صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۴۱۸۸۷۲
تیم ملی ایران با پذیرش دومین شکست از دومین حریف قدر در یک‌قدمی حذف از جام‌جهانی ۲۰۲۲ قطر قرار گرفت. این نوشتار مقایسه ویلموتس است با تمام مربیان خارجی تاریخ تیم ملی فوتبال ایران در حوزه‌های روانشناسی و زیبایی‌شناسی فوتبالی و ... .
تاریخ انتشار: ۱۵:۲۱ - ۰۱ آذر ۱۳۹۸

ابراهیم افشار، روزنامه‌نگار، در روزنامه ایران نوشت:‌ «آقای ویلموتس این روزها دپرس است. شاید تازه دارد می‌فهمد به کدام سیاره پا نهاده است. در فوتبال این ضرب‌المثل مصداق دارد که «اثاث خانه به صاحبخانه می‌رود.» صاحبخانه‌ای عصبی و بی‌صبر که تمام مربیان شکست‌خورده را به ثانیه‌ای دیپورت می‌کند و از خود می‌راند. حالا او بعد از دو شکست چرکین به بحرین و عراق با خودش درگیری دارد. شاید همین الان در این هوای یخ‌زده به‌ جای این که با لاله‌های آمستردام حال کند، دارد به آینده‌اش می‌اندیشد. به‌ روزهایی که باید قهرمان یا ضد قهرمان لقب بگیرد. به شب‌هایی که باید چمدانش را ببندد، یا به ثانیه‌هایی غرق در افتخار. به حمله منتقدینش که چند روزی است آتشبارهایشان را به‌ سوی او گرفته‌اند. من اما در این جدول مقایسه‌ای، وضعیت اکنونی و آینده او را با تمام مربیان خارجی که در این هفت دهه به تهران پا گذاشته‌اند مقایسه کرده‌ام. چه مغبون‌ها و چه تأثیرگذارها. از مربیان کاربلد دوست‌داشتنی تا کوچ‌هایی بدبخت و بیچاره. ۱۶ مرد غریب که خیلی‌هایشان راه و رسم‌ دوام آوردن در جامعه خاله‌زنک و افسون‌ساز فوتبال ایران و چیرگی بر روانشناسی عمومی مردم اهل افسانه‌سرایی را بلد بوده‌اند یا در نیمه راه حضورشان یاد گرفته‌اند. مربیانی بیشتر آرتیست که بلد بودند حتی در حوزه خرافه‌گرایی نیز از مردم جامعه میزبان سبقت بگیرند و روی دست آنها بلند شوند.

از دان‌ گیبل تا ویلموتس همه‌شان می‌دانستند که راه و رسم ماندگاری و پول درآوردن در فوتبال ایران در این چهارگانه خلاصه می‌شود: «دیدن دَم کدخدا، کنار آمدن با ستاره‌ها، خریدن روزنامه‌چی‌ها و نیز حل شدن در سبک‌زندگی جامعه میزبان». ویلموتس اگر واسیلی‌گوجا را پیدا می‌کرد شاید او بهش می‌گفت که برای به دست آوردن رگ حساسیت مردم چگونه عین تُرک‌های اصیل تبریز در قهوه‌خانه‌ها می‌نشست و کسی نمی‌توانست او را از بچه‌های میدان سرخاب و قوشخانه تشخیص دهد. ویلموتس اگر اوفارل و بلاژ و کی‌روش را می‌دید شاید از آنها می‌شنید که به محض رسیدن به تهران باید قلم رسانه‌چی‌ها را بخری، وگرنه کارت زار است. یا حتی اگر با روح غولی چون استفان کواکس، تئوریسین بزرگ فوتبال جهان همدم می‌شد او بهش می‌گفت که «عین خودم روزنامه‌نویس‌ها را بگیر زیر مشت و لگدت و به‌ آنها بگو که نمی‌توانید در کار من دخالت کنید.» اگر رایکوف را می‌دید شاید بهش سفارش می‌کرد که در اولین قدم برو سراغ آموزش اصطلاحات ناب جنوب‌شهری‌ها که از دیالوگ‌های روزمره‌ بازیکن‌هایت پی به خواسته‌ها و رویکردها و حالات روانی‌شان ببری. اما بر خلاف او، ممکن بود اوفارل به‌عنوان یک حرفه‌ای به تمام معنا و یک بریتانیایی محض، موظفش کند که همیشه پرده‌ای بین وظایف مربی و تعهدپذیری بازیکنان بکشد و خودش را از ورود به زندگی خصوصی ستاره‌ها برحذر کند.

