صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

تک‌نگاری مستند از دیدار با داریوش شایگان روی تختِ بخش آی سی یوی بیمارستانِ فیروزگر
به راستی چه چیز مانند حقیقتِ مرگ می‌تواند انسان را چنین ارزشمند و قابل ستایش کند؟ چه چیزِ دیگری می‌تواند فاصله‌های عینی را طی کند و از مرزِ زمان و مکان، از حدِ حتا آگاهیِ ما فراتر رود و به انسانِ دیگری، دانشجویی از چند نسل بعد، با دغدغه‌های متفاوت، مواجه به زمانه‌ای متفاوت، برسد؟ میانِ آن همه فاصله و تفاوت، دو چیزِ مشترک بین خودم و او در نظرم جان گرفت؛ تنهایی و مرگ. دو حقیقت که در جوانی تخمِ هراس و انکار در دلِ انسان می‌کارد و تا ملالی کشنده وسیع می‌شود.
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۱ - ۲۵ اسفند ۱۳۹۶

شکیبا عابدزاده_روزنامه سازندگی؛ پیرزن سخت و پُر نفس می‌کشید. انگار با هزار لوله‌ی فرو رفته در دهان و بینی‌اش می‌جنگید. عدد سبزِ مانیتور بالای سرش به سرعت می‌دوید، بیست عدد بالاتر، سی عدد پایین‌تر. تن‌اش انگار فرو می‌رفت توی تخت و با حرکتیِ آنی و شدید دوباره بالا می‌آمد.

فرصت نبود خیره شویم، باید سریع مرور می‌کردیم: نظمِ تپشِ قلب، میزانِ خلط و عفونتِ مانده در گلو و سینه‌، خونِ لخته یا جاری، سطحِ هوشیاری یا عمقِ اغما، نوع ورم، رنگِ صورت، حدِّ دما... عدد، رنگ، حجم... باید مختصاتِ بودن‌اش را از لابه‌لای پرونده بیرون می‌کشیدیم. باید قبل از هر مداخله‌ی درمانی می‌فهمیدیم چه اقدامی خطر است و چه اقدامی کمک. دست‌هام آشکارا می‌لرزید. تنم سِر شده بود و با فکرهای سرازیر شده به مغزم می‌جنگیدم. بوی دارو و عفونت و ضدعفونی، دماغم را پُر کرده بود و راهِ نفس کشیدن را تنگ.

آن روز برای اولین بار واردِ بخشِ آی‌سی‌یو شدم. برای اولین بار در زندگیِ شخصی و به عنوانِ کارآموزِ کاردرمانی، در زندگیِ حرفه‌ای. برای رسیدن از بخشِ «توانبخشی و طبِ فیزیکی» به آی‌سی‌یو در بیمارستان فیروزگر تقریبا باید از وسطِ آن گذشت؛ از ورودی بخشِ زنان، درمانگاه‌ها، حیاط و استراحت‌گاه و اورژانس. فضاهایی انباشته از چهره‌های غریب که انگار هر کدام را هزار بار دیده‌ای و باز نمی‌شناسی. چشم‌هایی که سکوت و فریادشان با طنینی مشترک به گوش‌ می‌رسد و قصه‌هایی که نگفته خوانده می‌شوند. هوای صبحِ روزهای پایانیِ زمستان نوید بهار می‌داد و مردم حیاط را برای انتظار ترجیح می‌دادند. ورودیِ آی‌سی‌یو که در مقابلم گشوده‎ شد به این فکر می‌کردم که چرا باز منقلبم؟ کِی قرار است فضای بیمارستان برایم عادی شود و آیا بالاخره روزی می‌شود؟

سر از روی پرونده برداشتم و به پیرزن نگاه کردم. هنوز همان‌طور تند نفس می‌کشید و عددِ سبز می‌دوید. بسیجِ تمامِ حواس هم کم بود برای گوش سپردن و شنیدنِ حرف‌های استادی که کنارم ایستاده بود و آنچه بود و آنچه باید می‌کردیم را توضیح می‌داد. نگاهم می‌چرخید از نامِ بیمار تا ابرهای سفیدی که بر کناره‌ی لب‌هایش گذاشته بودند، ردِ کشِ سنگین دستگاه باقی نماند. از کفِ پاهایش تا پوستِ دست‌ها و بازوهایش... کارمان که با او تمام شد به سمتِ تخت‌های مقابل رفتیم. مردِ جوانی روی تختِ روبرو نشسته بود و تکه‌های کمپوتِ آناناس به دهان می‌گذاشت. او تصویرِ روشنی بود از زندگی که توی آن اتاق نبض‌اش به شماره افتاده بود. حرکاتش را زیر نظر گرفتم.

