صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

فیلم مغز استخوان داستان انتخاب‌هاست. کاراکترهایی که باید تصمیم بگیرند و بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنند. اما مجید که در یک قدمی مرگ ایستاده دست به انتخابی که می‌زند که متفاوت است.
تاریخ انتشار: ۱۷:۵۳ - ۲۱ بهمن ۱۳۹۸

مغز استخوان: حمیدرضا قربانی

فیلم مغز استخوان درباره پیام بداغی پسر بهار است که بیماری سختی دارد. دکتر‌ بعد امتحان تمام روش‌ها یک راه احتمالی برای درمان پیام پیشنهاد می‌دهد. بهار تصمیم می‌گیرد برای درمان پسرش به هر قیمتی آن روش را امتحان کند. حمیدرضا قربانی که سابقه همکاری با اصغر فرهادی را دارد، بعد از ساخت فیلم سینمایی خانه‌ای در خیابان چهل و یکم فیلم مغز استخوان را در ژانر اجتماعی ساخته است.

کارگردان: حمیدرضا قربانی
نویسنده: علی زرنگار
تهیه‌کننده: حسین پورمحمدی
بازیگران: پریناز ایزدیار، بابک حمیدیان، جواد عزتی، نوید پورفرج، بهروز شعیبی، احمد ساعتچیان، علیرضا میرسالاری
 

نقد فیلم مغز استخوان

نقد فیلم مغز استخوان توسط مسعود فراستی


فیلم مغز استخوان

انتخاب در یک قدمی مرگ!

فرارو- زهرا فدایی، فیلم مغز استخوان، داستان یک تراژدی است. تراژدی انتخاب بین دوراهی است. انتخاب بین بد و بدتر. قهرمان داستان تراژدی ناگزیر از انتخاب است. نمی‌تواند صرف‌نظر کند یا راه سومی را پیش گیرد. انتخاب بی‌مکافات هم نیست. قهرمان تراژدی بعد از انتخاب باید تاوان بدهد.

در فیلم مغز استخوان قهرمان یک مادر است. مادری که در موقعیتی نامتعارف قرار می‌گیرد. برای بیرون گود نشسته‌ها انتخاب آسان است، اما برای مادر فیلم مغز استخوان، چنین نیست.

پریناز ایزدیار بازیگر نقش مادر است. بازی‌اش کمی تکراری است، اما بگذریم. او مادر پسری مریض است. پسرش شانس زیادی برای زندگی ندارد. تا اینکه لابلای حرف‌های دکتر کورسوی امیدی پیدا می‌کند. قطعی نیست، ولی تنها امید مادر است.

بهار، مادر فیلم مغز استخوان طاقت درد کشیدن پسرش را ندارد. طاقت سوال: «کی می‌ریم خونه؟» را ندارد. باید پسرش را نجات دهد. می‌ترسد خودش را نبخشد که کاری از دستش برمی‌آمده، ولی نکرده.

بهار انتخاب می‌کند. این انتخاب برایش لعنت دنیا و آخرت است. او را منفور می‌کند. محکوم می‌کند. آن‌قدر زیاد که در نشست خبری فیلم هم عتاب و خطابش به پریناز ایزدیار می‌رسد. می‌گویند به مادران ایرانی توهین کرده است. اما آیا این کار را کرده است؟

اینجاست که می‌رسیم به خلاصه‌ای که در داستان آمده:
«الان مسئله‌ی شما چیه؟! می‌خواین بگین قانونی نیست؟! یعنی اینجا همه‌چی همیشه قانونی اتفاق می‌افته؟! هممون درستیم؟! هیچکی هیچ غلطی نکرده تا حالا؟!»

قهرمان تراژدی در انتخابش پا سست نمی‌کند. بهار هم تا مغز استخوان تصمیمش می‌رود. هرچند که این بار کج محکوم است به نرسیدن.

شروع داستان مغز استخوان با راه فرعی و خاکی است. هوای گرگ و میش. جواد عزتی بازیگر نقش مجید با دو مرد دیگر در میانه راه می‌ایستند. توضیح یک اتفاق با سوالی از مجید همراه است: «فکرهات رو کردی؟ می‌دونی قراره چی کار کنی؟»

شخصیت‌های دیگر فیلم مغز استخوان هم باید انتخاب کنند. باید تصمیم بگیرند. بین عقل و احساس. بین وجدان و قانون. بین مرگ و زندگی.