اما در میان تمام این مربیانی که به وقت رفتن از ایران هیچ دل رئوفی را دنبال خود نکشانده‌اند شاید کونوف مربی پرسپولیس بهتر از بقیه می‌توانست به ویلموتس برای شناسایی زوایای جامعه میزبانش مشورت دهد. مردی که عناوینی چون بهترین گلر اتحاد جماهیر شوروی، دارنده چندین مقام قهرمانی در فوتبال این کشور را به سینه چسبانده و ممتازترین کلاس‌های مربیگری را در اروپا دیده بود و از ته دل مایل بود در پرسپولیس جریانی پایدار ایجاد کند و نیز برای اولین بار سیستم ۲-۴-۴ را در ایران جا بیندازد چنان به وسیله باندهای مخوف نامریی کنار زده شد که خود نیز نفهمید از کجا زمین خورده است. او در اواسط دهه‌ پنجاه که ایران را ترک می‌کرد به رسانه‌چی‌ها گفته بود: «آن قدر چوب لای چرخم گذاشتند که ناتوانم کردند. یک چوب را برمی‌داشتم، چوب دیگری را لای چرخم می‌گذاشتند. خدایا اوضاع پیچیده‌ای بود. من غریبه‌ای بودم که مسائل مختلفی محاصره‌ام کرده بود و هر روز در کارم اخلال می‌شد. اینجا هیچ پناهگاهی برایم وجود نداشت. حتی وقتی به صدر جدول رسیدیم باز مرا راحت نمی‌گذشتند و به حریمم تجاوز می‌کردند. این رسم در هیچ جای دنیا نیست. من در گرداب وحشتناکی افتادم.»

آیا ویلموتس خود را برای روزهای سخت شکست واکسینه کرده که از هیزم جهنم‌های فوتبالی خلاص شود؟ آیا او اگر ملتفت باشد که تنها در سایه پیروزی است که مربیان خارجی می‌توانند از گرداب‌ها خلاص شوند در سبک فوتبالی خود محافظه‌کاری به خرج می‌دهد؟ شاید بهتر بود ویلموتس پیش از آمدن به تهران حرف‌های پروفسور دتمار کرامر را مطالعه می‌کرد که در دهه ۵۰ گفته بود: «از نظر موجودی استعداد و نبوغ بازیکن، بی‌تردید از معدود کشورهایی هستید که با این ثروت بیکران، به آسانی می‌توان ایران را در حد برزیل دانست.» ویلموتس اگر پیش از آمدن سری به روح آقای استفان کواکس رومانیایی تئوریسین بزرگ فوتبال قدیم می‌زد پربیراه هم نبود. همان کواکس که در دهه ۵۰ به آقای دال-اسدالهی گفته بود: «فوتبال، بازی در شرایط سخت است. بازی روی قالی‌های زیبای ایران زیباست ولی مردساز نیست.» همان کواکس که معتقد بود: «پول دقیقاً می‌تواند بهترین وسیله پرورش فوتبال باشد همچنان که می‌تواند بدترین دشمن فوتبال گردد اگر فوتبال را به استخدام خود درآوَرد.» آقای ویلموتس وقتی در ترکیه بست نشسته بود و منتظر دلارش بود باید کتاب کواکس را می‌خواند و می‌دانست که بازی با عراق یک بازی معمولی نیست که بدون تمرین کافی سراغش برود و چنین مغبون شود.

