صفحه نخست

سیاست

ورزشی

علم و تکنولوژی

عکس

ویدیو

راهنمای بازار

زندگی و سرگرمی

اقتصاد

جامعه

فرهنگ و هنر

جهان

صفحات داخلی

کد خبر: ۲۸۳۴۹۶
دنیای زنان روستایی خراسان‌جنوبی چگونه است؟
تاریخ انتشار: ۰۸:۴۰ - ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
در این خانه خشت‌و‌گلی چه می‌گذرد؟ بیرون خانه، جایی که ما ایستاده‌ایم گردوغبار بیداد می‌کند. کودکان به دوربین لبخند می‌زنند. دختران بالغ پشت دیوارها پنهان می‌شوند. بوی غربت می‌دهد روستا. پرده نخ‌نمای سیاه خانه را «نورگل» بالا می‌زند. چادر گل‌گلی خاکی رنگش تمام قاب در را می‌گیرد. اتاق اول تاریک است. سر طاقچه‌ها هیچ چیز نیست. نان به سختی قوت روز می‌شود. سمت راست اتاق تاریک پرده دیگری است. «گلمیر» آن را بالا می‌زند. آنچه آن سوی پرده می‌بینیم حیرت‌زده‌مان می‌کند: «موزه بافته‌های سنتی». این‌جا در روستایی که چه امیدها باید بگذرد تا گذر کسی بیفتد، چه کسی همه داروندارش را در این خانه به نمایش گذاشته؟ ولوله می‌افتد. «گلمیر» صدایش را بالا می‌برد:

«خوارم. خواهر بزرگم. زربخت، دختر بزرگ تاجمیر.» زن وارد اتاق می‌شود. چادر مشکی‌اش را سفت زیر گلویش گرفته. کلاه سنتی زیر چادرش پنهان است. او زنی است که موزه بافته‌های سنتی را به پا کرده. زن پیر است. زن می‌لرزد. زن نابیناست. زن به سختی راه می‌رود. چهره‌اش‌ هزار چروک دارد. دلش اما روشن است و وسعتش در این اتاق کوچک نمی‌گنجد. تازه قصه او زمانی معنا پیدا می‌کند که قصه «ماهکان» را هم بگوییم. دختری ١٣ساله که اجازه درس خواندن ندارد. ماهکان‌ها در روستاهای خراسان‌جنوبی بی‌شمارند.

قصه ١: زربخت موزه می‌سازد
چشم‌های «زربخت» نمی‌بیند. بی‌سواد است. چشم‌هایش آب‌مروارید داشت. او دختر ارشد تاجمیر است. بزرگ مرد عشایر مرزدار ایران که دست روزگار از ییلاق قشلاق‌کردن‌های مداوم، به این‌جا کشاندش. به دیار غربت. روزگار زمین‌گیرش کرد و او نزدیکی بیرجند و مرز افغانستان، روستایی ساخت به نام خودش؛ تاجمیر. اهالی این روستا بلوچ هستند. دور تا دورشان بیابان است. این روزها بادهای ١٢٠روزه سیستان بیشتر از سال‌های پیش به جان‌شان افتاده. زنان چادر به سر دارند، مردان اما «مسر» به سر بسته و جامگ به تن کرده و لنگ بر دوش انداخته‌اند.

«پدرمان تاجمیر، مرزدار بود. مملکت‌داری می‌کرد. سواد آخوندی داشت. زمان رضاشاه که عشایر را ساکن کردند، آمد این‌جا و ماند. او چهار پسر و چهار دختر دارد. من دختر بزرگ او هستم.» صدای زربخت شفاف است و قوی. مثل مردم روستا به زبان بلوچی حرف می‌زند.

