صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۳۸۸۷۸۱
۶۴ سال دارد و خودش می‌گوید نیم قرن تجربه معلمی را پشت سرگذاشته است. شاهد زنده و تاریخ شفاهی آموزش و پرورش، دوران سختی را در کردستان سال‌های جنگ و بعد از آن بمباران مدارس تهران به خود دیده و هنوز هم بعد از ۳۳ سال وقتی از حال و هوای کردستان می‌گوید اشک در گوشه چشمانش جمع می‌شود.
تاریخ انتشار: ۱۴:۵۵ - ۱۰ بهمن ۱۳۹۷

«علی اصغر فانی»، نامی آشنا برای خانواده فرهنگیان است. بعد از استعفا از وزارت آموزش و پرورش در سال ۹۵ به دانشگاه تربیت مدرس رفت و مشغول تدریس شد. حضور کمرنگش در محافل آموزش و پرورش حکایت از آن داشت که دیگر نمی‌خواهد وارد امور دولتی و سیاسی شود.

به گزارش ایسنا، او چند مرتبه درخواست دیدار و گفتگو با ما را نیز نپذیرفت، اما هفته گذشته که به بهانه ۴۰ سالگی انقلاب اسلامی و مرور خاطراتش در دوران انقلاب و دفاع مقدس با او تماس گرفتم با روی باز اجابت کرد.

هرچند از رفتار برخی در آموزش و پرورش گلایه داشت و از سیاسی‌کاری‌ها در هر سطحی ابراز ناراحتی کرد؛ اما برای اولین بار خاطرات نابی از انقلاب و دوره مدیریتش در آموزش و پرورش کردستان برایمان بازگو کرد. از درس خواندن‌های شبانه در خیابان در دوران نوجوانی و به هم چسباندن اسناد ماشین کاغذ خرد کن در لانه جاسوسی تا پذیرفتن مدیریت آموزش و پرورش در شرایط ناامن کردستان در ۲۷ سالگی و حتی مدیریت امور آموزشی کشور در دوران جنگ و بمباران تهران که بخشی از خاطرات او هستند.

وزیر اسبق آموزش و پرورش این روز‌ها مشغول راه‌اندازی یک خیریه برای بهبود آموزش در مناطق محروم است و در دفتر همین خیریه پذیرایمان شد.

از دوران مدرسه شروع کنیم. شما دوران قبل از انقلاب را درک کرده و در همان زمان درس خواندید. مبارزات انقلابی هم داشتید یا فقط سرگرم درس و مشق و مدرسه بودید؟

خیلی خوشحالم که به یاد امام و مقتدای خودمان که نقش اصلی را در پیروزی انقلاب داشت امسال وارد چهلمین سالگرد انقلاب می‌شویم. آن سالی که انقلاب شد یعنی سال ۵۷ بنده دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران بودم. بدیهی است که دوره تحصیلم قبل از انقلاب سپری شد و آن دوران را درک کردم.

در آن زمان بیشتر کتاب‌هایی درباره مبارزات ویتنام علیه آمریکا و کتاب‌هایی درباره فلسطین به دستمان می‌رسید را مطالعه می‌کردیم؛ خاطرم هست کتاب «جمیله بوپاشا» را که یک دختر مبارز الجزایری بود به عنوان کتاب انقلابی می‌خواندیم و تِم آن زمان بود. در عین حال کتاب‌ها و کلاس‌های دکتر شریعی در حسینیه ارشاد و کتاب ولایت فقیه امام خمینی هم بود که خب قاچاق بود و اگر در خانه کسی پیدایش می‌کردند سروکارش با ساواک بود.

اما بنده به سال ۵۷ بر می‌گردم که انقلاب پیروز شد. در سال ۵۶ در جنوب تهران معلم بودم و در نازی آباد، یاخچی آباد و جوادیه درس می‌دادم و حرکت‌های مبارزاتی معلمی را علیه رژیم شاه انجام می‌دادم.

معلمی را از چه سالی شروع کردید؟

وقتی که ۱۵ ساله و کلاس دهم بودم در یک آموزشگاه شبانه به نام «یلدا» در امامزاده حسن درس می‌دادم. از صبح تا ساعت ۴ بعدازظهر در دبیرستان دولتی «دکتر نصیری» در خیابان سینا که یک دبیرستان بسیار سخت گیر بود درس می‌خواندم. مدرسه که تعطیل می‌شد از خیابان سینا تا امامزاده حسن از کوچه پس کوچه‌های هفت چنار پیاده می‌رفتم تا به آموزشگاه یلدا برسم. کلاسم ۶ بعدازظهر شروع می‌شد و شاگردانم بزرگسال بودند و تقریباً سن همه شأن از من بیشتر بود.

سه ساعتی درس می‌دادم و ۹ شب که می‌شد به سمت ایستگاه اتوبوس می‌رفتم که به خانه برگردم. خیلی اوقات از اتوبوس که بلیتش دوزار بود جا می‌ماندم و پول نداشتم کرایه پنج زاری تاکسی را بدهم و ناچار می‌شدم پیاده یک ساعت مسیر را طی کنم تا به منزلمان برسم. به خانه که می‌رسیدم شام می‌خوردیم و تازه می‌خواستم درس بخوانم، اما، چون خانه ما دو اتاق بیشتر نداشت و همه می‌خواستند بخوابند، مجبور می‌شدم بروم در خیابان کاشان که حالا باشگاه معلمان در آنجاست تا ساعت ۲ و ۳ صبح درس بخوانم.

در واقع یک سال دیگر می‌شود گفت: نیم قرن تجربه معلمی و آموزش و پرورشی را پشت سر گذاشته‌ام. حضور دانش آموزان از برکات انقلاب بود؛ بویژه دبیرستان «الهی» که مدتی را در آنجا تدریس می‌کردم، مرکز شلوغی‌های دانش آموزی بود و بنده نیز هم دانشجو بودم و هم معلم و هم سرم برای این چیز‌ها درد می‌کرد.