فرضیه اثبات: اولین مربی خارجی در تاریخ یکصد ساله فوتبال ایران جیمز آلفرد کیبل بود؛ کارگزاری با حقوق هفته‌ای ۲۰ لیره‌ استرلینگ و ماهانه صد لیری که در سال ۱۳۲۶ برای سامان دادن به فوتبال بدوی ایران پا به تهران گذاشت. بیشترین آموزه او «سازمان‌سازی» برای انجمن فوتبال ایران بود و همین کار بدوی نامی نسبتاً خوش از او به جا گذاشته است. اگر اسناد فوتبال قدیم ایران را بررسی کنید این مرد انگلیسی در ساماندهی کارها و برگزاری کلاس‌های آموزشی در ولایات بد کار نکرد. ویلموتس هیچ شباهتی به او یا حتی صاییم اریکان اولین مربی خارجی ورزش ایران ندارد. همان مرد گوش‌شکسته اهل آناتولی که در اولین سفر برون‌مرزی به همراه تیم ملی کشتی ایران به سوئد، چند قالیچه ایرانی را کول کرد که برای فروش ببرد و کاسب شود. قالیچه‌های ۴ در ۴ که آقابلور هر وقت داستان آنها را می‌گفت می‌خواست زمین دهان باز کند و کشتی‌گیران ایران را ببلعد. مصیبت اصلی وقتی بود که طیاره در فرودگاه استکلهم به زمین می‌نشست و چون آنجا از حمال و باربر و وانت خبری نبود، بچه‌های ملی‌پوش باید جور مربی خارجی را می‌کشیدند و تا هتل حمالی می‌کردند. آنجا در استکهلم آقابلور رو به قالی‌فروش داد می‌زد: «آی هَو تو کارپت! «(من دو تا قالیچه دارم!) و قالیچه‌ها را کشان‌کشان می‌بردند برای فروش. خب زمانه پیشرفت کرده است و دیگر فرش‌فروشی مربیان رسم نیست اما می‌توانی در ترکیه بنشینی و تا پولت را نگرفتی تهران نیایی.

فرضیه اثبات: ادموند مایوفسکی ستاره فوتبال بین‌المللی حتی آن قدر اتوریته نداشت که بر بازیکنانش سلطه داشته باشد. یک بار او را ستاره‌های تیم به رختکنی هم راه ندادند. ویلموتس اگر چه هنوز با بازیکنانش در نقش «پدر-دیکتاتور» مدل حشمت یا کی‌روش ظاهر نشده است اما به نظر نمی‌رسد شرمرویی او منجر به چنین داستانی شود. چون بازیکنان ایرانی از آن فضای لجبازی و بزن‌بهادری بیرون ‌آمده‌اند و چنان با پنبه سر می‌برند که آثارش بر گردن هیچ مربی نماند. مایوفسکی اتریشی که از سال ۳۴ تا ۳۵ در ایران بود بدون برگزاری هیچ بازی رسمی برای تیم ملی، ایران را ترک کرد و البته هزار مارک دشت کرد اما آن بیچاره آن قدر در فرهنگ اقتصاد خُرد ایران حل شده بود که وقتی در خیابان بهار از جلوی میوه‌فروشی‌ها می‌گذشت سر یک کیلو پیاز و سیب زمینی با بقال و چقال چانه می‌زد که «من مربی تیم ملی ایرانم، تخفیفم بدهید» اما کسی نمی‌داد.

فرضیه اثبات: تمام مربیانی که در دوران بازیگری‌شان ستاره‌های بزرگ فوتبال عالم بودند وقتی بدون تفکر به ایران آمدند و گیر فدراسیون‌های بی‌سامان افتادند عین گوزن از ایران اخراج شدند و نقشی جز بیکاره روی نیمکت‌های یخ‌زده نداشتند. نمونه‌اش همین ژوزف مساروش که در دوران بازیگری از ستاره‌های بزرگ چمن‌های اساطیری مجارستان بود اما اینجا روی نیمکت ما چه کرد؟ طی دوسال- از ۱۹۵۷ تا ۵۹- جمعاً ۶ بازی روی نیمکت نشست که برد ۳-۰ در برابر رژیم اشغالگر و دو باخت به هند و پاکستان کارنامه‌ متضادی از خود به جا گذاشت و رفت.

