صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۳۳۵۶۵۳
تاریخ انتشار: ۰۹:۲۹ - ۱۶ آبان ۱۳۹۶
روزنامه ایران در روایت تکان دهنده از مهاجرت غیرقانونی به اروپا نوشت: «میلاد» و «سارا» دو نفر از هزاران مهاجری هستند که وطن را برای رسیدن به زندگی بهتر ترک کرده‌اند.بسیاری از مهاجران غیرقانونی دستگیر شده و بازگشته‌اند. عده‌ای هم در این راه جان خود را از دست داده‌اند. تعداد زیادی به دلیل ارتکاب جرم‌هایی که ندانسته انجام داده‌اند در زندان به سر می‌برند و جمعیت قابل توجهی هم به مقصد رسیده‌اند.
 
در ادامه این گزارش می خوانیم: بسیاری از کسانی که قصد مهاجرت دارند بدون هدف پا در این راه بی‌بازگشت می‌گذارند. بدون پیش‌بینی یا برنامه‌ریزی، می‌روند بی‌آنکه بدانند به کجا. در چندسال اخیر با پیشرفت شبکه‌های ارتباطی می‌توان در مورد زندگی سخت در اروپا تحقیق کرد. وضعیت بسیاری از مهاجرین ناگوار است. مهاجرت غیرقانونی همه پل‌های پشت‌سر فرد را از بین می‌برد. بازگشت یعنی شکست و ادامه یعنی دشواری؛ یا موفق می‌شوند یا جان خود را از دست می‌دهند. همه می‌خواهند به زندگی ایده‌آل برسند و در آرامش زندگی کنند ولی برای ساختن نباید فرار کرد باید ایستاد و جنگید. روایت زندگی دو نفر از مهاجران ایرانی را از زبان خودشان بخوانید. آنها می‌گویند یقین داریم که هیچ مهاجری از زندگی خود راضی نیست.

«قبل از مهاجرت با خودم می‌گفتم نباید اینجا بمانم، چون بهترین روزهای جوانیم در ایران به فنا می‌‌رود. هدفی نداشتم جز اینکه بخواهم از ایران خارج شوم، فکر می‌کردم راه دیگری نمانده است. شرایط هر روز سخت‌تر می‌شد و بحران اقتصادی هر روز عمیق‌تر. ولی در اروپا هم این مشکلات وجود دارد. اینجا هم بحران اقتصادی کمر مردم را شکسته است. اینجا هر روز ممکن است در انفجاری کشته شوی. اینجا هم پول کارگران را نمی‌دهند. اینجا نام‌اش غربت است. شاید اگر بخواهم زندگی در مهاجرت را توصیف کنم باید بگویم هر روز غربت، مثل غروب جمعه دلگیر است. بی‌بهانه بغض می‌کنی و اشکت جاری می‌شود. می‌خواهی پدر و مادرت را در آغوش بگیری ولی تنها دست‌های مشت کرده می‌ماند و ضربه به دیوار. فکر می‌کردم اینجا زندگی خوبی در انتظارم است اما همه حدس‌های من اشتباه بود. نباید هیچ وقت مهاجرت می‌کردم. دلم برای دستان مادرم تنگ شده و صورت مغرور پدرم.»

میلاد 31 سال سن دارد، هشت سال است که از ایران به انگلستان مهاجرت کرده. او خطرات زیادی را متحمل شده و در طول گفت‌وگو دائم تکرار می‌کرد «پیش‌بینی این اتفاقات را نمی‌کردم.» میلاد می‌گوید: وقتی یکی از اعضای خانواده‌ات مهاجرت کرده باشد فکر رفتن از ایران همواره در طول سال‌ها در ذهنت رسوخ می‌کند. وقتی با دوستانم صحبت می‌کردم و می‌گفتم که خواهرم ساکن اروپا است همه می‌گفتند تو هم باید مهاجرت کنی و از ایران بروی. من هم به دنبال راهی بودم که از کشور خارج شوم. رفته رفته خروج از ایران به هدف اصلی زندگی من تبدیل شد بدون اینکه فکری پشت این تصمیمم باشد. تلاش کردم مهاجرت قانونی داشته باشم. 

