احمد محمود هم بهطور آگاهانه روایت رئالیستی را برگزیده و هم بهطور آگاهانه حوادث دورانساز تاریخی را به آثارش راه داده است. به واسطه رمانها و داستانهای محمود و هم به واسطه آنچه او درباره آثارش گفته، میتوان گفت: اتفاقی نیست که مهمترین روایتهای رئالیستی ادبیات داستانی ایران که در آن میتوان تصویری از زمانه به دست آورد در آثار محمود دیده میشود، این احمد محمود است که روایتگر مهمترین وقایع دورانش بوده است: از ماجرای ملیشدن نفت و کودتای ۲۸ مرداد گرفته تا حوادث انقلاب و بعد جنگ هشتساله.
از «همسایهها» تا «مدار صفر درجه»، سیری تکاملی در آثار محمود دیده میشود و اگر در «همسایهها» به قول خودش بیشتر براساس غریزه به نوشتن پرداخته، در «مدار صفر درجه» روایت بر اساس شناخت داستان پیش رفته است. او در آثار مختلفش توانسته امکانات روایت رئالیستی را گسترش دهد و افقهای تازهای پیشروی روایتهایش قرار دهد. محمود در گفتوگوی بلندش با لیلی گلستان در «حکایت حال» میگوید که رئالیسم ظرفیتهای متعددی دارد و خودش در آثارش کوشیده که از این ظرفیتهای متنوع استفاده کند. او در جایی از این گفتگو میگوید:» نمیدانم رئالیسم صرف یعنی چه؟ رئالیسم ظرفیتهای متعددی دارد. میشود رئالیست خشک و جزمی بود، یعنی عکسبرداری کرد، فقرنگاریِ فیزیکی کرد. ادبیات داستانی را تا سطح اجتماعنگاری، تا سطح گزارش و مقاله ساقط کرد، که به نظر من این نوع ادبیات داستانی همانقدر قابل قبول نیست که پرداختن مطلق به صورت و ساختار و نفی زندگی! رئالیسم ظرفیتهای گوناگونی دارد که باید تجربه کرد. من معتقد به این تجربه هستم و نمودش در کارهایم هم دیده میشود. بله، من واقعگرا هستم، اما نه به آن معنی که گفتم».
محمود در گسترش امکانهای رئالیسم به تکنیک هم توجه داشته، اما این تکنیک در خدمت روایت کلی آثارش قرار دارد. او بهدرستی از تکنیکهای داستاننویسی استفاده میکند بیآنکه مرعوب آن شود. محمود هم به تکنیک داستاننویسی توجه دارد و هم به آنچه در متن جامعه در جریان است و از اینروست که او متفاوت از نویسندگانی است که در گوشهای جدا از اجتماع به فکر ابداع فرم هستند.
در زمانهای که روایت رئالیستی و داشتن ایدئولوژی و تعهد از آفتهای نویسندگی بهشمار میرود، تکلیف ما با احمد محمود چیست؟ محمود به واسطه رمانهایش چهرهای یگانه در ادبیات معاصر ما به شمار میرود که نه میتوان حذفش کرد و نه میتوان در وضعیت موجود ادغامش کرد. او جزو آن دسته از نویسندگانی است که به معنای دقیق کلمه «تجربه زندگی» داشته و به واسطه تخیلش و تسلط بر روایت رئالیستی توانسته این تجربه را به ادبیات بدل کند. در دورهای که تجربههای غالب نویسندگان و هنرمندان ما به روابط شخصیشان محدود است، طبیعی است که احمد محمود نویسندهای تکافتاده به شمار رود. نویسندهای که خودش را جدا از اجتماع و حوادث تاریخی نمیدانست و بر اساس اعتقادها و باورهای دورنیاش این حوادث را به آثارش راه میداد. او در جایی از «حکایت حال» درباره تعهد و نویسندگی میگوید:
«من درباره تعهد با آن کیفیتی که مطرح بود یا هست فکر نمیکنم. شاید روزگاری، تفسیر دهانپرکنی از تعهد برای خودم داشتم، اما امروز دیگر آنطور فکر نمیکنم. من معتقدم نویسنده متعهد است که به خودش و به مردم دروغ نگوید. صادق باشد. همینقدر که این تعهد را اجرا کرد متعهد شده است. تا به تعهد اشاره میشود بلافاصله تعهد سیاسی به ذهن متبادر میشود، نه اینکه نویسنده نباید به سیاست فکر کند. چه بخواهد چه نخواهد به سیاست فکر میکند. نه اینکه نویسنده نباید جهانبینی داشته باشد، حتما باید داشته باشد،، اما نباید در چهارچوب و قالب خاصی فکر کند. وقتی نویسنده در یک چهارچوب گنجید، تبدیل میشود به یک آلت فعل. تبدیل میشود به یک وسیله تبلیغاتی. هر انسان، هم اثر میگذارد، هم اثر میپذیرد. مجموعه افکار نویسنده میتواند کمابیش با مجموعه افکار خاصی از سیاست هماهنگی داشته باشد. اما این به آن معنا نیست که او در یک چهارچوب، محدود و محبوس شود».
