شراگیم یوشیج میگوید: تمام اسناد خانه به نام عالیه خانم (مادرم) بود. مسلم است که اسم نیما در هیچ کدام از اسناد نباشد. ولی آیا این دلیل بر این است که پدرم اصلاً صاحب خانه نبوده و بهانهای برای سود جویانی که امروز به طمع برجسازی و سودجوئی منکر همه چیز میشوند؟
به سراغِ نزدیکترین بازماندهٔ نیما، پسرش شراگیم رفته و با او که امروز در آمریکا زندگی میکند، تماس گرفتیم. شراگیم یوشیج، خانه دزاشیب را در سال ۱۳۴۵ به سرهنگ بازنشستهای به نام شریفینیا میفروشد. جزئیات بیشتر را از زبان خودِ او بخوانید: زمینِ این خانه را آلاحمد برای ما پیدا کرده بود. البته اول خودش زمینی در همان نزدیکی خریده بود. هم از زبان نیما و هم از زبان آلاحمد شنیدم که میگفتند این زمینها همه وقفی بوده. اما اینکه چطور امکانِ خرید و فروش آن زمینهای وقفی وجود داشته و دارد، اطلاعی ندارم.
وی در پاسخ به این سؤال که قبل از سکونت در این خانه در کجا ساکن بودند، گفت: زمان دقیقی به خاطر ندارم، ولی بعد از بازگشت نیما و عالیه خانم از آستارا در سال ۱۳۱۱، نیما با فروش چند قطعه زمین مزروعی شالیزار در حوالیِ جنگلهای تمیشان و نور که سهمالارث پدریش بود، خانهی کوچکی در چهارراه یوسفآباد کوچه پاریس در نزدیکی منزل مادرش خریده بود. من در سال ۱۳۲۱ در همین خانه به دنیا آمدم و خاطرات و تصاویر کمرنگی از آنجا به یاد دارم. این خانه در نبشِ کوچهی استخر قرار داشت که یک در به همین کوچه و در دیگرش به خیابان پاریس بازمیشد. حیاط کوچک و باغچهی نقلی قشنگی داشت و حوضی هم در وسط حیاط بود.
نیما و شراگیم
شراگیم یوشیج ادامه داد: نیما این خانه را در سال ۱۳۲۶ فروخت و به اصرار جلال آلاحمد و سیمین خانم، زمینی که آنها پیدا کرده بودند و در کنار یک قبرستان قرار داشت، خرید. نیما با خرید آن زمین و وامی که عالیه خانم از بانک ملی قرض گرفت، توانست ساختمانی بسازد که تا اواسط ۱۳۲۷ طول کشید و اول زمستان و فصل سرما نیمهکاره ماند. خانه دیوارِ محصور نداشت، اما نیما و عالیه ناچار به شمیران کوچ کردند. من آن زمان به مدرسه زند در کوچه اسدی میرفتم و کلاس اول بودم. صبحها عالیه خانم به بانک میرفت و نیما مرا پیاده به مدرسه میرساند.