 آن مدرسه چه شده، هنوز پابرجاست؟

آن مدرسه هنوز هم هست و به همان نام فعالیت می‌کند. در سال‌های منتهی به ۵۷، حرکت دانش‌آموزی و دانشجویی اوج گرفت و وقایع ۱۳ آبان پیش آمد که در پی آن تعدادی از دانش‌آموزان به شهادت رسیدند. خاطرم هست که امام می‌خواست ششم بهمن ماه به ایران بیاید که جلویش را گرفتند و فرودگاه را بستند. یک عده از روحانیون از سراسر کشور در دانشگاه تهران متحصن شدند که حضرات آیات منتظری، بهشتی، مشکینی، طالقانی و صدوقی در میان آن‌ها بودند. ما هم در مسجد دانشگاه با علما همراه بودیم و اقداماتی انجام می‌دادیم. هر روز یک ساعت در محوطه دانشگاه پیاده‌روی می‌کردند و بعد دوباره به مسجد بر می‌گشتند تا اینکه انقلاب پیروز شد و به کمیته انقلاب اسلامی مستقر در دانشگاه پیوستم.

مردم سلاح‌ها را از پادگان‌ها بیرون آورده بودند و ما باید آن‌ها را طبق دستور امام جمع‌آوری می‌کردیم. یکی از کار‌های ما تحویل گرفتن سلاح‌ها از مردم در دانشگاه تهران بود. جالب آنکه دانشکده فنی مقر چریک‌های فدایی خلق و منافقین شده بود و سازمان مجاهدین هم دانشکده علوم را گرفته بودند و داشتند سلاح‌های تحویلی مردم را برای خودشان جمع می‌کردند که ببرند. آن‌ها داشتند یک کامیون پر از سلاح را از دانشکده فنی بیرون می‌بردند که بنده به همراه دو دانشجوی دیگر جلویشان را گرفتیم. یکی از همکلاسی‌هایم رفت روی بار کامیون دراز کشید و اجازه خروج نداد، مردم هم وارد میدان عمل شدند و کامیون را به سمت مسجد دانشگاه برگرداندیم و بارش را تخلیه کردیم.

مدارس و دانشگاه‌های کشور در روز‌های منتهی به بهمن ماه ۵۷ تعطیل بودند. البته دانشگاه‌ها بازگشایی و پایگاه مبارزات فرهنگی شدند، اما مدارس باز نشدند. علت چه بود؟

یک خاطره درباره آموزش و پرورش و تعطیلی مدارس در روز‌های انقلاب دارم. در پاییز سال ۵۷ دانشگاه‌ها و مدارس تعطیل شده بودند. طولی نکشید که دانشگاه‌ها را بازگشایی و محل میتینگ‌های مردمی شد. گروه گروه از مردم می‌آمدند و پای صحبت‌های دانشجو‌ها می‌نشستند. به ذهنم آمد که برویم مدرسه‌ها را هم باز کنیم تا پایگاه انقلاب بشوند. یکی از دوستان توصیه کرد که با آقای بهشتی مشورت کنم. وقت گرفتم و خدمت آقای بهشتی در منزلش رسیدم. می‌گفتند خیلی فرد منظمی است که وقتی دیدم سروقت آمد به آن پی بردم.

به آقای بهشتی گفتم که قصد داریم مدارس کشور را مانند دانشگاه‌ها باز کنیم. ایشان گفت: «اجازه بدهید از امام تلفنی جویا شوم.» قرار شد بنده فردای آن روز با ایشان تماس بگیرم که در نهایت امام گفته بود مخالف است. ما هم از خیر بازگشایی مدارس در آن مقطع گذشتیم.

اکنون به آن روز‌ها که جوان بیست و چندساله‌ای بودم فکر می‌کنم می‌فهمم که امام چقدر درست گفته بود و من ابعاد کار را نمی‌دانستم؛ به هر حال دانشگاه‌ها محدود، ولی مدارس گسترده بودند و اگر باز می‌شدند اعتصاب می‌شکست و به انقلاب لطمه وارد می‌شد.

در تسخیر لانه جاسوسی هم حضور داشتید؟ خاطره‌ای از آن روز‌ها دارید؟

دانشجویان مسلمان پیرو خط امام لانه جاسوسی را در سال ۵۸ گرفتند. کارکنان سفارت آمریکا اسناد را در کاغذ خردکن‌ها ریخته بودند. کاغذ‌ها را یک میلیمتر یک میلیمتر خرد و در بشکه‌هایی در حیاط ریخته و با لگد فشرده کرده بودند. به من گفتند که می‌خواهند قطعات اسناد را به هم بچسبانند. کار بسیار سختی بود. پنج دختر دبیرستانی از شاگردانم را با خودم به لانه جاسوسی بردم و آن‌ها با دقت زنانه همه این کاغذ‌ها را به هم چسباندند. این کار چندین روز طول کشید.

۷۰ جلد اسناد از لانه جاسوسی چاپ شده که در بخش آخر آن همین سند چسبانده شده را هم می‌توانید ببینید. این کار دانش‌آموزان در دسترسی به منابع لانه جاسوسی بود.

در آن دوران چه پستی داشتید؟

استخدامم در آموزش و پرورش بعد از انقلاب بود، ولی همانطور که گفتم از سال ۴۹ معلمی را از مدارس شبانه شروع کردم و سپس دیپلم گرفتم. در دوره دانشجویی هم معلمی را ادامه دادم و در دبیرستان «الهی» نازی آباد و چند مدرسه دیگر در جنوب تهران تدریس کردم. استخدام نبودم، اما بیشتر از یک معلم کار می‌کردم و ۷۲ ساعت در هفته درس می‌دادم. شش ساعت صبح و شش ساعت بعدازظهر. تا اینکه شهریور سال ۵۹ معاون آموزشی منطقه ۱۶ و بعد از مدتی سرپرست و بعد رئیس آن ناحیه شدم و در دی ماه ۱۳۶۰ به کردستان رفتم.

