بالاخره مادربزرگم مرا به خانه اش برد تا از سر دلسوزی از من نگهداری کند. با وجود این مادرم ماهی دو بار نزد من میآمد و ساعتی را با من میگذراند. اما من بیشتر روزها و ماهها را در کنار مادربزرگم سپری میکردم و از تنهایی رنج میبردم چرا که مادربزرگم زنی پیر و ناتوان بود و به زحمت امور شخصی اش را انجام میداد. به همین دلیل او هیچ وقت نمیتوانست خواستهها و نیازهای مرا برآورده کند و من ناگزیر در خلوت و تنهایی خودم فرو میرفتم و به آینده سیاه و تاریک خودم میاندیشیدم.
همواره بغض عجیبی داشتم و با دیدن دخترانی که با شادمانی کنار پدر و مادرشان راه میرفتند حسادت عمیقی سراسر وجودم را فرامی گرفت. خیلی دوست داشتم من هم مانند دیگر دختران کسی را داشتم که دست نوازش بر سرم میکشید و من از چشمه محبتش سیراب میشدم. اما به بیراهه رفتم و محبت را در کوچه و خیابان جست و جو کردم. خلاصه چند ماه قبل زمانی که برای خرید از منزل مادربزرگم خارج شدم ناگهان نگاههای عاشقانه «مبین» قلبم را تکان داد.
عاشق لبخند زیبایش شدم گویی همه محبتهای عالم در چشمان او موج میزد به همین دلیل در کنارش قرار گرفتم و این گونه رابطه من و مبین آغاز شد. نمیدانستم با این عشق خیابانی در مسیری ترسناک قدم گذاشته ام که روزی زندگی و آینده ام را به تباهی میکشاند. خلاصه این ارتباط عاشقانه که با لبخند شکل گرفته بود ادامه یافت تا جایی که دیگر هیچ حد و مرزی در این ارتباطهای مخفیانه نمیشناختم و بدون هیچ ترس و نگرانی در جمع دوستان مبین هم حضور مییافتم و به تقلید از دختران دیگر با آنها همنشین بودم حتی در مجالس دوستانه و دورهمیهای مبین و دوستانش شرکت میکردم.
در این شرایط فقط به این محبتهای خیابانی دل بسته بودم و خودم را دختری آزاد تصور میکردم تا این که روزی یکی از دوستان مبین که جوانی متاهل بود با من تماس گرفت و در حالی که خود را به شدت نگران نشان میداد، گفت: مدتی است با همسرم دچار اختلافات شدیدی شده ایم و او به خاطر همین اختلافات دست به خودکشی زده است.
«پرهام» با گفتن این جملات از من خواست به همسرش کمک کنم و او را از مرگ نجات بدهم! من هم که احساس نزدیکی با دوستان مبین داشتم بلافاصله قبول کردم و سر کوچه منتظر پرهام ماندم. چند دقیقه بعد او به دنبالم آمد و با یکدیگر به طرف محلی که مدعی بود همسرش خودکشی کرده است حرکت کردیم، اما در بین راه و در محلهای خلوت با حیله و ترفند مرا به داخل خانهای کشید که بعد فهمیدم یک سوئیت اجارهای است.
وقتی وارد آن لانه شیطانی شدم ناگهان سه مرد غریبه در حالی که چاقویی در دست داشتند به سمت من آمدند و قصد آزارم را داشتند. با ناراحتی و گریه از پرهام پرسیدم که در این باره توضیح بدهد، اما او فقط سکوت کرده بود. بالاخره در حالی که در چنگ آن مردان غریبه گرفتار شده بودم و هر کدام مرا اذیت میکردند با گریه و التماس موفق شدم از دست آنها فرار کنم و به کلانتری پناه ببرم. شایان ذکر است، در پی ادعاهای این دختر جوان و با هماهنگیهای قضایی، تلاش نیروهای انتظامی با دستور سرهنگ محمدابراهیم فشایی (رئیس کلانتری آستانه پرست) برای شناسایی و دستگیری عاملان آزار و اذیت دختر جوان آغاز شد و ماموران اطلاعات پس از دو روز رصدهای اطلاعاتی با به کارگیری شیوههای تخصصی موفق شدند همه متهمان این پرونده را دستگیر کنند. این متهمان برای سیر مراحل قانونی به مراجع قضایی معرفی شدند.