ولی به هر دری زدم بسته بود و ناچار از تصمیمم برای مهاجرت صرف نظر کردم. اما هر بار که می‌شنیدم کسی مهاجرت کرده دوباره عطش رفتن وجودم را فرا می‌گرفت. می‌خواستم بروم و چندسالی کار کنم و با دست پر به ایران بازگردم. یک‌بار خواهرم به من زنگ زد و گفت یک رابط پیدا کردم که یکی از دوستانم را به اتریش آورده است. با او تماس گرفتم و چند بار صحبت کردم. ولی ترسیدم که رابط پول مرا بخورد و همه سرمایه‌ام را از دست بدهم. به هر حال منصرف شدم و دیگر به او زنگ نزدم و به خواهرم هم با بی‌میلی جواب دادم و گفتم که نمی‌خواهم بیایم. طی این مدت خدمت سربازی‌ام تمام شده بود و مغازه‌ای باز کرده و مشغول کار شدم. بعد از یک سال نامزد کردم و کم کم شروع کردم برای جشن عروسی برنامه‌ریزی کردن. مهاجرت غیرقانونی یعنی رفتنت با خودت است ولی بازگشتت با خدا. الان که بعضی مواقع به بازگشت فکر می‌کنم غربت بیشتر آزارم می‌دهد.

میلاد داستانش را این‌گونه ادامه می‌دهد: داستان مهاجرت من از وقتی آغاز شد که با یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم برای سفری تفریحی از ایران خارج شویم و یک هفته‌ای را در تایلند بگذرانیم. مغازه را تعطیل کردیم و برای نخستین بار از کشور خارج شدم. در حالی که وضعیت بازار زیاد خوب نبود بار سفر را بستیم و به سمت تایلند حرکت کردیم. یک هفته‌ای که آنجا بودیم خیلی خوش گذشت. بعد از بازگشت فقط به تایلند فکر می‌کردم. به شهربازی، فروشگاه‌های بزرگ و مدرن... با دوستم هر روز خاطرات سفر را مرور می‌کردیم و برای دیگران هم تعریف می‌کردیم. 

بعد از چند روز خواهرم بار دیگر به من گفت: می‌خواهی ایران را ترک کنی یا نه؟ من هنوز کاملاً از جو سفر خارج نشده بودم. تلفن رابط را گرفتم و با او صحبت کردم. بعد از دوبار صحبت کردن گفتم تا دوسه ماه دیگر به شما جواب می‌دهم که می‌آیم یا نه. رابط‌ها حربه‌های زیادی دارند. بعد از اینکه حرفم تمام شد گفت: من تا یک ماه دیگر منتظرت می‌مانم بعد از آن می‌روم و شش ماه دیگر بازمی‌گردم. من باید تصمیم می‌گرفتم. گفتم تا دو روز دیگر جواب قطعی را می‌دهم. با نامزدم صحبت کردم او گفت تو هر تصمیمی بگیری من می‌پذیرم. با خانواده هم صحبت کردم. آنها به خاطر شرایط خواهرم گفتند هرچه سریع‌تر از کشور خارج شو. مشکلی برایم وجود نداشت به رابط گفتم «می‌آیم». با خودم فکر کردم همه سرمایه‌ام را می‌گذارم و می‌روم به امید رسیدن به زندگی بهتر. اما حالا می‌بینم مهاجرت تحت هر شرایطی سخت است و نمی‌توان به راحتی دوام آورد.

من به راهی پر خطر گام می‌گذاشتم بی‌آن‌که از دشواری‌های آن خبر داشته باشم. فکر می‌کردم با یک پرواز به انگلستان می‌رسم و بعد از یک سفر هوایی زندگی خودم را در انگلستان شروع می‌کنم و بعد از مدتی نامزدم هم خواهد آمد. در عرض بیست روز همه اجناس مغازه را حراج کردم. مادرم بعد از بازنشستگی هرچه پول گرفته بود را به من داد و گفت: برایت آرزوی خوشبختی می‌کنم. تا آخر عمر مدیون‌اش هستم. با رابط در تایلند قرار داشتم. از اینکه باز هم به تایلند سفر می‌کردم خوشحال بودم. به همراه پدر، مادر و نامزدم به سمت تهران حرکت کردم. از اینکه قرار بود تا یک ماه دیگر در انگلستان زندگی کنم همه خوشحال بودیم.

تمام طول سفر از خانه تا فرودگاه به خیابان‌ها و جاده‌ها نگاه می‌کردم. ال‌ای‌دی فرودگاه امام خمینی برنامه نود پخش می‌کرد. آخرین تصاویری که از ایران به یاد دارم همراه با صدای عادل فردوسی‌پور است. با هر سه نفر خداحافظی کردم، آنها سعی می‌کردند خودشان را کنترل کنند. پدرم خیلی عادی با من خداحافظی کرد و مشغول تماشای برنامه نود شد. مادرم مرا در آغوش گرفت. به تایلند رسیدم و به هتلی که با رابط قرار داشتم، رفتم. چند دقیقه‌ای صحبت کردیم. برایم یک هتل متوسط گرفت و گفت کمی استراحت کن تا فردا. فردای آن روز او را ملاقات کردم. هشت نفر بودیم که ما را در دو گروه 5 و سه نفره قرار داد. رابط گفت: یک هفته دیگر پرواز دارید. چند برگ کاغذ به ما داد و گفت: این‌ها را یادبگیرید تا در فرودگاه گیر نکنید. شرایط هر روز سخت‌تر می‌شد. من که در گروه سه نفره بودم با دو نفر دیگر رفیق شدیم، همسفرهای خوبی بودند. روزهای اول نمی‌توانستیم به یکدیگر اعتماد کنیم ولی رفته رفته به هم عادت کردیم.