وی درخصوصِ سرانجامِ این خانه و فروش آن گفت: زندگی سه نفرهی ما به همین روال میگذشت. عاقبت در یک زمستان سرد روز سیزدهم ماه دی سال ۱۳۳۸ پس از بازگشت از سفری که به یوش داشتیم، نیما دچار سرماخوردگی شدیدی شد که منجر به ذاتالریه شد و پس از سیزده روز در بسترخاموش ماند و به دنبال او عالیه خانم که خود از درد و رنج بیماری و درد مفاصل و مشکلات دیگر زندگی مینالید، در هفتم آذرماه سال ۱۳۴۳ پنج سال بعد ازخاموشی نیما بیشتر دوام نیاورد و به سوی او شتافت و خاموش ماند. من ماندم و این همه کار و این همه خاطرات با آنها و بار سنگین آثار پدرم با این همه گرگ و به قول پدرم شارلاتان. از طرفی قرض و بدهی به بانک مرا به ستوه آورده بود. بیکار هم شده بودم چون مرا عمدأ بیکار کرده بودند. سنگینی عجیبی همراه با فشارِ زندگی مرا وادار به کوچ و زندگی دهنشینی در یوش کرد. اقدام کردم به مراحل قانونی انحصار وراثت و انتقال سند خانه شمیران که به نام عالیه خانم بود. در سال ۱۳۴۵ منزل را به سرهنگ بازنشستهای که از مشهد آمده بود؛ به ۹۰ هزارتومان فروختم که نیمی را بابت قرض بانک دادم و بقیه خرج مخارج انتقال سند و انتقال خانه در محضر و دلالی و غیره شد و به یوش کوچ کردم چون تنها مکانی بود که من برای سکونتم داشتم. بدیهی است نام نیما در هیچیک از اسناد نیامده، ولی آیا این دلیل بر این است که پدرم اصلاً صاحب خانه نبوده و بهانهای برای سودجویانی که امروز به طمع برجسازی و سودجوئی منکر همه چیز میشوند؟ مگر خانه یوش را از من نگرفتند و مگر سندی داشت که به نام نیما باشد؟
شراگیم یوشیج
وی افزود: نیما برای ساخت عمارتِ خانه پولی نداشت و به همین خاطر عالیه خانم مجبور شد وام بگیرد. این یک وام ۳۰ ساله بود. چون عالیه خانم این وام را گرفته بود، تمام اسناد به نام او بوده؛ و زمین هم به نام عالیه خانم خریداری شده بود. مسلم است که اسم نیما در هیچکدام از اسناد نیست. ولی این دلیل بر این نمیشود که خانه مال نیما نبوده و در آن زندگی نکرده.
شراگیم یوشیج حسرتِ مردم را مبنی بر اینکه کاش خانه پدریاش را نفروخته بود؛ محال میداند و میگوید: برای من مینویسند که «ای کاش خانه نیما را نفروخته بودی»، یا اینکه «ای کاش فکری برای آیندهاش کرده بودی»؛ من چه فکری میتوانستم برای آینده این خانه بکنم؟! این خانه زیر قرضِ وام بود، تقریباً ۳۵ هزار تومانِ سال ۱۳۴۵ میشد. این خانه را اگر من هم نمیفروختم، بانک از من میگرفت، و این طبیعی بود که آن را بفروشم. بانک ملی به من اخطار داده بود که اگر قسطِ وام را ندهم خانه را به حراج میگذارد. تا موقعی که عالیه خانم زنده بود و با حقوقی که ایشان داشت و سهمی که از بابتِ نیما که مبلغ خیلی ناچیزی بود و از وزرات فرهنگ میگرفتیم، با اینها قسطهای وام را میدادیم.
وی در پاسخ به این سؤال که آیا در این سالها به خانه دزاشیب سر زده یا خیر، گفت: چند سال پیش به آنجا رفتم، و فهمیدم که سرهنگ «شریفینیا» فوت شده. او دو پسر داشت و این دو نفر با زن و فرزندشان در این خانه زندگی میکردند. چند سال بعد از سوی نوهی شریفینیا باخبر شدم که بین این دو برادر اختلاف میافتد و یکی از برادرها با همسر و بچههایش از این خانه بیرون میآیند. ایشان گفت که ما از خانه بلند شدهایم و میراث هم آنجا را یک تابلو زده و به ثبت ملی رسانده است؛ ولی به ما پول نمیدهد و هی وعده امروز و فردا به ما میدهد که فعلاً بودجه نداریم و از اینجور حرفها.
وی درخصوص مساحت زمین این خانه گفت: زمین این خانه بیش از ۹۰۰ متر مربع است، ولی الان دیدم نوشتهاند که حدوداً ۵۰۰ متر مربع! در ضلع شمالی خانه اصلاً کوچهای وجود نداشت. سمت شمالیِ خانه مستقیم به خانه همسایه وصل میشد. آقای رهبری؛ سرهنگی بود که پشت خانه ما خانه داشت و خیلی هم سرهنگِ دلچسبی نبود و فقط دلش میخواست روی همه اعمال نفوذ کند.