کردستان شرایط ویژه‌ای در سال‌های ابتدایی بعد از پیروزی انقلاب داشت و امنیت آن توسط نیرو‌های ضدانقلاب در مخاطره بود. مدارس سامان نداشتند و مدیرکل آموزش و پرورش کردستان را هم ترور کرده بودند. چه شد که پذیرفتید به آموزش و پرورش کردستان بروید؟

سال ۶۰ رئیس منطقه ۱۶ بودم. یک روز از دفتر مرحوم «پرورش» وزیر وقت آموزش و پرورش با بنده تماس گرفتند. خدمت ایشان رسیدم و گفت که «چهار پست خالی داریم، هر کدام را مایلی مسئولیتش را قبول کن. مدیرکلی کردستان، مدیرکلی آذربایجان غربی، مدیرکلی بوشهر و مدیرکل آموزش عمومی در تهران» بنده گفتم هر کدام که برای شما اولویت دارد. مرحوم پرورش گفت: «سه‌تای آخر مدیرکل دارد، ولی کردستان مدیرکل ندارد و آقای سلیمانی ترور شده است.»

مدیرکل آموزش و پرورش کردستان ۱۹ شهریور ۶۰ ترور شد و اکنون جانباز انقلاب است و هنوز با او در ارتباطم.

هنوز ۲۷ ساله‌ام نشده بود؛ به آقای پرورش گفتم «حرفی ندارم کردستان بروم، اما حتی نمی‌دانم کردستان کجاست! فقط در جغرافیا درباره آن خوانده‌ام و هیچ چیز دیگری درباره‌اش نمی‌دانم.»

ایشان ابتکار جالبی به خرج داد و بنده اکنون که رشته مدیریت تدریس می‌کنم از آن به عنوان یک روش مدیریتی نام می‌برم که هنوز قابل اجراست. آقای پرورش گفت: «به شما حکم بازرس ویژه وزیر می‌دهم به کردستان برو و ۱۰ روزی آنجا باش تا با افراد و محیط آشنا شوی و کار را ارزیابی کنی. اگر دیدی می‌توانی، برو.» از این پیشنهاد استقبال کردم. حکمی برای مأموریت ۱۰ روزه به کردستان گرفتم. آن زمان در کردستان جنگ‌های پارتیزانی، چریکی و ضدانقلابی در جریان بود. یکی از دوستانم به نام آقای مهرفر در جهاد سازندگی کردستان مشغول به کار بود، تماس گرفتم و از او پرسیدم چه طور به کردستان بیاییم؟ که پاسخ داد «تعاونی شماره هشت ترمینال غرب ساعت ۱۰:۳۰ شب بلیت بگیرید و با اتوبوس بیایید.»

دو نفر از همکارانم در آموزش و پرورش منطقه ۱۶ با من آمدند و سه نفری رفتیم. خاطره جالبی هم از سفر اول دارم. ساعت ۳ نیمه شب دیدیم اتوبوس جلوی قهوه خانه ایستاد. هوا سرد بود، آذرماه برفی سال ۶۰. راننده به زبان کردی چیز‌هایی گفت که متوجه نشدیم. همه مسافران اتوبوس پیاده شدند و داخل قهوه خانه رفتند. ما نمی‌دانستیم چه کنیم. در اتوبوس ماندیم. راننده، اتوبوس را خاموش کرد و در را بست و رفت. اول هوای اتوبوس گرم بود، اما بعد کم کم سرد شد. پتویی روی پایمان کشیدیم، ولی کفاف نمی‌داد. دوساعتی در اتوبوس ماندیم و حدس زدیم اذان شده. در اتوبوس نشسته نماز صبح خواندیم. همان موقع‌ها بود که راننده در را باز کرد و اتوبوس راه افتاد. چندباری به راننده گفتیم جایی بایستد تا نماز بخوانیم، اما اعتنایی نکرد. بالاخره جایی ایستاد و ما سه نفر پیاده شدیم و نماز خواندیم.

بعد‌ها متوجه شدیم علت توقف اتوبوس، ناامن بودن جاده بوده است. وسایل نقلیه در جاده‌های کردستان تا سال‌ها فقط از ۸ صبح تا ۴ بعدازظهر اجازه تردد داشتند، زیرا در همین هشت ساعت امنیت جاده برقرار بود. نیرو‌های سپاه و بسیج و ارتش همه نیرو‌های نظامی که اسمشان "تأمین جاده" بود با کامیون‌های ارتشی صبح‌ها پیاده می‌شدند، از کوه‌ها بالا می‌رفتند و مراقب بودند ضدانقلاب به جاده حمله نکند. تا ساعت ۴ عصر که به پادگان می‌رفتند، استراحت می‌کردند و دوباره ۸ صبح برمی‌گشتند. برخی اوقات ضد انقلاب به جاده کمین می‌زد و اسیر می‌برد. کار نیرو‌های تأمین خیلی سخت بود. کل جاده برف یکدست سفید بود. یک ساعت که سفیدی ببینی چشمانت سیاهی می‌رود.

در سنندج چه کردید، کجا رفتید و دستاورد سفرتان چه بود؟

به سنندج رسیدیم و اتوبوس در گاراژی ایستاد. از دوستم پرسیده بودم که جهاد سازندگی کجاست. گفته بود خیابان " ۱۷ شهریور". از گاراژ بیرون آمدیم تا تاکسی بگیریم. هرچه می‌گفتیم "۱۷ شهریور" تاکسی‌ها نمی‌ایستادند. یک نفر از مردم کردستان که داشت رد می‌شد با لهجه کردی گفت: "۲۵"

متوجه شدم ۲۵ شهریور، سالروز به قدرت رسیدن محمدرضا شاه است که بعد از انقلاب شده ۱۷ شهریور، اما هنوز آن را با نام قدیم می‌شناسند. به جهاد سازندگی رفتیم و به کمک دوستم با بسیاری مقامات از دادستان انقلاب تا نماینده امام در کردستان، مشاور استاندار و همکاران غیربومی آموزش و پرورش ملاقات کردیم.

