این دختر چهار ساله زندگی، آینده و سرنوشت مرا دگرگون کرده است. حدود چهار سال است که همه زندگی ام را صرف نگهداری از او کرده ام و به همین دلیل از بسیاری موقعیتهای اجتماعی و لذتهای دنیوی محروم مانده ام در حالی که خودم هنوز مجرد هستم، اما نام مادر را یدک میکشم، حالا هم دیگر توان نگهداری از او را ندارم و ...
به گزارش خراسان، دختر ۳۵ سالهای که با قلبی مالامال از درد و رنج و چشمانی اشکبار وارد کلانتری شده بود تا با کمک قانون دختر چهار ساله را تحویل بهزیستی بدهد، درباره سرگذشت خود به مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: همه چیز از روزی آغاز شد که برادرم به منزل آمد و با چهرهای بشاش و خندان در حالی که از خوشحالی حرکات موزون انجام میداد فریاد زد: عاشق دختر زیبایی به نام «فرحناز» شده ام و میخواهم با او ازدواج کنم.
برادرم طوری از آن دختر ۱۶ ساله سخن میگفت که گویی فرشتهای از آسمان سقوط کرده است. هیچ مخالفتی را درباره «فرحناز» بر نمیتابید و او را حوری بهشتی مینامید. خلاصه برادرم طوری عاشق بود که مجبور شدیم بدون هیچ گونه پرس و جو و تحقیقی درباره آن دختر ۱۶ ساله مراسم خواستگاری و عقدکنان را برگزار کنیم، اما هنوز دو هفته از برگزاری مراسم عقدکنان نگذشته بود که اختلافات آنها مانند یک دمل چرکین سر باز کرد.
فرحناز دختری خودسر و بی بند و بار بود و نه تنها به حجاب اعتقادی نداشت بلکه در حضور برادرم با مردان غریبه ارتباط برقرار میکرد و مانند فرهنگ غربی هیچ گونه حریم محرم و نامحرم را رعایت نمیکرد. او دوستان خوبی نیز نداشت و با وضعیت بسیار زنندهای از منزل بیرون میرفت تا جایی که برادرم او را عروس شیطان مینامید.
بالاخره در حالی که آرام آرام اختلافات آنها به طلاق کشیده میشد، اما با وساطت بزرگ ترها راضی شدند زندگی مشترک شان را آغاز کنند. با وجود این هیچ تغییری در رفتار فرحناز ایجاد نشد. برادرم از صبح تا دیرهنگام سرکار بود تا بتواند خواستههای همسرش را برآورده کند، اما وقتی به منزل میآمد همسرش را در خانه نمییافت.
او تا دیروقت در پارتیهای شبانه حضور داشت و زمانی که وارد منزل میشد به خاطر مصرف زیاد مشروبات الکلی و مواد مخدر حال طبیعی نداشت. بالاخره بعد از گذشت یک سال از زندگی مشترک آنها «مینا» متولد شد، ولی هیچ کس از این تولد خوشحال نشد و لبخندی نزد چرا که شرایط زندگی برادرم بسیار اسفبار بود.
با وجود این آنها نتوانستند بیشتر از این همدیگر را تحمل کنند و بالاخره طلاق بین آنها جدایی انداخت، این در حالی بود که فرحناز نوزاد پنج ماهه شیرخواره اش را رها کرد و به دنبال سرنوشت خودش رفت. در این شرایط برادرم که نمیتوانست از یک نوزاد نگهداری کند به ناچار نزد من آمد و خواهش کرد تا سرپرستی مینا را به عهده بگیرم.
با آن که آن زمان دانشجوی رشته جامعه شناسی بودم و تجربهای در این زمینه نداشتم وقتی به چشمان معصوم آن نوزاد کوچولو نگاه کردم دلم لرزید و نتوانستم از پذیرش او چشم پوشی کنم. خلاصه مسئولیت نگهداری مینا را پذیرفتم، اما دیگر نتوانستم به تحصیلاتم ادامه بدهم چرا که در کلاس درس همواره نگران آن نوزاد کوچک بودم و روزهای زیادی را در کلاس درس حاضر نمیشدم.
بالاخره ترک تحصیل کردم تا مینا کمی بزرگتر شود. وقتی او سه ساله شد، روزی مادرش با نامه دادگاه به سراغ مان آمد تا هفتهای یک بار فرزندش را ملاقات کند این گونه بود که آخر هفتهها مینا نزد مادرش میرفت، ولی همین مدت کم معاشرت نیز تاثیر بسیار نامطلوبی بر رفتارهای او داشت به طوری که وقتی از نزد مادرش به خانه میآمد رفتار سیگاریها را تقلید میکرد و حرفها و کلمات زشتی را بر زبان میراند.
خلاصه بعد از مدت کوتاهی فرحناز از همین دیدارهای آخر هفته نیز خسته شد و سراغی از مینا نگرفت. از سوی دیگر نیز برادرم به مکان نامعلومی رفت به طوری که هیچ اطلاعی از او ندارم. در این مدت با آن که خواستگارانی داشتم، اما به خاطر وجود مینا این امکان برایم فراهم نبود که ازدواج کنم.
از طرف دیگر نیز مادرم پیر و ناتوان است و توان نگهداری از مینا را ندارد تا حداقل مینا را به او بسپارم و خودم برای تامین هزینههای زندگی در بیرون از منزل کار کنم. حالا هم میخواهم او را به بهزیستی بسپارم و ... وقتی مددکار اجتماعی کلانتری با اورژانس اجتماعی بهزیستی تماس گرفت ناگهان مینا دستان کوچکش را به دور گردن دختر ۳۵ ساله حلقه کرد و با زبان شیرین کودکانه در حالی که او را میبوسید گفت: مامان فاطمه چرا ناراحتی؟
در این هنگام دختر جوان نگاهی به چشمان زیبای مینا انداخت و اشک ریزان ادامه داد: پشیمان شدم، باز هم از او مراقبت میکنم و ... این گونه بود که دختر جوان در حالی که هنوز دستان کوچک مینا از گردنش رها نشده بود اتاق مددکاری را قبل از رسیدن نیروهای اورژانس اجتماعی ترک کرد.
ازخداوند متعال ازصمیم قلب میخواهم که همیشه شادوسلامت وعاقبت بخیرباشی