روز موعود فرا رسید. رابط آمد ولی با چهره‌ای درهم، گفت: آن گروه پنج نفره دستگیر شدند و شما باید از کشوری دیگر به انگلستان بروید. پاسپورت‌های جعلی را به ما داد. گفت ظاهر و تفکر شما باید عوض شود. گوشواره انداختیم و موهایمان را رنگ کردیم. شبیه خارجی‌ها شده بودیم. خبر بد این بود که باید به تهران بازگردیم و از آنجا به سمت کنیا برویم. من با او مخالفت کردم و گفتم: من دیگر به ایران باز نمی‌گردم. می‌ترسیدم در ایران گیر کنم و سفرم در مبدأ به پایان برسد. ولی رابط به حرف‌های من گوش نداد و گفت: همین یک راه وجود دارد. می‌خواهی برو نمی‌خواهی همین‌جا بمان. بلیت سفر به بحرین را گرفتیم و از آنجا به تهران بازگشتیم. بعد از مدت کوتاهی دوباره نامزدم را دیدم. انگار سال‌ها بود از یکدیگر دور افتاده بودیم. در فرودگاه امام برایمان مشکلی پیش نیامد اما شرایط سختی داشتیم. پول‌مان رو به اتمام بود و رابط هم به صورت قطره‌ای پول تزریق می‌کرد. بعداً فهمیدم او برای نخستین بار بود که این راه را امتحان می‌کرد. از تهران به دوبی رفتیم. یک شب آنجا بودیم. وقتی به دوبی رسیدیم پاسپورت‌های ایرانی را سوزاندیم و پاس‌های فرانسوی خود را که در دمپایی جاسازی کرده بودیم بیرون آوردیم. از دوبی به نایروبی پایتخت کنیا رفتیم. نایروبی وضعیت اجتماعی بدی دارد و بسیار خطرناک است.

آنجا باید نقش بازی می‌کردیم و دیگر ایرانی نبودیم و فرانسوی محسوب می‌شدیم. چند سؤال کردند و خوشبختانه گیر نکردیم. وقتی از فرودگاه خارج شدیم همدیگر را از فرط خوشحالی در آغوش کشیدیم. اما وقتی وضعیت شهر را دیدیم تصمیم گرفتیم تا روز پرواز از هتل خارج نشویم. در نایروبی کشیدن سیگار هم ممنوع است. ما در ایران آنقدر هم محدود نیستیم! شش روز در کنیا ماندیم. شرایط خیلی سخت بود روزی یک وعده غذا می‌خوردیم و از اتاق هم خارج نمی‌شدیم. کوچکترین اتفاق می‌توانست سفر ما را لغو کند. کنیا را به مقصد اتیوپی ترک کردیم. به آدیس آ‌بابا رسیدیم. چند ساعتی بیشتر آنجا نبودیم. خودمان هم از مسیر راه خبر نداشتیم. هرجا رابط برایمان بلیت می‌گرفت مجبور بودیم برویم. اتیوپی را به مقصد آلمان ترک کردیم. دو شب را در فرانکفورت به سختی و با استرس گذراندیم. آلمان کشور منظمی است و مهاجرین بسیاری به آنجا می‌روند. هرلحظه امکان داشت دستگیر شویم. می‌توانم بگویم آلمان را مو به مو رد کردیم. چند بار نزدیک بود دستگیر شویم. مسیر به انتهای خود نزدیک می‌شد ولی هر روز سخت‌تر از روز قبل می‌گذشت.