این‌جا در روستای تاجمیر، مردم آب لوله‌کشی دارند اما آب شیرین نه. زربخت نگران همه چیز است اما گلایه‌ نمی‌کند. گلمیر برادرش بیشتر از او دلشوره کشاورزی و دام را دارد: «ما آب کشت و زرع نداریم، بد روزگاری است.» در این بی‌آبی که همه درگیر کارند و دام‌ها و زمین‌ تشنه. نورگل، یکی از زنان فامیل تاجمیر، بیشتر وقت‌ها به زربخت سر می‌زند. کمک حالش می‌شود در این روزگار پیرانه سری: «همه کارش را خودش می‌کرد. یک ایل را می‌چرخاند. حالا آب مروارید کورش کرده. اگر دکتر بود شاید این‌طوری نمی‌شد. دخترهایش کنارش هستند. منم کمکش می‌کنم. از او راهنمایی می‌گیرم برای زندگی. چه زندگی‌ها کرده و چه‌ها ندیده.»

گوسفند و بز و سگ در این روستا تاب تیغ آفتاب ندارند. در اندک سایه‌ها پهن شده و انتظار آب و علف می‌کشند: «آب هست خدارو شکر اما آب شیرین نه. آب شیرین فقط یک خانه دارد که دستگاه آورده، چون وضع مالی‌اش بد نیست. بقیه از همین آب لوله‌ها استفاده می‌کنیم. باز صد بار خدا را شکر در این خشکسالی.» نورگل می‌گوید و می‌چرخد دور دختر بزرگ تاجمیر که در نابینایی هم شکوه یک مادر را دارد. او هشت‌سال پیش تصمیم بزرگی گرفت. تصمیمی که خیلی‌ها را متعجب کرد. او همه دارایی‌اش را به شکل یک موزه کوچک درآورد: «همه این بافته‌ها را پدرم بهم برای جهیزیه داده. خیلی‌ها از پدرش به او رسیده بود. من هم تصمیم گرفتم که آنها را موزه کنم.» زربخت خیره است به روبه‌رو. چه در دنیای تاریکش می‌بیند؟ معلوم نیست اما هرچه پدر و مادرش به او ارث دادند، در یکی از اتاق‌های خانه‌اش نگه می‌دارد؛ موزه‌ای که بلیت ندارد.

تا زمانی که بینا بود گلیم و سیاه‌چادر می‌بافت و سوزن‌دوزی می‌کرد: «با خودم گفتم تا زنده‌ام از این بافته‌ها نگهداری می‌کنم تا میراث نیاکانم حفظ شود. هنوز یادم می‌آید که چطور مادربزرگم پشم گوسفندان را می‌ریسید، رنگ می‌کرد و دار می‌بست و با چه خون‌دلی اینها را می‌بافت اما اگر من می‌مردم چه؟ ارث و میراثم بین بچه‌ها تقسیم و تکه‌تکه می‌شد. برای همین یکی از اتاق‌های خانه‌ام را گذاشتم برای نگهداری از اینها. قصه هرکدام و اسم‌هایشان را هم گفتم نوه‌هایم نوشتند روی کاغذ و با سنجاق زدند روی کارها، چون دیگر کسی از اینها نمی‌بافد. نام‌شان از یاد می‌رود.»

زربخت تکیه می‌زند به مکده‌های سنتی، کنار برادرش گلمیر: «فکری که توی سرم داشتم به بچه‌هام گفتم. برادرم هم مث من فکر می‌کرد. بچه‌ها روی حرفم، حرف نزدند. خوشحالم که این‌جا تا زنده‌ام سروسامان گرفته.» خانه زربخت خیلی کوچک است، آن خانه خشت و گلی در دل روستا، دو تا اتاق بیشتر ندارد. باورش برای ما سخت است برای او نه: «من کور مگه چقدر جا می‌خواهم؟»

زربخت پابه‌پای مردان در سرزمین مادری‌اش جان کنده. شیر بز و گوسفند دوشیده. پشم ریسیده و بافته و بافته و بافته. عشق و فهمی که او از هویتش دارد، در چند نفر می‌شود پیدا کرد؟ زربخت در برابر همه تعجب‌ها سکوت می‌کند. چهره‌‌اش، بافته‌ای است که بوی تاریخ می‌دهد: «حالا با خیال راحت می‌میرم.»

قصه ٢: الیاس «گل ‌بی‌بی» مدرسه نمی‌رود
چند قدم آن طرف‌تر از خانه زربخت، خانه «گل‌بی‌بی» است. برای رسیدن به خانه‌اش باید از میان خانه‌های نصف و نیمه، گوسفندان یله‌شده و ماست‌های کیسه‌شده بر سر چوب بگذریم. در خانه باز است. سگی در سایه لم داده. عروسک‌های گل بی‌بی چند سالی است به همت اجرای طرح بین‌المللی ترسیب کربن، پا از روستا بیرون گذاشته‌اند. قصه این عروسک‌ها را الیاس می‌نویسد، پسر ١٣ساله گل بی‌بی. الیاس در کنار مادرش و عروسک‌ها می‌نشیند، مادرش که عروسکی می‌سازد به او می‌دهد، او تکه‌ای پارچه برمی‌دارد و قصه‌ای برای آن عروسک می‌نویسد. الیاس صورت رنگ‌پریده دارد و سبزه است. خوی بلوچی دارد، کم حرف است. جامگ آبی کمرنگ به تن دارد. قصه‌گویی که تا کلاس ششم ابتدایی خوانده و دیگر نمی‌تواند مدرسه برود: «مدرسه راهنمایی از روستای ما دور است. مادرم پول ندارد، مرا مدرسه بفرستد. من دلم می‌خواست نویسنده شوم. قصه کولی‌ها را بنویسم که به روستایمان می‌آیند. خر می‌فروشند و گوسفند می‌خرند.»

گل بی‌بی هم چادر سیاه به سر دارد، لباسش اگر سوزن‌دوزی است، پیدا نیست. صدا از دیوار درمی‌آید از او نه. نگاه به الیاس که می‌کند، سرش پایین می‌افتد از شرم نداری. گل بی‌بی جوان است. خانم سعادت سیاری، تسهیلگر پروژه ترسیب کربن می‌گوید عروسک‌هایش از زنان دیگری که در این طرح مشارکت دارند، خلاقانه‌تر است. وقتی ١٠سال پیش پروژه ترسیب کربن داشت در روستا اجرا شد، از همه زنان بومی خواسته شد هرکس هر عروسکی که می‌تواند درست کند، با خود بیاورد. حدود ٢٠٠عروسک از پنج روستای منطقه جمع‌آوری و جشنواره‌ای در روستای تاجمیر برگزار شد که نفر اول این جشنواره گل بی‌بی بود.

گل‌ بی‌بی از همان ابتدای طرح، خودش قدم جلو گذاشت و با جان و دل عروسک‌هایی که مادرش به او یاد داده بود بسازد، ساخت. هر عروسک او قصه‌ای دارد، رسم است عروسک‌های نوزاد چهره ندارند، گل بی‌بی حرفش این است که «خلقت تنها کار خداست و تا زمانی که چهره یک کودک ثابت نشده نباید آن را به تصور کشید.» او می‌خواهد، داستان زندگی زنان و دخترانی که دردها، سختی‌ها و خوشی‌هایشان را از بر است، در قلب عروسک‌ها زنده کند؛ داستان ماهکان، گل‌زر، گل‌ناز و... در کنار همه اینها نان‌آور خانه‌اش هم شود، بچه‌هایش را هم مدرسه بفرستد ولی باز پولش کفاف نمی‌دهد. چاله‌چوله‌های زندگی‌اش کم نیست.

عروسک‌های خلاقانه او به‌زودی می‌روند که ثبت جهانی شوند. عروسک‌های نوزاد بی‌چهره، خرهای بی‌صاحب. شترهای زنگوله‌دار. از فروش عروسک‌ها ماهی ٥٠٠‌هزار تومان کسب می‌کند، با این حال دلش خون است. الیاسش مدرسه نمی‌رود.

