بهمن سال ١٣٣٢ در محله پیرنظر در مرکز شهر دزفول در یک خانواده مذهبی – سنتی به دنیا آمدم؛ خانوادهای ١٢نفره، با ١٠ فرزند که دو نفر از آنها در کودکی از دنیا رفتند. الان هم از آن هشت فرزند (سه دختر و پنج پسر) فقط دو خواهر و یک برادر برایم باقی ماندهاند. من سومین پسر و پنجمین فرزند خانواده بودم. پدرم عبدالمحمد و مادرم ساره نام داشتند.
دوران کودکیتان چگونه گذشت؟
در زمان رضاخان که تازه انتخاب نام خانوادگي مرسوم شده بود، هرکسی به واسطه
شغلی که داشت، اسم فامیلش را تعیین میکرد؛ به مناسبت شغل پدرم که باغدار
و تاجر عمده مرکبات بودند، اسم خانوادگی ما «لیمونارنجی» تعیین شد. پدرم
در بازار قدیم دزفول مغازه میوهفروشی داشت و سالها قبل از تولد من، از
صادرکنندگان مرکبات به کشورهای حوزه خلیجفارس بود. در آن سالها، ما
١٧-١٨ باغ مرکبات داشتیم که البته برخی از آنها شراکتی یا اجارهای بودند.
محصولات باغها در انبارهای بزرگی نگهداری میشد و در آن انبارها روزانه ٢٠
-٣٠ کارگر کار میکردند. مرکبات مرغوب به خلیجفارس منتقل و از آنجا با
کشتیهای کوچک باری، به نام «بَلَم »، به کشورهای جنوب حوزه خلیجفارس مثل
بحرین، قطر، امارات، کویت و عمان صادر میشد. حیاط خانه ما خیلی وسیع بود و
زیرزمین بسیار بزرگی داشت که همواره ٥٠،٤٠ نفر در آن مشغول تهیه «آبلیموی
تازه» و «رُبِّ آبلیمو» بودند که اغلب آنها نیز صادر میشد. یکی از
خاطرات تلخ کودکی من در زمستان سال ١٣٣٨ اتفاق افتاد که ششساله بودم؛ بر
اثر یکسری حوادث طبیعی، ما داراییهایمان را از دست دادیم و پدرم ورشکسته
شد. ابتدا بارش شدید تگرگ، میوه درختان باغها را نابود کرد، چند روز بعد
انبار بزرگ و قدیمی ما در حاشیه بازار شهر، بر اثر بارش فراوان باران، ریخت
و ذخیره محصولات هم تلف شدند و در همان ایام نیز تعدادی از بَلَمهای حامل
مرکبات پدرم، در آبهای توفانی خلیجفارس غرق شدند. متعاقب این حوادث،
واسطهها و خریدارهایی که مرکبات را پیشخرید کرده بودند، پدرم را چند ماه
به زندان انداختند و هرآنچه را داشتیم از ما گرفتند. در ماههایی که پدرم
زندان بود، من هم مثل دو برادر بزرگم، تصمیم گرفتم برای کمکخرج خانواده
کار کنم. در آن سالها، حرفههای زیادی مانند کارگری بنایی، تأسیسات، نقاشی
ساختمان، آهنگری، مسگری، خیاطی، بزازی، لحیمکاری و ... را تا ١٣سالگی
تجربه کردم.
مدرسه هم میرفتید؟
نه؛ آن روزها مدرسه نمیرفتم.
وقتی پدرتان بعد از چند ماه از زندان برگشت، چه کار کردند؟
از دارایی پدرم تنها یک مغازه در بازار قدیم باقی مانده بود که صرفا به
خردهفروشی مرکبات تبدیل شد و من هم از همان ششسالگی، دستیارش در مغازه
شدم. البته از حدود ١٠ سالگی به تهران آمدم و پیش برادرم در مغازه الکتریکی
(میدان امامخمینی فعلی) مشغول به کار شدم. سالها بعد، برادرم کارگاه
تکثیر نوارهای موسیقی تأسیس کرد و من هم تابستانها در کارگاه ایشان
نوارهای مذهبی را تکثیر میکردم.
شما نوجوان بودید و هنوز مدرسه نرفته بودید؛ خانوادهتان نگران شما نبودند؟
من از کودکی بسیار فعال بودم و هر حرفهای را خیلی زود میآموختم. اگرچه ابتدا مدرسه نرفتم؛ اما هرگز، حتی یک روز هم بیکار نبودم.
فامیلتان را چه سالی تغییر دادید؟
برادر بزرگ ما مهندس تجربی در سدسازی و کانالسازی بود و با شرکتهای
بزرگی در انتقال آب سد دز به جنوب خوزستان همکاری داشت. زمانی که در منطقه
«رامین اهواز» کار میکرد (سالهای ١٣٤٦-٤٨)، تصمیم گرفت فامیل خودش را از
«لیمونارنجی» که دیگر هیچ نسبت شغلی با آن نداشت، به «رامین» تغییر دهد.
بعد از ایشان، پدرم نیز پذیرفتند نامخانوادگی ما هم به «رامین» تبدیل
شود.