آلمان را به مقصد ایرلند جنوبی ترک کردیم. یک شب را در دوبلین گذراندیم. خیلی به پایان سفر نزدیک شده بودیم. سعی می‌کردیم به یکدیگر روحیه بدهیم و بیشتر شوخی و از آینده صحبت کنیم. با ون‌های مسافرتی مجهز، دوبلین را به مقصد ولز ترک کردیم. پول‌مان کاملاً تمام شده بود. به ولز رسیدیم. خواهرم از انگلستان به ولز آمد تا مرا با خود ببرد. وقتی خواهرم را دیدم مطمئن شدم دیگر خطری تهدیدم نمی‌کند. وقتی به خانواده و نامزدم خبر دادم که رسیدم همه خوشحال شدند و گفتند به خوشبختی رسیدی. اما آنها نمی‌دانستند که من در ابتدای جاده‌ای پر از مشکلات قرار و سختی‌های زیادی پیش رو دارم. فقط مانده بود پروسه سخت اقامت که می‌گفتند همه چیز به آن بستگی دارد. در انگلستان با مردی آشنا شدم که بسیار با تجربه و پخته نشان می‌داد. مبلغ قابل توجهی به او دادم و داستانی را برایم تعریف کرد. او همه سلول‌های زندان‌های ایران را می‌شناخت.

هنوز هم برای من جای سؤال است که او این اطلاعات را از کجا آورده بود. بعد از دو هفته که داستان را حفظ کردم به اداره مهاجرت رفتیم. گفتم که به صورت زمینی به انگلستان رسیدیم تا راحت‌تر اقامت بگیریم. از زندان اوین و شهر خودم سؤال پرسیدند و من هم با توجه به اطلاعاتی که داشتم بخوبی جواب دادم. جالب اینجا بود که آنها از من هم بهتر ایران را می‌شناختند. مسیر راه را برایشان تعریف کردم. گفتم از وان ترکیه آمده‌ام و با قایق و کامیون به اروپا رسیدم. تعجب کردم که چرا زیاد از من سؤال نکردند. بعد از چند بار رفت و آمد موفق شدم که اقامت بگیرم. پول زیادی که به آن مرد داده بودم نتیجه داد. شاید بتوانم بگویم که اقامتم با معجزه رقم خورد. زبانم را بهتر کردم.

همه چیز عوض شد. هم من و هم نامزدم. مهاجرت عشقم را از من گرفت. هیچ چیز آنطور که می‌خواستیم پیش نرفت. بعد از سختی‌های مهاجرت تلخ‌ترین اتفاق زندگی من، جدایی از نامزدم بود. هنوز هم او را دوست‌دارم. شرایط ما را از هم جدا کرد. هیچ‌کدام مقصر نبودیم. به هر ترتیب من باید به زندگی خودم ادامه بدهم و او هم همینطور. هشت سال است که در گلاسکو زندگی می‌کنم. روزها به سختی می‌گذرد. در ماه چند روز را به دلیل فشار شدید عصبی از دست می‌دهم. افسردگی نخستین محصول مهاجرت است. شاید اگر در ایران زندگی می‌کردم هم همین اندازه در‌آمد داشتم و با همین کیفیت زندگی می‌کردم. مهاجرت همه چیزم را گرفت. من همیشه به کشورم فکر می‌کنم و ذهن و قلبم آنجاست. بعضی مواقع فقط جسمم را در انگلستان حس می‌کنم.

سارا دختری سی و هفت ساله است. او چهارده سال پیش در سن 23سالگی ایران را به مقصد اروپا ترک کرد. داستان تصمیم‌گیری او شباهت زیادی به میلاد دارد. هم نحوه تصمیم گرفتن و هم رفتن. جدایی و دوری از خانواده. سارا در مورد سفرش می‌گوید: من شش ماه پیاده‌روی کردم. هرچه به انتهای این سفر نامعلوم نزدیک‌تر می‌شدم ایمانم به خدا قوی‌تر می‌شد. به راه بی‌بازگشتی قدم گذاشتم و چند بار تا پای مرگ رفتم. چند بار می‌خواستم خودکشی کنم. از ایران برای رسیدن به زندگی بهتر خارج شدم ولی حالا می‌بینم ارزش ندارد. دلم برای در آغوش کشیدن پدرم تنگ شده است. می‌خواهم برگردم ولی راهی وجود ندارد.

داستان سارا این طور شروع می‌شود: وقتی تصمیمم برای مهاجرت قطعی شد بعد از پیگیری‌های بسیار یک رابط پیدا کردم. خانواده با مهاجرت من مخالف بود ولی من ‌آنها را متقاعد کردم که هیچ خطری مرا تهدید نمی‌کند. پول مورد نظر را تهیه کردم و به رابط دادم. قرار بود بعد از چهار پرواز به اتریش برسم. تاکنون نشنیده‌ام کسی بگوید یک رابط راست گفته باشد. همه دروغگو هستند. با خانواده‌ام خداحافظی نکردم چون می‌ترسیدم لحظه آخر پشیمان شوم. از ابتدا عاشق بلند پروازی بودم.