برقِ نگاهش به تکه‌های آناناس و اشتیاقِ انگشتانِ ورم‌کرده‌اش به حرکت... می‌شد لذتِ طعمِ کمپوت و رضایت از استقلال را در چهره‌اش دید. پای تختِ او نرفتیم.. لبخند زنان پرونده‌ی بیمارِ تختِ کناری‌ را باز کردم و ... زمان ایستاد.. «فانوسِ جادویی زمان»... دوباره اسم را خواندم.. سر بلند کردم و دیدم‌اش.. مو و ریش و پوستِ روشن‌اش را میانِ بالش‌های انبوهی که دست‌ها و شانه‌هایش را تکیه‌گاه بود. چند بار گفتم خودش است... یعنی خودش است؟ داریوش شایگان؟

جایی گفته بود دلش نمی‌خواهد به عقب بازگردد. به جوانی. گفته بود در جوانی افقی گشوده نیست، سراسر سردرگمی و هراس است از آنچه در آینده خواهد شد، کارهایی که باید کرد و محاسبه‌ی اشتباهاتی که نباید کرد... بودن بالای تختِ او، مرورِ سریع پرونده‌ای که مقابلِ چشمانم تار می‌شد و کنترل اشک و لرزش و خشم، بخشی از کارهایی بود که من، پنجاه و چند سال جوان‌تر از او باید از سرِ هراس و سردرگمی برای آینده‌ی حرفه‌ای خودم می‌کردم و او... داریوش شایگان، با گذشته‌ای پُر حاصل و جانی دلشاد، آرام و سبک، انگار غرق در رویایی شیرین خوابیده بود. سینه‌اش به آرامی بالا و پایین می‌رفت و عددِ سبزِ مانیتور کند و با حوصله تغییر می‌کرد. تمامیِ عددها و رنگ‌ها و شواهد نشان از ثبات داشتند و وضعیتی که نه بحرانی و خطرناک قلمداد می‌شد نه هوشیاری و بهبودی.

استادمان کنار تخت ایستاد. ملاحظات را دوباره تکرار کرد و دستِ او را گرفت. جزء به جزء اقداماتش را توضیح می‌داد و در من کلماتِ دیگری پُر صدا خوانده می‌شد. دیگر حتا صداها هم شنیده نمی‌شد. هیچ‌چیز بیرون از ذهنِ من انگار اصلن وجود نداشت. یادم آمد چقدر مجذوبِ بودلر هستم و «جنونِ هوشیاری‌« را اما هنوز نخوانده‌ام، «فانوس جادویی زمان» را نخریده‌ام.. متنِ کاملِ آخرین مصاحبه‌اش را نخوانده‌ام و هزار هزار کارِ نکرده‌ی دیگر... یادم آدم لحظه‌های زیادی از او در خاطرم هست که هیچ‌گاه محو نمی‌شوند. کلماتِ زیادی که حتا اگر بی‌نشان شوند و یادم نماند کجا خوانده‌ام و از چه کسی، اثرشان را جایی درونِ ذهنم حک کرده‌اند.

اگر از من در این بیست و چند سالگیِ رو به اتمام بپرسند بزرگترین آرزو‌یت چیست؟ می‌توانم ساعت‌ها برای یافتنِ پاسخ میانِ گزینه‌های بعضا متناقض، ذهنم را زیر و رو کنم و دستِ آخر هم نمی‌توانم یک گزینه را انتخاب کنم. یادم آمد جایی خوانده بودم که از داریوش شایگان پرسیده شده بزرگترین آرزویت چیست و او بی معطلی پاسخ داده بود: ایران. گفته بود بزرگترین دغدغه‌اش این روزها ایران است و آنچه باید تغییر کند تا از سرزمین، وطن بسازد. تلخی و حسرت بر سرم آوار شد. در روزهای پایانیِ سالی که سخت گذشت و زمستانی که سخت‌تر، درست زمانی که بیش از هر وقتِ دیگری درهای تغییر یکی یکی بسته می‌شوند و باید با سیلی و تقلا امید را جایی درون‌مان حفظ کنیم، بر بالینِ مردی آمده بودم که نسل‌ها میان‌مان فاصله بود اما انگار آرزوها و امیدهایمان در دلِ تاریخ خانه کرده بود و فقط از نسلی به نسلِ بعدی و بعدی و بعدی انتقال می‌یافت.