از دوران کودکیتان میگفتید، چه زمانی به مدرسه رفتید؟
من تنها فرزند خانواده بودم که سواد خواندن و نوشتن نداشتم. اما در ١٣سالگی
اتفاق عجیبی برایم افتاد؛ در دزفول معمولا خانوادهها نیمی از سال را روی
پشتبام میخوابیدند، یکی از همان شبها خواب عجیبی دیدم که سرنوشت
زندگیام را تغییر داد؛ در عالم خوابوبیداری، مردی نورانی از افق آسمان
به طرف من آمد و کنارم نشست و گفت: «بلند شو درس بخوان»... من حیرتزده
نیمخیز شدم و گفتم: «بلد نیستم؛ چطوری بخوانم!؟» او دستم را در دستانش
گرفت و دو بار دیگر در پاسخ به سؤالم که میپرسیدم «چه بخوانم؟»، تکرار
میکرد: «درس بخوان!»... بعد هم با لبخندی که هنوز از احساس آن انرژی
میگیرم، دستم را رها کرد و در افق سحرگاهی قبل از طلوع فجر در آسمان
ناپدید شد... و من در تعقیب او، از رختخواب برخاسته بودم و رو به افق فریاد
میزدم: «چه بخوانم؟ چه بخوانم؟»... در همین حال، مادرم بیدار شده بود و
پدرم را صدا زد و گفت: مثل اینکه محمدعلی خوابی دیده و دارد راه میرود؛ او
را بگیر که از پشت بام نیفتد... از همان لحظه، هرچه پدرم و بعد دیگران
میپرسیدند «چی شده؟»، من فقط پاسخ میدادم: «درس! درس...!»... چندین هفته،
از غذاخوردن و خوابیدن و سخنگفتن با افراد خانواده و فامیل امتناع
میکردم و فقط میگفتم «درس!» ... مرا پیش چند طبیب و حکیم شهر بردند و
تشخیص اغلب آنها این بود که «پسرتان هیچ مشکل جسمی ندارد و فقط میخواهد که
درس بخواند؛ پس بگذارید درس بخواند»... دیماه بود که مرا به مدرسهای
بردند تا ثبتنام کنند؛ مدیر مدرسه گفت: «چون سنش بالاست، فقط میتواند در
کلاس ششم ابتدایی بنشیند... برای این کار، از من آزمون دیکته و ریاضی کلاس
پنجم را گرفتند که در نتیجه نمره دیکتهام شد «صفر» و ریاضی گرفتم «دو».
ابتدا مدیر مدرسه از پذیرش دانشآموزی با چنین پایه ضعیف درسی، امتناع کرد؛
تا بالاخره با پیشنهاد خودم، قرار شد موقتا اجازه دهند به صورت «میهمان
آزاد» در کلاس حضور یابم، تا اگر برای امتحانات ثلث سوم خودم را به سطح
کلاس رساندم، اجازه شرکت در امتحانات نهایی را داشته باشم؛ با همین شرط مرا
به کلاس ششم معرفی کردند... از همان روز اول، معلمم با دو نفر از شاگردان
ممتاز کلاس صحبت کرد تا هرکدام یک روز در هفته با من دیکته و ریاضی کار
کنند، آنها هم بزرگوارانه پذیرفتند... پشتکارم باعث شد در امتحانات ثلث
سوم، جزء شاگردان ممتاز کلاس شدم؛ بهزودی بچههای کلاس مرا «مغز طلایی»
صدا میزدند و یکی از نشریات استانی، مرا «نابغه خوزستانی» لقب داد. خلاصه
شش کلاس ابتدایی در پنج ماه تمام شد و وارد مقطع دبیرستان شدم؛ از همان
ایام علاقهام به مسائل اجتماعی و فرهنگی و هنری و بعد هم سیاسی شروع شد.
خودم اقدام به تشکیل گروهی از جوانان ١٨-٢٤ ساله از بچههای محل کردم که
اکثرا دانشجوی دانشگاههای تهران و شیراز و اصفهان و اهواز بودند؛ و از
طریق آنها از اوضاع سیاسی دانشگاههای کشور مطلع میشدم و در تعطیلات
دانشگاهی با هم جلساتی برگزار میکردیم.
اسم تشکلتان چه بود؟
اسمی برایش نگذاشتیم؛ چون گرایشات بچهها متفاوت بود و بعضا با تشکلات
دیگری در دانشگاههای خودشان هم مرتبط بودند؛ هرکدام از آنها حالوهوای
دانشگاهها یا فعالیتهایشان را تعریف میکردند و ما هم مسائل مشترک سیاسی-
فکری را با هم بحث میکردیم.
چه شد که به آلمان رفتید؟
تعطیلات نوروز سال ١٣٥٣ حادثه تلخی رخ داد: بچههای گروه ما برای دورهمی و
تشکیل جلسه سالانه در شوشتر جمع شده بودند تا به محض بازگشتم از سفر
چندروزه تهران، به آنها بپیوندم؛ اما وقتی به دزفول رسیدم، متوجه شدم محله
ما عزادار شده؛ زیرا سه نفر از بهترین دوستانم، بر اثر بیاحتیاطی در محل
آبشارهای شوشتر غرق شده و جان باختهاند. آنها صمیمیترین دوستانم بودند که
با رفتنشان، من از ادامه تحصیل و شرکت در کنکور منصرف شدم و تصمیم گرفتم
از کشور خارج بشوم و چون برای خروج از کشور، گذراندن نظام وظیفه لازم بود
در ایام خدمت دیپلم ریاضی خود را گرفتم و تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل و
گسترش ارتباطات با فعالان سیاسی به آمریکا یا اروپا بروم.
اوضاع مالی خانوادهتان خوب شده بود که میخواستید به آمریکا بروید؟
رفتن به آمریکا و بهویژه اروپا، در آن سالها کار پرهزینهای نبود و طبقه
متوسط هم میتوانستند از طریق «کار ضمن تحصیل» از عهده مخارجشان برآیند؛ من
هم برای تفریح و ولخرجی مانند طبقه مرفه نمیخواستم به آمریکا یا اروپا
بروم! ... البته دولت آمریکا تقاضای ویزای مرا پاسخ نمیداد؛ ساواک هم به
خاطر تکثیر نوارهای سخنرانی انقلابیون مذهبی قم، به من حساس شده بود... تا
اینکه اواخر سال ٥٦ به آلمان رفتم.
چرا آلمان را انتخاب کردید؟
آن زمان برای ورود به آلمان، ویزا لازم نبود و ضمنا دوستانی هم در آنجا
داشتم بهواسطه آنها «اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان ایرانی در اروپا»
آشنا شدم. پس از حدود سی ماه آموزش زبان آلمانی و گذراندن کالج دانشگاه
«کارلسروهه»، برای ادامه تحصیلات، به دانشگاه «کلاوستال» آلمان رفتم. در
خلال این مدت، همزمان با تحصیل و فعالیتهای گسترده سیاسی و انقلابی و
مذهبی، از طریق شرکتهای «کاریابی» دو، سه روز در هفته را کارهای خدماتی
انجام میدادم تا امرار معاش کنم.
چه زمانی ازدواج کردید؟
سال ٥٨ بود که با همسر فداکار و همراه ارزشمند زندگیم، دختری محجبه و
انقلابی، یعنی سوسن صفاوردی، از طریق برادرش که تازه از ایران آمده بودند،
آشنا شدم و بعد از یک ماه آشنایی، باهم ازدواج کردیم. مراسم ازدواجمان
خیلی ساده و با یک جعبه شیرینی برای اعضای انجمن اسلامی و اهل مسجد شهر
برگزار شد مهریه همسرم نیز یک جلد کلامالله بههمراه یک جلد تفسیر المیزان
است.
شما در ایام دانشجویی و قبل از انقلاب با امامخمینی(ره) هم ملاقات داشتید؟
بله، همان روز اولی که امام خمینی از عراق به فرانسه آمدند (١٣مهرماه
١٣٥٧)، با چهار نفر از اعضای انجمن اسلامی کارلسروهه به دیدارشان رفتیم و
جزء نخستین پاسداران امامخمینی(ره) شدیم... آن روزها در آلمان با مسلمانان
غیرایرانی، بعضا اهل سنت، نماز جماعت و گاهی هم با تردید نماز جمعه
میخواندم، زیرا سواد حوزوی نداشتم... یادم هست وقتی این موضوع را با امام
خمینی در میان گذاشتم تا تعیین تکلیف فرمایند، ایشان توصیه و تأکید کردند
تا به اقامه نماز ادامه بدهم و حتی در پاسخ به اینکه «من سواد حوزوی
ندارم»، گفتند: «نیازی نیست؛ هرچه بلد هستید، کافی است»؛ البته چند سال بعد
هم انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی شهر کلاوستال، درباره اقامه نماز جمعه
بنده در آن شهر از معظمله استفسار کرد که ایشان کتبا ذیل نامه انجمن
اسلامی مرقوم فرمودند: «همچنان که نوشتهاید، با این برادر نماز بخوانید،
نماز شما قبول است. انشاءالله موفق باشید».
از بازداشتتان در آلمان بهخاطر فعالیتهای دانشجویی بگویید.
اوايل سال ٦١ به همراه تعدادی از دانشجویان عضو انجمنهای اسلامی آلمان،
متعاقب یک درگیری با ضدانقلابیون فراری از ایران، به زندان افتادم و به یک
سال زندان محکوم شدم؛ روز اول بازداشت، پلیس آلمان که مرا از افراد اصلی
ماجرا میپنداشت، بهشدت شکنجه کرد تا پشت صحنه درگیری و اشخاص بازداشتی را
معرفی کنم؛ چهار نفر پلیس، قفسه سینه و مهرههای کمر و گردنم را به شدت
مضروب و مجروح کردند. بعد از آزادی مشروط از زندان، دیگر به من اقامت رسمی
ندادند و صرفا مجوز ادامه تحصیل «Duldungs schein» تا خاتمه مقطع فوق
لیسانس دادند. سال ١٣٧٢ پس از تشکیل پرونده «میکونوس» که روابط ایران و
آلمان پیچیده شد، چون با متهم ایرانی پرونده میکونوس، سابقا در سال ١٣٦١
همسلول در زندان بودیم، دولت آلمان اتمام دکترای مهندسی مرا، موکول به
ابراز برائت از دولت ایران و درخواست پناهندگی از آلمان کرد که طبیعتا برای
اینجانب پذیرش چنین تحقیر ملیاي غیرممکن بود. به همین دلیل دکترای
مهندسی من ناتمام ماند و با خانواده به ایران بازگشتیم؛ البته بعدا در یکی
از دانشگاههای دیگر آلمان به صورت ترددی «همکار علمی» شدم که این همکاری
نیز در سال ١٣٧٦ پس از صدور رأی نهایی دادگاه میکونوس، ممنوع شد و تمام
ارتباطات دانشگاهی من با آلمان قطع شد.
دیگر به آلمان نرفتید؟
چرا تا سال ١٣٨١ برای سخنرانی و برگزاری «سمینارهای سراسری مسلمانان
آلمانیزبان اروپا» که مسئولیت آن را از اوايل انقلاب بر عهده داشتم،
سالانه حداقل دو بار به آلمان میرفتم. اما بعد از انفجار برجهای تجارت
جهانی نیویورک، تابستان ١٣٨١ سمیناری در دانشگاه تهران با عنوان «نخستین
همایش جهان پس از آمریکا» برگزار کردم که بازتاب گستردهای در اروپا و
آمریکا داشت که متعاقبا به آمریکا ممنوعالورود شدم. زمستان همان سال، دولت
آلمان هم با وجود حضورم در آلمان برنامه من را لغو و اعلام کرد
ممنوعالورود هستم.
خانوادهتان چطور به آلمان میروند؟
اعضای خانوادهام مثل هر شهروند دیگري، میتوانند به آلمان بروند. بهجز
پسر بزرگم که سکونت موقت و تردد کاری دارد، هیچکدام از اعضای خانوادهام،
ساکن خارج از کشور نیستند. البته همین پسر بزرگم نیز دو بار در مقطع دکترا
به خاطر مواضع سیاسی بنده، از دانشگاه اشتراسبورگ و یک دانشگاه آلمان اخراج
شد.
نوهتان هم در آلمان به دنیا آمد؟ او را میبینید؟
علت بهدنیاآمدن ایشان در بیمارستان آلمان، توصیه پزشک مربوطه بود؛ نه چیزی
دیگر... بله، گاهی اوقات که میسر میشود، نوهام را میبینم؛ فعلا او تنها
نوهام است.
عروستان را هم میبینید؟ رابطهتان حسنه شده است؟
طرح مسائل خصوصی که سخن از تفاوت دیدگاه با فردی محترم از خانوادهام باشد و
تبدیل به جنجال رسانهای شود، دور از مرام خانوادگی و خلاف ذائقه رسانهای
بنده است.
نمیخواستم باعث آزردگی شما شوم؛ از فرزندانتان برایمان بگویید.
فرزند بزرگم یاسین، متولد سال ٦٠ است، او از دوسالگی شروع کرد به حفظ قرآن و
در چهارسالگی بهعنوان نخستین کودک قرآنی جمهوری اسلامی در ماه مبارک
رمضان سال ٦٤ در شبکه دو سیما به مردم معرفی شد.
فرزند دومم، متولد سال ٦٦، از نوجوانی حافظ کل قرآن شد و مصمم است
انشاءالله پس از تدارک مقدمات، ازدواج کند. دخترم که در خلال نوجوانی قاری
قرآن مدرسه خودش بوده، متولد ٦٨ است و ازدواج کرده و همسر بزرگوارشان، به
دور از هیاهوی رسانهای به تحصیل و کار آزاد خانوادگی اشتغال دارد.
از آلمان که برگشتید؟ چه شد؟
ابتدای سال ٧٣ بود که به ایران برگشتم؛ در همان آغاز ورودم به تهران،
پیشنهاداتی از سوی همکاران محترم دولت هاشمی مطرح شد؛ مثلا در همان هفته
آغاز سال که هنوز تعطیلات رسمی نوروز بود، بنده با تعیین شرط موقت، معاون
فرهنگی مؤسسه رسانههای تصویری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در دوره وزارت
جناب مصطفی میرسلیم شدم. چند ماه بعد از وزارت علوم وقت، برای عضویت هیئت
علمی در چند دانشگاه پیشنهاداتی داشتم، چون تعداد اعضای هیئت علمی
دانشگاهها هنوز بسیار محدود بود، برایم جذابیت داشت؛ اما مایل بودم ابتدا
دکترای ناتمامم را به سرانجام برسانم و بعد وارد دانشگاه شوم؛ از طرفی
پذیرش مدیریتهای اجرائی سنگین برای کسی که ١٦، ١٧ سال در کشور حضور
نداشته، برایم قابلقبول نبود. برهمیناساس، پیشنهادهایی؛ مانند معاونت
استانداری تهران یا بعضی استانداریها را هم با تمام جذابیتشان، در حد
صحبتهای اولیه رد کردم، چون اصولا پست اجرائی با روحیهام سازگار نبود... .
آن روزها دولت هاشمی مستقر بود؟ این پیشنهادها از طرف چه کسانی به شما داده میشد؟
تا سال ورودم به ایران، مشکل خاصی با شخص هاشمیرفسنجانی نداشتم و خود
ایشان هم خصوصا مواردی از فداکاریهای مرا میدانست. بعضی از وزرای دولت از
دوستان ٤٠ساله و همشهریام بودند؛ مثل جناب آقای غلامرضا فروزش. جناب آقای
علیمحمد بشارتی، وزیر وقت کشور، نیز از زمان نمایندگی در مجلس شورای
اسلامی که گاهی به خارج از کشور تردد میکرد، با بنده آشنایی و محبت
برادرانه داشت. بههرحال وقتی یک فرد در مسائل فرهنگی، رسانهای و مذهبی در
آلمان شناخته شده باشد و با وزارت امور خارجه، وزارت ارشاد، وزارت صنایع،
سازمان تبلیغات اسلامی، وزارت کشاورزی و سایر نهادهای انقلاب و جمهوری
اسلامی از ابتدای تشکیل آنها همکاری و ارتباط داشته باشد، برای خواص
ناشناخته نمیماند. مدیرکل روابطعمومی وقت وزارت کشور نیز که کاردار سابق
ما در آلمان بود، شناخت نسبتا کافی و ارتباط صمیمانهای با بنده داشت که در
همان ابتدای ورودم به ایران، مسئولیت بولتن محرمانه وزارت کشور را هم
برعهده گرفتم. درعینحال مدتی با شورایعالی جوانان و آقای دکتر میرباقری
(قائممقام فعلی سیما) همفکری داشتم.
