صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۳۱۸۸۱۸
تاریخ انتشار: ۱۷:۵۷ - ۲۱ خرداد ۱۳۹۶
 چهارشنبه گذشته تروریست‌های تکفیری با دو حمله کور به مجلس شورای اسلامی و مرقد مطهر امام خمینی منجر به شهادت شماری از هم‌وطنان شدند و نهایتا با تلاش نیروهای امنیتی هر5 نفر آنان به هلاک رسیدند. 

به گزارش تسنیم، در حادثه مجلس شورای اسلامی، تروریست‌ها به بخش دفاتر نمایندگان و ملاقت‌های مردمی نفوذ کرده و ساعات‌های پرالتهابی را برای مردم و البته محبوسین رقم زدند.

در همین زمینه محمد اصولی مشاور و رئیس دفتر نماینده بستان آباد که از شاهدان عینی این حادثه تروریستی بوده، روایت دست اولی را از ماجرای نیمروز چهارشنبه را نوشته است:

مشغول کار بودم که صداهائی به گوشم رسید. انگار داشتند آهن خالی میکردند. برادرم تماس گرفت و گفت:

تو کجائی رسانه ها می‌گویند به مجلس حمله کرده‌اند
آری صداها صدای خالی کردن آهن نبود بلکه صدای شلیک ممتد گلوله بود. با یکی از همکاران تماس گرفتم که گفت:

بله درست است چند نفر حمله کرده‌اند. لحظاتی قبل در پاگرد آنها را دیدم. درب را ببند و از اتاق بیرون نیا.

درب را از پشت قفل کردم. لحظاتی بعد صدای شلیک گلوله‌ها به نحوی بود که فکر می‌کردم تروریستها اتاق به اتاق جلو می‌آیند و بچه‌ها را شهید می‌کنند. درب را از پشت بستم اما به نظرم کافی نبود؛ چون احساس می‌کردم می‌توانند با یک لگد درب را بازکنند. کمدی توی اتاق بود که کشیدم پشت در. حال، داخل اتاق داشتم دنبال جای امنی می‌گشتم که اگر در را شکستند و کمد را به نحوی کنار زدند آنجا کمین کنم. 

به دنبال وسیله ای هم می‌گشتم که اگر وارد شدند به سمتشان پرتاب کنم یا هرچیزی که بشود آنها را دور کرد. راستش را بخواهید تنها چیزی را که مناسب دیدم سوراخکن روی میز بود که گفتم غنیمت است.

بی خبر از بیرون بودم و همین دلهره را دو چندان می‌کرد. حالا در این گیر و دار همه به یادم افتاده بودند؛ از نزدیک‌ترین افراد خانواده تا قدیمی‌ترین رفقا. همشان نگران شده بودند و مدام حالم را می پرسیدند و من هم مجبور بودم جواب تلفن‌ها و پیامک‌ها را بدهم چون اگر جواب نمی‌دادم نگران می‌شدند.

لحظات سخت می‌گذشت. تک و تنها در یک اتاق و بی خبر از اوضاع بیرون. از پنجره هر از گاهی محوطه مجلس را نگاه میکردم و نیروهای ویژه سپاه را می‌دیدم که به صورت پنهانی به ساختمان نزدیک می‌شوند. نیروهای ویژه و آمبولانس و آتش نشانی هم دور مجلس را گرفته بودند. صدای شلیک گلوله هاهم که هراز گاهی نزدیک می‌شد و گاهی دور.

حدود ساعت 12 بود و در حالیکه صدای شلیک گلوله ها کمتر شده بود صدای افرادی به گوش می‌رسید، گوشم را چسباندم به در تا ببینم صدای چه کسانی است و چه می‌گویند. هرچه تلاش کردم متوجه محتوای صحبتها نشدم تا اینکه صدا نزدیک‌تر شد.

«بیایید بیرون بچه های سپاه هستیم؛ بیایید بیرون».
اعتماد کردن کار سختی بود. با خود گفتم نکند تروریستها هستند که مهماتشان تمام شده و می‌خواهند از بچه ها گروگان بگیرند. خواستم در را باز نکنم اما با خودم گفتم اگر واقعاً از بچه‌های سپاه باشند چه. اگر با آنها نروم و اینجا بمانم ممکن است وضعیت بدتر شود. در همین فکرها بودم که در را کوبیدند.

«کسی از کارمندها داخل هست».
اول از پشت در گفتم: بله داخل هستم.

می‌خواستم واکنشش را ببینم تا شاید از لحن صحبت یا نشانه دیگری متوجه شوم که آیا خودی است یا نه. اما هیچ نشانه‌ای وجود نداشت جز صدای بی‌سیمی که از دور می آمد.

فهمیدم چه صحبتی در بی‌سیم رد و بدل شد اما با خود گفتم احتمالاً خودی‌ها هستند که بی‌سیم دارند. سخت بود اطمینان کردن ولی به خدا توکل کردم و در را باز کردم.