نقش همسر بهار را بابک حمیدیان ایفا می‌کند. بازی ظریفی دارد. از قضا باورپذیر هم هست. حتی بیشتر از خود بهار. هیچ‌وقت نمی‌توان گفت: هیچ مردی چنین نمی‌کند. هیچ و هیچ‌وقت وجود ندارد. حداقل برای سینما وجود ندارد.

او باید بین عشق و غیرتش و زندگی پسری که دوستش دارد انتخاب کند. انتخاب می‌کند. انتخابی که ساده نیست و تاوانش فروپاشی است. برای فرافکنی به پسرش پناه می‌برد. رسیدگی و محبت به پسرش. نباید از یاد ببرد که تصمیمش برای که بوده است. نمی‌خواهد به بعدش فکر کند.

بهروز شعیبی در فیلم مغز استخوان وکیل است. یک وکیل تقریباً ارزشی. او هم جایی دست به تصمیم‌گیری می‌زند. باید چشم‌هایش را ببند روی حلال و حرام اتفاق. حقیقت ماجرا را ندیده بگیرد و وظیفه‌اش را انجام دهد. وکیل هم تصمیمش را می‌گیرد.

می‌رسیم به نوید پورفرج برادر مجید که نقشش پهلو می‌زد به فیلم مغز‌های کوچک زنگ زده. انتخاب او بین انتقام است و اطاعت. تسلیم است و تهدید. انتخاب برادر مجید آخر و عاقبتش معلوم نیست.

فیلمنامه مغز استخوان گسترده می‌شود. آن‌قدر که نمی‌تواند خودش را جمع و جور کند. آن‌قدر که در سالن سینما باید یک چشمتان به ساعت باشد که فیلم چگونه قرار است به سرانجام برسد!

آخرش هم می‌رسد به پایان باز. پایان بازی که تداعی‌گر داستان معروف معلم نقاشی سهراب سپهری است. آن‌جا که معلم نقاشی چمن کشید زیر پای اسب. فیلمنامه‌نویس هم برای آخر و عاقبت بعضی کاراکتر‌ها چمن کشید.

اما تکلیف مجید مشخص است. آنکه در یک قدمی مرگ ایستاده خوب می‌داند که هیچ عشقی ارزش گناه ندارد. ارزش خطا ندارد.

شاید خیلی شعاری شود، ولی اگر هر کسی مرگ پیش چشمش ببیند، تصمیم‌هایش در زندگی همینی که هست می‌ماند؟!
 

بیشتر بخوانید:
 

ناگهان پرده برانداخته‌ای
خطر برملا شدن داستان. اگر فیلم مغز استخوان را ندیده‌اید این مطلب را نخوانید

گل‌بو فیوضی
بر خلاف تصویر مکرر زن در فیلم‌های امسال جشنواره فیلم فجر، در این فیلم زنی طغیان‌گر ایستاده است. زنی که اگرچه این بار هم نه برای خودش، که برای حفظ جان فرزندش، ترمز بریده و رفتن تا ته خط را انتخاب می‌کند.

زنی که سخت‌ترین کار را به بهای از دست دادن سهم خوشایند خودش از زندگی برمی‌گزیند. نمی‌دانم از کجای عرف و عادت ما می‌آید که برای چنین انتخابی این اندازه باید بها بدهد، اما او خرق عادت می‌کند. روبه‌روی قانون و حکم می‌ایستد. او تا آخر همه ممکن‌ها، تا از دست دادن همه چیز می‌رود تا آن امکان مختصر برای زنده ماندن پسرش را هم امتحان کرده باشد.

تا این‌جا همه چیز درست. یک درام اجتماعی با ایده مرکزی جذاب. اما داستان از خرده روایت‌ها زمین خورده است. باز کردن موازی داستان آدم‌های حاشیه‌ای فرصت مناسب برای پرداخت تنه داستان اصلی را از بین برده است.

شما از جایی وارد جهان کاراکتر‌ها می‌شوید مدتی را با آن‌ها پیش می‌روید، ولی از هیچ کجا خارج نمی‌شوید. ناگهان همه چیز پودر می‌شود و به‌هوا می‌رود. نام این پایان‌بندی دیگر پایان باز نیست. پایان باز قوانین خودش را دارد. نمی‌توانید هرجا که دلتان خواست داستان را رها کنید. درست وقتی زن از خوشی بعد از سال‌ها زندگی با سختی می‌گذرد.

