نقش زال و بر صحنه تالار رودکی -وحدت-، بازیگری او گروه تئاتر ملی به کارگردانی عباس جوانمرد، بازیگری‌اش در شهر قصه برادرش بیژن را به یاد نمی‌آورند، اما همان سینمای جاهلی، آب‌گوشتی، فیلمفارسی، فردینی و... او را جاودانه کرد!

این گناه و تقصیر اوست یا گناه و تقصیر کسانی که استعداد‌های تئاتر را عامدانه به مسیر دیگری سوق می‌دهند؟... خواست و اراده هرکس که بود باید سپاسگزار سینما باشیم که بازیگران را درشت‌تر، جذاب‌تر و ماندگارتر می‌کند، درحالی‌که اگر بازیگری در نقش «میتی» قیصر در قیاس با آنچه او در سلطان مار بیضائی و در نقش داروغه قیاس کنیم، تفاوت از زمین تا آسمان است، دریغ که اکنون این بازیگر خانه و محفل دوستانه و صحنه و پرده ولو برای بیان خاطراتش در میان‌مان نیست.

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
نظر: