صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۲۸۸۳۲۷
هنوز یک ماه از آغاز سال نو نگذشته بود.اما برای کوکب که فرزندی نداشت، روزها وشب‌های مختلف سال همیشه یکنواخت بودند.چراکه او مثل همیشه با بی‌محلی و کم توجهی‌های شوهرش روبه‌رو بود و اغلب مواقع هم سفره دلش را پیش زن صاحبخانه باز می‌کرد. زن سالمند هم برای دلداری دادن به او می‌گفت: «شاید اگر بچه‌ای به فرزندخواندگی بیاورد، زندگی‌اش زیر و رو شود.» و...نخستین ماه بهار رو به پایان بود اما هنوز سوز سردی می‌آمد. تقویم دیواری خانه 20 فروردین 63 را نشان می‌داد. کوکب چند روزی بود که از شوهرش خبر نداشت و مانند هر شب تنها در خانه، غرق در افکار و آرزوهایش بود که صدای گریه نوزادی رشته افکارش را پاره کرد.
تاریخ انتشار: ۱۱:۵۰ - ۱۶ شهريور ۱۳۹۵
هنوز یک ماه از آغاز سال نو نگذشته بود.اما برای کوکب  که فرزندی نداشت، روزها وشب‌های مختلف سال همیشه یکنواخت بودند.چراکه او مثل همیشه با بی‌محلی و کم توجهی‌های شوهرش روبه‌رو بود و اغلب مواقع هم سفره دلش را پیش زن صاحبخانه باز می‌کرد. زن سالمند هم برای دلداری دادن به او می‌گفت: «شاید اگر بچه‌ای به فرزندخواندگی بیاورد، زندگی‌اش زیر و رو شود.» و...نخستین ماه بهار رو به پایان بود اما هنوز سوز سردی می‌آمد. تقویم دیواری خانه 20 فروردین 63 را نشان می‌داد. کوکب چند روزی بود که از شوهرش خبر نداشت و مانند هر شب تنها در خانه، غرق در افکار و آرزوهایش بود که صدای گریه نوزادی رشته افکارش را پاره کرد.

خیال می‌کرد دوباره رویای شبانه سراغش آمده اما ناگهان احساس کرد صدا خیلی نزدیک است. بغضی راه گلویش را گرفت و بی‌اختیار اشک‌هایش جاری شد. ضربه‌ به در اتاق او را به خود آورد. صدا هنوز می‌آمد و زن صاحبخانه مدام کوکب را صدا می‌زد. زن جوان به سمت در دوید. صدای گریه نزدیک‌تر شده بود. ساعتی از غروب گذشته بود. با خود فکر کرد شاید اتفاقی رخ داده. با همه توانش به طرف در دوید و بسرعت قفل را باز کرد. دیدن آن صحنه باورنکردنی بود چراکه زن صاحبخانه با نوزادی در آغوش پشت در ایستاده بود. کوکب با دیدن نوزاد زیبا، خشکش زد. برای لحظاتی به طور کامل زن همسایه را فراموش کرده و به چشمان دخترک خیره مانده بود.

زن میانسال که بهت و حسرت را در چشمان کوکب خوانده بود، پیش از اینکه او بتواند حرفی بزند قنداقه دخترک را در آغوش‌اش گذاشت و گفت: «از این به بعد، تو مادرش هستی. حالا به آرزویت رسیده ای!»
کوکب نمی‌دانست چه بگوید اما دلش نمی‌خواست و نمی‌توانست هم نه بگوید. سال‌ها آرزوی چنین لحظه‌ای را داشت.

شب از نیمه گذشته بود و بجز گریه‌های دختر کوچولو هیچ صدایی نمی‌آمد. کوکب اشک می‌ریخت. نمی‌دانست باید چه کند. دختر کوچولو که خسته شده بود، پلک‌هایش را آرام آرام روی هم گذاشت. کوکب کنارش خوابید و آن شب به جای نوزاد خیالی‌اش برای میهمان کوچولویش لالایی خواند و تا صبح هم چشم از او برنداشت.

زندگی با نام خانوادگی مادرخوانده
از آن شب با اصرار زن صاحبخانه، نوزاد، دختر کوکب شد و از آنجا که به او گفته بودند دخترک در بیمارستان فیروزآبادی شهرری، تنها مانده و رها شده است، کوکب مطمئن شده بود که او هدیه‌ای آسمانی است تا همدم تنهایی‌هایش شود. وقتی شوهرش موضوع بچه را فهمید با نگه داشتن دخترک مخالفت کرد اما کوکب آنقدر التماس کرد تا شوهرش بالاخره کوتاه آمد ولی اجازه نداد نام خانوادگی‌اش روی او باشد. زن جوان که کوچولویش را «رها» نامیده بود، با گرفتن رضایت همسر سختگیرش شناسنامه ای با نام خانوادگی خودش برای دخترک گرفت و او را به صورت رسمی فرزند خود کرد.

چند ماهی گذشت. فضای خانه با آمدن «رها» کوچولو شاد و پرانرژی شده بود. شوهر کوکب دیگر به هر بهانه‌ای به خانه می‌آمد و با اینکه نمی‌خواست رضایت و خوشحالی‌اش از حضور دخترک را به زبان بیاورد اما او را دوست داشت. رها، شوهر کوکب را پدر صدا می‌کرد و آنقدر خود را در دل مرد جا کرده بود که او بالاخره حاضر شد شناسنامه رها را عوض کرده و نام خانوادگی خودش را روی او بگذارد.
گرچه حضور دخترک، زندگی کوکب را زیر و رو کرده بود اما شوهرش با همه علاقه‌ای که به عضو جدید خانواده داشت باز هم نماند و پس از ازدواج مجدد از کشور رفت.

افشای حقیقت باورنکردنی
رها و مادرش بعد از رفتن پدر، برای همیشه تنها شدند. دختر کوچولو با حمایت‌های مادرش رشد می‌کرد و هر روز با شیرین زبانی‌هایش بیشتر خود را در دل مادر و فامیل جا می‌کرد.

20 سالی از آن شب گذشته بود. رها دختر جوانی شده و در دل همه حسابی جا باز کرده بود. با وجودی که فامیل مادرش از سرگذشت رها آگاه بودند اما کسی چیزی به او نگفته بود. حتی شوهرش که از اقوام مادری‌اش بود با اینکه همه چیز را می‌دانست اما سکوت کرد و چیزی نگفت.

 6سالی از ازدواج‌شان گذشته بود و آنها صاحب فرزندی شده بودند که رها به حرف‌های یکی از آشنایانشان مشکوک شد و دنبال گذشته‌اش رفت. او به خبرنگار گروه جویندگان عاطفه روزنامه ایران گفت: «وقتی یکی از اقوام شوهرم به من گفت دنبال گذشته‌ام بروم اول متوجه حرفش نشدم. اما زمانی که با مادرم صحبت کرده و برای دانستن حقیقت اصرار کردم، او هم ماجرا را برایم تعریف کرد. من مادرم را خیلی دوست دارم اما از زمانی که این جریان را شنیدم واقعاً دلم می‌خواهد بدانم خانواده‌ام چه کسانی هستند.»

این زن که حالا مادر 2 فرزند است، ادامه داد: «زن صاحبخانه تنها سرنخ حقیقت گذشته‌ام است اما او به هیچ عنوان حاضر نیست بگوید چگونه و با چه واسطه‌ای مرا از بیمارستان فیروزآبادی بیرون آورده‌اند. از طرفی روند قضایی هم مستلزم شکایت از مادرم است که به هیچ عنوان حاضر به این کار نیستم. تا به حال راه‌های زیادی را رفته‌ام اما نتیجه‌ای نگرفته ام. اما امیدوارم خانواده واقعی‌ام نیز دنبال من باشند و از طریق روزنامه ایران بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم و...»
ارسال نظرات