محمود نمونه درستی از نویسندهای است که شناخت دقیقی از شرایط سیاسی اطرافش داشته و از اینروست که مهمترین حوادث سیاسی دوران معاصر در آثار او بازتاب داشته است. او نه در زندگی و نه در داستانهایش به دنبال عافیتطلبی نبود و از طرف دیگر توهمی هم درباره نقش ادبیات در سیاست نداشت: «سیاست به ما تحمیل شده، بی اینکه خودمان بخواهیم و بیاینکه آن را بشناسیم. سیاست امر پیچیدهای است و بسیاری از ما سیاست را نمیشناسیم. امر سادهای نیست که هرکس بتواند در آن دخالت کند. اما تحمیل شده... سیاست بخشی از زندگی ما هست و هیچ کاریش هم نمیتوانیم بکنیم. معتقدم که سیاست باید در داستان باشد، اما نه مثل توطئهای از پیش تدوینشده و از پیش شناختهشده... نویسنده چطور میتواند عوامل داستانش را که مهمترینش آدمها هستند، از جامعه بگیرد، شستشویشان دهد، ضدعفونیشان کند و بعد بیاورد بگذاردشان توی داستان! نه، اینطور نمیتواند باشد. این سیاست همراه با آن آدم به داستان کشیده میشود».
محمود اگرچه میگوید که بهعنوان یک نویسندۀ روشنفکر نقشی در انقلاب نداشته، اما در «مدار صفر درجه» بهدرستی نشان داده که مردم جامعه چطور در حوادث انقلاب نقش داشته و چطور از این حوادث تأثیر گرفتهاند. با این حال محمود بهدرستی فکر میکرد که ادبیات نمیتواند به شکل مستقیم تاریخ بسازد بلکه میتواند روح تاریخ و زمانه را در دورن خودش بتاباند: «داستاننویس که انقلابساز نیست. نویسندهای که مدعی انقلاب شود، میشود یک آدم سیاسی مطلق، کار نویسنده سیاست مطلق نیست. بخشی از کار نویسنده سیاست هست، اما نه همه کارش. روزگاری به مسائل سیاسی مملکتمان فکر میکردم، حالا هم فکر میکنم،، اما روزگاری در قالب یک حزب بودم، بعدها فکر کردم حتی اگر بخشی از تفکر آن حزب را برای خودم حفظ کنم، نباید در چهارچوب هیچ حزبی بگنجم. مجموعه افکار خودم را دارم و به آن هم وفادار هستم. شاید فکر میکنم که یکی از هدفهای نوشتن تعریف خودمان است. برای اینکه خودمان را بهتر بشناسیم. یکی از هدفهای نوشتن، آگاهکردن مردم است به وضع خودشان، مشروط بر اینکه نویسنده این شناخت، شعور و توانایی را داشته باشد. خب در این زمینه من کار کردهام، به عنوان نویسنده شاید وظیفهام را –کم یا زیاد- انجام دادهام».