فرضیه اثبات: مستر مجاری که نمی‌دانست در فوتبال بی‌سامان چه سرزمینی پا گذاشته است. حتی بازیکنان زیردستش هم هنوز او را بدرستی به خاطر نمی‌آورند. باز گلی به جمال او که یکدانه نقره الله‌بختکی از بازی‌های آسیایی ۱۹۶۶ دشت کرد و عاقبت به‌خیر شد. سوچ از سپتامبر ۱۹۶۶ تا نوامبر ۶۷ در ایران ماند و هرچه سعی کرد کلاس برای ارتقای فوتبال شهرستان‌ها برگزار کند این دیلماج‌ها نفهمیدند چطوری حرف‌های او را هاختوم واختوم کنند که توی کله مربیان تجربی ما هم برود و جنبه کاربردی داشته باشد. او اما در سفر تیم ملی به روسیه چیز جدیدی در بازیکنان آتش‌پاره‌ ایران کشف کرد که ویلموتس عمراً کشف کند. آنها در قطار تهران-مسکو سیگار دود می‌کردند و هر وقت سوچ سر می‌رسید خود را به خواب می‌زدند. سوچ وقتی از ایران می‌رفت به رفقایش گفته بود «من هیچ کجای دنیا ندیده بودم که آدم خوابیده، سیگار دود کند جز ایران.»! خوش به حال ویلموتس که بازیکن سیگاری ندارد.

فرضیه اثبات: رایکوفی که ما هرچه در تیم‌های ملی جوانان خطاب به نتایجش اَخ‌اَخ کردیم (۱۳۴۷) به خاطر «نسل‌سازی‌اش در باشگاه» تکریمش کردیم. کارکرد او در تیم ملی جوانان ایران چنان وخیم بود که فقط می‌شد در قبالش چشم نازک کرد که چرا پیر و پاتال‌ها را چپاند در تیم ملی جوانان و برد به مسابقات آسیایی و حق جوان‌های واقعی را تباه کرد؟ او اما در تاج نسلی را پرورش داد که سال‌ها فوتبال ملی ما را تغذیه کردند. آیا ممکن است ویلموتس بعد از ترک تیم ملی، در یکی از باشگاه‌های ما راه رایکوف را برود؟ همان مستر رایکوفی که وقتی به ایران آمد با خود ابزار خُرد بدنسازی آورد و وزنه‌زدن و هالترزدن در میان توپچی‌های ایرانی را برای اولین بار باب کرد. وقتی برای بار نخست توپ «مدیسن بال»اش را رو کرد همه مثل بهت‌زده‌ها نگاهش می‌کردند. توپ مخصوص رایکوف که با خودش از یوگسلاوی آورده‌ بود تهران، چیزی حدود پنج تا هفت‌ کیلو وزن داشت و تا آن‌ موقع‌ها تقریباً هیچ‌کس در ایران مدیسن‌بال ندیده بود. این همان رایکوفی بود که تغذیه و اردوی تاجی‌ها را برای اولین بار در فوتبال ایران تصحیح کرد و در پایان هر تمرین به جای چای، متاعی چون کاکائو، خرما و میوه به بازیکنان می‌داد و در اردوها تلفن‌ اتاق‌های بازیکنان را قطع می‌کرد. هیچ‌وقت این حرف رایکوف را فراموش نمی‌کنم که می‌گفت: «برای قهرمان شدن، تنها فوتبال‌خوب بازی کردن مطرح نیست. فوتبال خوب مثل دختری زیباست که شوهری بدترکیب پیدا می‌کند.» آیا ویلموتس حاضر است چنین موجودی را تحمل کند؟ زیبایی‌شناسی بلژیکی‌ها چیز دیگری نشان می‌دهد.

فرضیه اثبات: ایگور نتوی روس که بعد از رایکوف آمد و هیچ انگوری از تاکستانش نچیدیم. (۱۹۷۰ تا ۷۱) او حتی یکدانه پیروزی هم کسب نکرد که دل‌مان را خوش کند به جمال و کمالش. ویلموتس حداقلش در بازی اول چشم همه را گرفته است. ایگور نتو کوچ روسی تیم ملی هیچ موفقیتی روی نیمکت ایران کسب نکرد اما از آن بدتر این که در زمان حضورش بعضی از بازیکنان گاهی در مقابل او چنان وقیح نشان می‌دادند که حتی درِ رختکنی را به روی ستاره سابق اسپارتاک مسکو می‌بستند و می‌خندیدند.

