هشت روز از آخرین خبری که از سوی باران شیخی در رسانه‌ها منتشر شد، می‌گذرد. خبری که نشان می‌داد این دختر هشت ساله در سلامت کامل است، با این وجود، اما هنوز از باران خبری نیست. بارانی که صبح روز شنبه، ۲۴ فروردین‌ماه ناپدید شد.
به گزارش شهروند، او که اهل شهر مهاجران شهرستان شازند اراک است، به قصد رفتن به مدرسه از خانه‌شان در خیابان اطلسی خارج شد. این آخرین باری بود که خانواده‌اش او را می‌دیدند. مدرسه تنها ۱۵۰قدم از خانه‌شان فاصله داشت، اما در همین فاصله کم باران ناپدید شد. اتفاقی نامعلوم برای این دختربچه رخ داد و دیگر کسی او را ندید.
حالا ١٣ روز از روزی که باران ناپدید شده، می‌گذرد. ١٣ روزی که خانواده آقای شیخی در انتظار یک خبر هستند. خبر بازگشت باران. درحالی‌که با خبر دادن سلامتی باران از سوی استانداری اراک همه تصور می‌کردند به خانه برگشته است، اما هیچ خبری از او نبود، حتی شماره‌ای که از سوی خانواده باران در فضای مجازی هم منتشر شده بود، خاموش شد و دیگر پدر باران هشت ساله پاسخگوی تماس گیرنده‌ها نبود، تا جایی که خواهر باران گفته بود: «بعضی‌ها بدون این‌که بدانند ما در چه شرایطی هستیم، تماس می‌گرفتند و چیز‌هایی می‌گفتند که فقط نگرانی‌مان را بیشتر و حالمان را بدتر می‌کرد.»
این درحالی بود که برخی شایعات در استان مرکزی مبنی بر پیدا شدن یا موضوعات مرتبط در فضای مجازی منتشر شد که مسئول مرکز اطلاع‌رسانی فرماندهی انتظامی استان با تکذیب این خبر اعلام کرد که هرگونه اخباری که لازم باشد، سریعا اطلاع‌رسانی خواهد کرد.
اما هیچ خبری از باران هشت ساله نبود، تا جایی که معاونت اجتماعی پلیس اراک گفت: «اعلام هر خبری از باران جان او را به خطر می‌اندازد.»
با بیان این جمله از سوی پلیس اراک مشخص بود که باران به گروگان گرفته شده است. اما با این حال پرونده باران در سکوت خبری دنبال می‌شد، تا این‌که روز گذشته خانواده باران شیخی سکوت را شکست.
مسعود باستانی، خبرنگار حوزه اجتماعی درباره آخرین تحولات در توییتر نوشت: «خواهر وی در گفت‌وگویی بشدت از مسئولان و شایعه‌سازان فضای مجازی انتقاد کرد.»
او با بیان این‌که باران کوچکترین عضو خانواده است، تاکید کرد: «پدرم کشاورز است و نه خلافکار!» به گفته یک منبع خبری موثق، باران شیخی در روز‌های نخست هفته جاری با مادرش مکالمه تلفنی داشته است. باران در این مکالمه از محل سکونت و ربایندگانش اعلام رضایت کرده و گفته است: «عمو‌ها با بابام کار دارند!»