پسر نیما، ضمنِ تکذیبِ خبری مبنی بر سفرهخانه شدنِ خانه نیما اظهار داشت: اینکه آقایی خود را به عنوان مالکِ آیندهی خانه جا زده و گفته من میخواهم خانه نیما را سفرهخانه کنم، همه دروغ است و من باور ندارم که چنین کسانی مالک آن خانه باشند. مالک خانه کسی جز آقای شریفینیا نیست. این جز یک تبانی به نظر من چیز دیگری نیست. شاید بهتر باشد اینجور فکر کنیم که یکی از برادرها رفته و به میراث فرهنگی گفته که خانه را پس بدهید؛ بعد یک کسی هم پیدا شده و گفته بیا معامله کنیم. به هر حال، هر کسی چنین قدرتی ندارد که بنایی را از ثبت ملی خارج کند. این یعنی تبانی. این همه شهود هنوز زنده هستند و ریزِ جزئیات را از نزدیک دیدهاند. این همه عکس وجود دارد که نیما را در خانه دزاشیب نشان میدهد. عکسهایی که نیما را با مادرم، من، محصص و ... نشان میدهد. از طرفی، همهی همسایهها هم میدانند که این خانه مال نیماست.
وی در پاسخ به این سؤال که بهترین ایدهای که شما فکر میکنید برای آیندهٔ خانه نیما مناسب است و آن را از وضع آشفته کنونی به درمیآورد، گفت: آیندهی این خانه بستگی به دولت و مردم ایران دارد. اگر ما هم مثل تبریزیها تعصب داشتیم میرفتیم آنچنان آرامگاهی که برای شهریار درست کردهاند را برای نیما میساختیم. ایدهی من این است که این خانه حتماً باید تبدیل به موزه شود. اما مگر یوش کمتر از این خانه بود؟ یوش هم همین بلا را سرش آوردند. خانه مرا غصب کردند. عدهای تبانی کردند و در غیاب من؛ نیمه شب با همراهی کسانی که در یوش با پول خریده بودندشان، در را شکستند و هر چه داشتم به تاراج بردند و چند روز بعد میراث فرهنگی روی خانه دست گذاشت و خانه را غصب کرد و شایع کردند که خانه را از من خریدهاند. اما به نیمای بزرگ قسم که من هیچ پولی بابت منزل یوش از میراث فرهنگی یا هر سازمان دیگری نگرفتم.
یوشیج ادامه داد: بعد از چند سال در سال ۱۳۷۲ مرا به ایران دعوت کردند و گفتند که خانه را منتقل میکنند. به من قول دادند که منزل کوچکی برای سکونت در تهران به من میدهند چون خودشان مرا دعوت به بازگشت کردند، ولی همه چیز دروغ بود. بعد از رفت و آمد بسیار عاقبت گفتند یک آپارتمان در فاز سوم شهرک اکباتان به من بدهند. سیدعطاالله مهاجرانی (وزیر وقت) و دکتر جبیبی که مرا نیز دعوت به بازگشت کرده بودند، پیشنهاد کردند که بگیر یک مو هم غنیمت است که به آن هم راضی شدم امّا آقای کازرونی مدیر وقت میراث مخالفت کرد و آن را هم ندادند.