یک فرد سیه چرده با هیکل درشت، با لباس شخصی و معمولی، کلاشینکف بدست اما بدون بی‌سیم. 

انتظار داشتم نیروهای خودی را در لباس نظامی ببینم. گفت:بیا دنبالم
خودم را گرفتار کسی می‌دیدم که احتمالاً می‌خواهد گروگان بگیرد و دارد بچه‌ها را در یک اتاق جمع می‌کند. ولی همین‌ که به من شلیک نکرده بود خوشحال بودم. در این فکرها بودم که فرد مسلح دیگری نزدیک شد. لباس شخصی، ضدگلوله پوشیده اما بی‌سیم بدست. او را می شناختم. جزو پاسداران محافظین مجلس بود. با دیدن او یک نفس راحتی کشیدم. نفس راحت.

راستش را بخواهید تا آن‌زمان معنی نفس راحت را نفهمیده بودم. همکار اتاق روبرویی تا صدای من را شنید در را باز کرد. در گوشه‌ای امن پنهان شدیم. آن دو پاسدار عزیز رفتند اتاق‌ها را بازرسی کنند. سعی می‌کردم از بچه‌های دیگر که در اتاقها مانده بودند بخواهم که بیرون بیایند؛ چون آنها هم مثل من نمی‌توانستند به این راحتی به آنها اعتماد کنند.

کمی ایستادیم تا چند نفری که در اتاق‌ها مانده بودند آمدند پیش ما. یک نفر دیگر از بچه‌های سپاه آمد تا ما را باخود ببرد. به دنبال او راه افتادیم. چه خبر بود؛ راه پله پر از بچه‌های سپاه بود. چه حس قشنگی بود. چه حس آرامشی. با اینکه صدای شلیک همچنان می آمد اما دیگر از دلهره خبری نبود. همین‌طور که طبقات را می‌رفتیم پایین در بعضی طبقات انگار روی پوکه فشنگ راه میرفتیم. نمی‌دانم طبقه 3 بود یا چهار که از تحرکات بچه‌های سپاه فهمیدم که تروریستها توی این طبقه هستند.

یکی از بچه ها مدام می‌گفت:دستاتو بزار روی سرت بیا بیرون
سریع ما را از این طبقه عبور دادند. وقتی به طبقه همکف نزدیک می‌شدیم یکی از پاسداران گفت:

اینها رو بگردید
آخر معلوم نبود. از نظر آنها شاید یکی از ما تروریست بودیم که خودمان را جای کارمندان جا زده‌ایم تا از مهلکه عبور کنیم. چشم یکی از نیروهایی که پایین مستقر بود به کیف سیاه کوچکی که در دست من بود افتاد. خیلی سریع به سمت من اومد و با یک دست کیف را گرفت و با دست دیگرش شکمم را. از کار او ناراحت نشدم بلکه خوشم آمد چراکه او وظیفه‌اش را انجام می‌داد؛ اما از خودم ناراحت شدم و با خودم گفتم:

یعنی واقعاً قیافه من به داعشی‌ها می‌خورد
بالاخره پس از رسیدن به همکف ما را به نمازخانه مجلس بردند که خیلی از همکاران مجلس آنجا جمع شده بودند. پس از یک ساعتی که آنجا ماندیم از مسیر امنی از مجلس خارج شدیم و رهسپار منزل شدیم. رهسپار منزل شدیم اما بچه‌های سپاه همچنان بودند. نه مثل ما در جای امن بلکه در وسط خطر!

با خود می‌گفتم روحتان شاد فهمیده، همت، باکری، موحد دانش، تهرانی مقدم و همه شهدای انقلاب و دفاع مقدس که رشادتهایتان به بچه‌های این سرزمین اعتبار بخشیده و جرأت تجاوز به این خاک را ندارند و می‌ترسند؛ چراکه می‌دانند این سرزمین پر است از جوانان و نوجوانانی مانند شما.

و گفتم روحتان شاد محمودرضا بیضائی، محمود شفیعی، محرم ترک، سردار همدانی، شهدای لشکر فاطمیون و همه مدافعین حرم که اگر شما نبودید، طی این چند سالی که از تولد نامبارک داعش می‌گذرد باید بارها شاهد چنین حوادثی می‌بودیم.

و گفتم روحت شاد جواد تیموری که دلمان قرص است که اگر همه سپرهای دفاعی را رد کردند شما حسینی‌ها هستید که در راه آرامش و عزت این مردم سینه سپر کنید.

و درود خدا بر تو حسین(ع) که نامت و راهت و مرامت و خون ریخته‌ات جوانانی تربیت کرده است گمنام و بی ادعا، محکم و استوار، مؤمن و انقلابی که جان برکف از آب و خاک و ناموس این وطن پاسداری می‌کنند.
ارسال نظرات