روز موعود سوار هواپیما شدم و تهران را به مقصد مسکو ترک کردم. در طول سفر فکر می‌کردم تنها هستم ولی وقتی رسیدم فهمیدم چهارده نفریم. دوازده پسر و دو دختر. رابط در تهران بود و از آنجا با ما تماس می‌گرفت و مسیر را به ما می‌گفت. در مسکو نماینده رابط ما را به خانه بزرگی در اطراف شهر برد. خیلی خوشحال بودیم. فکر می‌کردیم حالا که به مسکو رسیده‌ایم کار تمام است. چند روز اول را جشن گرفتیم. هر چهارده نفر مانند یک خانواده با هم زندگی می‌کردیم. قرار گذاشتیم که در اتریش باهم زندگی کنیم. دو نفر از همراهان ما هنوز به سن قانونی نرسیده بودند. یکی از همراهان ما یک‌بار به آلمان رفته و از آنجا اخراج شده بود.

یک هفته در آن خانه ماندیم و بعد رابط آمد و گفت باید خانه را عوض کنید. به خانه دیگری رفتیم. سه شب آنجا بودیم. بعد از اینکه خانه دوم را ترک کردیم برایم مشخص شد که مهاجرت آنقدر‌ها هم آسان نیست. با کامیون، تریلی، ماشین‌های حمل شیر و... به صورت شهر به شهر با اندکی مکث، روسیه را طی می‌کردیم. از اروپای زیبا خبری نبود و تنها روستاهای پرت و بدون امکانات را می‌دیدیم. بسیاری از روستاها حتی برق هم نداشت و شب‌ها شمع روشن می‌کردند. هیچ امکانات رفاهی وجود نداشت حتی دستشویی. نمی‌دانستم کجای جهانم. چون هیچ تابلوی راهنمایی وجود نداشت. بارها روی نقشه به دنبال آن روستاها و شهرها گشتم ولی نتوانستم پیدایشان کنم. در یکی از همین روستاها در طویله یک خانه متروکه چند شب را گذراندیم. رابط دیگری آمد و گفت امشب به سمت اوکراین حرکت می‌کنیم. سوار کامیون شدیم به سمت کیف رفتیم. در میانه‌های راه راننده با وحشیگری ما را پیاده کرد. همراه رابط‌ها پیاده راه افتادیم. دیگر از ماشین خبری نبود. ادامه راه را باید پیاده می‌رفتیم. رفتار رابط‌های روس خیلی ناپسند و زشت بود.

من لباس پسرانه به تن داشتم و تا آخر سفر همه فکر می‌کردند من پسرم. بعد از پیاده‌روی بسیار به نزدیکی کیف رسیدیم. ما را به خانه‌ای روستایی بردند. بعد از اینکه به آنجا رسیدیم یکی از بچه‌ها گفت: «مطمئنم که آواره شده‌ایم» و شروع کرد به گریه کردن. همه گریه می‌کردند. نه آبی و نه غذایی. هیچ کس به سراغ ما نمی‌آمد. هر روز با رابط ایرانی تماس می‌گرفتیم ولی جواب نمی‌داد. بعد از بیست روز کاملاً ناامید شده بودیم. رفته رفته اختلافات شروع شد. تقریباً روزی چند زد و خورد داشتیم و همه به یکدیگر بدبین شده بودیم. تحمل زندگی برایم سخت بود. رفتارها هر روز زشت‌تر می‌شد. خانواده‌ام پیگیر ماجرای من بودند. پسر عمه بزرگم با مشکلات بسیار رابط ایرانی را پیدا کرد. شبانه به خانه او رفت و با بنزین او را تهدید کرد که اگر دختر دایی من به سلامت به اتریش نرسد خانه‌ات را آتش می‌زنم.

تهدید او کار خودش را کرد. فردای همان روز تلفنم زنگ خورد. سعیدی، رابط ایرانی بود. گفت: پروژه ما شکست خورده و تنها سه نفر را می‌توانیم به اتریش ببریم. دو نفر را انتخاب کن، فردا یک مرد روس می‌آید و شما را می‌برد. انتخاب سخت بود. ولی باتوجه به رفتارهای اعضای گروه اسم دونفر را فرستادم. صبح زود یک نفر آمد گفت امروز حرکت می‌کنیم. کسی جز من از برنامه خبر نداشت. همه خوشحال شدند. ساک‌ها را بستیم و حرکت کردیم. ما سه نفر را سوار ماشین کردند. یکی از همراهان شک کرده بود. ولی کاری نمی‌توانست بکند. سوار ماشین شدیم. هنوز از کوچه خارج نشده، دیدیم که چند ماشین پلیس به خانه ریختند و یازده نفر باقی مانده را دستگیر کردند. رابط آنها را لو داده بود. ما را به خانه دیگری بردند. به معنای واقعی آوارگی را حس می‌کردم. بسرعت ما را جابه‌جا می‌کردند. هر رابط ما را به رابط دیگری می‌سپرد. هر بار که گروه‌ها عوض می‌شد ما سه نفر وارد گروه بزرگتری می‌شدیم هر شب به اجبار ساعت‌ها پیاده روی می‌کردیم. یک بار در مسیر متوجه شدم که جمعیت‌مان خیلی زیاد شده است. من خیلی ترسیده بودم. قوایی برای ادامه نداشتم. پاهایم تاول زده بود. زانوهایم رمقی برای ادامه نداشت. هر روز سخت‌تر و وحشتناک‌تر می‌شد. 

