از روزی که در پارک ملت عاشق «سروش» شده بودم احساس میکردم شاهین خوشبختی بر شانهام نشسته است، به همین دلیل برای ازدواج با او از چیزی هراس نداشتم، اما نمیدانستم که او در اندیشه دیگری است.
به گزارش جام جم آنلاین، دختر ۲۲ سالهای که خود را دانشجوی رشته حقوق معرفی میکرد و به خاطر شکایت از عاشق دلسوخته اش به اتهام کلاهبرداری وارد کلانتری شده بود با بیان این که کاش چشمان قلبم را میبستم و با دیده عقل به این عشق خیابانی میاندیشیدم درباره یک سراب عاشقانه به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزا کوچک خان مشهد گفت: سال قبل به همراه چند تن از همکلاسی هایم و برای تمرین درس آمار وارد پارک ملت مشهد و مشغول درس خواندن شدیم.
در آن روز زیبای پاییزی ناگهان چشمانم روی جوان قد بلندی خیره ماند که با دوستش در حال بازی بودند. آن قدر جذب ظاهر و رفتار مودبانه او شده بودم که فراموش کردم در بین دوستانم هستم به حدی عاشقانه نگاهش کردم تا این که او نیز نگاهش را به نگاهم دوخت و با شیوهای خاص بالاخره شماره تلفنش را به من رساند آن لحظه چنان دلم لرزید که عقلم از کار افتاد.
برای تماس با او لحظه شماری میکردم تا این که در نیمههای شب زمانی که پدر و مادرم به خواب رفتند پیامکی برایش فرستادم و او نیز بلافاصله پاسخم را داد.
این گونه بود که خشت خشت این عمارت بدبختی را طوری کج چیدم که اکنون بر سر خود و خانواده ام فرو ریخته است. رابطه پیامکی و تلفنی من و «سروش» به جایی رسید که خیلی احساس خوشبختی میکردم. یک هفته بعد از این آشنایی سروش مرا به صرف شام دعوت کرد، اما تا آن روز نه با پسری تماس داشتم و نه بدون اجازه خانواده ام بیرون رفته بودم به همین دلیل از دوستم خواستم تا با مادرم تماس بگیرد و مرا دعوت کند.
این اولین دروغی بود که به خانواده ام میگفتم. پدرم اگرچه نگران بود، ولی اصرار کرد تا با خودروی او به مهمانی دوستم بروم خلاصه آن شب به همراه سروش به مکانهای مختلفی رفتیم و اوایل بامداد به خانه بازگشتم.
سروش وقتی فهمید تک دختر هستم و پدرم وضعیت مالی خوبی دارد، از آن روز به بعد نقشههای شومش را به اجرا گذاشت اگرچه در برابر بسیاری از خواستههای زشتش مقاومت میکردم، اما دوست نداشتم او از من دلخور شود.
بنابراین به برخی خواستههای گناه آلودش تن میدادم چرا که تنها آرزوی من ازدواج با او بود، هنوز دو ماه بیشتر از این رابطه و دیدارهای خیابانی نمیگذشت که روزی مضطرب و نگران با من تماس گرفت و گفت: مقدار زیادی پول برای عمل قلب مادرش نیاز دارد من هم بدون هیچ گونه اندیشهای همه طلاها و ۱۰ میلیون تومان پس انداز بانکی ام را به او دادم چرا که فکر میکردم به مادر شوهر آینده ام کمک کرده ام از طرفی میترسیدم خانواده ام در جریان نبود دهها گرم طلاهایم قرار بگیرند و آبرویم به خطر بیفتد، ولی هرچه روزهای بیشتری سپری میشد احساس میکردم سروش قصد بازگرداندن طلایم را ندارد تا این که در برابر اصرارهای من مقابلم ایستاد و گفت: پولی ندارم که به توبدهم!
حیران و سرگردان پیشنهاد کردم وامی بگیرد تا حداقل مقداری از طلاهایم را بخریم و اوبا این بهانه و به واسطه یکی از دوستانش دسته چکی برایم گرفت و من برای ضمانت وام دو برگ چک سفید امضا در اختیارش قرار دادم که بعد فهمیدم با آن چکها یک دستگاه خودروی سواری خریده است.
زمانی به خود آمدم که دوست سروش همه چیز را برایم فاش کرد و گفت: سروش جوانی دیپلم و بیکار است که در یکی از شهرکهای حاشیه مشهد زندگی میکند و ... این درحالی بود که سروش تلفنش را خاموش کرده بود و من به ناچار سرگذشتم را با برادرم درمیان گذاشتم و به کلانتری آمدیم.