صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۳۸۱۶۳۵
مهدی لطفی‌پناه
تاریخ انتشار: ۱۷:۳۳ - ۰۵ آذر ۱۳۹۷
مهدی لطفی‌پناه*؛ تازه عاشق شده بودم. عاشق نشستن؛ عاشق آینه کوچک اتاق بزرگم. عاشق تنهایی؛ امّا تنها نبودم. دوستانم با من بودند و وجودشان اتاقم را گرم می‌کرد. تازه مفهوم احساس را، غرق شدن را، تشنه بودن را، تازگی را، رازقی را و فهمیدن را، درک کرده بودم. تازگی‌ها بود که برای مشاهده، خواندن و دانستنِ کلمات بعدی، سطور بعدی و صفحات بعدی دغدغه داشتم. تازه داشتم با همه کتاب‌هایی که دوستشان داشتم دوست می‌شدم. همین تازگی‌ها بود که شخصیت‌های همه کتاب‌هایم، در اتاقم همیشه مهمانم بودند. با آن‌ها بلند بلند حرف می‌زدم، بلند بلند درد و دل می‌کردم؛ با آن‌ها زندگی می‌کردم و برای لمس بهتر آن‌ها کتاب هایم را دوباره و دوباره می‌خواندم.
 
گاهی سرنوشتشان را در ذهنم تغییر می‌دادم؛ نقشهایشان را جا به جا می‌کردم و خودم را در مسند برخی از آن‌ها می‌پنداشتم. آنقدر بلند بلند و پیوسته صدایشان می‌کردم تا لبانم همچون کویری خشک شوند؛ و وقتی کویرِ خشکِ لبانم را در مقابل همان آینه کوچک می‌دیدم، لذّت می‌بردم و در پوست خودم نمی‌گنجیدم و از همین شور و شوقِ به پایان رسیدن، تا سر حدّ رقص می‌رسیدم. آری، هر کدام را که در اتاقم می‌دیدم مثل این بود که دیوانه‌ای لیلای خندانش را دیده است. شب‌ها همۀ عاشقان می‌خوابیدند. من بیدار بودم تا هر یک از آن‌هایی که عاشقشان بودم را دوباره و چند باره نگاه کنم. آن شب‌ها یا اشک می‌ریختم و سوی چشمانم می‌رفت، یا قهقهه می‌زدم و تا هفت محله صدایم می‌رفت و دلم ضعف می‌رفت، یا آنقدر تند تند می‌خواندم که نفس هایم به شماره می‌افتاد.
 
گاهی که بغض می‌کردم، صدایم را هم زمان دفن می‌کردم تا بغض دفن شده ام را کسی نشنود. گاهی هم شب‌ها با نگاه کردن به آن‌ها می‌ترسیدم؛ گاهی باید برای فرار از ترس، در ذهنم می‌دویدم؛ پنهان می‌شدم؛ سکوت می‌کردم و گاهی به فکر فرو می‌رفتم. گاهی هم پیش می‌آمد که پدرم یا مادرم درِ اتاقم را باز می‌کردند، پرده روی درب را کنار می‌زدند و می‌گفتند: مهدی بیا شام بخور؛ شام آماده است. صورتم را که می‌دیدند، یا قرمز بود، یا رنگ پریده. یا شاید با چشمانی اشک آلود یا خنده‌ای ملیح. آنجا بود که می‌گفتند: دوباره تو غرق این کتاب‌های بیخود شدی؟! زود باش؛ زود بیا شام بخور. سرد می‌شود. خلاصه عشقه و رسواییش.
 
چند وقتی گذشت. اوقاتی که کاری نبود و از تکالیف مدرسه فارغ می‌شدم، با خیال راحت در اتاقی بزرگ، در طبقه سوم خانه‌ای در جنوب تهران مطالعه می‌کردم. ولی عادت بدی پیدا کرده بودم. در هنگام مطالعه هر کتابی، بلند بلند و با احساسی که در آن کتاب بود به مطالعه می‌پرداختم. آخر دوست داشتم گوینده خبر شوم و تا آنجا که می‌توانستم، با دستگاه ویدئو فیلم بزرگ که معروف به «وی اچ اس» بود و تلویزیون برند «پارس» که پوشش زرد رنگی داشت و تازگی‌ها پدرم برای اتاقم خریده بود، خبر‌ها را ضبط می‌کردم و به بررسی نوع بیان و اجرای گویندگانی همچون محمدرضا حیاتی، فؤاد بابان و قاسم افشار می‌پرداختم و عیناً متن همان خبر‌ها را در کاغذی کاهی می‌نوشتم و در مقابل همان آینه کوچک اتاقم بار‌ها و بار‌ها با صدای بلند می‌خواندم. باز هم مادرم از کانال کولر طبقه دوم صدا میزد: آقااا مهدی، خسته شدم از صدات؛ یک کم آروم‌تر بخون.
 