چرا پیشنهادها برای جذب شما در بدنه اجرائی کشور زیاد بود. شما که تازه به ایران برگشته بودید و رزومه اجرائی هم نداشتید؟
از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی، کدامیک از سفرا و کارداران و رایزنهای
فرهنگی ایران و مسئولان مرکز اسلامی هامبورگ با اینجانب آشنایی یا ارتباط
نزدیک فکری یا همکاری نداشتهاند؟ هر کاری که جمهوری اسلامی خواسته و من
توانستهام، در تمام آن سالها انجام دادهام و هرگز هم هیچ پُست و مسئولیت
و حکم رسمیای از هیچکسی نخواستم؛ شاید باورش سخت باشد، اما حقیر تا
٤٤سالگی از استخدامشدن در هر نهاد و سازمانی، طفره میرفتم؛ چون اصولا
انگیزهای نداشتم که «مستخدم دولت» بشوم، بلکه همیشه میخواستم، «آزادهای
مدافع نظام و فدایی انقلاب اسلامی» بمانم.
چرا همراهیتان با آقای میرسلیم در وزارت ارشاد خیلی طولانی نشد؟
اوایل سال ٧٤ بود که از وزارت ارشاد بیرون آمدم و به صداوسیما رفتم. البته
آقای میرسلیم را شخصیتی سلیمالنفس و قابل احترام میدانستم، اما شرط
همکاری خودم و رسالت سازمانی هربخش از وزارت ارشاد را «تبلیغ امامت و ترویج
مرجعیت ولیفقیه» میدانستم که این دیدگاه ولایی و نگاه اسلام جهانشمول
بنده، با سیاست و افکار هاشمیرفسنجانی مغایرت داشت؛ بنابراین از وزارت
ارشاد خارج شدم.
پس از خروج از وزارت ارشاد چه کردید؟
سال ٧٤ از سوی دکتر پورنجاتی به صداوسیما دعوت شدم، تا در راهاندازی شبکه
چهار سیما که به قول ایشان قرار بود «کفاره گناهان شبکههای دیگر سیما»
باشد، همکاری کنم. البته قصدم همکاری موقت با شورای مدیریت شبکه چهار سیما
بود. بعد از حضور بنده در سازمان، با دکتر علی لاریجانی، رئیس وقت
صداوسیما، از سوی برخی دوستان آشنایی برقرار شد و با پیگیری و تأکید
لاریجانی و اصرار مرحوم علی کردان، پس از دو سال پیگیری، به استخدام سازمان
صداوسیما درآمدم.
الان هم در استخدام سازمان صداوسیما هستید؟
از سال ١٣٨٥ از طریق مصوبه هیئتممیزه دانشگاه پیامنور بهعنوان عضو هیئت
علمی گروه الهیات به این دانشگاه منتقل شدم. البته دولت روحانی که آمد، با
رفتاری غیرمدبرانه، مرا تحت هر نوع فشار سازمانی قرار دادند و به حذف و
انزوای شغلی کشاندند؛ کسی که نماینده وزیر علوم در تشکلهای دانشگاهی بوده،
مشاور رئیس دانشگاه و مدیرکل فرهنگی پیام نور کشور و عضو شورای فرهنگی
دانشگاه و عضو هیئت علمی گروه الهیات پیام نور تهران بوده است، حالا این
دولت توانسته او را به یک «کارشناس ساده و بیخاصیت» تبدیل کند که باید
هرروز در منطقه خاکسفید تهران در یک آزمایشگاه متروکه دانشگاه حاضر شود،
واقعا این چه شاهکار تدبیر دولتی است؟ آقایان هرگاه دلشان بخواهد ماهانه به
طور متوسط حدود دو تا سه میلیون تومان به بنده حقوق بدهند یا هربار به یک
بهانهای همین دو میلیون تومان را هم قطع کنند؛ مانند امسال که تابهحال
چهار ماه است حقوق اندک ماهانه مرا هم پرداخت نکردهاند!
به شرایط کاری – سیاسی شما در دولت فعلی بازمیگردیم. پیش از آن
میخواهم از شما بپرسم چه شد که مشاور احمدینژاد در دولت نهم و دهم شدید؟
چهچیزی شما را به یار او بدل کرد؟
ممکن است شماها از زمان احمدینژاد مرا شناخته باشید؛ اما از همان سال ١٣٧٤
که در دانشگاهها، مراکز سپاه و بسیج و مساجد کشور سخنرانی میکردم و در
برنامههای داخلی و برونمرزی صداوسیما، مسائل سیاسی ایران و منطقه و اروپا
و آمریکا را تحلیل میکردم، چهرهای رسانهای و شناختهشده بودم.
البته قبول دارم که با ریاستجمهوری دکتر احمدینژاد، خیلی از خواستههای
سیاسی بنده و اکثریت نیروهای انقلابی کشور، اجرائی شد و الزاما از هر نوع
کمک فکری و حمایت تبلیغاتی از او، دریغ نکردم.
شاید شما آدم معروفی بودید. بازگویی نگاه ویژه شما به مسائل
بینالمللی؛ مثل هولوکاست و فروپاشی آمریکا و محو اسرائیل از روی نقشه کره
زمین از دهان رئیس دولتهای نهم و دهم، هم جنجالساز بود و هم به شهرت شما
افزود؟
درست است؛ این را قبول دارم.
شما متن سخنرانیهای احمدینژاد را مینوشتید؟
ما باهم رفیق و همفکر بودیم؛ اما اینکه متن سخنرانیهایشان را بنویسم، نه اصلا اینطور نبود.
در سفرهای اروپایی احمدینژاد را همراهی میکردید؟
نه خیر؛ هیچوقت همراه او نبودم.
چرا آنقدر قاطع جواب این سؤال را دادید؟
چون اگر حقیر همراه دکتر احمدینژاد به سفرهای اروپایی و آمریکا میرفتم،
بهدلیل حساسیتی که غربیها از قبل نسبت به دیدگاههای بنده داشتند، برای
خود آقای احمدینژاد، مسئلهساز میشد... ضمن اینکه من در اروپا بیشتر از
احمدینژاد مشهور بودم و حضور من سبب نادیدهگرفتن او میشد.