به مریوان هم رفتیم. سفر مریوان هم جالب بود. به ما گفته بودند مردم مریوان به انقلاب نزدیکترند. البته هر روز نمی‌شد به مریوان رفت و هفته‌ای دو روز را مشخص کرده بودند. وقتی روز موعود رسید سوار ماشین که شدیم دیدیم ستونی از ماشین‌ها در جاده ایستاده‌اند. یک کامیون پر از نیروی مسلح ارتش جلو و یک کامیون عقب همراهی می‌کردند و یک جیپ فرماندهی هم مرتب از سر ستون به ته ستون می‌رود که امنیت ماشین‌ها را برقرار کند.

حاصل این سفر هشت روزه گزارش تحلیلی و به کلی محرمانه در هشت صفحه بود که هنوز آن را دارم. ۳۰ پیشنهاد هم ارائه کرده بودم و به تعبیری شروطم برای رفتن بود. گزارش را در شورای معاونین خواندم و مرحوم پرورش گفت: «این سی و چند شرط که هیچ، هر کاری دوست داری بکن. وضع از این بدتر نمی‌شود.» تحلیل مرحوم پرورش این بود که وضع خیلی خراب است.

پس دوباره و این بار برای مدیرکلی آموزش و پرورش به کردستان برگشتید؟

بله، رفتن ما هم جالب بود. معمولاً هر مدیرکلی که می‌خواهند به استانی بفرستند یک معاون وزیر برای معارفه همراه او می‌رود. ولی من که می‌خواستم بروم تنها و غریبانه رفتم، چون کردستان آن زمان ناامن بود. به اداره کل که رسیدم نگهبان موقع ورود کیفم را گشت. به طبقه دوم که رسیدم خبر پخش شد که مدیرکل آمده. نگهبانی که کیفم را گشته بود با دست‌های لرزان و چهره رنگ پریده که مانند گچ سفید شده بود بالا آمد و گفت که من را ببخشید من، چون نمی‌شناختم شما را گشتم. به او گفتم «آفرین کار خوبی کردی هرکسی را نمی‌شناختی خوب بگرد.»

روزی که وارد کردستان شدم به استناد ارزیابی سازمان برنامه و بودجه، از حیث رتبه، آموزش و پرورش کردستان سومین استان از آخر بود و بعد از چهار سال در دی ماه ۱۳۶۴ که آن را تحویل دادم، سومین استان از اول بودیم و این حاصل برنامه‌ریزی‌هایی بود که با کمک معلمین خوب و پرکار و مردم قدرشناس کردستان برای ما انجام شد.

داستان حضورم در کردستان مفصل است.

حال و هوای مدارس در آن روز‌ها چگونه بود؟ ضدانقلاب در مدارس هم نفوذ کرده بودند؟

‏‬ ‏سال تحصیلی ۶۱-۶۰ وارد کردستان شدم. همان سال مدارس به جای اول مهر، ۲۰ آبان راه افتاده بود یعنی با ۵۰ روز تأخیر نسبت به کل ایران. دلیل آن ناامنی و مشکلات موجود بود. کمی به عقب برگردم؛ در سال ۱۳۵۸ که کردستان نبودم می‌گفتند وقتی امتحانات نهایی برگزار می‌شد دانش آموزانی بودند که خانوادگی و مسلح می‌آمدند دیپلم بگیرند؛ سر جلسه تقلب می‌کردند و اگر معلم می‌خواست چیزی بگوید کلت می‌کشیدند. این‌ها همه بوده و واقعیت است. موضوع انشای دانش آموزان "خودمختاری کردستان" بود و هرکس بیشتر درباره استقلال کردستان قلم می‌زد نمره بیشتری می‌گرفت. ‬ در آن زمان طبق آئین‌نامه‌های آموزش و پرورش ورقه‌های امتحان نهایی را تا سه سال نگهداری می‌کنیم تا اگر کسی اعتراضی داشت رسیدگی کنیم. بعد از سه سال برگه‌ها به کارخانه می‌رود و بازیافت می‌شود. در کردستان دستور دادم کل اوراق امتحانی را نگه دارند تا عمق جنایتی که به دست ضدانقلاب شکل گرفته باقی بماند و ثبت شود. نمی‌دانم هنوز آن‌ها را دارند یا خیر.

خب برگردیم به سال ۶۰. همانطور که گفتم مدارس با ۵۰ روز تأخیر بازگشایی شده بود. دوستان را جمع کردم و گفتم که در سال تحصیلی ۶۱ -۶۲ مدارس باید روز اول مهر باز شوند و این کار را هم کردیم. مواقعی بود که در شبانه روز ۲۴ ساعت کار می‌کردم. خانواده را فرستاده بودم تهران و در خانه تنها بودم. شب‌ها کارشناسان آموزش می‌آمدند منزل ما و پشت سر هم تا صبح جلسه داشتیم. در تابستان ۶۱ بیشترین فشار را تحمل کردیم که مدارس اول مهر باز شوند.