فرضیه اثبات: همان دنی مک‌کلانی که از ژانویه ۷۴ تا سپتامبر ۷۴ به ایران آمد و از دو بازی، یک برد به دست آورد که ناکام از دنیا نرود. این مرد اسکاتلندی که در سال ۵۲ برای کمک به محمودآقا بیاتی و صعود تیم ملی به جام جهانی ۱۹۷۴ به ایران آمده بود دست از پا درازتر برگشت. مک‌کلان ۴۴ ساله که از طریق «سراستنلی راس» رئیس وقت فیفا به فدراسیون ما سفارش شده بود در طول حضورش در پایتخت، فقط یک حرف حسابی زد که در تاریخ ماند، آن‌ هم به کیهان ورزشی (مهرماه ۱۳۵۲): «یک مربی خوب هرگز پرحرفی نمی‌کند.» او اما نمی‌دانست که کم‌حرف‌ها در فوتبال ایرانی ضربه‌پذیرتر می‌شوند. بلاژ را به یاد بیاورید که می‌خواست توپ قورت دهد و کی‌روش را که بیشترین پوئن‌ها را از پرحرفی‌اش دشت کرد. ویلموتس کم‌حرف در این جامعه وراج چه می‌کند؟

فرضیه اثبات: ویلموتس نه مثل آلن‌ راجرز ترسوست و نه عصبی. اولین مربی خارجی پرسپولیس که به خاطر پیروزی شش‌گله در داربی معروف تهران برابر تاج، شهرت ابدی در میان هواداران سرخ‌ها یافت، مردی خرافاتی بود که دست بریده یک عروسک پلاستیکی را همیشه در ساکش حمل می‌کرد و وای به روزی که حاجی‌رحیمی‌پور آن را در سطل آشغال رختکن ‌می‌انداخت. مردی که از منارجنبان اصفهان می‌ترسید و در بهمن سال ۱۳۵۰ که پرسپولیس در لیگ منطقه‌ای ایران به مصاف سپاهان اصفهان رفته بود مردم هر چه التماسش کردند تا بالای منارجنبان نرفت که نرفت. می‌گفت من در هیچ کجای جهان چنین معماری هراس‌انگیزی‌ ندیده‌ام. منار چرا باید بجنبد؟! مردی با بلوز سبز و موهای زرد و یک عینک قاب‌سیاه و تندخویی محض که به محض رسیدن به تهران، پایتخت‌نشین‌ها با القابی چون خُل و چِل معرفی‌اش می‌کردند و حتی گاهی نیز پا را فراتر گذاشته و از او به‌عنوان یک مربی عصبی بدقلق و دیوانه‌ای که از سیاره دیگری آمده است یاد می‌کردند و خیلی‌ها گیر می‌دادند که تندخویی‌اش لنگه ندارد و چرا باید جملاتی خشمگینانه نثار بازیکنان اطرافش ‌کند تا خود را تخلیه نماید. چنانچه یک بار خبرنگار کیهان‌ ورزشی ازش پرسید این تندخویی، شگرد شماست یا کسالت عصبی دارید؟ راجرز با تلخی تمام در پاسخ گفت: «مربیان دو دسته‌اند؛ یک عده‌شان با عصبیت و تندخویی کار خود را پیش می‌برند، یک دسته‌شان با ملایمت و نرم‌خویی. البته در هر دو دسته باید با توجه به وضع و رفتار بازیکنان با آنها رفتار کرد. بازیکن ملایم و نرمخو را باید با ملایمت و بازیکن خشن و خودسر و فضول را باید با تندی برخورد کرد. باید اعتراف کنم که من با همین تندخویی‌ام به منظور خود می‌رسم. حتی اگر با کلانی و بهزادی هم با داد و بیداد برخورد نکنم آنها دستورات مرا به کار نخواهند بست! البته بچه‌ها خود به این نتیجه رسیده‌اند که من جز خیر و صلاح آنها چیزی نمی‌خواهم و اعتقادشان به من تا حدی است که اگر بگویم خودشان را از پشت بام به زمین پرتاب کنند این کار را می‌کنند. ورزشکاران که در مجموع، قشر تنبلی هستند باید هل داده شوند تا راه بیفتند!»