از سوی دیگر محمود هیچ وقت از ایدئولوژی فرار نمیکرد و حتی معتقد بود که نویسنده و هنرمند حتما باید ایدئولوژی و جهانبینی مشخصی داشته باشد چرا که در فقدان یک نگاه خاص به جهان، تکلیف داستانی که نوشته میشود مشخص نیست و چیزی متناقض نوشته میشود: «نویسنده نباید از ایدئولوژی بترسد. چه بسا افکارش در جایی یا جاهایی با فلان ایدئولوژی هماهنگیهایی داشته باشد. اگر خودش واقعا باورش کرده است، هیچ عیبی ندارد و هیچ اتفاق وحشتناکی نیفتاده است».
شاید بتوان گفت که در رمانهای فارسی هیچ نویسندهای به اندازه محمود از فاصله طبقاتی و فقر و استثمار و زندان و آزادی ننوشته است. در «مدار صفر درجه» شخصیتهای اصلی رمان در کنار شخصیتهای فرعی بسیاری حضور دارند و روایت رمان مربوط به وقایع انقلاب در اهواز در سالهای منتهی به انقلاب است. در این رمان که در دوران پختگی محمود نوشته شده، بیش از آثار قدیمیتر محمود به خلقیات و فردیتهای آدمهای رمان توجه شده و فردیت آدمها در مهمترین نقاط بحرانی رمان هم فراموش نشدهاند. در «مدار صفر درجه» تصویری درست از آدمهای مختلف جامعه به دست داده شده و صداهای متفاوت در روایت رمان به گوش میرسند.
محمود معتقد بود که نویسنده باید شناخت دقیقی از آدمهای داستانهایش داشته باشد و بدون این شناخت دقیق امکان نوشتن درباره آنها وجود ندارد: «گفته میشود که نویسنده هم خالق و هم شارح زندگی آدمهای داستان است، من فکر میکنم اگر نویسنده آدمهای داستانش را نشناسد، یک جایی لنگ خواهد زد. اشخاص از حرکت میمانند و آن وقت نویسنده ناچار میشود جعل کند –حرفها را و حرکتها را- و وقتی جعل شد، دیگر آن آدم خودش نیست، کس دیگری است که نویسنده او را نشناخته است و خواننده هم باورش نمیکند. شاید هر نویسندهای با روش خاص خود با این مساله برخورد کند، ولی من واقعا الگوی این آدمها را در زندگی واقعی داشتهام. البته اگر عینا آنها را بگیرم و بگذارم در داستان، یک شخصیت داستانی نخواهم داشت و کار هم چیزی بیش از یک گزارش از رفتار و گفتار آدمها نخواهد بود. کار من ترکیبی است از تخیل و واقعیت. این کار را به صورت مکانیکی انجام نمیدهم. ذهنم خودش این کار را میکند، این آدم را میگیرد، احتمالا پارهای از خصایل و شمایلش را؛ چه از نظر فیزیکی و چه از نظر شخصیتی و ذهنی، تغییر میدهد، دگرگونش میکند و آدم دیگری از او ساخته میشود. بله، چنان آدم دیگری از او ساخته میشود و در داستان مینشیند که اگر الگوی واقعی او در زندگی، داستان را بخواند شاید گاهی متوجه شود که با این آدم قرابتهایی دارد».
از اینروست که محمود بیش از همه درباره جغرافیایی مینوشت که آن را بهخوبی میشناخت. جنوب و مشخصا اهواز نقشی مهم در کلیت آثار محمود دارند و بسیاری از المانهای این جغرافیا در داستانهای او دیده میشود. او در فضاسازیها و خلق حادثهها و آدمهای داستانهایش، واقعیت را با تخیل پیوند میزند و آنها را با روایتی پرکشش بازآفرینی میکند. در «مدار صفر درجه» و بسیاری دیگر از رمانهای محمود، هم میتوان تصویری از مناسبات اجتماعی و سیاسی جغرافیایی مشخص را دید و هم میتوان تصویری از درونیترین وجوه شخصیتهای داستان به دست آورد.