شما خودتان او را همراهی نمیکردید یا خود احمدینژاد از شما نخواسته بود؟
عقل سیاسی حکم میکرد که اصلا به فکر همراهی با احمدینژاد در هیچ سفری
نباشم و منطق حکیمانه مدیریتی هم ایجاب میکرد که او هرگز من را برای
همراهی با خودشان دعوت نکند.
احمدینژاد واقعا با شما همنظر بود یا میخواست جنجالساز باشد؟
بحث «جنجالآفرینی سیاسی»، خودش یک سیاست کارساز برای برخی سیاستمداران
جهان است؛ اما درباره دکتر احمدینژاد، به نظرم واقعا فقط نظراتی را که
خودش قبول داشت، مطرح میکرد؛ یعنی اگر جنجالی اتفاق میافتاد، عارضه بود و
نه هدف اولیه. خوب است این را بگویم که اولا پیشنهادهای بنده، همیشه
جنجالآفرین نبودند؛ ثانیا چه بسیار پیشنهاداتی که او با موفقیت و بدون هیچ
هزینهای، اجرا کرد و کمترین چالشی هم در پی نداشتند.
کدامیک از پیشنهادهایتان مثبت و بدون چالش بود؟
مواردی مانند شعار «رئیسجمهوری از جنس مردم» را اوایل سال ٨٤ در برنامه زنده شبکه پنج سیما مطرح کردم.
یعنی سبک لباسپوشيدن احمدینژاد پیشنهاد شما بود؟
نه! نظر بنده و خودشان این بود که میتوانند از جنس یک رئیسجمهور متعارف
سیاسی نباشند؛ متفاوت باشند؛ آن هم با ملاکهای ارزشی و انقلابی.
پیشنهادهایی هم داشتید که احمدینژاد به آنها بیتوجهی کرده باشد؟
بله، زیاد بودند؛ مثلا همان شب انتخابات سال ٨٤ که پیروزی ایشان بعد از
نیمهشب، قطعی شده بود، چند ایده و پیشنهاد به او دادم که نپذیرفتند و ضرر
هم کردند؛ مثلا گفتم شما فردا صبح بعد از اعلام نتایج، بروید سراغ همه
کاندیداها و با یک دستهگل از مشارکت آنها در برپایی انتخابات باشکوه دور
اول و دوم، قدردانی کنید؛ یا به همه کاندیداها حکم مشاورت بدهید؛ ایشان
میگفت «هاشمی نمیپذیرد» و بنده معتقد بودم، هیچ اهمیتی ندارد، مهم صدور
احکام است؛ حتی اگر نمادین باشد.
ایده نوشتن نامه به سران جهان هم پیشنهاد شما بود؟
من این ایده را کلی مطرح کرده بودم و پیشنهاد اختصاصی به او نبود.
طرح انکار هولوکاست و محو اسرائیل از روی کره زمین به نظرتان ایده موفقیتآمیزی بود؟
«محو اسرائیل» تعبیر امام خمینی است؛ اما احمدینژاد در طرح ایده «ضرورت
بررسی هولوکاست» ابتدا یک اشتباه لفظی داشت که مدعای هولوکاست بهطور ضمنی
نفی شد؛ حقیر هرگز معتقد به نفی یا تأیید ماجرای هولوکاست نبودهام، بلکه
خواستار «بازخوانی» آن بوده و هستم. زمستان سال ٨٤ که در سفر به عربستان،
مسئله هولوکاست را «دروغ و افسانه» نامید، به ظرافت و اقتضائات بحث دقت
نشد. البته هنوز رئیسجمهور وقت از عربستان برنگشته بود که با خبرگزاری
فارس مصاحبه کردم و گفتم ایشان باید بهجای نفی یا تأیید هولوکاست،
حقیقتیابی آن را از محققان تاریخ اروپا طلب کنند و از سازمان ملل «تشکیل
کمیته حقیقتیاب بینالمللی برای بررسی هولوکاست» را درخواست کنند.
شما سخنان او را رد کرده بودید، واکنش احمدینژاد به این اقدام شما چه بود؟
طبیعتا ابتدا ناخشنود شد، چون تصور کرد که من در مقابل واکنش به
فضاسازیها، از نظرم عدول کردهام؛ اما وقتی متوجه ظرایف موضوع شد، موضع
خودش را اصلاح کرد. اما با شیطنت مخالفان داخلی در همراهی با دشمنان خارجی،
مدیریت ماجرا پیچیده شد و موضوع «بازخوانی ماجرای هولوکاست» که مورد نظر
ما بود، به «نفی هولوکاست» تعبیر و تبلیغ و تحریف شد.
هدفتان از طرح «بازخوانی هولوکاست» چه بود؟
بحث این بوده و هست که چرا غرب در همه این سالها باید در مقام پرسشگر باشد
و ما را همواره به پاسخگویی خود وادار کند؟ چرا نباید یک بار هم که شده
ما «پرسشگر» باشیم و غربیها را به پاسخگویی در برابر افکار عمومی جهان
وادار کنیم؟
هویت کاری شما از انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور شکل گرفت،
الان که سمتی در دانشگاه ندارید ارتباطتان با دانشجویان چگونه است؟
کسی که از نوجوانی، با دانشجویان مرتبط بوده، ارتباطش با دانشگاهیان و
دانشجویان و فعالان کشور، برای نقشآفرینی نیازمند هیچ پُست، حکم و مقامی
نیست. من آدم خودکاری هستم و هیچوقت نیازمند حکم نبودهام. ارتباطات
اجتماعی بنده، بهخصوص با دانشجویان، متفاوت، اما متنوع و مؤثرتر شده است.