انگار تحقق همین یک رویا، تمامِ بارِ سنگینی بود که از تاریخ بر دوشِ او مانده بود و من باید شانه‌هایش را سبک می‌کردم. انگار پیوندِ عمیقی که درونم با او حس می‌کردم از همین یک آرزو ریشه گرفته بود. داشته‌هایش، کتاب‌ها و نوشته‌هایش را که گاهی از دغدغه‌هایم دور بودند را در ذهنم عقب راندم و نگاهش‌ کردم... به آنچه بود در قامتِ یک انسان. به آنچه از رویا و رنج درون‌اش هشتاد و چند سال خانه کرده بود.

بورخس در داستان «نامیرا» از زبانِ هومر چنین می‌نویسد: مرگ انسان‌ها را ارزشمند می‌کند. آنچه آنها را به حرکت وا می‌دارد شرایطِ شبح‌وارشان است؛ هر کاری که انجام می‌دهند ممکن است آخرین کارشان باشد.. برای انسان‌های فانی همه‌چیز ارزش چیزی بازگشت‌ناپذیر و در خطرِ نابودی را دارد.

به راستی چه چیز مانند حقیقتِ مرگ می‌تواند انسان را چنین ارزشمند و قابل ستایش کند؟ چه چیزِ دیگری می‌تواند فاصله‌های عینی را طی کند و از مرزِ زمان و مکان، از حدِ حتا آگاهیِ ما فراتر رود و به انسانِ دیگری، دانشجویی از چند نسل بعد، با دغدغه‌های متفاوت، مواجه به زمانه‌ای متفاوت، برسد؟ میانِ آن همه فاصله و تفاوت، دو چیزِ مشترک بین خودم و او در نظرم جان گرفت؛ تنهایی و مرگ. دو حقیقت که در جوانی تخمِ هراس و انکار در دلِ انسان می‌کارد و تا ملالی کشنده وسیع می‌شود.

شاید انتخابِ حرفه‌ای مرتبط با درمان و سلامتی، بیش از چیز برای من فرار از هراسِ عمیقی بوده که همواره از «بیماری» به مثابه‌ی بالاترین نمودِ عینیِ تنهایی و حتمیتِ مرگ در جانم حس کرده‌ام و شاید به همین دلیل هیچ‌گاه فضای بیمارستان برایم عادی نمی‌شود. آدورنو جایی گفته است «هرچه کمتر زندگی کنیم مرگ ترسناک‌تر است..» و من انگار همیشه نه برای از دست رفتنِ آنچه گذشته که در سوگِ آنچه هنوز نیامده نشسته‌ام و هراس دارم. شاید تا جوانم... در آن لحظه اما تختِ شماره‌ی چهار، در انتهای اتاقِ شلوغ و سنگینِ آی‌سی‌یو، میانِ هوایی که پُر بود از بوهای شدید، تمامِ ترس‌های جوانیِ مرا می‌بلعید.

او زیسته بود، بر زمانه‌ و نسل‌ها پس از خودش اثر گذاشته بود، مرزِ ناممکن را به عقب رانده بود و در دهه‌ی نُه‌ام زندگی‌اش در عمقِ خواب فرو رفته بود اما هنوز تصویر تنهایی‌اش، تصویرِ ثبات در وضعیتی که نه زنده‌گی‌ بود و نه مرگ، همچنان الهام‌بخش بود.

انگار او نه از گذشته که از آینده‌ای آمده بود که شاید من تمامِ وقت درباره‌اش رویاپردازی می‌کنم بی آنکه دو حقیقتِ همیشه زنده در زنده‌گی را در نظر بگیرم.. بی‌آنکه چشم در چشمِ تنهایی و مرگ، برای آنچه امروز است و شاید فردا باشد، تقلا کنم. بی‌آنکه بدانم آرزوهای شخصی یا برآورده نمی‌شوند و حسرت بر دل می‌گذارند یا برآورده می‌شوند و جای‌شان را به ملال می‌دهند، تنها آن رویای مشترک است که می‌تواند در زمان سفر کند... می‌تواند از من برای نسلِ بعد نه خاطره‌ای در گذشته که پیامی برای آینده بسازد... پیرمردِ تختِ شماره‌ی چهار، در انتهای اتاقِ آی‌سی‌یو، برای من خودِ آینده بود... تلخ اما روشن و باشکوه...

ارسال نظرات