تقریباً بعد از خروج از روسیه؛ اوکراین، اسلواکی و چک را شبانه با پای پیاده طی کردیم. همه اروپا را پیاده رفتم. بهمن ماه بود که به چک رسیدیم. یک روستای مرزی بود بین چک و آلمان. در یک خانه روستایی ساکن شدیم و گفتند چند روزی را اینجا بمانید تا بیاییم دنبالتان. ما نزدیک اتریش بودیم. در میانه راه می‌خواستم به سمت دانمارک بروم ولی دو نفر دیگر مرا منصرف کردند. همیشه به خانواده می‌گفتم شرایط خوب است. سه ماه در طویله یک خانه روستایی در بدترین شرایط زندگی می‌کردیم. طویله دو طبقه بود. طبقه پایین تعداد زیادی افغان زندگی می‌کردند. دیالوگی با آنها برقرار نمی‌کردیم. سه ماه حمام نرفتیم. دستشویی هم صحرایی بود. مادرم مرتب نماز شب می‌خواند و مرا دعا می‌کرد. سه ماه فقط برنج و کلم می‌خوردیم. غذای دیگری نبود. صد دلار دادیم تا یک وعده مرغ برایمان آوردند. 

رفتار رابط‌ها بسیار زشت بود. هم با ما و هم با افغان‌ها. ولی افغان‌ها را خیلی آزار می‌دادند. سه ماه گذشت تا اینکه قرار شد برویم. از اینکه از آن طویله خارج می‌شدم خوشحال بودم. انگار از کابوسی بیدار شده باشم. آنجا را ترک کردیم. به سمت اتریش رفتیم. همچنان پیاده راه می‌رفتیم. به اتریش که رسیدیم توسط پلیس دستگیر شدیم و چند هفته‌ای در زندان بودیم. به سختی توانستم اقامت بگیرم. هرکس از اقوام و آشنایان که برای مهاجرت از من مشاوره می‌خواهد در جواب می‌گویم هیچ وقت ایران را ترک نکنید. اینجا زندگی سخت‌تر از آن چیزی است که به نظر می‌آید.
ارسال نظرات
ناشناس
۱۲:۳۷ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
ببین فرارو جان اینایی که گفتی واسه مهاجرت غیرقانونیه
تو آلمان بحران اقتصادی اگه باشه، فساد اقتصادی نیست، تورم اینچنینی نیست، خواهر من چهارساله داره اونجا زندگی میکنه با همسرش نه اجاره خونه افزایش یافته نه چیزی.....اینجا هر سال 20 میلیون یا حداقل 600 تومن باید بریزیم حلقوم صاحبخونه
ناشناس
۱۲:۳۲ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
سخنگوی دولت این اتهامات رو پوش و بی اساس خواند
ناشناس
۱۲:۲۰ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
آیا شما انتظار دارید کسی غیرقانونی هر جا دلش خواست به راحتی برود؟ ما چه گلی به سر بقیه زدیم که انتظار از بقیه داریم؟ کسی که در وطن خودش نتوانسته کاری بکند در غربت چه می خواهد بکند؟!
ناشناس
۱۲:۱۹ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
اگر تخصص ندارید برای چی مهاجرت می کنید؟ شما زندگی آدمی که متخصص هست و تونسته اونجا پیشرفت کنه رو نباید با خودت مقایسه کنی.. با باید درس خونده باشی یا در حرفه ای متخصص باشی
.
با این ذهنیت بریم که خدا بخواد همه چی درست میشه که نشد!!!
بابک
۱۱:۴۴ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
چند نکته در ارتباط با این متن
1- نویسنده محترم کاملا یک طرف قضیه را پوشش دادند
2- چرا از افراد موفق در خارج از کشور که کم هم نیستند چیزی گفته نشده ؟؟
3- خیلی از افراد بدون شناخت از شرایط به دنبال مهاجرت هستند و انتظار دارند که بدون هیچ زحمت و مشقتی در کشور خارجی همه امکانات فراهم باشه که قطعاً منطقی نیست.
4- اگر شرایط در کشور ما مساعد باشه و افراد (مخصوصاً تحصیلکرده) شاهد بی عدالتی و رانت های بیشمار نباشند، هیچ کس علاقه به غربت نداره ولی افسوس که واقعیت چیز دیگریست.
ناشناس
۱۱:۰۷ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
به نظرم ابعاد فرهنگی خیلی مهم تر از ابعاد اقتصادیه
سعید مسلمان
۱۱:۰۶ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
باید از مسولین به پرسید چرا ملت تن به هر خواری میدهد تا از ایران بروند باور کنید در ترکیه انقدر با ایرانی ها برخورد بد دارند که با هیچ کافری ندارند اما جوانها چکار کنند کاری برایشان هست که انجام دهند گوش شنوایی است که جوابگو باشد باور کنید همه کشورها ما را با دیدی منفی نگاه میکنند و همه اینها نشعت گرفته از رفتار مسولین ما است
ناشناس
۱۲:۱۹ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
زورگویی وتحقیر انسان راازکشورش دلزده می کند من هم درسن بالای 60به فکرمهاجرتم بایدرفت هرجاکه بروی هرچقدرسختی بکشی باخودت میگویی درکشوزم بامن خیلی بدترازاین کردن پس ازیک کشوردیگری که وطنم نیست بیشترازاین انتظارندارم.بایدرفت.وقتی احمق فرض ت میکنندومثل احمق ها باآدم رفتارمی کنندبایدرفت.
ناشناس
۱۰:۵۴ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
برادر من ، خواهر من ، هموطن من
همه ما همواره ارزو داریم در بهترین شرایط و بهترین مکانها زندگی کنیم و همین ارزوی ما متاسفانه دستاویزی شده برای برخی افراد سودجو برای کسب پول از شما

