صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

بهرام با شنیدن این سخن آزرده گشت، همان لحظه فرمانی صادر کرد تا همه کسانی که صاحب خرد و اندیشه هستند، از نوشیدن دست بشویند و شراب را بر همگان حرام کرد و خود دیگر ننوشید. رخ شهریار جهان زرد شد / ز. تیمار کبروی پردرد شد/ همان‌گه برآمد ز. درگه خروش/ که‌ای نامداران با فرّ و هوش/ حرام است می‌در جهان سر به سر/ اگر زیردست است، اگر نامور و ایران یک سال تمام را در تحریم نوشیدن گذراند و آن‌گاه حادثه‌ای خواندنی رخ داد که خواندن آن لب را به خنده می‌گشاید و آن قصه بماند تا فصلی دیگر.
تاریخ انتشار: ۰۰:۴۲ - ۰۸ بهمن ۱۳۹۷

مهدی افشار در روزنامه شرق نوشت:
وقتی سخن از شاهنامه، این اثر سترگ فرهنگ و ادب ایران‌زمین و این حماسه عظیم جهانی می‌شود که برترین ویژگی آن ستودن خرد و ستایش مردانگی است، همه نگاه‌ها به چند ماجرای بزرگ و دریادماندنی مانند مرگ سیاوش، نبرد رستم و سهراب، نبرد رستم و اسفندیار معطوف می‌شود و اگر دوستداران سخن فردوسی از مردمان اهل دل باشند، به عاشقانه‌های شاهنامه نظیر بیژن و منیژه، زال و رودابه، رستم و تهمینه و کتایون و گشتاسب نیز سری می‌زنند؛ اما بسیاری از داستان‌ها و روایات شاهنامه مغفول واقع می‌شود؛ روایاتی که توصیه به اعتدال، خرد و خردگرایی و تأکید بر عقلانیت دارند.

یکی از رخداد‌هایی که لااقل این قلم تاکنون در جایی ندیده که به آن پرداخته شده باشد، ماجرای تحریم شراب توسط بهرام گور است. بهرام گور برخلاف چهره‌های اسطوره‌ای مانند رستم، اسفندیار، بیژن، گیو و گودرز، از چهره‌های تاریخی شاهنامه است. او فرزند یزدگرد اثیم یا یزدگرد گناهکار است که درباریان وی، از بسیاری تندخویی‌ها و خشونت‌هایش تصمیم گرفتند بهرام، جانشین او را از دربار پدر دور نگاه دارند تا خلق و خوی زشت پدر به پسر سرایت نکند و سرانجام پس از تحقیق و پژوهش بسیار که بهرام را به چه کسی بسپارند تا تحت تربیت خویش پرورش دهد، سرانجام وی را به یمن نزد پدر و پسری یمنی به نام‌های نعمان و منذر می‌فرستند و او را، چون فرزند خویش می‌پرورند و در تربیتش مردانه می‌کوشند و او را مردی دلیر و ستایش‌برانگیز پرورش می‌دهند. با این حال یزدگرد بنا بر خوی نازیبایش، هرگز به فرزند خویش به مهر ننگریست و به لطف رفتار نکرد و یک بار زمانی که او را ساعت‌ها در محضر خویش سر پا نگه داشته بود و بهرام از شدت خستگی چشم بر هم نهاده بود، بر او خشم گرفت و روانه زندانش کرد.


چنان بد که یک روز در بزمگاه / همی بود بر پای در پیش شاه /چو شد تیره شب، رأی خواب آمدش/هم از ایستادن شتاب آمدش/پدر، چون بدیدش به هم بر دو چشم/ به تندی یکی بانگ بر زد به خشم/ به دژخیم فرمود: کین را ببر/کزین پس نبیند کلاه و کمر
و بهرام در حصر خانگی بماند تا آنکه از سوی امپراتور روم شخصی به نام تینوش که برای گزاردن باج و خراج روم به ایران آمده بود، وساطت کرد و به خواهش تینوش، بهرام آزاد شد.


نگرانی درباریان از جانشینی بهرام به حدی بود که پس از مرگ یزدگرد اثیم بر اثر لگد اسب آبی که خود داستانی شگفت دارد، حاضر نبودند اورنگ و دیهیم شهریاری را به فرزند او بسپارند و موبدان، شخصی فروتن و صلح‌جوی به نام خسرو را انتخاب کردند تا جایگزین بهرام کنند که بهرام با سپاه عرب‌های یمن به مرز‌های ایران روی آورد و موبدان از بیم ویرانی مناطق مرزی با او وارد مذاکره شدند و سرانجام مقرر شد که دیهیم شهریاری را میان دو شیر نر قرار دهند و هر یک از آن دو که جسارت برگرفتن تاج را از میان دو شیر داشته باشد، بر اورنگ شهریاری تکیه زند و خسرو، آن مرد آرامش‌طلب با مشاهده تاج در میان دو شیر چنین گفت:
چو خسرو بدید آن دو شیر ژیان/ نهاده یکی افسر اندر میان/ بدان موبدان گفت: تاج از نخست/ مر آن را سزاتر که شاهی بجست/ و دیگر که من پیرم و او جوان/ به چنگال شیر ژیان ناتوان


و، چون بهرام دو شیر خشمگین را از پای درآورد و تاج را برگرفت و بر سر نهاد، به موبدان و دیگر درباریان قول داد هرگز به شیوه پدرش به ستم رفتار نکند و همواره جانب مهر را داشته باشد.