درست وقتی تن می‌دهد به آن تصمیم سخت رفتن سراغ همسر سابقش.

درست وقتی بعد از همه جنگیدن‌ها و انجام مراحل غیر قانونی می‌رسد به جایی که دنبال رسیدن به آن بوده است، با مردی مواجه می‌شویم که از ابتدای فیلم از او هیولایی ساخته‌اند.

او را با شخصیتی عصبی و بستری در بیمارستان تصور می‌کردیم، اما وقتی او را می‌بینیم جای درستی ایستاده است و چنان موضع انسانی می‌گیرد که ما به‌همه چیز شک می‌کنیم. به‌همه داستانی که بخش عظیمی از آن را از زاویه دید زن اصلی فیلم با بازی پریناز ایزدیار دیده‌ایم و درست در جایی که قرار است داستان ثمر بدهد همه چیز نقش بر آب می‌شود.

مغز استخوان بیشتر از هر‌فیلم دیگری فیلم قضاوت و زاویه دید است. هرکدام از سه شخصیت اصلی فیلم زن، همسر فعلی و همسر سابق او جایی ایستاده‌اند که باید و رفتار درستی انجام می‌دهند، اما در سلسله رخداد‌های روایت کارکتر‌ها و پرداخت شخصیتی آن‌ها پیش‌برنده نیستند.

با تمام این تفاسیر فیلم برای من فیلم مهمی است. فیلم زنی که روی خواست خودش سماجت می‌کند و مهم‌تر از آن مردی که برای خاطر عشق، برای خاطر آن لایه رقیق انسانیت از همه چیز خودش، می‌گذرد.

تصویر نادر و به عمد نادیده‌ای از رابطه و زنانگی. امسال بیشتر از هر دوره دیگری فیلم‌ها مملو از پرداخت جنسیت‌زده نقش زن‌هاست.

بلاکش و پرستار و منفعل. زن‌های فیلم‌های سال آینده سینمای ایران به اتفاق یا مدام در حال مراقبت هستند آن هم نه مراقبت عاقلانه و همدلانه بی‌دلیل فقط جور کشی می‌کنند یا در حاشیه
قرار دارند.

اما در این فیلم، به استثنا زنی قیام می‌کند. او حتی علیه خودش هم قیام می‌کند. علیه عواطف و زنانگی اش می‌آشوبد تا بچه‌ای را از مرگ نجات دهد.

اما چارچوب‌هایی را می‌شکند که به‌نظر می‌رسد دست کم در بازتاب تصویر از زن ایرانی مستحکم‌تر و خلل‌ناپذیرتر از پیش شده است. مغز استخوان برای من از همین جهت فیلم مهمی است. فیلم اتمسفر و موقعیت شکستن قواعدی که شاید در همین ابتدای بازی جواب ندهد، اما شروع راهی است که من به آن امیدوارم.
 
منبع: روزنامه ایران
 داد نزن!

درباره فیلم‌های موسوم به سینمای اجتماعی در فجر ۳۸ و یک استثناء میان آنها: مغز استخوان

خسرو نقیبی
سینمای اجتماعی ایران روز‌های خوبی را سپری نمی‌کند. اگر چندسال پیش تب اصغر فرهادی تم اصلی این درام‌ها را به «قضاوت» و «موقعیت اخلاقی» بدل کرده بود، حالا حاصل موفقیت فیلم‌های سعید روستایی و هومن سیدی، تکثیر تأسف‌انگیز عربده‌کشی و اعتیاد و فقر در فیلم‌هاست. با یک سری بازیگر ثابت و موقعیت و گاه حتی لوکیشن مشترک. طبقه متوسط از فیلم‌ها رخت بربسته و جز در یک مورد (مغز استخوان) با فیلم‌هایی طرفیم که آدم‌هاش یا دارند در خانه‌های زیادی محقر زندگی می‌کنند، یا در خانه‌های سرایداری، یا در گاراژ و بیغوله. چیزی به‌نام «خانه» تقریباً از طراحی جهان این فیلم‌ها حذف شده است؛ همین خانه‌هایی که دور همه‌مان پر است و در ظاهر جغرافیای اصلی این شهر است. سینمای اجتماعی ایران ترجیح می‌دهد چشم روی واقعیتی که تا همین چندسال پیش همه فیلم‌ها را پر کرده بود و با لیبل «فیلم آپارتمانی» نامیده می‌شد ببندد و تصویرگر طبقه‌ای در اقلیت باشد که با چاقوکشی و لا‌ت‌بازی و عربده کارش را پیش می‌برد. یک فیلم در میان سی فیلم می‌تواند برای تصویر چنین طبقه‌ای طبیعی باشد، اما این حجم تصویر زاغه‌نشینی و آدم‌های طبقه فرودست، بدون اینکه حتی پلات داستانی در میان باشد، حیرت‌انگیز و نشان از یک تب است. طبیعتاً هم باور نمی‌کنم که یک‌باره این همه آدم دلسوز این طبقه شده باشند. قطعاً بوی پول آمده و عطش مردم برای تماشای یک طبقه‌ای اقلیت که لابد چندسالی نظاره زندگی این بیچارگان و دورافتادگان از تمدن بازار خواهد داشت و سینمای ایران هم ثابت کرده از هر چاه نفتی تا تهش را درنیاورد بی‌خیال آن نمی‌شود.