مهاجرت شمشیریست دولبه
یک لبه اش افراد سودجو و شرکت های مهاجرتی هستند که غیر قانونی و با هزینه های کلان شما را منتقل میکنند و پس از رسیدن به مقصد هیچ حمایتی از شما نکرده که هیچ سرتان کلاه می گذارند و پولتان را هم بالا می کشند .
بعد از ان دولت مزبور شما را بازداشت و به اردوگاهها انتقال میدهند که واقعن ازار دهنده است و همانند حیوان با شما رفتار خواهد شد شما باید 3 تا 5 سال در این اردوگاهها زندگی کنید تا که دولت مذکور تصمیم به قبول یا رد شما بگیرد . اجازه کار کردن نخواهید داشت و اگر هم کاری پیدا کردید نصف دستمزد یک کارگر بومی را به شما خواهند داد انهم با کلی توهین و رفتار ناخوشایند که روحیه شما را نابود خواهد کرد .

اگر واقعن قصد مهاجرت با خیال راحت و کاملن قانونی دارید ابتدا کشور مورد نظر خود را انتخاب کنید و سپس در کلاس های زبان مربوط به ان کشور ثبت نام کنید . برای اینکه کشور مورد نظر شما را قبول کند باید در ازمون زبان ان کشور حداقل نمره 60 از 100 را کسب کنید .

در کنار ازمون زبان باید یک تخصص کاری نیز داشته باشید که اگر تجربیست مثلن تاسیسات ، باید از اداره فن و حرفه ای کشور یک گواهی مهارت دریافت کنید که ازمون های ان 6 ماه یکبار انجام میشود . انهایی هم که مدارک بالاتر دارند اگر شغل دفتری میخواهند کارشان سخت خواهد بود زیرا اغلب کشورهای مهاجر پذیر برای کارهای صنعتی مهاجر میخواهند . این عزیزان میتوانند در کنار مدرک خود یک تخصص صنعتی باد بگیرند و دو تا سه سال با ان در کشور مذکور مشغول شوند و در این مدت به دفاتر شرکتهای کاریابی در کشور مذکور مراجعه کنند تا شاید شغل مناسب خود پیدا کردند .

در صورت فراهم کردن گواهی زبان و کار هرگز به هیچ شرکت یا رابط یا فرد سودجویی مراجعه نکنید

1- مدارک خود را برای ترجمه در اختیار قوه قضاییه قرار دهید .
2-با استفاده از گوگل وبسایت وزارت مهاجرت کشور مورد نظر را پیدا کرده و در ان ثبت نام کرده و اسکن ترجمه مهردار از دادگستری را ضمیمه مدارک خود در سایت کنید .
اگر همه چیز درست باشد بعد از چند روز تایید اولیه را دریافت خواهید کرد

حالا دو روش وجود دارد
الف -یا اداره کار کشور مربوطه ابتدا با شما به صورت انلاین مصاحبه خواهد کرد و شما را به شرکت های کاریابی معرفی خواهد نمود .
ب - یا شما را مستقیمن به کاریابی ها معرفی خواهد کرد و شرکتی که شما قصد انجام کار با ان را دارید با شما قبل از پذیرش مصاحبه خواهد کرد .