این موضوع آنقدر ادامه یافت تا پدرم که در اداره کل روابط عمومی راه آهن ایران کار می‌کرد فکری به سرش خطور کرد و از آقای اخبار زاده، کتابدارِ بسیار قدیمی کتابخانه ساختمان شهید کلانتری میدان راه آهن تهران خواست تا چند هفته‌ای پسرش مهدی به کتابخانه برود.
 
روز اوّل که وارد کتابخانه شدم مردی عینکی، کوتاه قد با مو‌هایی جو گندمی و کت و شلواری قدیمی، ولی خوش برخورد منتظر من و پدرم بود و به محض دیدن ما با خوشحالی بسیار خوش آمد گفت. بعد از خوش و بش و چند پرسش کوتاه آقای اخبارزاده از من در مورد تحصیلاتم، پدرم من را به آقای اخبارزاده سپرد و به دفتر کارش رفت. آقای اخبارزاده کتابی زینتی و نفیس از طبیعت ایران با نمای قطار‌های مسافری و باری که کاغذی از جنس گلاسه داشت و قطع آن بزرگ بود به من داد و من را به یک میز چهار نفره در وسط کتابخانه هدایت کرد.
 
در زیر هر عکس از صفحات کتاب، که مناظر بکر کشورم چشم‌ها را نوازش می‌داد، متنی بود که به تشریح نوع قطار و مکان ثبت عکس و نام عکاس اشاره شده بود. با اشتیاق تمام شروع به خواندن کردم. هنوز یک دقیقه‌ای نگذشته بود که آقای کتابدارِ خوش برخورد به بالای سرم آمد؛ دستش را بر روی شانه هایم گذاشت و گفت: پسرم، اینجا کتابخانه است و همه باید سکوت را رعایت کنند. در دلت بخوان. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دوباره بلند بلند خواندن من آغاز شد و مجدداً آقای اخبارزاده آمدند و انگشت سبابه دست راستش را جلوی بینیش گرفت و با چشم هایش به من فهماند که دیگران هم در حال مطالعه‌اند. برخی از حاضرین که اکثراً هم از مهندسین ابنیه و سازه‌های فنی و ریلی راه آهن بودند زیر لب می‌خندیدند و به یکدیگر نگاه می‌کردند. انگار که قبلاً آقای اخبارزاده در مورد بلند بلند خواندن من به آن‌ها توضیح داده باشد.
 
در روز اوّلِ تجربه من از یک کتابخانه، این موضوع بار‌ها و بار‌ها تکرار شد و آقای کتابدار با گشاده رویی به من تذکر می‌داد. فردا و روز‌های دیگری این روند ادامه داشت تا بالاخره من یاد بگیرم که چگونه و بدون صدا مطالعه کنم. بالاخره هفته سوّم شد. در حال مطالعه کتابی بودم که آقای اخبارزاده با یک فنجان چای و چند شیرینی دانمارکی که در بشقابی میناکاری شده قرار داشت به سوی من آمد و جلوی من گذاشت و در کنارم نشست. نگاهی به عنوان کتابی که می‌خواندم انداخت؛ لبخندی زد و گفت: خسته نباشی پسرم. خوبی؟ مثل اینکه با این محیط خو گرفته‌ای. آفرین. دیگر می‌دانی که چگونه باید مطالعه کنی. از همچین بچه‌هایی خوشم می‌آید. فکر کنم تا آخر تابستون همه کتاب‌های کتابخانه راه آهن را می‌خوانی. اجازه نداد حرفی بزنم و بلند شد و رفت.
 
مهربانی، گشاده رویی، محیط آرام و دلنشین کتابخانه آقای اخبارزاده و رفتار او هیچ گاه از ذهنم پاک نشد و من امروز با تجربه‌هایی که کسب کرده‌ام هم مجری برنامه‌ها و مراسم‌های ملی و بین المللی هستم و هم یک کتابدار حوزه زیست پزشکی. دیگر بلند مطالعه نمی‌کنم و مهربانی با مراجعه کنندگان به کتابخانه سرلوحه وجودیم شده است. هنوز هم چند ساعتی مطالعه می‌کنم و هنوز این عشق پا بر جاست و من در گوشه کتابخانه‌ای نشسته‌ام و گوشی به گوش دارم و از انعکاس صدای پادکست سیاوش صفاریان و اسماعیل میرفخرایی لذّت می‌برم و به هر کسی که از در کتابخانه وارد می‌شود لبخندی می‌زنم و می‌گویم: خوش آمدید. گاهی هم پژوهشگران ناامید از کار و تلاش را امیدوار می‌کنم تا چرخه علمی مملکتم با پویایی هر چه تمام بچرخد.
 
*فارغ التحصیل دانشگاه علوم پزشکی تهران. پژوهشگاه رویان.
ارسال نظرات