به آرام بنشست بر گاه شاه/ برفتند ایرانیان بازخواه/ چنین گفت: بهرام کای سرکشان/ ز. نیک و بد روز دیده نشان/ همه بندگانیم و ایزد یکی است/ پرستش جز او را سزاوار نیست

و بهرام با این اندیشه که یاری‌بخش مظلومان باشد و جز به مهر با مردمان رفتار نکند، بر اورنگ شهریاری تکیه زد.


و، اما داستان تحریم شراب.
روزی بهرام به نخجیرگاه رفت و در بیشه‌ای بیتوته کرد و در آن بیشه شیر نری به بهرام حمله آورد و شاه شیر را با تیری در پهلو بر زمین افکند و شیر ماده به خروش آمده، به سوی بهرام شتاب گرفت و شاه جوان با زخم شمشیر، شیر را از پای درآورد و به مناسبت این پیروزی جشنی به پا کرد و زودهنگام صبح شراب خواست و بزرگان لشکر را نیز به شادنوشی فراخواند. در این هنگام مردی میانسال به حضور شاه رسید و چندین شتر بار میوه، چون به و انار و سیب به حضور بهرام آورد که همه دستچین‌شده و بسیار اشتهابرانگیز بود. بهرام در پاسخ این لطف، او را مورد تفقد قرار داده، به تشکر در کنار خود نشاند و نام او را جویا شد و مرد خود را کبروی معرفی کرد.


جهاندار، چون دید، بنواختش / میان یلان پایگه ساختش/ همین مِه که با میوه و بوی بود/ ورا پهلوی نام، کبروی بود


و بهرام او را به نوشیدن دعوت کرد و مرد به ناگاه جام یک‌منی شراب را به یک‌باره و لاجرعه سر کشید. بهرام با مشاهده شیوه نوشیدن او شگفت‌زده فرمان داد تا جام دومنی آوردند و کبروی از شاه اجازه گرفته، آن را نیز با نام شهریار ایران در یک دهان به کام فرستاد. در برابر شگفتی شاه و اطرافیان وی، اظهار داشت که این مقدار شرابی که نوشیدم، فقط مرا به نشاط آورده است و من هفت برابر جام پنج‌منی را می‌نوشم بی‌آنکه کمترین تأثیری در رفتارم پدید آید و همچنان بی‌لغزش و لرزشی گام برمی‌دارم و هرگز کسی خروش مستی از من نمی‌شنود و آن‌گاه بر زین می‌نشینم و اسب می‌تازم و آماده‌ام با هر کس که مایل باشد، به رقابت در نوشیدن بپردازم.


به پیش بزرگان بیازید دست/ بدان جام می‌تاخت و بر پای جست/ به یاد شهنشاه، بگرفت جام/منم گفت: میخواره کبروی نام/ به جام اندرون بود می‌پنج من/ خورم هفت از این بر سر انجمن/ پس آن‌گه سوی ده روم من به هوش/ ز. من نشنود کس به مستی خروش


آن‌گاه پس از چنین نوشیدنی از بهرام اجازه خواست به راه خویش بازگردد. بهرام که دل‌نگران مرد بود به وی اجازه داد ولی به دو سه نفر از اطرافیانش گفت: او را با فاصله تعقیب کنید و ببینید چگونه رفتاری دارد. کبروی اسب خویش را با سرخوشی به سوی دشت تازاند و جانب کوه را در پیش گرفت. چون به نزدیک کوه رسید، از اسب فرود آمده افسار آن به درختی ببست و خود در سایه کوه بخفت. مراقبان وی سودای بازگشت داشتند که به ناگاه مشاهده کردند، زاغی سیاه از کوه فرود آمد و بر چهره مرد خفته نشست و دو چشم مرد را از چشمخانه بیرون کشید. آن دو مراقب که از دور شاهد این منظره هولناک بودند، شتاب گرفتند تا مرد خفته را نجات بخشند، اما زاغ چشمان او را در مستی و بیهشی بیرون کشیده، خورده بود و آنان، چون نزدیک‌تر شدند، مرد را مرده یافتند و زمانی که خانواده‌اش از مرگ نابهنگام او آگاه گشتند، خروشی برخاست و فریاد و ناله‌شان به آسمان رفت.


مراقبان با اندوه آنچه را به مشاهده دیده بودند، نزد شاه بازگفتند که زاغی چشم روشن کبروی را در مستی بربود و بخورد.


بهرام با شنیدن این سخن آزرده گشت، همان لحظه فرمانی صادر کرد تا همه کسانی که صاحب خرد و اندیشه هستند، از نوشیدن دست بشویند و شراب را بر همگان حرام کرد و خود دیگر ننوشید.


رخ شهریار جهان زرد شد / ز. تیمار کبروی پردرد شد/ همان‌گه برآمد ز. درگه خروش/ که‌ای نامداران با فرّ و هوش/ حرام است می‌در جهان سر به سر/ اگر زیردست است، اگر نامور


و ایران یک سال تمام را در تحریم نوشیدن گذراند و آن‌گاه حادثه‌ای خواندنی رخ داد که خواندن آن لب را به خنده می‌گشاید و آن قصه بماند تا فصلی دیگر.

ارسال نظرات