همان راجرز که آن روزها چند آس قرمزها را از ترکیب فیکس‌ها خارج کرده بود و هر وقت با گلگی خبرنگاران مواجه می‌شد می‌گفت: «من نمی‌دانم مردم چرا به خود اجازه می‌دهند در کار یک مربی دخالت کنند؟ این من هستم که باید تشخیص دهم چه بازیکنی به درد چه مسابقه‌ای می‌خورد نه مردم. اگر قرار بود تیم را مردم انتخاب کنند که مسئولان باشگاه مرض نداشتند یکی را از هزاران کیلومتر آن‌ورتر بیاورند اینجا و بهش حقوق بدهند. اگر تمام تماشاگران ایرانی هم یکصدا از من بخواهند که فلان بازیکن را به میدان بفرستم، تا زمانی که او خود را اصلاح نکند و مغزش را تغییر ندهد دست به چنین ریسکی نمی‌زنم و فریادهای مردم - چه مخالف چه موافق - هیچ تغییری در تصمیمات من به وجود نمی‌آورد.» حالا بروید ویلموتس را به خاطر استفاده زیادی از مسعود شجاعی تیرباران کنید آیا او بلد است مثل راجرز از خودش دفاع کند؟

فرضیه اثبات: نه او اوفارل هم نخواهد شد. شاید جنتلمنی ظاهری‌اش به او شبیه باشد اما دستیارپروری او را هرگز نخواهد داشت. مردی که از انتقال آموخته‌هایش به دستیاران ایرانی مضایقه نکرد و بعد از رفتنش از ایران، «وردست‌های دوست‌داشتنی» او (حشمت‌خان و حسن‌آقا و حتی بهمن‌خان و گارنیک) در مجموع خدمات‌شان چیزی بیش از یک قرن به فوتبال ایرانی خدمت کردند. کارنامه اوفارل در انتقال تجربیات خود به مربیان جوان بومی، با تمام مربیان خارجی توفیر دارد. البته گناه اصلی این نازایی‌ها را باید در فدراسیون‌های نازای متبوعه جست که چنین وظیفه‌ای از مربی خارجی نمی‌خواهند. در این هفت دهه، غیر از فدراسیون دیده‌بان، بقیه حضرات زیر سلطه مربیان خارجی بوده‌اند یا راه بی‌خیالی طی کرده‌اند. آیا باور دارید که همین ویلموتس بتواند تا زمان ترک ایران، چهار دستیار به درد بخور جا بگذارد که تجربیاتش را به آنها به‌صورت کپسولی انتقال داده باشد؟ در حالی که رسانه‌ها از مستر اوفارل به‌ عنوان چپاولگری که آمده پول نفت‌مان را بدزدد نام می‌بردند، این مرد متشخص پایه‌های خوبی برای فوتبال ملی ساخت. از برنامه‌های ویلموتس در مذاکرات اولیه با فدراسیون ایران چیزی نمی‌دانیم اما اوفارل از همان ابتدایش آلارم داده بود که برای انتقال تجربیاتش به مربیان بومی خوش‌استعداد آماده است. مستر که تحصیلات دخترش را از خدمت به فوتبال‌فارسی ارجح‌تر می‌دانست از همان ابتدا خود را در پستی موقتی می‌دید و طبیعتاً دوست می‌داشت دعای خیر و خاطرات خوش ملت میزبانش را بعد از رفتنش هم با خود داشته باشد. مربی‌‌ای که از بس مذهبی بود هرگز یکشنبه‌هایش را بدون حضور در کلیسای ارتدوکس‌ها در تهران به پایان نمی‌رساند. کارنامه دوساله او را مقایسه کنید با حضور هشت ساله جناب کی‌روش در حوزه انتقال علوم و تجربیات که چیزی در حدود صفر است. اما تنها یک دستیار اوفارل - حشمت خان - بعد از رفتن او، طی چهار-پنج سال چنان رزومه‌ای برای خود ساخت که در تاریخ فوتبال ایران به‌عنوان موفق‌ترین مربی بومی جا خوش کرد. یا حسن حبیبی که بعدها لیاقت‌های خود را در نیمکت‌ها به اثبات رساند. آن نسل از مربیان ایرانی چنان صراف و زرگر و چنان باهوش و بااستعداد بودند که حتی از سکوت اوفارل نیز چیزی می‌آموختند. ارزش انتقال آموزه‌های اوفارل به دستیارانش به تمام آن درآمد هفتصدهزارتومنی قراردادش می‌ارزید چه رسد به پیروزی‌هایش در مقابل فنرباغچه (قهرمان وقت ترکیه در مرداد ۵۳)، رژیم اشغالگر (شهریور ۵۳) و برد شش - هیچ در برابر بحرین که به کسب کاپ طلای بازی‌های آسیایی تهران(۱۹۷۴) منجر شد. او وقتی بعد از ۷۳۰ روز تهران را ترک کرد دو دستیار درجه‌یک مثل حشمت و حسن‌آقا را برای فوتبال ما جا گذاشت که یک عمر برای‌مان افتخار آفریدند و خود آنها یک نسل دیگر از مربیان را در آغوش خود پرورش دادند.