قصه ٣: «ماهکان» نباید درس بخواند
الیاس مدرسه نمی‌رود، «ماهکان» هم. الیاس اگر تنها پول ندارد که به مدرسه برود، ماهکان اجازه هم ندارد: «وقتی که کلاس شش‌مان تمام شد، نمی‌گذارند مدرسه برویم. بد است دختر مدرسه برود. دیگر برایش شوهر پیدا نمی‌شود.» عروسکی که ماهکان درست کرده؛ لباس بلوچی سوزن‌دوزی به تن دارد. شالی از سرش آویزان است. لبخند روی لبش دارد و دستاری بالای سرش گره خورده. دست‌هایش را باز کرده، آزاد و رها دارد در دشتی سرسبز می‌رقصد. عروسک‌ها زبان رازهای مگوی دختران و زنان روستاهای خراسان‌جنوبی هستند. شاید برای همین است که «ماهکان» از دور که ما را می‌بیند، خودش را پنهان می‌کند و تنها عروسکش را نشان‌مان می‌دهد. ماهکان چهارده‌سال بیشتر ندارد. وقتی که می‌خندد، خنده‌اش را با چادر می‌پوشاند. این‌جایی که ما ایستاده‌ایم، نه‌تنها کودکانی محرومند از مدرسه رفتن هستند، آب‌ها هم طعم دارند. چای مزه تلخ می‌دهد. دوغ محلی هم عطش را نمی‌خواباند. دهان را اگر باز کنی برای حرف‌زدن، پر از گردوخاک می‌شود.

ماهکان سفت عروسکش را در دست گرفته، باز لبخند می‌زند و باز لبخندش را می‌پوشاند: «خیلی این عروسکم‌رو دوست دارم. اسمش موگلی است. قراره موگلی بره مدرسه. معلم بشه.» تو، خودت چرا نمی‌ری مدرسه ماهکان، اصرار نکردی برای درس خوندن: «پدرم می‌گه دختر که ششم ابتدایی رو تمام می‌کنه خیلی بزرگ شده. دیگه نباید مدرسه بره. باید شوهر کنه. نمی‌شه روی حرف پدر حرف زد که. تنها دلم خوشه عروسک می‌سازم. تازه خیلی از دخترها عروسکم نمی‌سازن.»

اگر مدرسه می‌رفتی، دوست داشتی چه کاره بشی؟ «دلم می‌خواست دکتر بشم، خیلی‌ از آدما این‌جا مریض بشن نمی‌تونن برن دکتر. پول ندارن. دکتر راهش دوره.» مکث می‌کند: «شاید مثل موگلی معلم می‌شدم. درس می‌دادم به بچه‌ها. خیلی دلم می‌خواست درس می‌خوندم خوب. چی می‌شد؟ مدرسه راهنمایی سر بیشه است، خیلی هم دور نیست اما می‌گن بده دختر پاش رو از روستا بیرون بذاره.»

ماهکان دارد حرف می‌زند که یکی‌یکی دوستانش می‌آیند کنارش می‌ایستند. ناگهان زیاد می‌شوند. شاید بیش از ١٥-١٠ دختر ١٤-١٣ ساله، قدونیم‌قد. آنها هیچ‌کدام مدرسه نمی‌روند. این سرنوشت بیشتر دختران روستاهای خراسان‌جنوبی است. آنها از قاب دوربین هم وحشت دارند. «ماهکان ازت عکس بگیرم؟» ماهکان سریع می‌دود پشت دیوار قایم می‌شود: «بد است، نباید عکس بگیرید. زشت است از دختر عکس بگیرن، از زن‌ها می‌شه از ما نه». هیچ‌کدام حاضر نمی‌شوند عکس بگیرند؛ دختران بیابان. قاب دوربین فاصله می‌گیرد از آنها. از دخترانی که نمی‌توانند مدرسه بروند. دوربین تنها می‌تواند از بیابان تصویر بگیرد. بیابانی که دارد خشکسالی بوته‌های خار و گز و گوند آن را هم می‌گیرد. ماهکان مرتب دور می‌شود و نزدیک می‌شود، دلش بی‌قرار است، مثل گنجشک می‌زند، وقت خداحافظی می‌دود دنبال‌مان، در گوشم می‌گوید: «حالا شاید خیلی اصرار کردم، منو فرستادند مدرسه قرانی توی سربیشه.» چشم‌هایش می‌درخشد. چادر صورتش را سفت دربرگرفته؛ «موجی گرم در خون بیابان است».(شاملو)
ارسال نظرات