چرا در دولت اول احمدینژاد سمت رسمی نداشتید و صاحب نام و جایگاه مشخصی نشدید؟
برای اینکه این جایگاههایی که مدنظر دارید، هیچوقت مراد و مطلوبم نبوده
است. در انتخابات دوره سوم شوراها، با اصرار، دبیر کمیته سیاسی «رایحه خوش
خدمت» شدم؛ از ایجاد آن تشکل شبهدولتی و پذیرش مسئولیت در آن راضی نبودم؛
من دخالت در امور انتخابات شوراها را نادرست میدانستم که به نخستین شکست
سیاسی احمدینژاد هم منجر شد.
اولین پیشنهاد برای حضورتان در دولت نهم چه بود؟
گاهی بعضی همکاران دولت، پیشنهادهایی را برای همکاری بنده با دکتر
احمدینژاد در میان میگذاشتند که خود ایشان با توجه به شناختی که از
روحیاتم داشتند، رد میکردند. بههرحال مدیریت حواشی «بررسی هولوکاست»، کار
سنگینی بود که باید یک نفر انجام میداد و جلوی برخی آسیبها را میگرفت
که قرعه فال بهنام من بیچاره زدند.
پس چه شد که در دولت دهم معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد را پذیرفتید و به جمع دولتمردان آمدید؟
برای معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد در آن شرایط حاد و استثنایی که رسانههای
داخل و خارج «آتشبیار معرکه» شده بودند، شخص مناسبی نبود که اوضاع را
کنترل کند؛ وقتی این پیشنهاد به من شد بعد از یک روز مهلت و مطالعه دقیق
«قانون مطبوعات»، مسئولیت معاونت ارشاد را به شرطی که فقط ششماهه باشد،
پذیرفتم.
البته آقای احمدینژاد تصور میکرد که حداقل دو، سه سال وقت لازم است که
قانون مطبوعات اصلاح شود، تا امکان مدیریت فضای رسانهای کشور فراهم شود
اما بنده معتقد بودم با همان قانون موجود، میتوان رسانهها را قانونمدار
کرد.
چرا تصورتان این بود که رسانهها بیقانون منتشر میشوند؟
مدیریت «رسانههای قانونگریز»، بعد از جمعکردن اردوکشیهای خیابانی، کار
پیچیدهای بود. اگر آشوبهای خیابانی و آتشزدن مساجد و مغازهها و بانکها
در تهران تمام شده بود، اما تعدادی از مطبوعات و برخی خبرگزاریها و
سایتها، به فضای آشوبطلبی از طریق بازنشر بیانیههای کروبی، میرحسین
موسوی و سخنان هاشمی، دامن میزدند و فضای افکار عمومی در سراسر کشور را
ملتهب میکردند. مسئولیت بنده این بود که طبق قانون مطبوعات رسانهها را از
افتادن در دام گروههای فتنهگر رها کنم.
پس چرا اجرای این مسئولیتتان را هرگز متوجه جراید متعلق به جریان اصولگرا نکردید؟
اتفاقا رفتار فراجناحی بنده، موجب دلخوری برخی از اصولگرایان شد؛ چنان که
از آن پس، آنها بیشتر از رسانههای اصلاحطلب، من را سانسور کردهاند.
انتقال و انعکاس اخبار یکی از وظایف مطبوعات است، شما وقتی مانع
انتشار اخبار و حق قانونی مردم و مطبوعات میشدید، چطور مدعی میشوید که
قانونمدار بودید؟
برخورد احساسی با مقوله سرنوشتساز «امنیت ملی»، مخاطب را به بیراهه
میبرد؛ بعضی حمایتگران رسانهای به بهانه «اطلاعرسانی آزاد» بر آتش
«آتشافروزان» دمیدند و جامعه را در آستانه جنگ داخلی قرار دادند، آیا
نباید در برابر ولنگاریهای خانمانسوز، سختگیر بود تا دوباره فضای آرام و
منطقی حاکم شود؟
سبک مدیریتی شما سبب شد مردم به رسانهها و شبکههای خبری آن سوی مرزها جذب شوند.
نه، اصلا اینطور نیست؛ من در پنجمین ماه شروع فتنه وارد معاونت مطبوعاتی
شدم و معتقد بودم مردم باید حرف نظام خودشان را از مطبوعات رسمی داخل
بشنوند؛ وگرنه مواضع و مطالب تحریکآمیز را که رسانههای بیگانه منتشر
میکنند و نیازی به بازنشر همان مواضع از طریق مجوزهای رسمی وزارت ارشاد
نیست. من آمده بودم که این ماجرا را جمع کنم.
شما خودتان میگویید که آمده بودید ماجرا را جمع کنید، خب این ادعا خودش مدعی تلاش برای «سرکوب»کردن است.
حرف من را وارونه و سیاسی تفسیر نکنید؛ من آمده بودم تا بیقانونیها در
بعضی رسانهها را مهار کنم و همه را در مسیر قانونمداری حمایت کنم؛ آمده
بودم تا اعتماد متقابل میان «نظام- مطبوعات- مردم» را بازگردانم و تا حدودی
همین اتفاق هم افتاد و دیگر نیازی به حضور بنده نبود.