شاید نهایت آرزوی ویلموتس تکرار بدرقه خوشدلانه اوفارل باشد. عکس‌های چاپ‌ شده گودبای پارتی فرانک اوفارل در کیهان‌ ورزشی دهم اسفند ۱۳۵۳ در میهمانی شهردار شیراز به افتخار توپچی‌های جوانش هنوز در خاطره‌ها هست که رفته بود روی سن و مشغول رقص و آوازه‌خوانی شده بود! و پشتبندش آن قدر با جماعت خودمانی شده بود که عده‌ای افتاده بودند وسط تا به «داداش فرانک» بشکن زدن یاد بدهند! البته اوفارل نیز مثل تمام اجنبی‌ها با ذهنیتی سیاه نسبت به ایرانی - بویژه دستیاران زیرآب‌زن و روزنامه‌چی‌ها - پا به تهران گذاشت اما بعد از چندماه کار در ایران و تقابل با روزنامه‌نگارها بالاخره سپر انداخت و برای نویسنده‌ها ضیافتی داد تا دل آنها را به دست بیاورد. دنیای ورزش در شماره ۱۲ مرداد ۱۳۵۳ در تشریح جزئیات ضیافت اوفارل، از سایکولوژی قدرتمند او در صلح کردن با ژورنالیست‌های ایرانی نوشت که با تدارک سوروسات و عصرانه مفصلی در محل اردوی تیم ملی در داوودیه، پرچم سفید صلحش را در مقابل خبرنگاران رسانه‌ها بالا برده بود. ایرلندی یک‌دنده که در روزهای نخست با سیاست نمک‌گیر کردن خبرنگاران به میدان آمده بود در روزهای آخر آن قدر مهربان شده بود که می‌پذیرفت اردو با زندان تفاوت دارد! آیا ویلموتس بلد است از روی دست او کپی‌پیس کند؟

فرضیه اثبات: همان مستر چشم‌روشن یوگسلاو که در زمستان ۵۵ برای هدایت تیم ملی جوانان ایران وارد تهران شد و به محض حضور در تمرینات تیم ملی جوانان برای تک‌تک بچه‌ها یک پرونده اختصاصی برای ثبت مشخصه‌های فیزیولوژیک و سایکولوژیک و نیز خصوصیات فردی‌شان ساخت اما تنها یک دیالوگ طلایی از او برای فوتبال ما به یادگار ماند که می‌گفت «بازیکن تیم ملی نباید دروغ بگوید.» شاید اگر یاگودیچ خود دروغگویی را بلد بود تا سال‌های سال در ایران دوام می‌آورد! نظر هلندی‌ها درباره دروغ چیست؟