وی افزود: هیچ مأمنی نداشتم. باید با دست خالی برمیگشتم و من هم هیچ انتقال رسمی یا محضری به آنها ندادم، چون خانهی یوش خانهی من است و این تنها یادگار پدرم است. لوازم با ارزش و شخصی نیما را به آنها دادم که مثلاً در موزه بگذارند. اما دروغ بود. چیزهائی که من به میراث فرهنگی دادم همه با سند امضا شده و رسید است. قرآن خطی زمان سلجوقی ۱۰۶۵ که خود نیما آن را صحافی کرده بود و کارشناس میراث میگفت این چند میلیارد ارزش دارد. من این را به آنها دادم اما مدتی بعد همین قرآن از موزه بیرون رفته و فروخته شد. همچنین چندین کتاب قیمتی دیگر و از آن پس فهمیدم که موزه هم جای امنی نیست. من دیگر چیزی به موزه نخواهم داد. ماسک اصلی صورت نیما که استاد جلیل ضیاپور ساختهاند که بسیار با ارزش است و عینک و لوازم شخصی دیگر نیما که نزد من امانت است، حفظ خواهم کرد. آیا میتوان اعتماد کرد و آنها را به موزه داد؟ خیر هرگز. سند ازدواج نیما با عالیه خانم را نیز به شخصی فروختند، ولی این یک قلم جانِ سالم به در بُرد و بعد به موزه برگردانده شد.
پسر نیما، با ذکر خاطراتی از آن دوران گفتگویش را به پایان رساند: آنوقتها، روزها عالیه خانم که کارمند بانک ملی بود، پیاده تا خیابان فردوسی به بانک میرفت و من با پدرم تنها در خانه بودیم. من اغلب سرگرم بازیهای بچگانه خودم بودم. در طی روز تعدادی به دیدن پدرم میآمدند، امّا در میان آنها من فقط شاملو را به یاد میآورم؛ چون او را دوست داشتم و عمو صدایش میکردم. به یاد دارم که در یک شب زمستان که من گوش درد داشتم و هوا خیلی سرد بود و باران یا برف میبارید، شاملو مرا کول کرد و عالیه خانم هم پتوئی به پشت من انداخت و به اتفاق نیما مرا پیاده بردند به خیابان قوام السلطنه. شاملو از راه پلهی تنگی بالا رفت و دری را با عجله کوبید. دیروقت بود و ساعت از نیمه شب گذشته بود. عاقلمردی خوابآلود در را بازکرد. وقتی که ما وارد شدیم شاملو به زبان ارمنی چیزی به آن مرد گفت که هر دو خندیدند. شاملو مرا روی تختی خواباند و در حالی که به نیما و عالیه خانم نگاه میکرد گفت: «این آقا استاد منه، اینم خانمشه، و اینم بچهشون، گوش بچه درد میکنه باید معاینه کنی و پول دوایش را هم خودت بدی چون ما هیچ پولی نداریم که به تو بدیم». دکتر نگاهی مهربان به من انداخت و مشغول معاینه شد. ما پس از مداوائی که شده بودم و گریهای که بر سرِ زدنِ آمپول کرده بودم دوباره همان راه را به منزل بازگشتیم؛ اما من در راه بازگشت با بغضی در گلو روی شانههای عمو احمد به خواب عمیقی فرو رفتم. شاملو اغلب شبها منزل ما بود. عالیه خانم هم قُر میزد و دائمأ به نیما میگفت: «مگه زن و بچه نداره؟» اما هر بار با نگاه نیما عالیه خانم ساکت میشد. اشرفالسادات همسر شاملو بود و خیلی هم خانهداربود، اما نمیدانست شاملو چه گناهی در زندگی کرده. وقتی به خانهشان میرفتیم دائم کتابهای بههم ریخته شاملو را جمع میکرد و ناسزا میگفت. امّا نیما با نگاهش شاملو را به آرامش دعوت میکرد چون خودش هم گناهکار بود و شعر میگفت، و درد او را میدانست. شاملو میگفت آنقدر عاشق نیما بودم که نمیتوانستم حتی یک روز هم او را نبینم. اگر من سرزده وارد اطاق میشدم شاملو مشغول خواندن شعرش بود.
ه. الف. سایه - سیاوش کسرایی - نیما - احمد شاملو - مرتضی کیوان