درباره «شنای پروانه»، «سه‌کام حبس»، «دوزیست»، «کشتارگاه» و «مردن در آب مطهر» حرف می‌زنم. شاید چندتایی هم تازه از چشمم دور مانده باشد. نمونه‌هایی هم هست مثل «روز بلوا» که قرار است داستان طبقه ثروتمند مذهبی در کنار عطش طبقه متوسط برای پیشرفت باشد، اما باز تصویر آدم‌های گرسنه و محلات فقیرنشین و درنهایت زنی مال‌باخته از حاشیه است که خودش را در جمع معترضان به یک مؤسسه مالی به آتش می‌کشد. در «خون شد» مسعود کیمیایی هم که اصلاً درباره «خانه» است، باز وقت سرک‌کشیدن به جامعه، به همان خانه‌ها و محله‌هایی می‌رسیم که محمد کارت جوان در «شنای پروانه» نشان‌مان داده. آدم‌های در سودای ثروت «کشتارگاه» که در عطش دلار آدم می‌کشند همان‌قدر وحشی‌اند که متجاوزان به دختر افغان فیلم محمودی‌ها. گاراژ «دوزیست» و رفقایی که به لحظه‌اش سرچرخاندن دور زده می‌شوند همان‌قدر بدوی است که کثافت جاری در شهر و کوچه‌پس‌کوچه‌های «سه‌کام‌حبس». ما واقعاً این‌قدر آدم‌های وحشی و دور از تمدنی هستیم؟ خدا را شکر که دیگر در جشنواره‌های خارجی هم چندان دیده نمی‌شویم که بگوییم این تصویر از اجتماع امروز ایران برای سیاه‌نمایی ساخته می‌شود. ماجرا چیست؟ خودمان مشتری و خریدار توحش بخشی کوچک از جامعه خودمان هستیم؟

در این موج نمایش توحش شهری در سینمای ایران، فیلمی مثل «مغز استخوان» ارزش پیدا می‌کند. فیلمی که شاید در آن موج چندسال پیش یکی دیگر از همین فیلم‌های «قضاوت» و «امر اخلاقی» شمرده می‌شد، اما حالا تنها نمونه سینمای اجتماعی امسال است که «موقعیت داستانی قابل اتکا» دارد، تماشاگر را درگیر قصه می‌کند، اصلاً خودش را مقید به قصه تعریف کردن از صفر تا صد (نه البته، تا ۹۰) می‌داند و این‌ها شاید برای یک فیلم حداقل‌ها باشد، اما وقتی میان این خیل فیلم عربده‌زن گیر افتاده‌ای، به‌نظرت «مغز استخوان» بیش از اندازه انسانی و قابل نقد و نظر است. فیلم حمیدرضا قربانی تنها لطمه‌اش را از «پایان باز» می‌خورد. از اینکه تا ته داستان جسورانه‌اش را نمی‌تواند تعریف کند. نمی‌تواند بگوید پیروزی این زن در قصه‌اش هم شکست است. باید به‌جایی قناعت کند. ما هم حق داریم بگوییم کاش شجاع‌تر می‌بودید. با این همه، «مغز استخوان» تنها داشته ما از اجتماع واقعی ایرانی به دور از جماعت خشمگین است.

منبع: روزنامه ایران


 

ارسال نظرات