فرضیه اثبات: نه مثل ویه‌را سیگار می‌کشد، نه مثل او خرافاتی است که سیگارش را نیم‌سوز بیندازد توی پیست تارتان و وقتی تیمش گل زد برود بردارد دوباره پک بزند، نه آن قدر رمانتیک است که برای ستاره تیمش مثل ویه‌را دسته‌گل رُز صورتی به فرودگاه ببرد (شاه‌کریم). اما شاید آخر و عاقبت ویلموتس یا هر مربی خارجی دیگری هم مثل ویه‌را باشد. هنوز آن روز سرد زمستانی را به یاد می‌آورم که او را از هتلش در تهران هم دیپورت کرده بودند و برزیلی مهربان منتظر دوزار پول قراردادش بود که دست خالی به وطن برنگردد. اینجا در این فوتبال خوش‌استقبال و بدبدرقه شاید فرجام هر مربی‌‌ای مثل ویه‌رای برزیلی باشد. مردی که اگر در مربیگری فوتبال پیاده بود حداقلش در حوزه ادبیات، یک کارلوس کاستاندای دوم محسوب می‌شد همچنان که بلد بود یک برگزارکننده مراسم ازدواج برای زوج‌های تازه عقد کرده یا یک گلفروش رمانتیک باشد! من ساعت‌ها با او درباره ادبیات و خرافه‌گرایی و متافیزیک بحث کردم و لذت بردم. گیرم او تنها مربی عالم بود که تیم ما را بدون پیروزی توانست به جام جهانی ببرد و رکورد عجیبی از خود به جا بگذارد!

فرضیه اثبات: ویلموتس کاش حداقل بدنسازی‌اش شبیه به تیم ملی زمان آن مرد کارآزموده‌ - مستر ایویچ - باشد که خود می‌توانست اوفارل دوم باشد و در زیر شنلش ده‌ها مربی جوان بومی پرورش یابند. ویلموتس اگر پای صحبت‌ او نشسته بود بهش می‌گفت که به چه فوتبال بی‌ثباتی آمده است. فوتبالی که با یک پیروزی به تمام ملتش چایی شیرین می‌دهد و با یک شکست ناموس مربی را جلوی چشمش می‌آورد.

فرضیه اثبات: شاید آرزوی ویلموتس همین باشد که کارنامه‌اش چیزی مثل براگا باشد که صد درصد بازی‌های ملی را با ما برده است (۳ بازی ۳ برد) گرچه هیچ ارزش افزوده‌ای برای این فوتبال نگذاشت که هنگام مرور خدمتگزاران فوتبال یادش باشیم. داستان این است که ویلموتس خودش را هم بکشد هرگز شبیه براگا نمی‌شود چون دو بازی‌اش را همین اول باخته است و البته هرگز سبیل دسته‌دوچرخه‌ای او را نخواهد داشت.

فرضیه اثبات: شباهت‌های ویلموتس به بلاژ در حد صفر است. نه سبک اروپای شرقی او را می‌خواهد در تیم پیاده کند، نه در حد او آنقدر اهل رجزخوانی است یا دهانی آن قدر گنده دارد که بگوید در صورت باخت به فلان تیم، توپ فوتبال قورت می‌دهد یا بخواهد مثل بلاژ سلام کردن یاد ستاره‌اش (علی کریمی) بدهد یا با غول تیم خود (خداداد) یقه‌گیری کند.

فرضیه اثبات: ویلموتس شاید در خونسردی چیزی شبیه برانکو باشد اما فوتبال محافظه‌کارانه او را ندارد. به نظر می‌رسد آرامش صورتش شبیه برانکو باشد اما نه در حد او خرافاتی که از پالتوی شتری‌رنگش در هیچ مسابقه‌ای دست برندارد.

فرضیه اثبات: نه جنگندگی‌اش به کی‌روش می‌رود که کنار نیمکت همچون مارشالی که «هیچ سربازش حق عقبگرد ندارد و اگر برگردد با تیر خلاص او مواجه خواهد شد» ظاهر می‌شد، نه بازی تدافعی‌اش به کی‌روش می‌رود که باج به بزرگ‌ترین شغال‌های دنیا نمی‌داد. ویلموتس با تئوری یک بازی هجومی آمد که ما را با سبک دفاعی منزجرکننده در نیمه زمین خودی کی‌روش که بعد از رفتنش اشتیاق ما را به بازی هجومی، میلیون برابر کرده بود منفک کند اما مشخص بود که بعد از هر شکست تیم ملی به یاد گل نخوردن‌های تیم کارلوس حسرت خواهیم خورد. حالا عادل هم بر سر کارش نیست که لقب «ویلموسی‌پور» بهش بدهیم و بگوییم همچنان که همیشه از لیورپول و کرمان و دانشگاه شریف دفاع می‌کنی از مربی بلژیکی تیم ملی‌ات محافظت کن.»

ارسال نظرات