اول مهر از راه رسید. سنندج ۱۲ دبیرستان داشت، ۱۲ نفر را انتخاب کردم و گفتم روز اول هرکدام به یک مدرسه بروند. آخر شب خواستم که بیایند گزارش دهند. هیچ وقت یادم نمی‌رود یکی از آن‌ها به نام آقای حیدری از استان سمنان که داوطلب شده بود و به کردستان آمده بود در گزارشش گفت که «داخل مدرسه شدم و دیدیم هیچکس نیست. رفتم دفتر و دیدم مدیر پشت میزش نشسته. پرسیدم پس بچه‌ها کجا هستند؟ ترسیده بودم که کلاس تشکیل نشده باشد، اما خانم مدیر گفت: بچه‌ها سرکلاس‌اند و دارند درس می‌خوانند.» وقتی این گزارش را می‌شنیدم اشک شوق از چشمانم جاری شد؛ حاصل آن برنامه‌ریزی‌ها به بار نشسته بود.

 شعار «در کردستان، همه روز اول مهر است» را برای چه انتخاب کرده بودید؟

‏‬ بله، درست است. یک شعارم این بود که «در کردستان همه روز، اول مهر است.» برای اینکه تعداد قابل توجهی از روستا‌های کردستان در دست ما نبود و در اختیار ضدانقلاب قرار داشت. ضدانقلاب مدرسه تأسیس و حتی کارنامه تحت عنوان دولت کردستان صادر می‌کرد. ساختمان ما را می‌گرفتند، مدرسه دایر می‌کردند و کارنامه صادر می‌کردند که همان فرم ما بود و یک سطر با عنوان زبان کردی را به آن اضافه کرده بودند. ‏‬ ضد انقلاب در آن مناطقی که در اختیارش بود سربازگیری می‌کرد و کارت پایان خدمت می‌داد! این‌ها افسانه نیست. در همین کشور اتفاق افتاده و زحمت کشیده شده تا امروز را ببینیم. ‏‬ سپاه، ارتش، بسیج و پیش‌مرگان مسلمان می‌رفتند می‌جنگیدند و روستا‌ها را آزاد و به اصطلاح پاکسازی می‌کردند. هر روزی که روستایی پاکسازی شد فردایش مدرسه را راه می‌انداختیم، ممکن بود مرداد باشد یا تیر، فرقی نمی‌کرد. این سیاست را اجرا می‌کردم و خودم می‌رفتم مدرسه را علیرغم ناامنی بازگشایی می‌کردم.

با این اوصاف چطور توانستید امنیت مدارس و معلمان خود را تأمین کنید؟

‏‬ مدرسه و معلم را تحویل شورای ده می‌دادم و تاکید می‌کردم باید معلم را سالم تحویل بدهند. مردم کردستان بسیار مهمان‌نواز و امانتدار هستند. این ویژگی کرد‌ها مثال زدنی است. بعضاً موارد زیادی پیش آمد که ضدانقلاب می‌آمد معلم را به گروگان می‌گرفت و اسیر می‌کرد، اما شورای ده دنبال ضدانقلاب می‌افتادند و هرطور شده معلم را آزاد می‌کردند و حتی می‌گفتند یکی از ما را ببر و معلم را آزاد کن. به هر طریقی شده معلم را آزاد می‌کردند.

در اوایل انقلاب یک سال تحصیلی کردستان به دلیل جنگ تعطیل شده بود. تمام بچه‌های کردستان سنشان یک سال بیشتر از همکلاسی‌هایشان در سایر نقاط کشور بود و بعداً با مشکل سنوات تحصیل روبرو می‌شدند. پیشنهادی را به شورای عالی آموزش و پرورش بردم و یک سال برای کردستان سنوات گرفتم.

«سرباز معلم» را هم شما راه‌انداختید. چه شد که در آن دوران چنین تصمیمی گرفتید و چگونه با آن موافقت شد؟

‏سرباز معلم هم کار من بوده است. برخی از جوانان دیپلمه در کردستان سربازی نمی‌رفتند و در ژاندارمری ثبت نام نمی‌کردند. چند علت وجود داشت: گروهی می‌ترسیدند به جبهه بروند و کشته شوند. گروهی‬ هم خانواده‌هایی بودند که اگر پسرشان را به سربازی می‌فرستادند در محله از سوی عوامل ضد انقلاب به آن‌ها طعنه می‌زدند که شما فرزندتان را فرستاده‌اید در جمهوری اسلامی سربازی برود. یک اصطلاحی بود و به این افراد برای آنکه توهین کنند می‌گفتند " جاش"، یعنی بچه الاغ که دنبال مادرش می‌دود. گروه دیگری هم بودند که اصلاً جمهوری اسلامی را قبول نداشتند که بخواهند سربازش بشوند.

ما تصمیم گرفتیم گروه اول و دوم را از گروه سوم جدا کنیم و آن‌ها را به جبهه فرهنگی و سرکلاس‌های درس ببریم. با معاون سیاسی استاندار وقت و فرمانده ژاندارمری که چند سال پیش به رحمت خدا رفت، جلسه‌ای گذاشتیم و از این ایده استقبال خوبی شد. فرمانده ژاندارمری گفت: «بهترین‌ها را برای معلمی به شما می‌دهیم. آموزش نظامی را در پادگان می‌بینند و آموزش روش تدریس را شما بدهید.» پادگان شهید بهشتی موچش ‏ در کامیاران برای این منظور در نظر گرفته شد و سرباز معلم‌ها به مدرسه‌ها آمدند و بعد‌ها تعدادی از آن‌ها را هم استخدام کردیم.

هیچ وقت در کردستان تهدید نشدید؟ به هر حال مدیرکل قبلی کردستان را ترور کرده بودند

وقتی ماموریتم برای کردستان قطعی شد خدمت مرحوم پدرم رفتم. پدرم مؤمن، مقلد امام و حزب‌اللهی بود. دیدم اشک در چشمانش جمع شده و پرسید «کسی دیگری نیست برود؟» نگفت نرو، ولی خب معلوم بود که راضی نیست و طوری گفت: برو که انگار از من دل بِکند.