از رویهتان پشیمان نیستید؟
به نظر شما باید برای جلوگیری از برافروختن شعلههای جنگ داخلی توسط برخی
رسانههای احساسی در کشورم، پشیمان باشم؟ روزی میرسد که قضاوت دیگری،
درباره عملکرد بنده در حادثه تلخ فتنه ٨٨ خواهد شد؛ بهویژه اگر فتنه دیگری
اتفاق بیفتد و کسی جرئت فداکاری نداشته باشد، آن وقت معلوم میشود که
سوءاستفاده از آزادی مطبوعات چگونه هستی ملت ما را آتش خواهد زد. هنوز آنچه
در فتنه ٨٨ میدیدم، بازگو نکردهام... فعلا بگذاریم و بگذریم... .
تحلیلتان از رفتار محمود احمدینژاد و یاران نزدیکش مانند مشایی و بقایی پیش و پس از انتخابات اردیبهشتماه ٩٦ چیست؟
وقتی کلیپ «زندهباد بهار» آنها منتشر شد، در کانال تلگرامی خودم ذیل آن
کلیپ نوشتم: «سه دلقک بهاری»... به نظرم رفتاری عاری از بصیرت و فهم سیاسی
بود؛ با هیچ عقل و منطقی توجیهپذیر نبود. امیدوارم، هرچه زودتر احمدینژاد
دوباره خودش را بازبیابد و از عوارض و زوايد جدا كند.
شما زمانی احمدینژاد را فردي انقلابی میدانستید؛ پس از
فاصلهگرفتن از احمدینژاد تاکنون برایتان پیش آمده از همراهی و مشاورت با
او احساس پشیمانی کنید؟
زمانی که شخصیتی انقلابی باشد، باید انقلابیون از او حمایت کنند. حمایت از احمدینژاد عاقل انقلابی سال ٨٤ یک وظیفه الهی برای هر مؤمنی بوده است.
احمدینژاد مدام تهدید میکند که مدارکی در اختیار دارد که اگر
آنها را فاش کند، به نفع نظام نخواهد بود؛ به نظرتان ادعایش صحت دارد؟
فردی که هشت سال رئیسجمهور بوده، دور از ذهن نیست که دسترسی به اسناد و مدارک طبقهبندیشده و برخی اسرار نظام داشته باشد.
فکر میکنید احمدینژاد میتواند برای امنیت نظام خطرآفرین باشد؟
هرکسی در این جایگاه میتواند خطرآفرین باشد؛ پس احمدینژاد هم میتواند،
اما یک شخصیت رشید سیاسی نمیتواند کودکانه و لجوجانه عمل کند؛ انتشار
اسناد طبقهبندیشده و اسرار هر حکومتی، هرکسی را تبدیل به یک عنصر ضد
امنیت ملی خواهد کرد.
موضوعی که پس از مدتها توجه رسانهها را به شما جلب کرد، بازداشت یاسین،
پسر ارشدتان، به اتهام اختلاس در تابستان سال گذشته بود. ماجرا چه بود؟
وقتی معاون اول قوه قضائیه میگوید «اختلاف حساب»، چرا برخی رسانهها اصرار
داشتند و دارند که بگویند «اختلاس»؟ تا جایی که بعدا بنده اطلاع یافتم
برای همین «اختلاف حساب» هم هیچ مدرکی وجود ندارد تا اتهام «اختلاف حساب»
منجر به صدور حکمی علیه متهم شود.
مگر میشود فردی را بدون هیچ دلیلی هفتماه بازداشت کرد؟
وقتی دولت روحانی با بهانهگیری، به کسی اتهام بزند و برای پروندهای که
ساخته، مدرکی ارائه ندهد، پس ظاهرا همهچیز «میشود»؛ این دولت برای
خاموشکردن منتقدان خودش، از هیچ بهانهای صرفنظر نکرده است.
یعنی میگویید پسرتان، تاوان پدرش را داد؟
به نظر شما، غیر از این است؟ البته دولتیان میدانند که بنده تا خاتمه رسمی
این پرونده، به حرمت مراعات قانون، سکوت میکنم و شاید بههمیندلیل، فعلا
از بستن پرونده جلوگیری کنند؛ مگر آنکه جوانمردی در این دولت پیدا شود که
ظلم را نپسندد و به گونه دیگری عمل کند.
اگر اتهامی متوجه او نبود، پس چرا وثیقه ٢٩ میلیاردتومانی برایش صادر شد؟
«اتهام» که مساوی با «ارتکاب جرم» نیست!... اگر وثیقه ٢٩ میلیاردتومانی
متناسب با اتهام بوده، پس چرا آن را بعد از هفت ماه به حدود یکچهارم تقلیل
دادند؟
وثیقه را چگونه تأمین کردید؟
آنطور که خبر دارم، اقوام و فامیل، بالاخره هفت ماه تلاش کردند تا چند سند منزل را معادل هشت میلیارد تومان وثیقه تدارک ببینند.
شما در مدت بازداشت و بازجوییهای پسرتان اصلا پیگیر ماجرا نشدید؟
نه! برای اینکه در پروندهسازی و عقدهگشایی، نباید دولت باتدبیر عصبیتر شود که جوانمردی علیه پسرم را بیشتر کند!
اینکه بهعنوان یک پدر سکوت کردید و حتی پیگیر ماجرا نشدید، پسرتان را ناراحت نکرد؟
البته شخص پسرم کینهتوزیها علیه پدرش را میداند و انتظار کمکی از جانب
من نداشته و ندارد، اما بدیهی است که اعضای خانواده، کموبیش، از من دلخور
شوند و برنجند.
یزید هم معروفه. شمر هم معروفه. این که نشد معروفیت. اگر به آدم بودن معروف بود ارزش داشت نه اینکه در دزدی و اختلاس و بی ادبی و پر رویی و حماقت و توهم و خودشیفتگی!
یه چیزی شبیه هاله نور .
امان از بدشانسی نسل بعد از انقلاب.