در صورت تایید مصاحبه ویزای کار یا اقامت دائم شما به همراه ادرس و کروکی محل کارتان و همچنین تاییدیه پذیرش به ادرس منزلتان از سوی سفارت مربوطه ارسال خواهد شد . البته این ویزا در ایتدا کوتاه مدت خواهد بود و پس از مشاهده حسن انجام کار شما ان را تمدید خواهند کرد .

در این روش تنها هزینه ای که خواهید داد کمی زمان برای مطالعه جزییات در سایت و نیز هزینه مسافرت خودتان شامل بلیط هواپیما و تاکسی و غیره خواهد بود

برخی از کشور ها چون کانادا برای اعطای ویزای کار یا اقامت از شما می پرسند چقدر پول میتوانید با خود به این کشور بیاورید . هر چه مبلغ پول بیشتر باشد شما برای انها جذاب تر خواهید بود و سریعتر تایید می شوید . مثلن بالای 50 هزار دلار کانادا .

اما برای من و امثال من که با کلی کوله بار تجربه به کشور بازگشتم .
عزیزان من

خانه تمیز یافتنی نیست بلکه ساختنیست
اگر کشور من ایراد دارد ایرادش در درجه اول به خود ما مردم برمیگردد ، هر کس خلاف این را ادعا کند از جامعه و مردم چیزی نمیداند . وقتی خودمان نسبت به هموطنان بی تفاوتیم ، وقتی جز به منفعت خویش به چیز دیگری نمی اندیشیم ، وقتی که مرغ همسایه را غاز میبینیم ، وقتی که دروغ را به رفیقی جدا نشدنی در زندگی خود تبدیل کردیم ، پس انتظار معجزه نداشته باشیم ... یا باید خودمان تغییر کنیم تا مسئولان هم تغییر کنند ( مسئولان مشتی از خروار مردمند ) یا که تا ابد ادهر به همین راه کج ادامه دهیم و خود وسرزمین مان را نابود کنیم .

با خود بیاندیشید و خوبی را از همین امروز شروع کنید مطمئنن زمان خود پاسخ خوبی ها را خواهد داد .
ناشناس
۱۳:۰۴ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
راهنمایی شما برای حوانان عالی و بسیار مفید است. وجود افرادی مثل شما را باید طلا گرفت. فقط میتونم بگم دمتون گرم.
ناشناس
۱۰:۵۱ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
گاهی برای ماندن باید رفت !
ناشناس
۱۰:۲۷ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
در هر حال منم میرم.......میرم.....میرم...میرم
ناشناس
۱۰:۲۵ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
بروید و ریشه یابی کنید که چرا مردم به هر طریق ممکن می خواهند از این کشور بروند البته همه می دانند دلیلش چیست نداشتن ژن خوب
ناشناس
۱۰:۰۲ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
اکثر کسانیکه به فکر مهاجرت می افتن یا قبلا تجربه سفر خارجی نداشتن یا بعنوان یک توریست مدتی کوتاه در کشوری ساکن بودن و شرایط سخت زندگی در خارج رو تجربه نکردن و از صبحانه تا شام برایشان فراهم بوده و در هتل احساس آرامش داشتن !
شاید کسانیکه با مهاجرت به کشورهای اروپایی رسیدن زندگی بهتری از ما داشته باشن ولی درون این آدم ها و روحیه خرابی که دارن فقط برای خودشون قابل درک هستش و سایرین چیزی از وجود اصلی شون نمیدونن ....
ولی مهاجرت به عنوان دانشجو یا نیروی متخصص فرق میکنه و اگر توانایی اش رو دارید پیشنهاد میشه !
ناشناس
۰۹:۴۸ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
فراروی عزیر اطلاعاتی را در مورد مرز بین ایران-نخجوان-ترکیه-ارمنستان در شمال غرب پلدشت انعکاس دهید که یک وضعیت بسیار ناهنجاری داره و متاسفانه روزانه تعداد زیادی مخصوصا از تبعه افغان به ترکیه فرستاده می شن و متاسفانه به اکثر زنان و دختران تجاوز جنسی حتی دسته جمعی می شه. لطفاً یک تحقیق کنید و ببینید چه خبره.
حسین
۰۹:۳۸ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
چرا همه میخوان از این کشور فرار کنن؟
ناشناس
۱۳:۰۱ - ۱۳۹۶/۰۸/۱۶
چون توهم رندگي جاي بهتر دارن!!!