خود من هم رفتم کردستان که دیگر برنگردم. تهدید هم شدم. ضدانقلاب خیلی دنبال من بود و می‌خواستند که مرا زنده بگیرند. مسلح بودم و در ماشینمان نارنجک و کلت و یوزی که از این مسلسل‌های کوتاه بود داشتیم. حتی نامه‌ای به مرحوم پرورش نوشتم که به بچه‌های کردستان به دلیل شرایط ناامن اسلحه بدهند که هماهنگی انجام شد و از طریق سپاه تعدادی سلاح تحویل گرفتیم.

روزی مسئول اطلاعات سپاه کردستان به دفتر ما آمد و گفت که «دختر منافقی عضو سازمان مجاهدین را دستگیر کردیم که کروکی مسیر رفت و آمدت به محل نماز را در ساختمان دیگر رسم کرده و مناسب‌ترین نقطه را برای ترور تعیین کرده است و باید محافظ داشته باشی.» از آن روز ما را اسیر کردند؛ دو محافظ و یک راننده از سپاه همراهم بودند منتها آن را مفید نمی‌دانستم. بهترین روش این بود که برنامه‌ام را فقط خودم بدانم هیچکس نمی‌دانست می‌خواهم کجا بروم. فقط به راننده می‌گفتم برای مأموریت آماده باشد. نه ساعت حرکت را کسی می‌دانست و نه مقصد را.

تمام تلاشمان این بود که در اذهان عمومی جا بیاندازیم شرایط کردستان عادی است و ویژه نیست. در سال‌های اول و دوم حضورم کنکور سراسری در کردستان برگزار نمی‌شد و مردم کردستان که می‌خواستند کنکور بدهند باید به کرمانشاه می‌رفتند که بسیار مشکل بود و عذاب می‌کشیدند. با سازمان سنجش صحبت کردم و گفتم می‌خواهم کنکور در کردستان برگزار شود، آن‌ها نگران بودند سوالات لو برود و کل کشور تحت الشعاع قرار بگیرد، اما تعهد دادم و مسئولیتش را پذیرفتم.

سنم کم بود و ۲۸ ساله بودم که این تصمیم را گرفتم، با این حال کنکور را برگزار کردیم. نماینده امام از حوزه‌های کنکور سنندج بازدید کرد و رسانه ملی هم فیلمبرداری و در اخبار ساعت ۱۴ پخش کرد و این بزرگترین ضربه‌ای بود که به ضد انقلاب خورد و نشان دادیم که اوضاع کردستان عادی شده است.

حرکت دیگری که خیلی از آن جواب گرفتیم تربیت معلم از بین خود کرد‌ها بود. اکنون بسیاری از آن‌ها سرمایه‌های استان هستند و مسئولیت دارند.

بعد از کردستان به تهران برگشتید؟ ماجرای معاون وزیر شدنتان چه بود؟ آقای اکرمی، پنجمین وزیر آموزش و پرورش به نیکی از شما یاد می‌کند و در دوران وزارت، مشاور شما بود. زمینه این همکاری در سال‌های جنگ چگونه شکل گرفت؟

با حکم آقای پرورش به کردستان رفتم تا اینکه آقای اکرمی وزیر آموزش و پرورش شد. روزی من را خواست که مدیر کل آموزش و پرورش تهران بشوم، اما به او گفتم که «تهران سیاسی و مرکز کشور است. این وزرا و وکلا یا همسرانشان معلم‌اند یا فرزندنشان در مدارس هستند و هر روز یک نفر درخواست انتقال و مانند آن دارد و انگیزه و حوصله تهران را ندارم. سیستان و بلوچستان می‌روم، ولی تهران نمی‌مانم.» آقای اکرمی گفت: تو نمی‌خواهی با من همکاری کنی. در صورتی که به ایشان علاقه داشتم و اینطور نبود. پیشنهاد دادم که پست خالی معاونت آموزشی را بگیرم که در نهایت موافقت شد.

به آقای اکرمی گفتم فقط قبل از اینکه حکمم را صادر کنید باید به شهر‌های کردستان بروم و شهر به شهر از معلم‌ها خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم. هشت شهر و منطقه در کردستان داشتیم. قرار شد زود بروم و برگردم. صحنه‌های زیبایی بود و حالا هم که بعد ۳۴ سال آن‌ها را بازگو می‌کنم متأثر می‌شوم.

من شیعه فارس، انقلابی و حزب الهی به منطقه سنی‌نشین و کرد که نوعاً با انقلاب میانه خوشی نداشتند رفته و توانسته بودم بعد از چهار سال جا بیافتم. به معلم‌ها گفتم امضایم هنوز اعتبار دارد و اگر در این چهار سال حقی از کسی ضایع کردم بگوید تا آن حق را بگردانم.

یک صحنه‌ای را یادم نمی‌رود، در سقز معلمان جمع بودند. به آن‌ها گفتم اگر اشکالی در کارمان بوده ما را حلال کنید. معلمی از بین جمع بلند شد و گفت که «ما ناراحتیم شما دارید از کردستان می‌روید، ولی یک خوشحالی داریم و این است که یک کردستانی دارد معاون وزیر می‌شود.»

من هنوز تحت تأثیر این جمله‌ام. اینکه آدم بتواند در استانی که روز اول نمی‌دانست کجای ایران است و فرهنگ و مذهبش فرق می‌کرد طوری کار کند که موقع رفتن بگویند «یک کرد دارد می‌رود» برایم بسیار ارزشمند بود. هنوز هم کرد‌ها مشکل که دارند به من زنگ می‌زنند، به من سر می‌زنند و برایم سوغاتی کردستان می‌آورند و ارتباطم قطع نشده است.

برگردیم به تهران و بمباران و آغاز آموزش دانش‌آموزان از طریق تلویزیون

‏به وزارتخانه که آمدم چهار سال هم معاون آموزشی بودم. دوران جنگ بود؛ دوران موشک باران و بمباران. آقای اکرمی به بنده گفت که درباره جنگ هر تصمیمی بگیری قبول دارم و مسئولیت جنگ را به بنده واگذار کرد. خیلی مسائل جنگ داشتیم.

تا وقتی صدام به تهران حمله نکرده بود مقامات کشور جنگ را لمس نکرده بودند، در غرب و جنوب می‌کوبیدند و می‌زدند، ولی تهران امن بود. تا آنکه تهران را زدند و آقای اکرمی پرسید چه کنیم؟ من تاکید کردم که نباید سال تحصیلی را از دست بدهیم. چون اگر سال تعطیل می‌شد اولاً مردم یکسال عمرشان تلف و هزینه‌ها تکرار می‌شد و از همه مهمتر اینکه نظم جمعیت دانش آموزی به هم می‌خورد. دانش آموز کلاس اول باید دوم برود، دوم به کلاس سوم برود و به همین ترتیب تا دیپلم. حالا اگر اول‌ها به دوم نمی‌رفتند سال بعد اول‌های جدید باید در کدام نیمکت می‌نشستند؟ این‌ها روی هم دوبله می‌شد و تا ۱۲ سال گریبان آموزش و پرورش کشور را می‌گرفت و قابل تحمل نبود.

باید سروته سال تحصیلی را طوری هم می‌آوردیم. به همین خاطر آموزش تلویزیونی را طراحی کردیم، اما به مشکلاتی برخوردیم. خاطرم هست آن زمان ماه رمضان و تعطیلات نوروز بود و در صداوسیما رفت و آمد داشتیم، اما به ما اتاق نمی‌دادند. ما در محوطه سازمان صداوسیما چادر زدیم. به آن‌ها گفتم شما فکر کرده‌اید می‌توانید ما را از رو ببرید؟ از طرف دیگر معلم هم پیدا نمی‌کردیم تا آموزش‌ها را با آن‌ها ضبط کنیم، زیرا اغلب تهران را ترک کرده و به زادگاه‌های خودشان رفته بودند.

قرار بود دولت هفت میلیون تومان به صداوسیما برای ضبط و پخش بدهد. ولی چون دولت نداده بود صداوسیما گفت: برنامه‌ای پخش نمی‌کند. بلندگو دست آن‌ها بود و در تلویزیون به مردم می‌گفتند که آموزش و پرورش آمادگی نداشت و برنامه عقب افتاده است. در واقع دروغ می‌گفتند. تا اینکه بخشی از پول را دادیم و پخش شروع شد. منتها صرفاً جنبه روحی روانی برای مردم داشت و خودمان می‌دانستیم که بچه‌ها با معلم آفلاین و یک طرفه چیزی یاد نمی‌گرفتند.

هفته‌ای دو روز، شش صبح می‌آمدیم وزارتخانه و برنامه‌ریزی جنگ می‌کردیم. به یک سیاست رسیدیم و اعلام کردیم مردم هرکجا هستند آموزش و پرورش آنجا هست. به استان‌ها ابلاغ کردیم هر دانش‌آموز آمد، بدون نیاز به نشان دادن مدارک تحصیلی هر پایه تحصیلی را که ادعا کرد ثبت نامش کنید و نگویید کارنامه باید بیاوری و ثابت کنی چندم هستی. سیاست خوبی بود، به مردم گفتیم مدارس دایر است و هرکس می‌خواهد بچه‌اش را به مدرسه بفرستند.

یک سالی برخلاف تمام سال‌های قبل، بخشی از کتب درسی را حذف کردند تا امتحانات را اردیبهشت برگزار کنند، از آن زمان و دلیل اتخاذ این تصمیم بگویید

مدارس روستا‌های مهاجرت پذیر را به لحاظ تعداد معلم تقویت کردیم و تصمیم گیری را برعهده خود مردم گذاشتیم. یک مدرسه در میانه بمباران و ۲۵۳ دانش‌آموز شهید شده بودند. اگر اصرار می‌کردیم که مدارس دایر است هر اتفاقی می‌افتاد ساماندهی و مدیریتش مشکل بود. روزی آقای اکرمی بنده را خواست و گفت که «نخست وزیر آقای میرحسین موسوی به بنده گفته است که تا ۲۵ اردیبهشت عملیات نخواهیم داشت.» این خبر خیلی محرمانه بود و سران قوا تصمیم گرفته بودند. ما فوراً یک پنجم آخر کتب درسی را حذف کردیم و به استان‌ها ابلاغ کردیم تا ۲۵ اردیبهشت امتحانات را برگزار کنند. حالا مرتب از استان‌ها تماس می‌گرفتند و علت را می‌پرسیدند و ما نمی‌توانستیم بگوییم چه ماجرایی پشت آن است. بعداً هم شنیدیم صدام هم تا ۲۵ اردیبهشت امتحاناتش را جمع کرده است.

راه‌اندازی مجتمع‌های آموزشی داخل و پشت جبهه هم از آن دست ابتکارات خوب آموزش و پرورش در زمان جنگ بود

بله، در دوران جنگ مجتمع‌های آموزشی داخل جبهه و پشت جبهه را داشتیم. هر وزارتخانه یک معاونت جنگ داشت. این کار بر عهده معاونت جنگ بود، ولی خب آموزشی هم بود و به ما هم مرتبط می‌شد. مجتمع‌های داخل جبهه برای این ایجاد شده بودند که رزمنده‌ها از درس عقب نمانند. از جبهه هم که برمی‌گشتند باید دروس را در مجتمع‌های پشت جبهه تطبیق می‌دادند.

بعد‌ها که معاون فرهنگی بنیاد شهید شدم این مجتمع‌ها را برای همسران شهدا در سال ۷۴ نیز ایجاد کردیم و امروز تعداد زیادی از آن‌ها پزشک و مهندس هستند و کار فرهنگی خوبی بود.

مدارس شاهد هم سال ۶۵ تأسیس شدند. ششم فروردین به اداره آمده بودیم و اخبار ساعت ۱۴ اخباری مبنی بر نامه امام به آقای کروبی که رئیس بنیاد شهید بود پخش شد که در آن تاکید شده بود به امور تحصیلی فرزندان شهدا باید رسیدگی شود. مخاطب نامه آقای کروبی بود، ولی با خودم گفتم مخاطبش من هستم. به آقای اکرمی گفتم این کار را پیگیری می‌کنم و مدارس شاهد را راه اندازی کردیم که برکاتی داشت و حالا هم جزو بهترین مدارس است.

برخی مدعی هستند در دوران دفاع مقدس دانش‌آموزان برای رفتن به جبهه ترغیب می‌شدند. آن را تأیید می‌کنید؟

اگر بگوییم اجباری برای اعزام وجود داشته است، خیر. اجباری در کار نبود. علت اصلی پیروزی و تداوم انقلاب، اعتماد متقابل بین امام و مردم بود. عملاً می‌دیدم دانش‌آموز دست در شناسنامه‌اش می‌برد که بتواند به جبهه برود. وقتی با تهاجم دشمن روبرو بودیم دیگر اولویت اصلی جنگ و دفاع مقدس بود. منتها هیچ وقت اجباری نشد و امام از نفوذش استفاده کرد. امام روی موج فرهنگ عاشورا برای دفاع مقدس و فرهنگ رمضان برای تحریم‌ها سوار شد. امام گفت: «کمربند‌ها را محکم ببیندید ما فرزند رمضانیم.»

اینکه ایدئولوژی ترویج شده باشد از طریق امور تربیتی در زمینه کمک به جبهه بود. قلک‌هایی بود شبیه نارنجک در مدارس توزیع می‌شد و پول جمع آوری شده به جبهه می‌رسید و در واقع در حیطه پشتیبانی بود و نه اعزام نیرو. اکنون این اعتماد عمومی و سرمایه اجتماعی رقیق شده و بخشی از آن را از دست داده‌ایم.

بزرگترین دستاورد ۴۰ سال اخیر آموزش و پرورش چه بوده؟ افق آموزش و پرورش در سال‌های آینده را چگونه می‌بینید؟

در بعد عدالت آموزشی در بخش کمی موفق بودیم. زمانی که وزیر بودم تاکیدم این بود که هیچ دانش‌آموزی بدون معلم نباشد؛ ۱۲۰ مدرسه تک دانش آموزه داشتیم. در بعد کمی در ۴۰ سال اخیر بسیار پیشرفت کرده‌ایم. ۹۴ درصد دانش آموزان متوسطه اول در مدرسه هستند در حالی که قبل انقلاب ۳۰ درصد بوده است. در متوسطه دوم ۸۴ درصد لازم التعلیمان سرکلاس‌اند، ولی قبل انقلاب زیر ۳۰ درصد بود. بیش از ۹۸ درصد ابتدایی‌ها هم سرکلاس‌اند، ولی قبل انقلاب خیلی کمتر بوده است.

در بعد کمی موفق بوده‌ایم، اما در بعد کیفی خیر. فاصله طبقاتی در آموزش داریم، یکسری مدرسه‌ها بسیار خوب‌اند و یکسری مشکل دارند و معلم‌ها همه تخصصی نیستند.

البته در بعد کیفی کار‌های خوبی هم شده مانند پژوهش سرا‌ها و مدارس نمونه دولتی و شاهد. ۴۰۰ هزار دانش‌آموز شبانه روزی داریم، اما هنوز در بعد عدالت کیفی نمی‌توانیم از خودمان دفاع کنیم. از این به بعد آموزش و پرورش باید در کیفیت بخشی و بخصوص عدالت کیفی کار کند.

البته سند تحول در حال پیاده‌سازی است، ولی زمانبر است. متأسفانه آموزش و پرورش در اولویت دولت‌ها نبوده و اکنون هم نیست. علت این است که آموزش و پرورش نهادی دیربازده است و دولت‌ها به دنبال کار‌های زودبازده‌اند که به چشم بیاید و رأی جمع کنند. طرح سلامت و کمک‌های دولت به آقای هاشمی هم از همین دست بود. این کمک را به آموزش و پرورش نکردند، چون در درمان به چشم می‌آمد، اما در آموزش خیر.

و سخن پایانی؟

زمانی که وزیر بودم پنج سیاست را اعلام کردم که حاصل عمرم بود و هنوز معتقدم اولویت اصلی هستند. آموزش و پرورش را نمی‌توان با تصمیمات هیجانی اداره کرد. آموزش و پرورش نیاز به طمانینه و خردورزی در اداره امور دارد. اظهار نظر‌هایی از سوی برخی افراد درباره نیروی انسانی می‌شود. اقدامات برای بزرگ نکردن نیروی انسانی استدلال داشت. زیرا هرچه تعداد معلم‌ها بیشتر می‌شود معلم‌ها فقیرتر می‌شوند. چون بودجه مشخص است و هرچه نفرات بیشتر می‌شود افراد فقیرتر می‌شوند. میان خردورزی و به پشتوانه مطالعات سخن گفتن با رویکرد پوپولیستی خیلی فاصله است رویکردی که اکنون برخی دنبال می‌کنند رویکرد پوپولیستی است که به جایی نمی‌رسد.

نگرانی‌هایی از سوی برخی صاحبنظران مبنی بر انتصابات سیاسی در آموزش و پرورش وجود دارد.

حیف ما که بودیم به هیچ وجه زیر بار هیچ جریانی نرفتیم. ۲۰۰۰ صفحه تجربیاتم در قالب مجموعه کتبی جمع‌آوری شده و برای اولین بار در تاریخ آموزش و پرروش تجربیاتم را گفتم که دو جلد آن آماده انتشار است و بتدریج منتشر می‌شود.

ارسال نظرات